-مامان اتاق مهمونا آماده نشد؟!! بیام کمک؟!
بهادر اظهار نظر میکند:
-حالا عجله ای نیست… دور هم نشستیم داریم از حضور هم فیض میبریم دیگه… خواب چیه؟ مگه نه حاج آقا؟
مامان انگار بیشتر از من مشتاق است که امشب تمام شود… که قبل از اینکه بابا جوابی بدهد، میگوید:
-بفرمایید خواهش میکنم… اتاق آماده ست… آقای جواهریان… خانوم…
ساعت دوازده شده و بالاخره رضایت میدهند که به اتاق بروند و کپه شان را بگذارند. البته… بهادر میگوید:
-با اجازه من همین جا یه گوشه کناری میاُفتم میخوابم! فقط یه بالشت پتو بدید، حله دیگه…
مامان گیج از پرروییِ این سرتقِ عجیب غریب، بازدم بلندی بیرون میفرستد و میگوید:
-سختتون نشه یه وقت؟!
-نه بابا من که خواب ندارم… دراز بکشم و همینطوری زل بزنم به در اتاقِ حوری خانوم و…
عمو منصور درمانده و شرمزده تذکر میدهد:
-پسرم!! خواهش میکنم یکم خوددار باش… باشه پسرِ قشنگم؟!
بهادر به پهنای صورت میخندد و میگوید:
-باشه!
دردِ باشه!!
پتو و بالشتی که مامان با نارضایتی میدهد تا به او بدهم را، با حرص به سمتش پرت میکنم و آرام میگویم:
-بفرمایید آقای بهادر… چیز دیگه ای لازم ندارید؟!
با نگاه خیره ای نُچ بلندی میکند و همانطور زل میزند به من! میخواهم حرفی بزنم، اما او بلند میشود و میگوید:
-با اجازه من برم لباسامو عوض کنم، که بیفتم همین وسط…
باورم نمیشود… واقعا آماده و مجهز آمده؟!!
وارد همان اتاق مهمان میشود و من حقیقتا خشک شده ام!
به دقیقه نمیکشد که می بینم… با شلوار کُردیِ گله گشاد و زیرپیرهنِ سفیدِ آستین دار، بیرون می آید! توی خانه ی ما… برای اولین بار… آن هم شب خواستگاری!!!
نه تنها من، بلکه مامان و بابا هم حیرت زده مانده اند. حتی…پدر و مادرِ خودش! و او بالشت را همان وسط می اندازد و می نشیند و پتو را روی پاهایش میکشد.
و وقتی می بیند همه مثل مجسمه خشک شده ایم و پررویی اش شدیدا همه ما را گرفته، نگاهی به تک تکمان می اندازد و با تعجب میگوید:
-زمین نخوابم؟!!
دیگر تحمل نمیکنم و اگر یک دقیقه ی دیگر بمانم، به خدا به جانش می افتم و تا میخورد، کتکش میزنم!! با غرش توی گلو، میگویم:
-شب بخیر!!
و مستقیم به سمت اتاقم میروم. بلند میگوید:
-شبت ستاره بارون بانوی زیبا!
در اتاق را باز میکنم و وارد میشوم و با صدا می بندم و… صدای پیام میرسد.
به سمت گوشی هجوم میبرم و بله… پیام از خودِ خودش!
-خب حالا نقشه چیه؟
نقشه؟! چقدر پررو! تازه به فکر نقشه های شومِ شبانه افتاده!
روی تخت می نشینم و همان آن زیپِ دامنم باز میشود. عصبی تر میشوم و توجه نمیکنم و تند تند تایپ میکنم:
-بدتر از اینم جا داره که باشی؟!
سپس بلند میشوم و دامن را درمی آورم و به سمتی پرت میکنم. کت را هم درمی آورم و بالاخره از این تنگنا خلاص میشوم. هنوز نفس راحت نکشیده ام که پیامش میرسد.
-قرارمون ساعت چند؟ هماهنگ شیم که تابلو بازی درنیاریم…
چشمانم از حرص تنگ و گشاد میشوند و مسخره بازی هایش تمامی ندارد.
-آره… دوست داری؟ درو برات باز گذاشتم… همین الان پاشو بیا که آماده ام برات!
چندین ایموجیِ ذوق و چشم قلبی میفرستد و پشت بندش پیام میدهد:
-جون! ساعت دو میام سر وقتت… همون سُرخابیه تنِته؟
داغ میکنم و از رو نمی افتد و پیام دیگری میدهد:
-ننه باباهامون بیدار نشن؟ میخوای دیرتر بیام… ساعت سه! تو همونطوری آماده بخواب، سرِ ساعت سه من روتَم!
زهرخندی میزنم و همه چیز برایش شوخی و مسخره بازی است. تایپ میکنم:
-جوابم مثبت باشه، برای همیشه دست از سرم برمیداری؟
به جای جواب، پیام میدهد
-اُه اُه مامانت داره میاد…
به جای جواب، پیام میدهد:
-اُه اُه مامانت داره میاد…
و لحظه ای دیگر، در اتاق باز میشود و مامان داخل میشود. من را که با یک تاپ و لباس زیر می بیند، اخم میکند و درحال بستنِ در اتاق، آرام میغرد:
-این چه طرزشه؟ نمی بینی نامحرم تو خونه ست؟! این بچه پررو رو ول کنی، یهو دیدی سر از اتاق تو درآورد و کارو یکسره کرد… لااله الا الله پسره ی بی ادبِ شیرین عقل! سریع لباس تنت کن!
اگر بداند همین حالا چه پیامی داده است! پیامش را میخوانم که داده:
-هی خوشگله! ساعت سه یادت نره… رو تختت آماده میخوامت!
لرزش قلبم برای خودم هم مسخره است و پوفی میکشم و گوشی را روی میز پرت میکنم. بلوز و شلوارِ راحتی تنم میکنم و مامان از توی کمدم، بالشت و پتو درمی آورد و میگوید:
-منم شب اینجا می مونم!
بُهت زده میخندم و بی اراده میگویم:
-دمت گرم!
قیافه ای میگیرد و میگوید:
-با این اوضاع تنها گذاشتنت تو اتاق ریسکه… این پسره منتظرِ اشاره ست تا بیاد درسته قورتت بده… اَه اَه با اون سر و ریخت و لباسا و طرز حرف زدنش! برداشته واسه من زیرشلواری و عرق گیر پوشیده اومده که شب چتر بشه اینجا… چه پررو!
لب میگزم و به خدا از خجالت آب میشوم و دلم برای خودم میسوزد… که واقعا دلم برای چنین آدمی رفته و اصلا بعدش قرار است با این دیوانه، چه شود؟!
مامان با حرص نگاهم میکند:
-اصلا تو چرا گفتی میخوای بهش فکر کنی؟! دیوونه ای؟ عقلِت کمه؟ باز بازیت گرفته؟! خوشی زده زیرِ دلت، نمیدونی با زندگیت چیکار کنی؟
تنها نگاهش میکنم و مامان… از نگاهم میترسد و میپرسد:
-نکنه جدی جدی از این کلپسه* خوشِت اومده؟
*مارمولک
لبهایم جمع میشوند و حرفی ندارم. و حرف نداشتنم، مامان را بیشتر میترساند:
-وای سوریه… سورا… اَاَاَاَه حوریه خدا ذلیلت نکنه!
آرام و ناراحت میگویم:
-حورا…
-صداتو نشنوم!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
رمانت قشنگه ولی کاش زودتر پارت می دادی
بعدازده روز چرا انقدر کم پارت می دی😑
بهادررررر تو چطور عشقم چنگیزو ول کردی کوبیدی تا مشهد رفتی؟ دلت اومددد؟😭😭😭اگه تنهایی دق کنه کاولش چپ بشه چییی
مردم بدبخت شدن با این رمانات خاهر 😂 😂
😂😂😂
فاطمه جان من بعد رمان اشپز باشی یه دربه در بودم که دلمو به چنگیز خوش کردم بیا و زودتر پارت بده مانع رسیدن منو چنگیزم بهم نشودحتی اگر سوگلیش حوریه باشه🥺💔😂😭😭🤣
دنبال دست نیافتنی هاست وقتی خودش باهمه لاس میزنه و دم دستیه😏😏😏😏
از شخصیت حورا خوشم نمیاد😏
خسته نباشی به نویسنده
تا ب اینجا متفاوت ترین رمان سایت. یعنی حض میکنم پارتها رو میخونم، خیلی عالی و کلی هم میخندم😊
آره واقعا.
لطفاً پارت هارو زودتر بزار