رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 179 - رمان دونی

 

-هیچی دیگه… آقا با اون تیپ داغون دلتو برد،

دیگه چه نیازی به این تیپ خفن بود… مگه نه؟!

جوابی ندارم و با خنده شانه ای بالا می اندازم و

ازش میگذرم. کنا ِر مامان می نشینم و تقریبا

روبروی بهادر هستم.

نگا ِه همه چند ثانیه ای روی من می ماند و باعث

معذب بودنم میشود. لبخندی رو به جمع میزنم و

میگویم:

-خوش اومدید…

همین یک جمله ی کوتاه،

ِق

نط مامان و بابای

بهادر را باز میکند.

-قربون دخترم برم… مرسی که قبول کردی

درباره ی

ِر

پس ما بیشتر فکر کنی…

عمو منصور تمام نکرده، مامانش میگوید:

 

 

-ماشالله از

ِی

سر قبل که دیدمت قشنگ تر هم

شدی…

عرو ِس بهادر بشی، من دیگه تو این دنیا

هیچ آرزویی ندارم… انشاا… که همه ی جوونا سر

و سامون بگیرن، جوونای ما هم بین اونا…

ت ِه صدایش را میلرزاند که مثلا بغض دارد! چه

بگویم؟! لبخندی میزنم و نگاه معنادارم به سمت

بهادر میچرخد. که با آرامش رو به من میگوید:

-تا ببینیم خواسته های حورا خانوم چیه…

#پست639

-هرخواسته ای داره، ما نه نمیگیم… مگه نه آقا

منصور؟! پسرمون هنوز یک جلسه نشده، به

خاطر حورا جون انقدر تغییر کرده…

عمو منصور سریع میگوید:

 

 

-بهادر دو ِسش داره!

خنده های ریزی به گوشم میرسد و بهادر با لبخند

متینی نگاه به زیر می اندازد!!

-رو چش ِم ما جا دارن…

عجب… عجب… عجب!!!

مامان طاقت نمی آورد و زیر گوشم زمزمه میکند:

-این چرا اینطوری شد؟!!

خنده ام را به سختی فرو میدهم و جواب بهادر را

میدهم:

-خجالتم میدید!

بهادر نگاهی میکند و دوباره سر به زیر می

اندازد.

-قربون شرم و حیاتون…

 

 

صدای دامادها بلند میشود:

-اوهووووو…

خنده ها به گوشم می رسد و نمیدانم چرا واقعا

خجالت میکشم!

بعد از حرفهای معمول، عمو منصور پیشنهاد

میدهد:

-آقا سجاد اگر اجازه بدید، این دوتا جوون برن و

درباره ی خواسته هاشون یه صحبتی بکنن…

ببینیم به تفاهم میرسن، یا نه…

مادرش میگوید:

-انشاالله که به تفاهم میرسن… من دلم روشنه…

هرچی حورا بخواد، بهادر نه نمیگه… بهادر

دو ِسش داره…

باز این حرف! و بازهم خنده های زیر زیرکی!!

 

 

و اینبار بهادر مستقیم نگاهم میکند و با لحن

گیرایی میگوید:

-مامان خانوم راست میگه…

قلبم با ریزش عجیبی از جا کنده میشود! سکوت

میشود و من نمیتوانم چشم از نگا ِه خاص بهادر

بگیرم. لبهایم فشرده میشوند و قلبم با نگاهش

فشرده میشود و دستانم فشرده میشوند. و نمیتوانم

روی خودداری ام سرپوش بگذارم و میپرسم:

-در چه مورد؟!

جوابی نمیدهد و تنها نگاهم میکند؛ نگاهی که نفسم

را بند می آورد. نگاهی بدون لبخند… بدون

تمسخر… جدی است؟! یا این هم فیلم و ادا؟!!

#پست640

 

 

بعد از چند ثانیه، بالاخره آن نگا ِه سنگین را از من

میگیرد و نگاه پایین میکشد… و بالاخره نفسم بالا

می آید!

با توافق بزرگترها، بلند میشویم که به اتاقم

برویم… برای شنیدن خواسته ها و عقای ِد

همدیگر…

که البته حرفهای من و شنیدن های بهادر؟!

خوب است! این یکی عالی است اصلا!! عجیب و

خنده دار و عالی و من پایه ام! من حورای پایه ی

بهادر هستم!

میخواهد بشنود؟! آنقدر خواسته داشته باشم… آنقدر

شرط و شروط بگذارم… جوری خواسته هایم را

برایش ردیف کنم، که نشان دهم پای حرفم هستم و

هرکاری میکنم برای تمام کرد ِن این بازی!

 

 

ببینم تا کجا میخواهد پیش برود این آقای جدی!

در اتاقم را باز میکنم و با احترامی پر حرص

میگویم:

-بفرمایید لطفا!

او لبخند مکش مر ِگ مایی به رویم میپاشد و دل

من را بیشتر میبرد… مرد ِک مثلا عاشق پیشه!

-شوما بفرما حورا خانوم… خانوما مقدم ترن!

از ِکی تاحالا انقدر محترم شده!!

با حرص پشت چشمی برایش نازک میکنم و داخل

میشوم… او هم پش ِت سرم.

ِل

مث

دفعه ی قبل در را پشت سرش می بندد و من

منتظرم مث ِل همان دفعه، وحشی بازی دربیاورد.

یعنی تما ِم لحظه های قرا ِر قبلی جلوی چشمم می

 

 

آید و با قلبی که دیوانه وار ضرب میگیرد، به

سمتش برمیگردم.

اما او همانطور تکیه داده به در بسته مانده و…

تماشایم میکند!

بی لبخند… خیره… سنگین… خاص!

نمیدانم چرا گرمم میشود. نمیدانم چرا نفسم بند می

آید… این نگاه حتی از آن بوسه ها و لمس ها

هم… نفسگیرتر است!

زبان روی لب میکشم و سعی میکنم ژست جدی ام

را حفظ کنم… و با مکث میگویم:

-خب؟!

#پست641

 

 

نگاه آرامی به سر تا پایم می اندازد. نگاهی که اخم

بین ابروانم می آورد و آن کت و دام ِن تنگ را

برایم یادآوری میکند… یعنی آن قسم ِت زیپ باز و

شور ِت

ِی

سرخاب لعنتی!

-دست بردار از این نگا ِه هیز آقای بهادر!

لبخند کمرنگی روی لبش می آید و نگاه به صورتم

میدهد. تکیه اش را از در میگیرد و همانطور که

به سمتم قدم برمیدارد، آرام میگوید:

-نه واسه هیز بازی اینجام، نه واسه بوسیدنت، نه

خوابودنت رو اون تختت و زیر گرفتنت… نه دید

ِن

زد شور ِت سرخابیت… نه بالا

ِن

کشید ت

ِیپ

ز …

توی یک قدمی ام می ایستد و خیره به منی که

نفس ندارم، آرامتر و خش دار زمزمه میکند:

 

-نه تهدیدت… نه ترسوندنِت… نه عصبانی

کردنت…

نفسی میگیرد و نگاهش توی صورتم چرخ

میخورد… عمیق… با دقت… سانت به سانت…

گویی میخواهد تک تک اجزای صورتم را ببلعد!

صورتش نزدیک می آید و با صدای آرامتر و

نفسگیرتری میگوید:

-نه واسه کینه… نه واسه دلتنگی… نه واسه

اذیت…

میخواهم بگویم که حتی با همین نگا ِه لعنتی…

همین حرفها… همین ح ِس دیوانه کننده ی توی

صدا و نگاه و حرفهایت هم داری اذیتم میکنی…

داری مرا از پای درمی آوری… داری همه چیز

را برایم سخت تر میکنی… اما هیچکدام را

نمیگویم و به جایش میگویم:

 

 

-خدا میدونه باز چه نقشه ای تو سرت داری!

دستش را بالا می آورد و پشت دو انگشت سبابه و

وسطی را به آرامی به گونه ام میزند. و با لبخند

کج و کمرنگی میگوید:

-نه نقشه… نه تلافی…

بی نفس صورتم را عقب میکشم و میگویم:

-قصد دیوونه کردنمو داری… این یکی رو

نمیتونی انکار کنی!

خنده اش عمق میگیرد و صادقانه میگوید:

-میخوام دیوونه ت کنم… حورا خانوم!!

آنقدر “حورا خانوم” را سنگین و محکم ادا میکند،

که لحظه ای نمیتوانم حتی حرفی بزنم!

او در نگاه بهت زده ام میگوید:

 

 

-تو رو فقط باید دیوونه کرد تا ازت بله گرفت…

دیوونه بشی، پایه بشی، من بمیرم واسه بله گفتنت

اصلا…

#پست642

نفس عمیقی میکشم و با گیج ِی مفرطی قدمی عقب

برمیدارم. چرخی میزنم و حرفهایش را نمیفهمم و

دوباره برمیگردم و نگاهش میکنم. اویی که درست

وس ِط اتاقم ایستاده… با آن قد و بالایش… تی ِپ

مردانه اش… صورت جدی و نگاه تیز و بُرنده

اش… دستی که توی جیب شلوارش کرده و

موهای بلندی که عقب فرستاده و چه کسی میتواند

بگوید که خوشتیپ تر از او هم وجود دارد؟!!

خدایا چطور باور کنم؟! آن بهاد ِر لاقید و کفترباز

و بی نزاکت و چندش و بی کلاس، فقط با یک ذره

به خودش رسیدن، شده است این!

 

 

حتی بوی

ِر

عط مردانه اش هم هوش از سر میبرد

و این انصاف نیست! به خدا که انصاف نیست

هربار باید یک ترفند، یک شخصیت، یک

ِل

مد

متفاوت، جلوی من سبز شود و با هربارش…

هرجورش…

ِل

د

ِن

م بیچاره ی خنگ را به بازی

بگیرد!!

الان… دقیقا همین الان که اینطور خریدارانه خیره

ام شده، نباید تا این حد جدی باشد و من را

سردرگم کند… نباید ازش بازی بخورم… نباید من

را گیج و ویج کند و توی دلش به دیوانگی هایم

بخندد… که خودم اسمش را دیوانگی نمیگذارم…

حماقت است، حماقت!

-نمیخوای تعارف کنی بشینم حورا؟!

نمیتوانم نخندم و با خنده ی بلندی میگویم:

 

 

-از ِکی تاحالا

ِر

منتظ

تعار ِف منی تو! اصلا از ِکی

تاحالا تعارفی شدی و خبر ندارم… از ِکی تاحالا

من شدم حورا؟!!

به راحتی شانه ای بالا می اندازد و میگوید:

-یه امشبه رو تیریپ اینطوری برداشتم، که خانوم

یکم جدی بگیره ما رو… خو ِشت نمیاد؟

حرفی ندارم واقعا! و او بازدمش را با یکهو تخلیه

میکند و کجخند کمرنگی روی لبش نقش میبندد.

-اینطوریش هم امتحان کنیم، ببینیم به عنوان

خواستگار و خاطرخواه به حساب میاری ما رو یا

نه!

روبه رویش می ایستم و دست به سینه میشوم.

تمایل زیادی دارم که با مشت و لگد به جانش بیفتم

و نمیدانم چرا! بغض دارم و… نمیدانم چرا!!

 

 

بغض را پس میزنم و یک تای ابرویم را بالا

میفرستم.

#پست643

-پس جدی جدی اومدی خواستگاری و مث ِل یه

خاطرخوا ِه عاشق و دل خسته، میخوای حرفای

عروس خانوم رو بشنوی…

میخندد:

-قربون آد ِم چیزفهم!

مردمک هایم توی حدقه میچرخند و میگویم:

-که ازش جواب مثبت بگیری…

-زدی تو خال!

سرگردان میخندم:

 

 

-که بکشونیش پای سفره ی عقد…

سر تکان میدهد:

-دمت گرم!

گوشه لبم میپرد.

-و بذاریش و بری!

مکث میکند و فکر میکند و لب و لوچه ای کج و

کوله میکند و چشمانش را تنگ و گشاد میکند و

بعد از ثانیه ها فکر میگوید:

-اونجا تمومش میکنم!

خدایا قلبم دارد منفجر میشود!!

دستانم را توی هم میچلانم و میگویم:

 

 

-پس من باید حرف بزنم و شرط و شروط و

خواسته هام رو بگم…

بدون مکث میگوید:

-میشنوم!

هوفی میکشم و بالاخره میگویم:

-خب بشینیم…

او روی

ِل

مب تک نفره ی بادی می نشیند و من

روی صندلی میز کامپیوتر… همانطور که تکیه

داده، خیره خیره نگاهم میکند، تا حرف بزنم! واقعا

میخواهد بشنود!!

نفس عمیقی میکشم و شروع میکنم به گفتن:

#پست644

 

 

-خب آقای

ِر

خواستگا محترم… بنده… هومممم بنده

یه سری خواسته و انتظارات از همسر آینده م

دارم…

منتظرم بهادر پقی بزند زی ِر خنده و از اینکه دستم

انداخته، غرق لذت شود… اما حتی یک ذره لبش

کشیده نمیشود و سراپا گوش است لعنتی!

حرفهایم را با گیجی از سر میگیرم:

-خب… اخلاق… شخصیت… ادب و نزاکت…

ِل

شغ خوب… خانواده ی خوب… آداب معاشر ِت

خوب… تحصیلات خوب…

ِل

اه خانواده و خانواده

دوست… پاک و سالم…

-خوبه… دیگه؟

هرچقدر او جدی گوش میدهد، من حرفهایم را

بیشتر گم میکنم.

 

-مهریه م به اندازه ی سا ِل تولدم، سکه ی بهادر

آزادی باشه…

ِل

سا شمسی؟

بهت زده سری تکان میدهم. او دوباره میپرسد:

-سکه تمام؟

دوباره سر تکان میدهم. قیافه اش جمع میشود و

زیر لب میگوید:

-به روایتی میشه هزار و سیصد و هفتاد و نُه!

و جلوی نگاه حیرت زده ام بلند میگوید:

-زیاده حوری… یکم راه بیا!

جفت ابروهایم باهم بالا میروند! واقعی میگوید…

واقعی!

 

 

#پست645

آنقدر جا خورده ام که حتی نمیتوانم حرفی بزنم.

یعنی واقعا هنگ ام!

او با همان ژس ِت عجیب غریبی که به خود

گرفته… و مرا گیج تر و کلافه تر کرده، ادامه

میدهد:

-خدایی زیاده دیگه… انصافا! ببین؟ اگه اینو ِدین

حساب کنیم و گرد ِن مرد باشه، یعنی باید داده بشه!

ما هم که مهریه ی زنِمونو تو طول زندگی میدیم…

به قول حاج بابا منصور، مهریه ی زنو قبل از

اینکه طلب کنه باید بهش داد! خدایی این همه خیلی

سنگینه… ما رو

ِر

زی ِدین نذار!

با بهت زدگی میخندم و نمیدانم اصلا چه بگویم!

 

 

او با کمی فکر، دستی تکان میدهد و پیشنهاد

میدهد:

-اصلا اونو بذاریم به عهده ی بزرگترا… دیگه

خواسته هات چیه؟!

بی هیچ حرفی خیره ی چشمانش هستم و در برابر

اویی که هربار یک جوری من را حیرت زده

میکند، واقعا کم آورده ام! مغزم کم آورده…

عقلم… قلبم… تمام وجودم کم آورده و هیچی از

حال خودم نمیفهمم… و حا ِل او… خو ِد او! من

بهادر را نمیفهمم!! من این آد ِم مجهول… پیچیده…

حل نشدنی… دروغگو… صادق… پر از رنگ و

فریب… پر از شیطنت و جدیت… واقعا نمیفهمم!

و در همه حال فکر میکنم که بازی ام میدهد! و

این حس، بدترین حسی ست که میتوانم داشته باشم.

آنقدر بد که بغضم بگیرد… آنقدر بد که نفسم تنگ

شود… آنقدر بد که متعجب صدایم بزند:

 

 

-حوری؟!!

اخم میکنم و تار می بینمش… آب گلویم را پایین

میدهم و میگویم:

-یادت رفت حورا ام؟

نگاهش بین چشمانم جابجا میشود و با مکث

میگوید:

-حورا… واسه مهریه ناراحت شدی؟!

پوزخند واضحی میزنم… با درد… با دلخوری…

با عصبانیت…

سخت شدن ف ِک مردانه اش را متوجه میشوم. نفس

عمیقی میکشم و تلخ میگویم:

-دیگه به هیچ خواسته ام اعتراضی نداری؟

لب هایش فشرده میشوند. اخمی از

ِر

س بغض

میکنم و میگویم:

 

 

-صداقت هم جزو خواسته هامه… یعنی اولین

خواسته ام! که تو نداری… هیچ وقت نداشتی… و

خب مشکلی نیست… همه چی برحسب دروغه…

یه دروغ، مثل قبلی ها… یه بازی، مثل قبلی ها…

فقط زیادی داری جدی بازی میکنی… کم مونده

بود باور کنم…

#پست646

و با تکخن ِد مسخره ای میگویم:

-ببخشید که جدی بودنت رو داشتم جدی میگرفتم!

اخمی بین ابروهایش می نشیند و با صدای آرامی

لب میزند:

-الان بغض کردنت واسه چیه حوری؟

نگاهم را پایین میکشم و بغضم پررنگ تر میشود.

 

 

-از

ِر

س خستگی…

سکوت میکند. با لبخندی نگاه بالا میکشم و در

ِن

چشما آشوب زده اش میگویم:

-شوخی کردم، خسته نیستم… یعنی نباید خسته

بشم! نه خب… باید جون داشته باشم که تا آخرش

دووم بیارم… خسته نمیشم! خب داشتی میگفتی…

هزار و سیصد و هفتاد و نه تا زیاده… شما نظرت

چندتاست؟

چند ثانیه ای در سکوت خیره ام می ماند. از

ِع

نو

نگاهش اخم میکنم و تند میگویم:

-ادامه بده لطفا! خوب داشت پیش میرفت… داشتی

ِر

س تعداد سکه چونه میزدی!

بدتر از من میگوید:

-گفتم بزرگترا تعیین کنن!!

 

 

چه راحت… خدایا چه راحت! بغض لعنتی رفع

نمی شود و عصبانی میگویم:

-باشه!

-اصلا همون که تو گفتی! هرخواسته ای که تو

داری… قیافه تو اینطوری نکن!

همین قدر جدی و عصبانی دیگر! با همین تیپ و

سر و ریخ ِت حیرت انگیز. خنده ام با اشک همراه

میشود. او بلند میشود و با کلافگی دستم را میگیرد

و میگوید:

-نخند…

ِن

جو بها… اذیت نکن…

دستم فشرده میشود و نمیدانم… متنفرم…

دلخورم… درد دارم… چه حالی دارم که نگاهم

آشفته ت َرش میکند و میگوید:

 

 

-خب، باشه، همه ش به روی جفت چشام! تو نکن

اینطوری چشاتو… من همه ی خواسته هاتو رو

تُخ ِم چشام میذارم… به جون چنگیز جدی ام!

اشک مزخرفی می آید و با صدای ضعیفی

اعتراض میکنم:

#پست647

-بس کن لطفا…

دستم را میکشد و بلندم میکند. روی همان مبلی که

نشسته بود، من را می نشاند و خودش… جلوی

پایم، روی زمین می نشیند! یک پایش دراز و یک

پایش جمع شده… با دستی که سرسختانه دستم را

گرفته و نگاهی که از چشمانم جدا نمیشود…

و به هم ریخته است و من می فهمم… البته اگر

واقعی باشد!

 

 

-خب دیگه چی میخوای؟ تو فقط لب تر کن…

پوزخندی میزنم و بگویم که تمامش کند؟! بگویم که

از این بازی لذت نمیبرم؟ بخواهم که یا بگذارد و

برود، یا بماند… بماند! صادقانه بماند!! و بازهم

من غرور بگذارم و او بخندد؟!!

-هیچی…

-بُق نکن!

سرد میگویم:

-نکردم…

دست دراز میکند و با انگشت شست، فشاری به

چانه ام می آورد:

-جمع نکن…

چانه ام جمع تر میشود.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان همیشگی pdf از ستایش راد

  خلاصه رمان :       در خیالم درد کشیدم و درد را تا جان و تنم چشیدم؛ درد خیانت، درد تنهایی، درد نبودنت. مرغ خیالم را به روزهای خوش فرستادم؛ آنجا که دختری جوان بودم؛ پر از ناز و پر از احساس. آنجایی که با هم عشق را تجربه کردیم و قول ماندن دادیم. من خیالم؛ دختری که

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نشسته در نظر pdf از آزیتا خیری

  خلاصه رمان :     همه چیز از سفره امام حسن حاج‌خانم شروع شد! نذر دامادی پسر بزرگه بود و تزئین سبز سفره امیدوارش می‌کرد که همه چیز به قاعده و مرتبه. چه می‌دونست خانم‌جلسه‌ایِ مداح نرسیده، نوه عموی حاجی‌درخشان زنگ می‌زنه و خبر می‌ده که عزادار شدن! اونم عزای کی؟ خود حاجی و پسر وسطیش، صابر و تازه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان روابط
دانلود رمان روابط به صورت pdf کامل از صاحبه پور رمضانعلی

    خلاصه رمان روابط :   داستان زندگیِ مادر جوونی به نام کبریاست که با تنها پسرش امید زندگی می‌کنه. اونا به دلیل شرایط بد مالی و اون‌چه بهشون گذشت مجبورن تو محله‌ای نه چندان خوش‌نام زندگی کنن. کبریا به‌خاطر پسرش تو خونه کار می‌کنه و درآمد چندانی نداره. در همین زمان یکی از آشناهاش که کارهاش رو می‌فروخته

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان زمستان ابدی به صورت pdf کامل از کوثر شاهینی فر

    خلاصه رمان:     با دندوناش لبمو فشار میده … لب پایینیم رو .. اونو می ِکشه و من کشیده شدنش رو ، هم می بینم ، هم حس می کنم … دردم میاد … اما می خندم… با مشت به کتفش می کوبم .. وقتی دندوناش رو شل میکنه ، لبام به حالت عادی برمی گردن و

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سیاه سرفه جلد اول pdf از دریا دلنواز

  خلاصه رمان:         مهری فرخزاد سال ها پیش به خاطر علاقه ای که به همکلاسیش دوران داشته و به دلیل مهاجرت خانوادش، تصمیم اشتباهی میگیره و… دوران هیچوقت به اون فرصت جبران نمیده و تمام تلاش های مهری به در بسته میخوره… دختری که همیشه توی محیط کارش جدی و منضبط بوده با اومدن نامی بزرگمهر

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دوباره سبز می شویم به صورت pdf کامل از زهرا ارجمند نیا

    خلاصه رمان: فلورا صدر، مهندس رشته ی گیاه پزشکی در سن نوجوونی، شیفته ی دوست برادرش می شه. عشقی یک طرفه که با مهاجرت اون مرد ناکام می مونه و فلورا، فقط به خاطر مهرش به اون پسر، همون رشته ای رو توی کنکور انتخاب می کنه که ونداد آژند از اون رشته فارغ التحصیل شده بود. حالا

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
معتاد رمان
معتاد رمان
1 سال قبل

یه پارت دیگه بده امشب لطفا

زلال
زلال
1 سال قبل

وایییییی دلم رف

دسته‌ها
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x