رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 181 - رمان دونی

 

-همین امشب ببرمت تهرون، خونه ی خودت…

بعد ِهی از تراس بپرم اونور، تو تخت خودت

خفتت

کنم!

قلبم از هیجان میریزد و بی اراده نگا ِه گوشه ای به

آن قسم ِت شرمنا ِک تنش میکنم که ببینم قابل روئیت

است؟! دیده و ندیده لب میگزم… چه خبر است از

الان؟!!

خیلی سریع چشم میدزدم و با جدیت میگویم:

-فکر نمیکنی واسه این حرفا خیلی زوده جناب؟ ما

هنوز تکلیفمون با خودمون مشخص نیست… هنوز

اول راهیم… این فقط یه نامزد ِی ساده ست برای

ِی

آشنای بیشتر… و

ِن

گرفت جوا ِب سوالاتم درمور ِد

تو… که بعد ببینیم آیا ما میتونیم آینده ای باهم

داشته باشیم، یا نه… و یادت باشه که من اگر قبول

کردم بیام تهران و برگردم به اون واحد و خطر

 

 

رو به جون بخرم، اول به خاطر اینه که من و

خانواده به تو و خانواده ت اعتماد میکنیم… دوم به

خاطر درس و دانشگاهمه… و سوم به خاطر

آشنایی، نه نامزد بازی!

در جواب تمام حرفهایم، یک کلمه و کوتاه زمزمه

میکند:

-نامزدی…

بینمان سکوت میشود. نگاهم میکند و متفکرانه و با

لحن خاصی میپرسد:

-حوری نامزد بازی چطوریه؟!

نمیدانم چرا قلبم کوبش تندی میگیرد. او دستم را

میگیرد و میفشارد و رها میکند. و خیره به روبرو

میگوید:

-صیغه بشیم، نامزد میشیم؟

 

 

لبهایم فشرده میشوند. او نگاه براقی به من میکند و

صدایش آرام میشود:

-زنم نمیشی؟

قلبم را از راه گلویم پایین میفرستم و لب میزنم:

-فعلا که… نه… نامزد میشیم تا ببینیم…

-تا ببینیم ِکی قراره پدرمو دربیاری!

گرمای عجیبی توی تنم می نشیند. به روی خودم

نمی آورم و نفسی میگیرم و میگویم:

-اونم بستگی به خوش قولی و بدقول ِی تو داره…

چندثانیه ای بی حرف توی چشمانم زل میزند.

دسته به سینه یک تای ابرویم را برایش بالا

میفرستم. چشم میگیرد و با تک خن ِد پرلذت و

حرصی میگوید:

 

 

-بچه پررو رو ببینا! بزنم پدرشو دربیارم،

اینطوری سرتق نشه منو تهدید کنه…

جفت ابروانم بالا میپرند:

-جانم؟!!

#پست660

نفس عمیقی میکشد و شمرده و آرام میگوید:

-نامزدی واسه آشناییه، نه واسه نامزد بازی!

ت ِه صدایش تمسخر موج میزند، یا من اینطور فکر

میکنم؟! اصلا… قلبم چرا انقدر تند میکوبد؟! چرا

نفس هایم با نگاهش… حرفهایش… حتی لحن

صدایش تند میشود؟

و او با کجخندی میگوید:

-چرا اسمش نامزدیه پس؟

 

 

جوابی ندارم و او میخندد:

-خب اسمشو بذارن آشنایی بازی… سوال جواب

بازی… اصلا اسگل بازی! نیست که آخه قشنگ

آدم طرفشو میتونه بشناسه و زیر و ب ِمشو بکشه

بیرون… دروغ و فیلم اومدن و عوضی بازی ام

که تعطیل… دوران نامزدی آدم مجبوره با طرف

صادق باشه…

هوفی نفسم را بیرون میفرستم و میگویم:

-به هرحال سعی بر شناخت اخلاق و رفتار و

شخصیت دو طرف هست که نامزدی فرصت

خوبیه…

-دغَل و دروغ هم که نمیشه به خور ِد طرف داد!

نمیدانم چرا به هم میریزم و حس میکنم که او به

هم ریخته است!

 

 

-الان حرفت چیه بهادر؟!

بدون مکث میگوید:

-حرفم اینه که دوران آشنایی و دوستی و نامزدی

که سهله… طرف اگه پفیوز و بی همه چیز باشه،

باهات زیر یه سقفم بره نمیتونی ذاتشو بشناسی…

حتی شبِتو باهاش تو تخت روز کنی و بیست و

چهاری لنگ تو لنگش باشی… انقدر نگو میام که

بشناسمت… من نخوام منو بشناسی، صدسالم

بگذره نمیتونی!

گیج و حیرت زده از غرغرهایش، بی اراده

میگویم:

-مگه پفیوزی؟!

تیز و عصبانی نگاهم میکند:

-میزنمتا حوری!

 

 

خنده ام میگیرد و میترسم و نمیدانم چرا عصبانی

است. آرام میگویم:

-خب الان چیکار کنیم؟

-هیچی… نامزد بازی تعطیل!

چرخی به مردمک های چشمانم میدهم و چشم

میگیرم.

-اگر پای حرفت بمونی و…

تند میگوید:

-اگه فکر میکنی پای حرفم نیستم، نیا!

بهت زده نگاهش میکنم. اخم دارد و نگاهش به

روبرو. هنوز حرفی نزده ام که با خنده ی کوتاهی

لپم را میکشد و میگوید:

 

 

-اما بیا… حال میده… حالا نامزد بازی هم

نکردیم، نکردیم… اصلا تو خودتو ب ُکش، اگه من

بهت دست زدم!

نمیدانم چه بگویم… هرلحظه یک حس و حالی

ست و من را با هر احساسی به سمت و سویی

میکشد. و چند لحظه ی بعد با لبخندی که هم

کلافگی دارد، هم دلتنگی، و هم بی تابی، میگوید:

-اما حال میده برگردی… فقط برگرد!

#پست661

توی این صدا، حس هست! ح ِس قوی ای که

وادارم میکند باورش کنم… خوب میدانم که شاید

اشتباه باشد… شاید احمقانه باشد… شاید ریسک

باشد… اما قلبم باورش میکند و انگار نه انگار که

او، همان بهادری است که از اولین روز من را

 

وارد بازی ای کرد که میدانست قرار است بازنده

باشم! از اولین روز قصدش مسخره کردن و

خندیدن و

ِر

س کار گذاشتنم بود.

اما حالا به اینجا رسید! این هم میتواند بازی باشد؟!

میتواند

ِی

تلاف آن شکس ِت وحشتناکش باشد؟! میتواند

به خاطر زمین زدنم تا اینجا پیش رفته باشد؟!

قلبم مچاله میشود. نمیخواهم باور کنم که همه اش

بازی است. دوست دارم اینبار را باورش کنم…

دوست دارم ریسک کنم… با دلم پیش بروم!

بغضم میگیرد و دوست دارم ادامه دهم… با او…

با اویی که میخواهد فقط برگردم!

دستش روی دستم می نشیند و کلافه میپرسد:

-کجایی حوری؟

 

 

بغض را پس میزنم و از فکر بیرون می آیم. نفس

عمیقی میکشم و آرام میگویم:

-این زندگی مونه…

تیز نگاهم میکند:

-منظور؟

سرم را پایین می اندازم و زمزمه میکنم:

-هیچی…

دستم را که زیر دستش است، میفشارد و میپرسد:

-ازم میترسی؟

نگاهش میکنم. راستش… نه… از او ترسی ندارم!

یعنی اگر با خود صادق باشم، از چیزی که

میترسم، خو ِد بهادر نیست… بلکه از خودم و

اعتمادی ست که شاید اشتباهی باشد! از ح ِس او که

 

 

نه… از

ِر

باو خودم میترسم که شاید حسش را

نسبت به خودم، اشتباه برداشت کرده باشم.

-چیه نگاه میکنی؟ از من میترسی؟

آرام میگویم:

-نه فقط…

وقتی برای ادامه تعلل میکنم، بی طاقت میپرسد:

-فقط چی؟!

#پست662

با سردرگمی بالاخره حرف دلم را میزنم:

-نمیدونم هدفت چیه…

 

 

چند لحظه ای سکوت میکند. اما بعد عصبی

میگوید:

-حدس بزن! یا بذار من بگم چه حدسایی میزنی…

ها؟ بگم؟

و منتظر تایید من نمیشود و میگوید:

-یکیش اینکه میخوام الان تو محضر ول کنم

برم… باحاله نه؟! بگم اسگلت کردم خوشگله…

خودمم یه ماهه اسگل کردم! از کار و زندگیم زدم

بست نشستم اینجا که بعد بزنم زیرش و بگم بازی

تموم… بمیر از این خفت و خواری و شکست

بدبخت!

نفسم بند میرود و او مهلت نمیدهد… حدس بعدی ام

را به زبان می آورد:

-یکی اینکه بردارم ببرمت تهرون، بعد اینکه

بکارتتو زدم، ولت کنم… آخه تو اون چند ماهی که

اوجا بودی نمیتونستم! ُچلاق بودم… مردونگیم

 

 

فعال نبود… تو دم دست نبودی! هه… تو تراسم

نپریدی و تو خونه م نیومدی!

به پوزخندش نگاه میکنم و آن شب برایم یادآوری

میشود. درست که آن شب از من گذشت، اما

غرورم را جور دیگر شکسته بود!

-چون ارزششو نداشتم!

پوزخندی میزند و توی صورتم میگوید:

-الان ارزش دار شدی؟

یعنی ندارم؟!! حالم بد میشود و بغض لعنتی با

شدت بیشتری برمیگردد. او بی توجه به من، ادامه

میدهد:

-حدس بعدی! اصلا حامله ت کنم و با شکم جلو

اومده ولت کنم… یکی هم اینکه نامزدی رو با

هزار دوز و کلک تموم کنم برسونم به عقد و

 

 

اونجا ولت کنم! آقا اول تا آخرش اینه که یه جوری

نامردی کنم دیگه… مرد نیستم که درست حسابی

برم خواستگاری و زن بگیرم و واسه خودم تشکیل

زندگی بدم… یه پفیو ِز نامردم که فقط دنبال بازی و

سواستفاده از

ِر

دخت مردمم… آره؟!

#پست663

همه ی حدس هایی که توی سرم چرخ میخورند را

خیلی راحت به زبان آورد و انگار خیلی هم خوب

حالم را می فهمد! و من هنوز درگیر آن ارزش

نداشتنم هستم!

گوشه ی خیابان پارک میکند. درست کنا ِر

ِن

ساختما آرایشگاه! بلافاصله به سمتم برمیگردد و

دستم را میفشارد و با صدای نرم تری میپرسد:

-حوری من بی ناموسم؟!

 

 

پر از حرف و اعتراض ام و عصبانی و… حالم

عجیب گرفته است. هنوز حرفهای اتابک و

ماجرای اروند و آن دختر هست… هنوز ماجرای

آبتین و متین هست… هنوز آن بوسه ی بی رحمانه

و حرفهای بی رحمانه ی آن شبش هست… آن

وقت من حق ندارم حتی کمی درمور ِد آینده ی

مبهمم با او، حدس بزنم؟!

وقتی جوابی نمیدهم، دست زیر چانه ام میگذارد و

صورتم را به سمت خود برمیگرداند. نگاهم تار

است، اما اخم میکنم و سعی میکنم صورتم را کنار

بکشم. اجازه نمیدهد و دو دستش را دو طرف

صورتم میگذارد و اخمالود مجبورم میکند نگاهش

کنم.

-جوابمو بده!

 

 

نگاه تارم را به چشمان بد حال و عصبی اش

میدهم و میگویم:

-خوبه! یادم آوردی که اون شب چرا کاری باهام

نکردی… و حتی الانم اگه منو ببری، چرا آسیبی

بهم نمیزنی… من چرا انقدر احمقم که اون شب رو

یادم رفته بود؟! اون کا ِرت… حرفات… مهمونِت!

مات می ماند و نمیتواند حرفی بزند. اخمهایم را

توی هم میکشم و میگویم:

-همه چی واسه تو بازیه… چون آدما برات ارزش

ندارن!

دستش را پس میزنم و به شدت حالم خراب است.

همین حالا که میخواهم به آرایشگاه بروم، همه ی

آن شب باید برایم یادآوری شود و دلم بشکند و

نخواهم که ادامه دهم.

 

 

-بیخیال بهادر… تو هرچی که هستی، آد ِم درست

زندگی کردن نیستی!

دستم که روی دستگیره می نشیند، سریع قفل

مرکزی را میزند و بعد بازویم را میگیرد.

-کجا؟!

با حرص و ناراحتی به سمتش برمیگردم:

-بیا و مردونگی کن و همین الان بگذر و تمومش

کن!

بُهت و بی اعصابی را توی نگاهش میخوانم… که

با

ِل

حا بدی میگوید:

#پست664

-چیو تموم کنم؟! مسخره بازی چرا درمیاری؟

بازیت گرفته؟!

 

-من بازیم گرفته یا تو؟!! من دنبال تلافی ام یا تو؟!

من خواستگاری دختری رفتم که منو با یه دختر تو

خونه دید و بهش گفتم ارزش نداری، یا تو؟!!

میان تمام این سوالها با گیجی میگوید:

-من دختر نیاوردم!

پوزخن ِد مسخره ای روی لبم می آید. او با اخم

میغرد:

-نخند! دارم میگم مهمون نداشتم… با چشای خودت

دیدی؟ ندیدی چرا زر میزنی؟! میگم نداشتم… لاف

اومدم، حالتو بگیرم… سیز ِده به در منو با اون همه

بساط گذاشتی و با اون اتاب ِک تخ ِم سگ رفتی

بیرون!

توی این گیر و دار، از حرصی که توی صدایش

موج میزند، قلبم میلرزد و خاک بر س ِر من!

 

 

-توام جایگزین آوردی که…

-نیاوردم! اگه آورده بودم میگفتم آوردم دیگه، از

تو میترسم؟!

نه خب… نه ترسی دارد، نه حیایی!

-اون موقع گفتم آوردم، الان میگم نیاورم… با

دختر جماعت چیکار دارم؟ من اگه با زن جماعت

حال میکردم که فراریشون نمیدادم… هی باباهه

دختر میاورد مخم زده شه بیام تو را ِه راست، هی

من دک کنم بلکه دست از سرم برداره و تو راه

ِی

کجک خودم باشم… اهل زید زدن و زید بازی

بودم که الان دنبال زن گرفتن نبودم! به اون آبتی ِن

نره خر گفتم بیاد که نیومد… یه عده بی معرف ِت

خر ریختن

ِر

دو من… تف تو معرفتت بیاد

حوری… منو گذاشتی رفتی! کاش دختر میاورم

انقدر کونم نمیسوخت…

 

 

پلک میزنم و به غرغرهای عصبانی و کلافه اش

گوش میدهم. او نفسش را فوت میکند و زیر لب

میگوید:

-پاشد با اون مرتیکه رفت، تازه طلبکارم هست!

من خ َرم که بلد نیستم درست حسابی گوه بازیاشو

تلافی کنم…

دلم برایش میسوزد!! برای خودم هم! البته که

عصبانی ام و داد میزنم:

-تلافی نکردی؟!!

با اخم توی چشمهایم میگوید:

– ت

بو ِس کردم!

#پست665

 

 

واو! حقیقتا واو!! جوری میگوید “بو ِست کردم”!

که انگار بهم لطف کرده است! و من باید تشکر

کنم!!

-هاه! ممنون واقعا!!

با پررویی… با همان اخم میگوید:

-درست تشکر کن!

کم مانده دود از سرم بلند شود! رو به انفجار

نگاهش میکنم… او با صدای آرامتری مثلا…

دلجویی میکند:

-اذیت میکنی حوری… اون شبم اذیت کردی… دلم

میخواست بزنمت… حالا ِعب نداره… هرچی

بود…

میان حرفش منفجر میشوم و جیغ میزنم:

 

 

-تشکر کنم؟!! از چه بابت؟! واقعا نفهمیدی اون

شب با من چیکار کردی؟! تازه دلت میخواست

بزنی؟! کاری باهام کردی از صدتا زدن بدتر

بود… بوسم کردی؟! همین؟! واقعا همین؟!!

از دیوانگی ام جا میخورد و خود را عقب میکشد.

کاملا ناخواسته اشک توی چشمانم میدود و داد

میزنم:

-آره بهم لطف کردی! لطف کردی که ارزششو

نداشتم… ندارم… الانم ندارم! حتی الانم از سر

ارزش نداشتن قراره دست بهم نزنی!

مات و مبهوت می ماند و من نمیدانم به چرا انقدر

نفهم و نامرد است!

-ممنونم آقای بهادر… خیلی ممنون که بوسم

کردی! خیلی خیلی متشکرم که بیخیالم شدی، چون

ارزش نداشتم… بله من الانم بهت اعتماد میکنم و

میام… چون هنوزم همونم، هنوزم همونی! الانم

 

 

ارزش دار نیستم که بخوای یه وقت ببری رو

تختت و…

نمیتوانم ادامه دهم… نه بغض میگذارد… نه بی

نفسی میگذارد… و نه شرم و عصبانیت!

پشت انگشتانم را به دهانم میگیرم تا لرزش چانه ام

مشخص نشود. او بهت زده و جا خورده میگوید:

-جیغ نزن… صدات گرفت…

از حرف بی ربطش بیشتر حرصم میگیرد و با

دستان مشت شده جیغ میزنم:

-به جیغ زدن من کاری نداشته باش!!

دو دست مشت شده ام را میگیرد و سفت نگه

میدارد و… به هم ریخته میگوید:

#پست666

 

 

-آروم خب… جیغ بزنی گلو درد میگیری!

خدایا من آخر از دستش میمیرم!

-از حرفام فقط جیغ زدنمو فهمیدی؟!

لبی میفشارد و با مکث میگوید:

-آره… یعنی نه…

دیگر حالم بدتر از این نمیشود! حیران مانده ام…

و او دستان مشت شده ام را میفشارد و انگار

خودش هم نمیداند چه بگوید!!

-یه چیزایی فهمیدم… با جا ِن حوری…

نفس نفس میزنم و ناامید در چشمانش می پرسم:

-چی فهمیدی اصلا؟!

 

 

با مکث میخندد و خنده اش را جمع میکند و با

تردید میگوید:

-ناراحت شدی که ولت کردم؟ نباید بیخیالت

میشدم؟

قیافه ام ناامیدتر میشود و او بیشتر تلاش میکند:

– باید میبردمت رو تخت؟ اگه میک..ت یعنی

ارزش میدادم بهت؟! الان نامزد بشیم… باید ببرمت

رو تخت؟

دهانم از بی نفسی باز می ماند. یعنی خود را به

نفهمی زده؟! یعنی باز مسخره ام کرده؟! یعنی س ِر

کارم؟! یا واقعا… نمیفهمد؟!!

-نبرمت؟!

فقط نگاهش میکنم. باز میپرسد:

-ببرم یا نبرم؟!

 

 

زیر لب ناله میکنم:

-بس کن…

-بکنم، یا نکنم؟

سرم را پایین می اندازم و دیگر امیدی نیست!

جفت دستانم را تکان میدهد و میگوید:

-نبرم رو تخت خودم ناراحت میشی، یا ببرمت؟!

نفس عمیقی میکشم و قطره اشکی از چشمم، روی

دستش می افتد.

-بذار برم…

#پست667

بلافاصله عکس العمل نشان میدهد.

-غلط کردی!

 

و در همان حین، دستانم را رها میکند و صورتم

را میگیرد، بالا میکشد… و با اخم میگوید:

-اینطوری نکن… یه نفس عمیق بکش، از اول

آروم بگو ببینم چی شد؟!

چانه ام میلرزد و بی صدا میگویم:

-هیچ…

بی طاقت و کلافه من را جلو میکشد و بغلم میکند.

میخواهم مانعش شوم، زورم بهش نمیرسد. غر

میزند:

-نکن منو اذیت دختر… نکن… میگم که بخندی،

چرا بغض میکنی؟ اذیت میکنی حوری…

بیخیال میشوم و حوصله ی بحث ندارم. او دستانش

را دورم میپیچد و روی موهایم را میبوسد و

میگوید:

 

 

-من یه حرفی اون شب زدم… اگه نمیزدم که

میترکیدم! بی معرفت پس من چی؟ من اگه گفتم،

زبونی گفتم… تو که با رفتنت ثابت کردی ارزش

ندارم… دست تو دست اتابک پاشدی رفتی… آخر

شب اومدی… پریدی تو تراس خونه ی من… تا

صبح زا به راه کردی… بابا منم آدمم… گناه

ندارم؟ یه حرف زدم… س ِر اون حرف جوری منو

زمین زدی که هنوز جاش درد میکنه! اومدی جلو

رفیقام وایسادی کتک خورد ِن منو تماشا کردی…

اتاب ِک بی همه چیزو تشویق کردی… من زمین

خوردم، تو وایسادی با اتابک به من خندیدی…

بعدم گذاشتی رفتی!

چانه ام جمع میشود. صورتم را میان شانه و

گردنش پنهان میکنم و حرفهایش بهم یادآوری

میکند که بعد از آن حرف، چه حالی شدم و چه

تلاشی کردم تا جلوی چشمم بشکند!

 

 

-تو بازی… حلوا… خیرات نمیکنن…

حرفم را به خودم برمیگرداند:

-آفرین حوری… تو بازی که حلوا خیرات نمیکنن!

اونم بازی با غرور و احساس آدم…

خودم را عقب میکشم و معترض میگویم:

-پس غرور و احسا ِس من چی؟!

با اخم نفسی میگیرد و نگاهش به من با درد و

دلخوری همراه است. اما میگوید:

#پست668

-ریدم تو غرور و احساس خودم و خودت که ریدن

تو بازی مون!

 

 

مات می مانم و او همیشه غیرقابل پیش بینی است!

با اخم و کلافگی میخندد و بار دیگر بغلم میکند.

-والا به خدا! تو به غرورت برمیخوره، با اتابک

نقشه میریزی و منو میزنی زمین و بهم میخندی و

بعد میذاری میری… من به غرورم برمیخوره،

بوس میکنم و میگم ارزش نداری… میام دنبالت که

حالتو بگیرم و اذیت کنم… ضایعت کنم و بهت

بخندم و بذارمت برم… اما مثل آدم که بلد نیستم!

نگات که میکنم، همه ش چپکی درمیاد… جای

خندیدن و رفتن، باید بغل کنم… ناز بکشم… بوس

کنم… دو ساعت ِور بزنم… که خانوم بفهمه وقتی

میگم اونطوری نیست، یعنی هس! وقتی میگم

اینطوری هست، یعنی نیس! فهمیدنش خیلی

سخته؟! بفهم دیگه… چرا بها رو نمیفهمی؟!

حقیقتا از حرفهایش گیج و منگم! او با نفس عمیقی

میگوید:

 

 

-وقتی میگم ارزش نداری، یعنی زیادی داری!!

واسه همین الان اینجام…

تکانی میخورم… نمیگذارد و سفت نگهم میدارد و

میگوید:

-چون ارزش داشتی، نخواستم ببرمت رو تخت…

مفهوم؟!

به خدا که نه! سرم را بلند میکند و توی چشمانم با

بی تابی، بار دیگر… آرامتر میپرسد:

-مفهوم؟

چیزی نمیگویم و من فقط… نگاهش را میفهمم!

نگا ِه براقش که ح ِس همین حالایش را فریاد میزند.

انگار که متوجه آرام شد ِن دلم شده است. بوسه ای

روی پیشانی ام میگذارد و با نفس بلندی، حرف

دلم را خودش به زبان می آورد:

 

 

-مفهوم…

و بعد با خنده میگوید:

-بدو برو دیر شد…

حالا دیگر حرفی نمانده… مخالفتی وجود ندارد…

توضیحا ِت نامفهوم و چپکی اش، من را قانع کرده

که به خاطر حسش اینجاست!

دستم که به دستگیره میرود، میپرسد:

-حالا ببرمت رو تخت یا نبرمت؟

با اخم نگاهش میکنم… خنده ی حریصانه و

پرشیطنتش را که می بینم، قلبم به طرز لذت

بخشی میریزد… و با صدای تحلیل رفته ای

میگویم:

-برو خونه تون!

 

 

خنده اش رها میشود و من با خنده ای که به سختی

جمع میکنم، پیاده میشوم.

#پست669

به کمک دو آرایشگر، پیراهنم را تنم میکنم.

ِن

پیراه سفی ِد پف دار، که بلندی اش تا میا ِن ساق

پایم است. آستین های پف داری دارد و روی بازو

کیپ میشود. و بازو و ساق دستا ِن ظریفم را به

زیبایی به نمایش میگذارد. یقه ی گرد و پر از

مروارید و کار شده… و

ِن

دام چین دار و پف

پفی…

ِن

پاپیو بزرگی که پشت موهای رنگی و فر شده ام

نشسته… و در آخر، کفش های نیمه اسپر ِت سفید،

که بندهای ساتنش روی پاهایم پاپیون شده است.

یک

ِن

پیراه عروسکی و یک عرو ِس فانتزی!

 

 

موهایم همچنان چتری است… قرمز… سبز…

آبی… سیاه…

آرایش ملایمی دارم و چشمانم به خاطر سایه ی

تیره و خط چشم، درشت تر و کشیده تر به نظر

میرسد و عسلی ها روشن تر به نظر میرسند و

شیطنت دارند!

و در انتها، ُرژ لب گوجه ای رنگی که لبهایم را

برجسته تر و چهره ام را بانمک تر کرده است.

آرایشگر در حال درست

ِن

کرد

ِن

پاپیو بزرگ روی

موهایم، دنباله هایش را مرتب میکند و لبخند

پررضایتی به رویم میزند. از کارش راضی به

نظر میرسد!

-عالی شدی عروسک…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان طرار pdf از فاطمه غفرانی

  خلاصه رمان:         رمان طرار روایت‌گر دختر تخس، حاضر جواب و جیب بریه که رویای بزرگی داره. فریسای داستان ما، به طور اتفاقی با کیاشا آژمان، پسر مغرور و شیطونی که صاحب رستوران‌های زنجیره‌ای آژمان هم هست آشنا میشه و این شروع یک قصه اس… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا

جهت دانلود کلیک کنید
رمان شهر بازي
رمان شهر بازي

  دانلود رمان شهر بازي   خلاصه: این دنیا مثله شهربازی میمونه یه عده وارد بازی میشن و یه عده بازی ها رو هدایت میکنن یه عده هم بازی های جدید طراحی میکنن، این میون یه عده بازی می خورن و حالشون بد میشه و یه عده سرخوش از هیجانات کاذبی که بهشون دست داده بلند بلند می خندن و

جهت دانلود کلیک کنید
رمان تژگاه

  دانلود رمان تژگاه خلاصه : داستان زندگی دختری مستقل و مغرور است که برای خون خواهی و انتقام مرگ مادرش وارد شرکت تیموری میشود، برای نابود کردن اسکندر تیموری و برخلاف تصورش رییس آنجا یک مرد میانسال نیست، مرد جذاب و غیرتی داستانمان، معراج مسبب همه اتفاقات گذشته انجاست،پسر اسکندر تیموری،پسر قاتل مادر آرام.. به این رمان امتیاز بدهید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کافه ترنج
دانلود رمان کافه ترنج به صورت pdf کامل از مینا کاوند

    خلاصه رمان کافه ترنج :   بخاطر یه رسم و رسوم قدیمی میخواستن منو به عقد پسرعموم دربیارن، واسه همین مجبور شدم پیشنهاد ازدواج برادر دوست صمیمیم رو قبول کنم با اینکه میدونستم بخاطر شرط پدرش میخواد باهام ازدواج کنه ولی چاره ای جز قبول کردنش نداشتم، وقتی عاشق هم شدیم اتفاقایی افتاد که       به

جهت دانلود کلیک کنید
رمان باورم کن

دانلود رمان باورم کن خلاصه : آنید کیان دانشجوی مهندسی کشاورزی یه دختر شمالی که کرج درس میخونه . به خاطر توصیه ی یکی از استاد ها که پیشنهاد داده بود که برای بهتر یادگیری درس بهتره کار عملی انجام بدن و به طور مستقیم روی گل و گیاه کار کنن. بنا به عللی آنید تصمیم میگیره که به عنوان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان رویای گمشده
دانلود رمان رویای گمشده به صورت pdf کامل از مهدیه افشار و مریم عباسقلی

      خلاصه رمان رویای گمشده :   من کارن زندم، بازیگر سرشناس ایرانی عرب که بی‌پدر بزرگ شده و حالا با بزرگ‌ترین چالش زندگیم روبه‌رو شدم. یک‌روز از خواب بیدار شدم و دیدم جلوی در خونه‌ام بچه‌ایه که مادر ناشناسش تو یک‌نامه ادعا می‌کنه بچه‌ی منه و بعد از آزمایش DNA فهمیدم اون بچه واقعا مال منه! بچه‌ای

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
7 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
بهار
بهار
1 سال قبل

چرا پس زیر قولتون می زنید؟! حالل که رسیده جاهای حساس هی هرروز دیزتر از ذیروز میذارین😭

همتا
همتا
1 سال قبل

امشب پارت نداریم
بخوابم من؟

586
586
1 سال قبل

پاارت جدید کووشش

زلال
زلال
1 سال قبل

فاطی پس پارت کو دیر نذار دیگه من خوابم میاد ساعته۱۰لااقل بذار،🥺🥺🤧

بی نام
بی نام
1 سال قبل

رمان خوبیه من یه پنج تا پارت آخرشوخوندم خوشم اومد می‌خوام برگردم ازاولش بخونم ولی لطفاً پارت گذاری مرتب باشه موفق باشی

🙃...یاس
🙃...یاس
1 سال قبل

حمایت از رمانهای خاله فاطی😎
#هشتک_حمایت_❤

دسته‌ها
7
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x