به خدا دارم جواب کم می آورم!
-چرا… ولی تو خیلی… پررویی…
-توام پررو باش!
چشمانم را در حدقه میچرخانم و میگویم:
-لزومی به انقدر تند پیش رفتن نیست… بعدم…
موضوعات دیگه ای برای آشنایی هست که…
با جدیت میگوید:
-موضوع از این مهمتر؟! اصلا این یکی از اون
موارد مهمه که تو دوران نامزدی یا به قول خودت
آشنایی، حتما باید ازش حرف بزنیم… اونم کامل و
مفصل! واسه من یکی خواسته ها و حسای زنم
خیلی برام مهمه… دلم میخواد بدونم چطوری
میتونم از لحاظ سکس و رابطه راضی نگهش
دارم… تو رو نمیدونم! برات مهم نیست شوهرتو
راضی کنی خوشگله؟
انقدر برایش مهم است؟!!
بی اراده و عصبی میگویم:
-ما قرار نیست همدیگه رو ببوسیم… چه برسه به
اینکه… این کارا رو…
نمیتوانم ادامه دهم و او میگوید:
-درباره ش که میتونم حرف بزنیم… نمی تونیم؟!
کلافه از شرمی که دست بردارم نیست، میگویم:
-لزومی داره الان حرف بزنیم؟!
با تعجب میگوید:
-هنوز که حرف نزدیم!
متعجب تر از او میپرسم:
-پس اینا چیه که میگی؟!
-تازه دارم سر حرفو باز میکنم که برسیم به اصل
مطلب!
و باید بپرسم اصل مطلب چیست؟! لابد شرح
آناتوم
ِی
ِن
بد من و خودش!
-خواهش میکنم بها!
وقتی درماندگی ام را می بیند، با اخم و حیرت
میپرسد:
-چرا حوری؟!!
#پست705
صادقانه و بی اراده… با صدای تحلیل رفته ای
میگویم:
-دارم خجالت میکشم…
ثانیه ای با دقت توی صورتم نگاه میکند:
-عه واسه همین لپات قرمز شده؟! ای جان من فکر
کردم داغ کردی… نکردی؟!
خجالت بیشتر میشود و میگویم:
-نخیر!
با صدای آرام و خش داری میگوید:
-زر نزن داغ کردی… از نفس کشیدنت معلومه…
تو بدنتم یه خبراییه… دلت خواست؟
دهانم باز می ماند و میغرم:
-خودت دلت خواست!
راحت میگوید:
-خواست!
-خواست؟!!
-آره والله! ببین! من که مثل تو نیستم زیرش
بزنم… وقتی خواست، خواست دیگه! قایم کردن
نداره… تازه قایم شدنی ام نیع مال ما!
حقیقتا… پررو! حتی نمیتوانم جوابی بدهم و او با
خنده ی خاصی میگوید:
-ولی من که بوس موس نمیکنم! نامزدی فقط واسه
آشناییه… اونم حرفی!
از فرط حیرت و شرم صاف می نشینم و دست به
سینه میشوم و فقط به روبرو نگاه میکنم… که
دیگر ادامه ندهد. بوس هم که نمیکند!
و او با خنده لپم را میکشد و میگوید:
-یه لیوان آب بریز واسه شوهرت، بلکه حرارت
بخوابه…
برمیگردم تا از پشت سر، قمقمه مسافرتی و لیوان
بردارم. و در همان حین با پوزخندی میگویم:
-فکر نکنم با آب خوردن، خنک شی…
و بعد درحال آب ریختن، زمزمه میکنم:
-کافور میخوردی، جلو مادرزن و پدرزنت آبروت
نره…
یکهو فرمان را میپیچد و آب به جای ریخته شدن
توی لیوان، روی من میریزد! لال میشوم! با دهان
باز مانده به سر و وضعم نگاه میکنم. یخ میزنم و
قشنگ به اندازه ی یک لیوان، مانتو و شلوارم
خیس میشود! او قهقهه میزند و میگوید:
-خنک شدی تو؟
یادم رفته بود که او بهادر است! زود خود را جمع
و جور میکنم هرچه آب توی لیوان است، به سمت
صورتش پرت میکنم!
-واسه تو بیشتر لازمه!
و همین
ِع
شرو گ ِپ فوق العاده دوستانه مان
میشود!! آنقدر هم شیرین و دلچسب و جذاب، که
حتی یک لحظه هم چشم روی هم نمیگذارم. دریغ
از یک ُچرت!
دیگر دارم گیج میزنم که میگوید:
-بخواب سرتق…
موهایم را که به هم ریخته، عقب میزنم و با خنده
ای پر حرص و لذت میگویم:
-که بزنی رو ترمز و برم تو شیشه؟ یا نیشگونم
بگیری؟ یا آب بریزی روم؟ یا درو باز کنی و پرتم
کنی بیرون؟
با خنده پنجه ی دستش را باز و بسته میکند و
میگوید:
-بیب بیب میکنم، دور هم میخندیم!
انشاا… که منظورش به بوق زدن باشد و مگر
آنطوری بوق میزنند؟!
#پست706
هنوز جوابش را نداده ام که پیامی به موبایلم
میرسد. از خدا خواسته چشم میگیرم تا از زیر
جواب در بروم. گوشی را برمیدارم و وقتی روشن
میکنم، ناخودآگاه حس و حالم کاملا عوض میشود!
یعنی… هم جا میخورم، و هم قلبم میریزد. نگاهم
روی صفحه ی گوشی می ماند و اس ِم اتابک… که
پیام داده!
اتابک… بعد از هفته ها! وقتی که برای همیشه
خداحافظی کرده بودیم و دیگر کاری باهم نداشتیم!
یعنی همکاری مان بعد از آن مبارزه تمام شد و
حالا…
نمیدانم چرا زیر چشمی به بهادر نگاه میکنم…
نمیدانم چرا توی خود جمع میشوم و یک جوری
ام… پیام را با مکث باز میکنم.
-خبرای عجیبی شنیدم حورا… باورم نمیشه… باید
تبریک بگم؟!!
و نمیدانم چرا وقتی پیام را میخوانم، چیزی میان
سینه ام گره میخورد! همین یکی دو ماه پیش بود
که باهم نقشه کشیدیم تا بهادر را زمین بزنیم…
باهم شکست خوردنش را تماشا کنیم و بخندیم!
و همین کار را هم کردیم! من و اتابک باهم، رو
در روی بهادر… و حالا من با بهادر… با نسب ِت
نامزدی… دارم برمیگردم!
–
ِهی حوری… کیه اونطوری غرق شدی؟!
به سختی از بُهت بیرون می آیم و نگاهش میکنم.
نگاه گوشه ای بهم میکند و هنوز از چشمانش
شیطنت و شرارت میبارد.
-مادرزنه؟ داره آمار میگیره که تا کجا پیش رفتیم؟
یه وقت کاریت نکنم حی ِن رانندگی؟
به سختی میخندم و اصلا نمیفهمم… چرا حس و
حالم باید عوض بشود؟! چرا باید معذب شوم؟!
یا… بترسم… یا فکر کنم که پیام دادن اتابک به من
درست است یا غلط، یا چه میدانم… گیج شده ام…
و با همان خنده میگویم:
-میخواد حواست از رانندگی پرت نشه که… خب
حواست هست دیگه…
نگاه مستقیمی به چشمانم میکند و با مکث چشم
میگیرد. و خیره به روبرو میگوید:
-حواسم هست! حواسم به همه چی هست… خیال
مادر خانومم راحت کن…
نفس عمیقی میکشم و چشم میگیرم. و بدون اینکه
جواب اتابک را بدهم، دکمه ی قفل گوشی را
میزنم و نگاهم را به سمت بیرون میکشم.
#پست707
ذهنم درگیر میشود… یعنی در آ ِن واح ِد چندین فکر
از موضوعا ِت مختلف به مغزم هجوم می آورند و
ذهنم را به هم میریزند.
هنوز دقیقه ای نگذشته که صدایش را میشنوم:
-جواب ندادی…
از فکر بیرون می آیم و میپرسم:
-چی؟!
نگاهم نمیکند.
-میگم جواب ندادی…
-جواب؟! چه جوابی؟ سوال پرسیدی؟!
اشاره ای به موبایلم که روی زانوانم گذاشته ام،
میکند:
-جوابشو… ندادی!
ریزش قلبم در این لحظه حتی برای خودم هم
مسخره و تعجب آور است. وقتی سکو ِت مسخره
ترم، چند ثانیه ای طول میکشد، با اخم نگاهم
میکند:
-حواست کجاس تو؟! پیش ما باش… کجایی؟!
لبی با زبان تر میکنم و با مکث میگویم:
-اینجام…
– ِد نیستی دیگه… هپروت چه خبر؟ خوابت میاد؟
گیج ویج میزنی…
شاید خواب بهانه ی خوبی باشد تا این گیج
ِی
مسخره را توجیه کنم.
-آره راستش… خیلی خوابم میاد…
-بگیر بخواب!
چشمانم را ببندم و فکر کنم… که چه رفتاری
درست است!
-قول میدی اذیت نکنی؟
خنده ای روی لبش می آید:
-آره بابا بخواب!
این یعنی قطعا مرض خواهد ریخت! اما چاره ای
نیست و میگویم:
–
ِر
پس خوب…
تا میخواهم چشم ببندم، میگوید:
#پست708
-مگه مامانت پیام نداده بود؟ جواب ندادی… نگران
نشه؟
لعنتی باید بگویم! چه دلیلی برای مخفی کاری
است؟! اصلا از چه چیزی باید بترسم؟! یا معذب
شوم؟! مگر قرارمان آشنایی و حل مسائ ِل حل نشده
ی بینمان نیست؟! و شناخت بیشتر…
من خودم طال ِب صداقت هستم و او را متهم به
دروغگویی و رو راست نبودن میکنم، و حالا یک
پیام را از او مخفی میکنم… مسخره است. به خدا
که این کارم، مسخره کرد ِن خودم است!
بنابراین چشم می بندم و میگویم:
-مامان نبود…
ثانیه ای مکث میکند و سپس میگوید:
-آها!
نپرسید! و نمیخواهد بپرسد؟! این فهم و شعورش را
نمی رساند؟!
-بخواب خب…
گویا نمیخواهد کنجکاوی کند. شاید انتظار دارد
خودم بگویم… یا فرصت میدهد… یا زمینه ی
اعتماد را دارد فراهم میکند… نمیدانم… من به این
سکوت و اعتماد نیاز دارم و ازش ممنونم!
آنقدر خوابم می آید که هنوز غر ِق فکر نشده، به
خواب میروم!
نمیدانم چقدر خوابیده ام که دستم را میگیرد. توی
خواب حسش میکنم! حس خوبی ست… وقتی دستم
را میفشارد… وقتی نوازش میکند… وقتی بوسه
ای روی انگشتانم میگذارد… بین خواب و بیداری
لذتش تا پوست و گوشت و استخوانم نفوذ میکند و
خلسه ی شیرینی ست… تا وقتی که دستم را محکم
میکشد و میگوید:
-نخند! صاف بشین، چشاتو باز کن… الان میفتی
رو من!
از آن خلسه بیرون می آیم و چشم باز میکنم. پلک
میزنم… هنوز دستم توی دستش است. صاف می
نشینم و خوابالود و ناراضی میگویم:
-تازه خوابم برده بود نامرد… چرا بیدارم کرد؟
کلافه میگوید:
-نزدیک دو ساعته که خوابی… بابا حوصله م سر
رفت! دو کلوم حرف بزن خوابم نبره به باد بریم،
قبل حجله! تو دیگه چجور همسفری هستی!
با تعجب به ساعت نگاه میکنم… دو ساعت خواب
بودم! و بهادر… دو ساعت خود را کنترل کرد که
آزار نرساند!!
-باورم نمیشه! چطوری تونستی بذاری بخوابم؟!!
دو ساعت کنار تو خواب بودم و سالمم! سالمم؟!
نگاه چپی بهم میکند و دلم میرود… برای آن
چشمهای سیاه و خمار و خسته! لبخند ناخودآگاهی
روی لبم می آید و میگویم:
-یه جایی نگه داریم، یه چیزی بخوریم… توام یکم
استراحت کنی…
از خدا خواسته تایید میکند و احتمالا نمیخواهد
ناکام از دنیا برود!
#پست709
نیمه شب است که بهادر صدایم میزند:
-حور؟
این دیگر جدید بود!
-جون بَه؟!
خنده اش میگیرد و آرام میگوید:
-بچه پررو…
با شیطنت هم پایش میخندم. نگاه به خیابانی میکنم
که میدانم منتهی میشود به کوچه ی بهادر. باور
اینکه برگشته ام… آن هم با بهادر… هنوز برای
خودم هم سخت است!
-میخواستی بیدارم کنی؟
-خواب نبودی؟
سری به علامت نفی بالا می اندازم.
-میخواستی بگی رسیدیم؟
با صدای خسته و خش گرفته ای میگوید:
-آره دیگه رسیدیم… بریم یه چایی بخوریم و بعد
فقط بیفتیم بخوابیم…
حرفی نمیزنم و نمیدانم چه بگویم. خب… آنقدر
خسته ی راهیم که فکری جز این توی مغز راه پیدا
نمیکند!
اما وقتی وارد کوچه میشود، با لحن پرشیطنتی
میگوید:
-حال کردی برت گردوندم تو قلمر ِو خودم؟ نیمه
شب از من فرار کردی که دستم بهت نرسه، نیمه
شب دارم برمیگردونمت خونه م که تو دستای
خودم باشی… اونم با چه نسبتی؟ همسایه رفتی،
ِن
ز من برگشتی! چه حالی داری ز ِن بها؟
لب هایم روی هم فشرده میشوند و با صدای تحلیل
رفته ای از هیجان لب میزنم:
-نامزد…
-نومز ِد لوس و قرتی و فرار
ِی
بها… تو بمیری،
دیگه این تو بمیری از اون تو بمیریا نیع… بمیرم،
بمیری، دیگه از بها نمیتونی فرار کنی!
قلبم با شدت میریزد و بی اراده میگویم:
-چه شاعرانه! واج آرای ِی ادبی در کلمه ی بمیر!
با خنده دستم را میگیرد و میفشارد و آرام میغرد:
#پست710
-ببند تا نکندم لپ و لوچه رو از جا! فرو میکنم
اونجا، زنگ بزن ناجا، رفته
ِل
مث
سیندرلا…
کفششو گذاشته جا! تو میکنی بی جا، اگه بری
هرجا، جز پیش آقا… آقا کیه حالا؟ آقا
ِی
ی حورا…
بها…
ِر
شوه حورا… حواسش جمعه… بگو ایولا!
واج آراییش کجا بود؟
بهت زده و با دهانی که مثل غار باز مانده، خیره
اش می مانم. و او روی ترمز میزند و
با ریموت، در را باز میکند و ادامه ی شعرش را
آرامتر میخواند:
-بشین اینجا، ببرمت تو جا، بخوابی زیرم، باهم
بریم فضا، من می ُکنم اون اتای جاااا ِکش رو
میخ… که نیاد اینجا!
فکر کنم خیلی خوابش می آید! گلویی صاف میکنم
و میگویم:
-خوبی؟
پا روی پدال گاز میگذارد و در انتهایی ترین
قسم ِت حیاط، یکهو پا روی ترمز میگذارد و
میگوید:
-آره، به لط ِف رفقا!
کم می آورم و با خنده ای میگویم:
–
ِر
رپ خوبی میشدی، اگه دنبالش میرفتی…
لپم را میکشد و با خوابالودگی میگوید:
-حالا که اومدم دنبا ِل حورا… زنگ بزن به
مامانت اینا، ببینیم کجا موندن؟
آهانی میگویم و حواسم جمع میشود. درحال پیاده
شدن از اتومبیل، به مامان زنگ میزنم. که
میگوید، نیم ساعت دیگر می رسند.
بهادر چمدانم را برمیدارد. برای کمک بهش ساک
کوچکی برمیدارم که میگوید:
-ول کن اینا رو، خودم میارم… بریم بالا ببینیم
چایی حاضره، یا نه…
یعنی باید بروم به خانه اش دیگر! پدر و مادرش
هستند…
ِر
منتظ ما… یعنی خودش اینطور گفت.
ولی اگر… نباشند… اگر همه چیز یک
ِغ
درو
بزرگ باشد… اگر کلکی در کار باشد… اگر
بلایی… سرم بیاورد… اگر تلافی کند… اگر…
-بهادر…
صدایش زدم و نمیدانم چرا و ِکی! ساک دیگری
روی دوشش می اندازد و میگوید:
-حرفتو بگو حوری…
#پست711
لب میگزم و متوجه شک و تردیدم شد انگار! با
مکث میگویم:
-اممم منتظر بمونیم مامان اینا بیان؟
صاف روبرویم می ایستد و میگوید:
-نَع!
قلبم می افتد! او سر جلو میکشد و آرام و شمرده
میگوید:
-میخوام تو این نیم ساعت، بخوابونمت رو تخت و
با وحشیانه ترین
ِل
شک ممکن بک ن مت حوری!
نفسم با د ِم وحشتناکی توی سینه ام گیر میکند! او با
اخم چشم میگیرد و برمیگردد و بی توجه به من،
به سمت آسانسور میرود. پلک میزنم و آب گلویم
را فرو میدهم. به شدت… از خودم و او خجالت
میکشم! بیش از حد نسبت به او بدبین شده ام.
سوار آسانسور میشود و صاف به من نگاه میکند.
منتظر آمدنم است!
لب میفشارم و با تعلل به سمتش میروم. کنارش
سوار میشوم و او دکمه ای میزند. بینمان سکوت
میشود. سکو ِت بد… سکو ِت پر از حرف…
سکوتی که من را معذب میکند.
دهان باز میکنم حرفی بزنم، اما درب آسانسور باز
میشود و او بدون تعارف به من بیرون میرود.
چمدانم را جلوی درب خانه ام میگذارد و دو ساک
را رویش… و رو به من میگوید:
-نخود نخود هرکه رود خانه ی خود!
مات می مانم! او زنگ د ِر خانه ی خود را میزند
و دیگر حتی نگاهم نمیکند.
سرگردان می شوم. نگاهم از ساک و چمدان، به
سمت
ِر
د خانه ام کشیده می شود. د ِر نو و سالمی
که جایگزی
ِن
ِر
د سوراخ سوراخ شده ی قبلی شده
است!
زیاد طول نمیکشد که فکر کنم باید چه کنم. درب
خانه ی بهادر باز میشود و مامان و بابای بهادر
جلوی در سبز میشوند.
عمو منصور و
ِن
ماما بهادر هم زمان با شوق و
هیجان سلام و خوش آمد میگویند.
-رسیدن بخیر
ِر
دخت قشنگم!
#پست712
دیگر نمیتوانم همانطور بایستم و نگاه کنم. جلو
میروم و جوابشان را میدهم:
-سلام… ببخشید بیدارتون کردیم…
ِن
ماما بهادر میگوید:
-بیدار بودیم مادر جون… خیلی وقته منتظرتونیم…
بیاید تو… بیاید که چایی تازه دم گذاشتم… الهی
دورتون بگردم، حتما خیلی خسته شدید…
قبل از اینکه حرفی بزنم، بهادر میگوید:
-حورا میره خونه ی خودش، تا نیم ساعت دیگه
میاد…
لال میشوم! عمو منصور می پرسد:
-چرا؟
نگاه معنادارش را به من میدوزد و خودش جواب
میدهد:
-باید بره لباساشو عوض کنه… یه آبی به سر و
صورتش بزنه… وسایلشو جابجا کنه… مامان
باباش که رسیدن، باهم میان…
هوف امان از این زبانش!
-حالا بیا یه دقیقه بشین دخترم… یه خستگی در
کن… چه عجله ایه؟
لبخند روی لبم میشکم و به ناچار در جواب
مادرشوهرجان میگویم:
-میام… لباسامو عوض کنم، چشم…
-بهادر چمدوناشو بذار داخل…
بهادر در چشمانم میگوید:
-نیم ساعت دیگه میام میذارم… داخل!
چشمانم جمع میشوند. او لبخند میزند:
-دست نزنی خانومم، خودم میام برات میذارم تو
خونه ت!
لبخندم شبیه به دهن کجی است!
-مرسی آقایی!
چشم میگیرد و همراه پدر و مادرش داخل میشود و
در را می بندد! هم حرصم میگیرد، هم خجالت
میکشم، و هم… بهش… حق میدهم… البته به
خودم هم!
#پست713
در را که کلید رویش است، باز میکنم و داخل
میشوم. خودم چمدان ها داخل میبرم و در را می
بندم.
وقتی شال را از روی سرم میکشم و کش و قوسی
به بدنم میدهم، فکر میکنم پیشنهاد بهادر بد هم
نبود! برعکس… خیلی هم لازم بود!
همانطور که نگاه به اطراف میکنم، به سمت اتاق
میروم. همه چیز همانطور که رفته بودم، س ِر
جایش است! تمیز و مرتب و دست نخورده. لبخند
دلتنگی لبهایم را از هم میکشد. برگشته به خانه ام!
دوش میگیرم و لباسهای تمیز میپوشم. پیره ِن مدل
مردانه ی نارنجی و
ِر
شلوا پارچه ا ِی کوتا ِه سفید…
موهای نمدارم را گیس میکنم… عطر میزنم… یک
برق لب و یک مداد چشم… و مامان و بابا
میرسند.
صندل های رنگ چوبم را پا میزنم. موی گیس
شده ام را روی یک شانه می اندازم و بعد از آماده
ِن
شد مامان و بابا، به خانه ی بهادر میرویم.
خودش در را برایمان باز میکند و… تیشرت
آستین کوتا ِه راحت و شلوار گرمکن و موهای جمع
شده ی نم دار و من قلبم با نگاهش نبض میگیرد.
-سلام رسیدن بخیر… خوش اومدید… بفرمایید…
مامان لبخندی میزند.
-نصفه شبی مزاح ِم مامان بابا نباشیم؟
عمو منصور جلوی در ظاهر میشود و میگوید:
-به به احوال
ِر
براد گرام… حال شما حاج خانوم؟
بفرمایید… بفرمایید داخل که صفا آوردید…
حی
ِن
سلام و احوالپرسی داخل میشوند و من پشت
سرشان. و وقتی از
ِر
کنا بهادر میگذرم، آرام
میگوید:
-عافیت حوری خانوم… سرما نخوری؟
خدایا دلم میخواهد بپرم و بغلش کنم و نمیدانم
چرا!!
قیافه ای میگیرم و میگویم:
-اگر اسپلیت رو خاموش کنی، سرما نمیخورم…
و آرامتر میگویم:
-البته اگر از بودن من تو خونه ت ناراحت نیستی!
جوری نگاهم میکند که بفهمم تا چه حد پررو
هستم!
#پست714
و پررویی ام را هم به رخ میکشم!
-ناراحتی ب َرم!
منتظرم بگوید بروم! اما مراعات بزرگترها را
میکند و میگوید:
-روتو برم دختر!
لذت میبرم! پشت چشمی نازک میکنم و از کنارش
میگذرم. و خب… نگاه خیره اش را که به دنبالم
کشیده میشود، حس میکنم.
البته که بنای بی تفاوتی میگذارد و اگر اینچنین
نکند، بهادر نیست! وقتی من روی مب ِل کنار ِی
مامان می نشینم، او به سمت بابا و عمو بهادر
میرود و دیگر نگاهم نمیکند.
نگا ِه کنجکاوم هر جایی از خانه اش سرک میکشد.
واحد او هم مثل واح ِد من، کوچک و جمع و جور
و یک خوابه است. فقط وسیله هایش تا حدودی
کارشده و کهنه اند… و هرچند که مشخص است
شهربانو و
ِن
ماما بهادر کلی زحمت کشیده و خانه
را تمیز کرده اند، اما با کمی دقت میشود فهمید که
این خانه، برای یک
ِر
پس شلخته و هپل و شلوغ و
بی نظم است!
دیوارهای سوراخ سوراخی که
ِقطع
بر یقین جای
تیر اندازی با آن تفنگ بادی اش است… فرشی که
یک قسمتش سوخته و سوراخ شده و احتمالا برای
ِن
افتاد زغال قلیان است! و می
ِز
کارش که گوشه ی
پذیرایی گذاشته شده و کتابها و نقشه ها رویش به
چشم میخورد. مشخص است که توی اتاق برای
کار راحت نیست!
هنوز هم باور اینکه او یک مهندس نقشه کشی
باشد و شرکت داشته باشد، توی مخیله ام نمیگنجد!
ِن
ماما بهادر از ما پذیرایی میکند… ماما ِن من
سوغاتی هایی که برایشان خریده، تقدیمشان میکند.
و من همچنان با کنجکاوی به اطراف نگاه میکنم.
نگاهم به سمت تراس می افتد. با موهای گیس شده
ام بازی میکنم و به آنجا خیره می مانم. به یاد شبی
می افتم که با حماقت و بچگ ِی تمام، توی تراسش
پریدم تا ببینم توی خانه اش چه خبر است!
با یادآور
ِی
آن شب، نگاهم بلافاصله میچرخد…
برای جستجوی اتاق خوابش!
گفت آن شب مهمان نداشت. خودش گفت! اما او
یک خانه ی مجردی و مستقل دارد. و احتمالا توی
اتاقش، یک تخ ِت دونفره! ممکن است توی این چند
وقت هیچ دختری به این خانه رفت و آمد نکرده
باشد؟!
#پست715
هرچند امکانش کم… اما اگر هیچ دختری قبل از
من، به این خانه پا نگذاشته باشد… توی اتاقش…
روی تختش… با او نرفته باشد… چه معنی ای
میتواند داشته باشد؟! اصلا چند سال است که تنها و
مستقل زندگی میکند؟! یعنی… چند سال است که
این تصمیم را گرفته؟! چرا؟!
نمیدانم چرا جوا ِب همه ی سوالاتم ختم میشود به
اتابک… الوند… و آن دختر!
اگر تنهاست… دلیلش آن دختر است؟!
اگر همه ی دخترها را فراری میداد و نمیخواست
در نظر هیچ دختری جذاب باشد، به خاطر آن
دختر است؟!
اگر توی این مدت با هیچ دختری نبوده و هیچ
دختری توی خانه اش رفت و آمد نمیکرده، به
ِر
خاط آن دختر است؟!
پس من اینجا چه میکنم؟!!
البته اگر واقعا اینطور باشد… که من همین را هم
نمیدانم! از یک طرف خوشحال میشوم اگر من
اولین دختری هستم که به حریمش پا گذاشته. و از
طرفی ناراحت میشوم که نکند به خاطر عشق
زیادی به آن دختر بوده که هیچ دختری پس از آن
به چشمش نیامده!
و بازهم من اینجا چه میکنم؟!
عشق دومش هستم؟! من را جایگزی ِن او میکند که
او را فراموش کند؟! یکی بعد از او پیدا شده که
جذبش شده؟!! یا…
تما ِم اینها بازی است؟!
به خاطر آن دختر با بهترین وفیقش مبارزه کرد و
باعث مرگش شد. با اتابک دشمن شد. اتابک تلافی
کرد، به کم ِک من! حالا من را میخواهد چه کار؟!!
به جز اینکه من تا همین دیروز دشمنش بودم؟! چه
شد که یکهو عاشقم شد و خواستگاری ام آمد و
نامزد کردیم و حالا اینجا هستم؟!
آنقدر فکرهای عجیب و وحشتناک به مغزم هجوم
می آورند که کم مانده دیوانه شوم!
-عروس قشنگم؟!!
#پست716
و اگر عمو منصور صدایم نمیکرد، حتما دیوانه
میشدم! پلک میزنم و چشم از د ِر اتا ِق بهادر
میگیرم و نگاهش میکنم:
-جانم؟!
و در آن واحد، نگاه همه را روی خود حس میکنم!
عمو منصور با لبخند مهربانی میپرسد:
-کجایی دخترم؟
مامان با لبخند و حرص نگاهم میکند و میگوید:
-عزیزم عمو منصور دوبار صدات زد!
لب میگزم و با خجالت میگویم:
-ببخشید… چی گفتید عمو جون؟
به جای او، بهادر جواب میدهد:
-عمو جون میگه سرما نخوری، موهات خیسه!
و امان از نگاهش… نگا ِه پر از حرفش… نگا ِه
جدی اش… نگا ِه شاید… عصبانی اش!
به سختی میخندم و رو به عمو منصور میگویم:
-نه خوبم… هوا گرمه…
میخندد:
-توام مث ِل بهادر گرمایی هستی…
مامانش با عشق میگوید:
-عزیزم… خیلی به هم میان! انگار واسه هم ساخته
شدن… نه آقا منصور؟!
#پست717
عمو منصور نگاه پر رضایتی بین من و بهادر
جابجا میکند و میگوید:
-بمونید برای هم!
جوابی نمیتوانم بدهم. بهادر اما خیره بهم میگوید:
-بمونی برام خانومم!
چندش آور است… اما قلبم که هری میریزد، این
را قبول ندارد! مامان و بابا هم قبول ندارند! از
نگاهشان میشود فهمید که از این داماد خوش زبان
که انقدر دخترشان را دوست دارد، بدشان نیامده!
ِقع
مو خداحافظی، حتی یک تعار ِف کوچک هم
نمیزند که بیشتر بمانم! تنها بدرقه مان میکند و شب
بخیر و خداحافظ!
فقط وقتی که توی اتاق روی تخت دراز کشیده ام و
با خود کلنجار میروم که فکرها را برای فردا
بگذارم و فعلا بخوابم، پیامش میرسد!
-امشب میتونست بهتر تموم شه… اگه میذاشتی…
که نذاشتی… با این حال، خوش برگشتی خوشگل!
خودتو از طرف من بغل کن!
پیامش لبخند عمیقی روی لبم می آورد. گوشی را
به سینه ام میچسبانم و چشم میبندم و بغضم
میگیرد. این مرد اولی
ِن
من است! واقعا اولین… از
همه لحاظ اولین!
و خودخواهی است که میخواهم اولی ِن او باشم؟!
خودخواهی نیست که بخواهم بدانم حسش نسبت به
من چقدر قوی است. یا بدانم که من توی زندگی
اش دقیقا چه نقشی دارم! اصلا… صادقانه تکلی ِف
این رابطه ی مجهول را روشن کند، تا من هم
تکلیفم را بدانم.
در جواب برایش میفرستم:
-واقعا میخوای بمونم برات؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.9 / 5. شمارش آرا 8
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
پارت جدید بده لطفا
کی پارت جدید میزاری فاطمه جان؟
ساعت 9
مرررررسی که پارت ها روطولانی کردی
😘 😘
اینقدر فکرای بد کرد حورا منم دارم شک میکنم
توروخدا بازی نباشه ها این کاراش، من دق میکنم جای حورا
حمایت از رمانهای خاله فاطی😎
#هشتک_حمایت_❤