-خاویار بدم، مجبورم کنی که بپرم روت؟ یا ُشله
بدم، بشی اولین زنم؟
سرگیجه میگیرم از دستش! با خنده ای که از روی
لبم محو نمیشود، تایپ میکنم:
-از ِکی بیام شرکت؟
تازه میپرسد:
-کلاسات چی شد؟
درمورد استادها و واسطه گری های آبتین برایش
توضیح میدهم. کوتاه درمورد شرکت توضیح
میدهد و من دلم میخواهد به شرکت بروم. پیام
میدهد:
-میای حالا… به
ِر
فک درسات باش!
دلم پر میکشد به شرکت بروم و رئیسم او باشد!
رئیس کارمندی… من و او! نامز ِد آدم، رئیسش
باشد… چه شود!
بی تاب پیام میدهم:
-بها دلم میخواد بیام شرکت… بچه ها سراغمو
نگرفتن؟! نگفتن این حورا
ِل
خوشگ باکلاس کجا
رفت و عاقبتش چی شد؟
-خبرش پیچیده که این خوشگله، مخ رئیس شرکتو
زده و خودشو انداخته بهش!
این را نگوید چه بگوید؟ پررو!
-من یک ماه دخیل بسته بودم مشهد، که حوری رو
بگیرم و هرجور شده با خودم بیارمش تهرون!
توی تاکسی می نشینم و منتظ ِر پیامش میشوم. حس
جدید و عجیب و دوست داشتنی ایست، چت با
بهادری که نامزدم است!
-حالا به روم میاری، خیالی نی… اما شرط کرده
بودم که این حوری مال من بشه… پای حر ِف
بهادر وسط بود، باید میشد! شرطم بردم… حالا
چی داری بگی؟
متعجب بار دیگر پیامش را میخوانم. نکند بازهم
بازی و شرطبندی بود؟!! نه… نمیتواند اینطور
باشد. گفته بود که قول و قرارهایی دارد. ولی روز
نامزدی، من را به حرم امام رضا برد و نذرش را
ادا کرد. قطعا نمیتواند به خاطر شرطبندی و بازی
و حیثیتش جلوی مثلا… رفیق هایش من را به
دست آورده باشد. زندگی مان است!
با
تما ِم اینها تردید و بد دلی رهایم نمیکند و پیام
میدهم:
-با کی شرط کردی که من ما ِل تو بشم؟
حتی به یک دقیقه هم نمیکشد که جوابم را میدهد:
-با عالم و آدم و صاحب! همه گفتن نمیشه… دختره
مگه مغز خر خورده که بیاد زن تو بشه؟ من گفتم
دلش پیش من گیره… مغز خر که هیچی، خود خر
رو خورده و منو میخواد! حالا ببینید!
قلبم تیر میکشد. من از دستش، حیرانم! خنده ام
دس ِت خودم نیست. و حرص خوردنم، و تپ ِش قلبم!
-حالا که فقط نامزدیم…
#پست731
بلافاصله جواب میدهد:
-زنم میشی بهشون ثابت بشه که کشته ُمردمی؟
کاش پیشش بودم و موهایش را میکشیدم!
-خ َرم مگه؟
-میشه خر بشی و زنم بشی؟
ابراز علاقه است دیگر! با حرص پیام میدهم:
-درسته
ِز
مغ خر خوردم، یا اصلا تو بگو خو ِد خر
رو قورت دادم و بهت بله دادم! اما خر خودتی!
چشم به صفحه ی گوشی میدوزم تا پیامش برسد. و
میرسد!
-ما که ت
ِر
خ یم حورا خانوم… تو ام بیا خر شو و
زنم شو و باهم، حا ِل عالم و آدم رو بگیریم و به
ضایع شدنشون بخندیم!
نباید از این حرفها خوشم بیاید… نباید قلبم اینطور
بلرزد… ولی چرا هم نیشم تا بناگوش باز شده و
هم نفس هایم تند شده؟! خر بودنی که بهادر
میخواهد… آیا همین ها علائمش نیست؟!!
-اومدیم و خر شدیم و تو تنهایی خندیدی… اونم به
من! اون وقت من چه کنم؟!
پیام را ارسال میکنم و نفس نفس میزنم. حس و
حالم عجیب مث ِل هوای بهاری ست. هرلحظه
درحال تغییر!
بهادر پیام میدهد:
-سعی میکنم جلوی خنده مو بگیرم… خوبه؟
پوزخندی میزنم و گیج می شوم.
-واقعا جواب دیگه ای نداری؟!!
جواب میدهد:
-بچه ها سراغتو میگرفتن… یه قوطی شیرینی
بگیریم و باهم بیایم شرکت…
این جوابم نبود و میخواهد بپیچاند؟! دیگر ادامه
نمیدهم. به خانه میرسم و در را با کلید باز میکنم.
در
ِل
مقاب سوال و جوابهای مامان، تنها از دانشگاه
و کلاسها میگویم.
#پست732
حالم گرفته نیست، ولی فکرم مشغول است. بین
حرفهای بهادر سردرگم مانده ام. کدام شوخی
است، کدام جدی… کدام چپکی، کدام واقعی… کدام
سربه سر گذاشتن است و کدام از ت ِه دل و ح ِس
خودش!
ناهار میخورم… من ظرفها را میشویم… با مامان
و بابا چای میخورم… بابا یک سر با عمو منصور
بیرون میرود… گلهای توی تراس را با مامان سر
و سامان میدهیم… نگاه به تراس خانه اش میکنم و
برای کسی که جای خالی اش توی تراس بغل به
شدت حس میشود، دلتنگ میشوم!
یک دلتنگ
ِی
ناراحت کننده و دردناک… که نکند به
اندازه ای که من با او بودن را… این رابطه را…
اینجا بودن را… و او را… میخواهم، او من را
نخواهد!
همین باعث بی قراری ام میشود و نمیتوانم خوددار
باشم. بازی که نیست… زندگی و غرور و احساسم
است! کمترین وظیفه اش این است که رو راست
باشد!
تایپ میکنم:
-خر
ِن
شد من به نظرت خنده داره که بخوای
جلوی خنده تو بگیری؟!
توی
ِن
فرستاد پیام دو دل مانده ام، که صدای زن ِگ
خانه بلند میشود! با قلبی که میریزد، از
ِر
د باز
اتاق به بیرون نگاه میکنم. مامان در را باز میکند
و همان اول… صدای او را میشنوم:
-سلام… احوا ِل مادر خانوم…
پیام همانطور نفرستاده به حا ِل خود رها میشود!
مامان باهاش سلام و احوالپرسی میکند. و بهادر
برایش زبان میریزد. از اینکه چقدر خوشحال است
که اینجا هستند!!
مامان تعارف میکند بنشیند تا برایش چای بیاورد.
بهادر میپرسد:
–
خانو ِم ما کجاست؟
خنده ی ناخودآگاهی روی لبم می آید. مامان کمی
ناراضی میگوید:
-تو اتاقشه…
و بهادر توی هوا میگیرد و میگوید:
-من که تو اتاقش برو نیستم! حاج خانوم بدو بیا
بیرون بینَ ِمت!!
تیکه اش را به مامان انداخت و من خنده ام را به
سختی فرو میدهم. دستی به موهای دم اسبی ام…
تیشر ِت آستین کوتاهم… و شلوا ِر جذبم میکشم و
بیرون می آیم.
-سلام بها…
#پست733
نگاه مامان و بهادر هم زمان به سمتم میچرخد.
بهادر نگاه خیره و عمیقی به سر تا پایم می اندازد!
انقدر که مامان اِهمی میکند و میگوید:
-چاییت سرد نشه بهادر؟
بهادر هم با اِهمی چشم میگیرد و میگوید:
-چقدر خوبه که شما هستی و متذکر میشی مادر…
داشت از دستم درمیرفت که بیشتر از ده ثانیه
نگاهش کردم! خدا حفظتون کنه! خدا این نعم ِت
ِر
حضو شما رو از ما نگیره!!
هم من خنده ام میگیرد، هم مامان!
-عجبا…
کنارش مینشینم و بهادر میگوید:
-عزیز دلم این همه صندلی خالی چرا چسبیدی به
من؟ برو اونور ای بابا… لعنت بر دل سیا ِه
شیطون! مادر خانوم شما یه چیزی بهش بگو… آدم
صاف میاد میشینه
ِر
کنا نامزدش؟!
مامان با خنده سر به طرفین تکان میدهد و به
سمت آشپزخانه میرود:
-از دست تو بهادر…
مامان که به آشپزخانه میرود، آرام میگوید:
-برو کنار، الان مامانت فکر میکنه انگشتت میکنم!
لب میگزم و مثل خودش آرام میگویم:
-مودب باش…
-مودبانه ش چی میشه؟ بلد نیستم…
و بعد بلند میگوید:
-مادر خانوم، مودبانه ی انگشت…
با هول میان حرفش دستش را میگیرم و میگویم:
-از شرکت چه خبر بهادر؟! زود اومدی!
با اخم رو بهم میگوید:
-دستمو نگیر… آدم دست نامزدشو میگیره؟!
همین صبح بوسیدمش! پوفی میکشم و دستم را
عقب میکشم.
-نه خب… آدم به نامزدش وعده ی خاویار و ُشله
میده…
کوتاه نمی آید:
-ذهنمو منحرف نکن… بهت پیام دادم جوابمو
ندادی!
چشمانم را باریک میکنم و میگویم:
-تو ام جوا ِب منو ندادی!
نگاه عمیقی توی صورتم میکند. و آرام و جدی
میگوید:
-جواب دادم… نگرفتی!
-اون جوا ِب مسخره که دادی؟
تند میگوید:
–
ِل
سوا مسخره، جوابشم مسخره ست!
هنوز جوابی نداده ام که مامان با ظرف میوه از
آشپزخانه بیرون می آید. بهادر با خوش زبانی
تشکر میکند. و مامان وقتی روبه رویمان می
نشیند، فقط نگاهش به بهادر است.
-فردا من و بابا برمیگردیم مشهد…
#پست734
لحظه ای هردو خشک می شویم و به مامان چشم
میدوزیم! راست میگوید؟! حتی من هم خبر
نداشتم!!
بهادر با حیرت لب میزند:
-نه!!
بهت زده نگاهش میکنم! چرا اینطوری گفت نه؟!!
مامان هم کمی جا خورده و میگوید:
-آره عزیزم… دیگه این دو روزی که موندیم…
بهادر نمیگذارد جمله اش را تمام کند و با ناراحتی
میگوید:
-چرا انقدر زود؟! مادر جان شما که تازه اومدید…
چه عجله ایه؟ تازه داریم بهتون عادت میکنیم…
مگه من میذارم به این زودی ما رو تنها بذارید و
برید؟!
چشمانم قد پیاله میشود! الان ناراحت است؟!!!
خنده ی مامان نشان میدهد که از تعارفات خیلی
جد
ِی
بهادر خوشش آمده.
-ممنون بهادر جان، ولی بالاخره که باید بریم…
اومدیم که از بابت شما دوتا خیالمون راحت بشه و
مطمئن بشم که مراقب حورای من هستی…
بهادر آهی میکشد، جانسوز… سری تکان میدهد،
با حسرت!
-هییی حالا نمیشه بیشتر بمونید؟ لااقل یکی دو
هفته دیگه بمونید تو رو خدا!
عجب!! چشمانم باریک میشوند و نمیدانم… واقعا
میگوید، یا از خوشحال
ِی
بیش از حدش است که
اینطور ناراحت است!!
-دلت میخواد مامان اینا بمونن؟
تیز نگاهم میکند:
-تو دلت نمیخواد؟!
حتی نمیتوانم جوابی بدهم و او با ابراز تاسف
میگوید:
-عجب اولاد بی معرفتی! من از الان دلم واسه
مادرخانوم و پدرخانومم تنگ میشه، دلم رضا
نیست از پی ِشمون برن… اون وقت تو انقدر راحت
از رفتنشون حرف میزنی؟
با تعجب میگویم:
-من که چیزی نگفتم!
بهادر پکر و ناراحت به مامان نگاه میکند و
میگوید:
#پست735
-نمیشه بیشتر بمونید؟ به خاطر من!
مامان لبخند مهربانی میزند و میگوید:
-خیلی دلم میخواد حرفتو زمین نندازم و یه هفته ی
دیگه بمونم… یعنی بابا هم راضیه…
دست و پای بهادر سفت میشود! خیره به مامان
منتظر میشود تا ادامه دهد و مامان با مکث
میگوید:
-اما متاسفانه نمیشه بهادر جان…
بازدم بهادر انقدر بلند است که چشمانم چپ میشود!
اما لحن محزونش جگر آدم را آتش میزند!
-ای وای! چقدر ناراحت کننده که بیشتر نمیتونید
بمونید…
و این ابراز ناراحتی، تا فردا که مامان و بابا بار و
بندیل میبندند و راهی میشوند، ادامه دارد!
حتی وقتی خداحافظی میکنیم… حتی وقتی من را
به عنوان یک امانتی، به او میسپارند و ازش
میخواهند همه جوره مراقبم باشد… حتی وقتی
خودش از زیر قرآن ردشان میکند و پشت سرشان
آب میریزد!
با همان کاسه ای که به دست دارد، وسط کوچه
می ایستد و به رفتنشان نگاه میکند. وقتی اتومبیل
بابا پی
ِچ
کوچه را می پیچد، بهادر بازدم بلندش را
با صدا بیرون میفرستد و میگوید:
-رفتن!
عمو منصور میگوید:
-خدا به همراهشون…
مادرش میگوید:
-خیلی اصرار کردم بمونن… میخواستم دعوتشون
کنم خونه مون… زود رفتن…
و من همچنان نگاهم به بهادر است که رگه هایی
از رضایت را توی چشمهای پلیدش می بینم!
-دیگه نخواستن زحمت بدن مامان جون…
نگاهم میکند و با لبخند مهربانی میگوید:
-چه زحمتی آخه مادر؟ میخواستم پاگشا یه مهمون ِی
مفصل بگیرم و دعوتتون کنم… بدون پدر و مادر
عروس که صفا نداره…
بالاخره نگاه بهادر از انتهای کوچه کنده میشود و
روی من می نشیند. اما من چشم از مامان جون
نمیگیرم:
-وقت زیاده حالا، شما هم زحمت نکشید… تا ببینیم
خدا چی میخواد و چی پیش میاد…
#پست736
لبخن ِد
ِن
ماما بهادر به آنی جمع میشود. نگاهی با
عمو منصور جابجا میکند! از گفته ام خجالت زده
میشوم… اما واقعا منظوری نداشتم! هردو نگاهی
به من میکنند و عمو منصور میگوید:
-اذیتت کرده بابا جان؟
با تعجب میپرسم:
-جان؟!
بهادر با اخم جلو می آید و میگوید:
-اذیت چیه شمام؟! من چیکار به این جوجه رنگی
دارم؟!
مادرش خیره به من با جدیت تذکر میدهد:
-بهادر!!
سیخ سر جایم می مانم! او با حرص و ناراحتی
نگاه به بهادر میکند و ادامه میدهد:
-به جان منصور، شیرمو حلالت نمیکنم اگه این
دختر رو از اینجا فراری بدی!
-جون منو قسم نده خانوم…
سرسختانه لبهایم را میفشارم که یک وقت خنده ام
نگیرد! بهادر صورتش را جمع میکند و قبل از
اینکه چیزی بگوید، مادرش با صدای لرزانی
حرفش را ادامه میدهد تا تاثیرش بیشتر باشد!
-تو بهم قول دادی بهادر… گفتی میخوایش… گفتی
هرچی بگید نه نمیگم، فقط حوری رو برام بگیرید!
گفتی لات بازی و شر بازی رو میذارم کنار، اگه
حوری زنم بشه!
ابروانم بالا میروند و با لذت به صورت مچاله شده
ی بهادر نگاه میکنم! بهادر با نگاه گذرایی به من
میگوید:
-من اینا رو گفتم؟!
مادرش دست روی دستش میکوبد و با حیرت
میگوید:
-وای خدا مرگم نده… تو نگفتی؟ به این زودی
زیرش میزنی؟ آقا منصور ببینش؟! میگه نگفتم!
بهادر درجایش نگاه میخورد و به شدت از این
وضعیت ناراضی به نظر میرسد!
-حالا انقدرم غلیظ نگفتم که ماد ِر من…
و بعد به منی که چشم ازش نمیگیرم، میگوید:
#پست737
-برو بالا تو کوچه مرد پَرد واستاده!
دست به سینه میشوم و میگویم:
-خب بیا تو درو ببند…
پوفی میکشد و مادرش هنوز بهش بی اعتماد است!
-بگو جون بابام من اینا رو نگفتم؟!
عمو منصور سری تکان میدهد:
-به جون من چیکار داری حاج خانوم؟
و بعد به بهادر میگوید:
-یتیم نشده، یه قسم بخور دست از سر ما برداره!
بهادر با اخمهای در هم نگاهش را پایین میکشد و
با من و من میگوید:
-خب حالا… زن و بچه اینجاست، یکم مراعات
کنید…
بی اراده میگویم:
-راحت باشید…
بهادر با اخم به من نگاه میکند:
-تو بگو اصلا… من اذیتت کردم؟!
لب ورمیچینم و با صدای آرامی میگویم:
-چرا اینطوری میگی بهادر؟! من که چیزی نگفتم!
حالا نوبت او ست که با تعجب نگاهم کند! داخل
میشود و در را می بندد و درست رو به من
میگوید:
-مگه من چیزی گفتم؟!!
خودم را جمع میکنم که عمو منصور تشر میزند:
-عه برو عقب بهادر… اینطوری وایسادی جلوش
لات بازی درمیاری که چی؟! بیا اینجا دخترم…
خدایا کمکم کن جلوی خنده ام را بگیرم! خودم را
به سمت عمو منصور میکشم و عمو منصور
میگوید:
-چیزی نیست… نترس… بهادر سر و شکلش
اینطوریه بنده خدا، وگرنه خیلی مهربونه… خیلی
تو رو دوست داره… پسر خوبیه… بی آزاره…
#پست738
نگاهم را با لبهای جمع شده و شیطنتی که توی
چشمانم موج میزند، به بهادری که فاصله ای تا
منفجر شدن ندارد، میدهم!
-قول میدی پسر خوبی باشی؟
بهادر چشمانش را باریک میکند و حرفی نمیزند!
مامان جون آخرین تذکر را با صدای بلند و
لرزانی، رو به پسرش میدهد:
-خدا ازت نگذره اگه سرش بازی دربیاری و
اذیتش کنی… زندگیتو حفظ کن، که اگه به هم
بخوره، فقط از چشم خودت می بینم پسرم!
و بعد از این حرف، دستم را میگیرد و میگوید:
-بریم بالا حورا جان…
عمو منصور هم کنارمان… باهم از بهاد ِر بیچاره
ی غریب مانده ی یتیم نشده، فاصله میگیریم و به
سمت بالا میرویم! لحظه ی آخر برمیگردم و می
بینم که همانطور مات و مبهوت مانده!
شیطنتم ُگل میکند و برایش زبان درازی میکنم!
جوری نگاهم میکند، که میگویم همین الان از
کوره درمیرود و به سمتم هجوم می آورد و درسته
قورتم میدهد!
با خنده ای که به جان کندن فرو میدهم، برمیگردم
و همراه مادرشوهر و
ِر
پدرشوه عزیزم به بالا
میرویم.
#پست739
مامان جون نمیگذارد به خانه ی خودم بروم و من
را به خانه ی بهادر می برد. با تعارفش روی مبلی
می نشینم. و از همان اول، شروع میکند به
صحبت کردن:
-حورا جان اصلا غریبی نکن… فکر نکن پدر و
مادرت اینجا نیستن، غریب افتادی… من و آقا
منصور رو مثل پدر و مادر خودت بدون…
حواسمون بهت هست… نمیذاریم هیچ کمبودی حس
کنی عزیزم!
شرمگین تشکر میکنم و عمو منصور ادامه میدهد:
-اصلا با ما تعارفی نکنیا دخترم… هرچی لازم
داشتی، کم و کسر داشتی، کافیه یه اشاره کنی…
اگر یه وقت بهادر حرفی بهت زد، بیا به من بگو!
منم بابای خودت… حالا بگو ببینم، اذیتت کرده؟
قبل از اینکه جوابی بدهم، بهادر داخل میشود. با
دی
ِن
د من که وس ِط پدر و مادرش نشسته ام و کمی
معذب شده توی خود جمع شده ام، بلند میگوید:
-عه؟! اینجا رو ببین… مهمون داریم، اونم چه
مهمونی! تک عرو ِس
ِن
خانداد جواهریان تنهایی پا
شده اومده خونه ی نومزدش… چه کا ِر بدی!
مات میشوم! وقتی نگاهش میکنم، با پررویی ادامه
میدهد:
-میگم حورا خانوم… زشت نباشه همین که مامان
بابا تشری ِفشون رو بردن، تنهایی اومدی اینجا؟!
عجب! مادرش با اخم میگوید:
-این چه حرفیه پس ِر من؟!
سیبی برمیدارد و درحال بالا و پایین انداختنش،
خیره به من میگوید:
-میگم که اذیت نشه یه وقت! آخه تنهایی درست
نیست… مامانشم تاکید کرد که حواست باشه بهادر
بیشتر از ده ثانیه نگات نکنه! اذیت نشی نگات
میکنم خانومی؟
آد ِم کینه ا ِی بیخیال نَشو ِی تلافی کن!
-مامان بابا هستن، اذیت نمیشم!
و لبخندم را به روی پدر و ماد ِر بهادر می پاشم!
عمو منصور ِکیف میکند و میگوید:
–
ِر
دخت خودمی… چیزی گفت، صاف بیا به من
بگو، ببین چیکارش میکنم!
#پست740
قبل از من، بهادر میگوید:
-بهش گفتم بالا شش
ِچ
ابروئه!
خنده تا پشت لبم می آید و به سختی فرو میدهم.
عمو منصور تیز نگاهش میکند و بهادر راحت تر
روی مبل لم میدهد:
-تازه بهش گفتم بدون مامان بابات خونه ی من نیا!
مامان و بابای بهادر هم زمان هردو تذکر وار
صدایش میزنند:
-بهادر!
بهادر با بیخیالی میگوید:
-به مامانش قول دادم پس ِر خوبی باشم!
و گازی به سیبش میزند و همچنان به من نگاه
میکند. آنقدر نگاه میکند که از رو بیفتم و بگویم:
-ممنون که
ِر
س قولت هستی…
او یک تای ابرویش را بالا میدهد و میگوید:
-وظیفه ست حوری خانوم… بالاخره من سه ماه
بیشتر که وقت ندارم خودمو ثابت کنم و بشم دوما ِد
نمونه! تو این سه ماه من پامو کج گذاشتم، بیا تُف
کن تو صورتم!
هرسه مات و مبهوت نگاهش میکنیم و او ادامه
میدهد:
-شده
ِر
د خونه مو روت قفل میکنم… د ِر خونه تم
رو خودم! اگه اینطوری قبول کنی که من بشم
شوهرت! اصلا من خودمم رو خودم قفل میکنم،
نمیذارم قفلمو باز کنی… به جا ِن حوری!
چشمانم باریک میشوند و چه بگویم آخر؟! پدر و
مادرش که از بُهت نمیتوانند حرف بزنند! شوخی یا
جدی… این آدم عجیب لج دربیار است!
-شما… لطف میکنی بها جان!
-بها قربون
ِز
نا چشات… شام می مونی؟
یعنی بروم دیگر!
-نه دیگه
ِفع
ر زحمت میکنم…
مادرش با حیرت میگوید:
-یعنی چی؟!! کجا بری؟ بهادر؟!!
#پست741
تذکرش باعث میشود که بهادر میگوید:
-حالا مامان بابا تا
ِر
آخ شب هستن… امشبه رو
بمون، از فردا میری درو رو من قفل میکنی!
چقدر متلک آخر! لبخند ملیحی میزنم و میگویم:
-ممنون… می ترسم زی ِر قولت بزنی و بیشتر از
ده ثانیه نگام کنی!
پدر و ماد ِر بهادر نگاهی باهم رد و بدل میکنند.
بهادر میگوید:
-من غلط بکنم! چشمم کور بشه اگه هیز بازی
دربیارم واسه نامزدم! اصلا میرم تو اتاق د َرم می
بندم، تا یه وقت شیطون وسوسه م نکنه!
و بلافاصله بلند میشود و به سمت اتاقش میرود. به
همین راحتی، به همین خوشمزگی!
-حالا بشین خوشمزه جان… انقدر من و مادرتو
حرص نده با این پدرسوخته بازیات!
بهادر جلوی در اتاقش برمیگردد و صاف به من
نگاه میکند. و جوا ِب عمو منصور را میدهد:
-بی حجاب نشسته جلو نامزدش آخه! نمیگه این بها
ندید پدیده، حوری ندیده ست!
منظورش از بی حجاب، تیشرت آستین کوتاه و
ِر
شلوا جذب و موهای با کلیپس جمع شده ام است
دیگر!
قبل از من، مادرش میگوید:
-میخوای چادر سرش کنه جلوت؟!
با پررویی میگوید:
-صورتشم بپوشونه…
عمو منصور با تاسف ناله میکند:
-ای خدا چرا تک پس ِر ما باید انقدر خل و چل از
آب دربیاد؟
نگاه از بهادر نمیگیرم و میگویم:
-نامزدم خل و چل نیست بابا جون، فقط یکم لوسه!
و بابا پشت بندم میگوید:
-یکمم بی مزه ست…
ناگهان هرسه میخندیم و بهادر، با کجخندی
برمیگردد و درحالیکه وارد اتاقش میشود، میگوید:
#پست742
-تا شام صدام نکنید، که چشمم به این حوری نیفته!
من سر قولم به مادرخانومم هستم!
خاک بر سر
ِر
د اتاقش را هم می بندد! چقدر
حرص بخورم از کارهایش؟!
دلم میخواهد بروم، ولی پدر و مادرش نمیگذارند.
نمیشود هم رویشان را زمین انداخت، وقتی آنها هم
یک جورایی
ِن
مهما خانه ی نامزد من هستند مثلا!
شاهکار کرده ام با این انتخابم به خدا! کافی ست
یک حرفی بزنم، یا یک حرکتی از من ببیند… تا
وقتی که کوفتم نکند، بیخیال نمیشود!
اصلا قرار نیست طبیعی رفتار کند؟! درست است
که من خواستم نزدیک نشود… من خواستم نامزد
بازی نباشد… من خواستم همدیگر را کاملا
بشناسیم… من خواستم قبل از هر چیزی، به من
ثابت کند که من را برای زندگی میخواهد… قبل از
هرکس و هرچیزی!
اما این راهی که بهادر پیش گرفته، به خدا دیگر
شور درآوردن است! میخواهد پشیمانم کند؟! یا
واقعا قصدش حفظ این رابطه به هر طریقی ست؟
یا بهانه ندادن به من!
اما حیف که خوب می شناسمش… این بهادر تنها
هدفش، اذیت کردن است!
تهش نه شناختی هست، نه خوشی ای، نه لذتی، نه
حتی یک ذره… نامزد بازی!
واقعا هم س ِر حرفش می ماند و همچنان بعد از دو
ساعت، بیرون نیامده! میخواهم به ماما ِن بهادر
کمک کنم و کاری انجام دهم، نمیگذارد. عمو
منصور هم بدتر از او، میگوید روی مبل بنشینم و
اصلا بلند نشوم! حوصله ام رو به سر رفتن است
که
ِن
ماما بهادر میگوید:
-حورا جان، عزیزم… برو تو اتاق بهادر یکم
استراحت کن، شام که حاضر شد صداتون میزنم…
متعجب و خجالت زده، نگاهی بین زن و شوهر
جابجا میکنم. به سختی میگویم:
– نه ممنون… من همین جا راحتم…
مادرش بیخیال نمیشود و دستم را میگیرد و آرامتر
میگوید:
-تعارف نکن
ِر
دخت من… از ما هم خجالت نکش…
الان بهادرم دل تو دلش نیست که تو بری تو اتاق
پیشش… یکم باهم خلوت کنید، استراحت کنید،
حرفی دارید بزنید…
سرخ میشوم و چرا باید بروم توی اتا ِق نامز ِد
بیشعوری که از نگاه کردن به من هم فرار میکند؟!
آن هم با بدذاتی و هد ِف اذیت کردن!
-نه مادر جون، آخه من…
حتی نمیگذارد حرف بزنم و من را بلند میکند و
میگوید:
-برو عزیزم… یه نیم ساعت دیگه شام آماده میشه
و صداتون میکنم…
به اجبار بلند میشوم و واقعا دوست ندارم به اتاقش
بروم. غرورم چه میشود؟!!
#پست743
-آخه مادرجون…
دم گوشم میگوید:
-من اینجام حواسم هست… بهادر دست از پا خطا
نمیکنه، انقدر که دو ِست داره… خیالت راحت…
برو عزیزم…
ای خدا عجب گرفتاری شده ام! آخر جلوی عمو
منصور؟!!
-جلو بابا منصور زشته…
میخندد و جلوی در اتاق بهادر میگوید:
-هیچم زشت نیست… خو ِد آقا منصورم تو
جوونیاش کم شیطنت نکرده…
عجب مادرشوهری! لب میگزم و قبل از اینکه
حرفی بزنم، دستگیره ی د ِر اتاق بهادر را پایین
میکشد و اشاره میکند:
-برو دخترم، برو که میدونم خودتم بدت نمیاد یکم
این
ِر
پس ناسازگا ِر منو اذیت کنی! هرچقدر دلت
میخواد اذیتش کن که حقشه!! من و بابا منصورم
پشتتیم!
گیج از حرفهایش میخندم و با تما ِم نخواستن، در را
باز میکنم و پا توی اتا ِق بهادر میگذارم!
و همین که بهادر را… روی تختش… که بهت زده
به من خیره است، می بینم… د ِر اتاق بسته میشود!
صاف می نشیند و بی آنکه چشم ازم بگیرد، پاهاش
را از تخت پایین میکشد! یک نگاه به من میکند و
یک نگاه به
ِر
د بسته. به
ِز
طر مسخره ای خجالت
میکشم! اخم میکنم و قبل از اینکه او با آن
چشمهای سیاه و شرور و ناآرامش چیزی بگوید،
میگویم:
-خواب که نبودی؟
نگاه کشداری به سر تا پایم می اندازد.
-بودم…
پس نبود!
-هم اتاقی نمیخوای؟!
نگاهش خاص میشود… باریک… خیره…
-چی میگی حوری؟!
قلبم بیخودی میکوبد. کاش بتوانم گلویی صاف
کنم، یا نفسی بگیرم! اما به جایش چرخی به
مردمک های چشمانم میدهم و خود را به بی
حوصلگی میزنم:
#پست744
-مامان جون مجبورم کرد بیام تو اتاقت…
با مکث و صدای آرامی میپرسد:
-که چی بشه؟
خود را به بیخیالی میزنم:
-که یکم استراحت کنم!
-مگه خسته ای؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 9
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
حمایت از رمانهای خاله فاطی😎
#هشتک_حمایت_❤