والله به خدا که حرفهایش را یکی درمیان می فهمم!
یعنی ژستش… عضله هایش… سیکس پک
هایش… پوستش… و کلا… بی لباس بودنش و
اندام روی فرمش، هوش و حواسم را برده!
بالاخره با خود کنار می آیم که… خجالت بکشم و
چشم بدزدم! نگاهم با پلک زدنی به سمتی کشیده
میشود.
-آهان…
چند ثانیه ای همانطور می ماند و میگوید:
-نباید جواب میدادم؟!
ای بابا من اصلا حواسم پیش تماس مادرم نیست،
چه میگوید؟!
-نمیدونم…
-ناراحت شدی؟
نفسی میکشم و سخت میگویم:
-نمیدونم…
-شدی…
-نه…
-پس چته؟
خودش نمیفهمد؟! لخت بی تربیت تحریک کننده ی
خوش هیکل!
-چه میدونم…
-خوشت نیومد؟
به خدا اگر بدم بیاید! اخم میکنم و نگاهش میکنم:
-خجالت بکش…
هنوز توی همان حالت مانده و قیافه ی متعجبی به
خود میگیرد:
-از چی؟!
بی اجازه نگاهم سر میخورد. نفسم بند میرود و
لعنتی، لعنتی! دمی میگیرم و با اخم توی
چشمهایش میگویم:
-اصلنم خوشم نیومد از این حرکتت…
با تکخندی میگوید:
-کدوم حرکت؟!
#پست873
خوب خودش را به آن راه میزند! کم نمی آورم و
میگویم:
-تو قصدت تحریک کردن منه، ولی باید بدونی
آقای بهادر… من انقدر ضعیف النفس نیستم که با
لخت دیدنت تحریک بشم… هرگز!
همانطور می ماند و فقط نگاه میکند. جون عجب
سینه های برجسته ای هم دارد! گاز گرفتنی اصلا!
-مطمئنی که…
سریع میگویم:
-صددرصد…
-حوری…
چشم میفشارم و محکم تر میگویم:
-بپوشون اون بدنتو بی ادب… از دیدن سایزت
خوشم بیاد؟!
از گفتنش… هنگ میکنم! گفتم… واقعا گفتم… چرا
گفتم؟!! و او با بهت میخندد و میگوید:
-ولی من منظورم به زنگ مامانت بود…
بمیرم… باید بمیرم!! باید باید باید بمیرم! سرم را
توی بالشت فرو میکنم و بیهوش بشوم کاش!
-آی حالم بده… سرم گیج میره… فکر کنم دارم
بیهوش میشم!
صدای خنده اش را میشنوم و جرات نمیکنم چشم
باز کنم. کاش برود… فقط برود!
-سایزم مورد پسند نبود؟!
جیغ میزنم:
-الان غش میکنم!
صدای لباس پوشیدنش را میشنوم. وای خدا فقط
برود!
-اما اون نصفش بودا…
نفسم دیگر بالا نمی آید.
-بهادر!
-تحریک شدی…
آره به جان خودش!
-بیرون!
چند ثانیه ی دیگر، صدایش را از نزدیک
میشنوم… که آرام میگوید:
-الان باید چشاتو باز کنی ببینی که به احترام
تحریک شدنت، تمام قد وایساده!
هینی میکشم و ملحفه را روی سرم میکشم. او
خنده ی بلندی سرمیدهد و بوسه ای از روی ملحفه
روی سرم میگذارد و میگوید:
-بمون تو تخت تا برگردم…
و چند لحظه ی دیگر، صدای بسته شدن در خانه
اش به گوشم میرسد. هوف! بالاخره رفت. ملحفه
را از روی سرم کنار میکشم و نگاهم با نفسی که
به سختی درمی آید، روی سقف می ماند. چرا
انقدر منحرف و بی تربیت شده ام؟!
#پست872
به خدا که به منحرف بودن و بی تربیت بودن
نیست! طرف خوش استایل و جذاب و خوش تیپ
و خوش هیکل است و خواه ناخواه، آدم را به
انحراف میکشاند!
آن هیکل و آن همه جذابیت چیزی نیست که به این
راحتی از جلوی چشمم کنار برود. آنقدر جذاب بود
که دلم بخواهد چشم ببندم و خود را میان آن بازوها
تصور کنم!!
اصلا دست خودم که نیست، دلم میخواهد بی
تربیت شوم و دختر بدی باشم و تمام آن عضله ها
را نیشگون بگیرم و گاز بگیرم و بچلانم!
امممم دستم هم بی اجازه از من، پیش برود و برسد
به آن شورت هفتی و…
لب میگزم و میخندم و شرم میکنم از این همه بی
ادبی ام…
معلمم هم… بهادر!
ملحفه را کنار میزنم و می نشیتم. ولی همان لحظه
احساس ضعف و سرگیجه اذیتم میکند. چشمانم
سیاهی میرود و خوب میفهمم که همه اش از هیچی
نخوردن و ناراحتی دیروز است.
چند ثانیه ای می نشینم تا به سرگیجه ام غلبه کنم.
سپس با نفس بلندی از روی تخت پایین می آیم. اما
همان لحظه، هنوز قدم از قدم برنداشتم، خشک
میشوم!
پایین تخت روی زمین، یک سینی می بینم… یک
سینی غذا!
نگاهم همان جا گیر میکند و لبه ی تخت می نشینم.
کباب های تابه ای با اشکال و اندازه های نامنظم و
گوجه های سرخ شده و نان های لواش و پیاز و
دوغ و…
مال دیشب است! دهانم از فرط حیرت و حس و
حال نفسگیری که قلبم را میلرزاند، باز می ماند.
کباب ها خشک شده و سرد اند. مثل نان لواش ها
و…
#پست873
خودش کباب ها را درست کرده! خدایا کار خودش
است؟!! باورم نمیشود. با آن پای لنگ و صورت
زخمی و دماغ شکسته و بی خوابی طولانی
مدتش… یک لنگه پا ایستاده بود و برایم غذا
درست کرد… دیشب!
و من چرا حتی بوی غذا را نفهمیدم؟! انقدر خسته
بودم؟ انقدر خوابم عمیق شد؟
نمیدانم چرا دیدم تار میشود. این کارش… اسمش
حمایت نیست؟ اسمش دوست داشتن نیست؟
وفاداری نیست؟! دیگر چطور باید ثابت کند؟!
دیگر چه میخواهم تا باور کنم که دوستم دارد؟!
خودکشی کند؟!
آه از نهادم بلند میشود. همین حالایش هم با آن همه
دردی که میکشد و هنوز به خاطر من سرپاست و
نگرانی اش درحال حاضر من هستم و انگار… من
قبل از خودش برایش اولویت دارم، یک جورایی
دارد خودکشی میکند! نباید دیگر بس کنم؟!
با سردرگمی بلند میشوم. بی توجه به سرگیجه و
ضعفی که دارم، محتوای سینی را جمع میکنم و به
آشپزخانه میبرم. آشپزخانه اش به معنای واقعی
ترکیده و فقط دو تا کباب ناقابل بود مرد حسابی!
ظرفها را توی سینک میگذارم و به سرویس
میروم. باید یک دستی به سر و روی خانه اش
بکشم و با زخم دستم هم کنار می آیم. اینجا با این
وضع جای زندگی کردن نیست به خدا. مگر…
برویم و مهمان خانه ی من شود!
خنده ام میگیرد. با وجود نامزد بودن، دو خانه ی
جدا از هم داریم و هم زندگی مستقل، و هم زندگی
مشترک!
موهایم را با کش مویی پشت سرم گوجه میکنم و
به شدت دلم میخواهد که به حمام بروم. مانتویی که
بهادر تنم کرده، درمی آورم. تیشرت سفید آستین
کوتاهی به تن دارم که دو چند لکه خون رویش
دهن کجی میکند. دلم به هم میخورد. نمیتوانم توی
تنم تحملش کنم و تیشرت را درمی آورم.
اینطوری نمیشود. باید دوش بگیرم.
#پست874
اما قبل از اینکه تصمیم بگیرم چه کنم، در باز
میشود و از همان ثانیه ی اول، صدایش می آید:
-حوری؟ حورا؟ حور؟ حور و پری؟ حور العین؟
با هین بلندی توی خود جمع میشوم. بالاتنه ام فقط
یک سینه بند سفید است و یعنی ای خدا… تلافی آن
نگاه هیز من درنیاید حساب نیست، یا سریع
الحساب؟!!
همچنان پشت سر هم میگوید:
-بیداری؟ خوابیدی؟ بیا ببین چی خریدم… یَک
حلیمی برات خریدم که…
حرفش قطع میشود و من توی اتاقش… بی لباس…
نمیدانم چه کنم! همان تیشرت خونی را تن کنم؟!!
-حرف تو گوشت نمیره تو؟! زنیکه مگه نگفتم از
جات بلند نشو؟ برداشتی…
میان حرفش بلند میگویم:
-نیا تو اتاق!
گفتن همانا، ثانیه ای دیگر پیدا شدنش، همانا!
-چرا؟! حالت بد شده؟ زبون نمیفهمی که میگم از
جات بلند…
وقتی در باز را بازتر میکند، بی اراده جیغ میزنم:
-لختم نیا!
یک لحظه سکوت میشود و بعد… با تعجب
میگوید:
-عه! لخت شدی چیکار؟
میگوید و داخل میشود و انگار نه انگار!
-بهادرررر!!!
بی توجه به جیغ بنفشم… و جمع شدنم… همان
جلوی در می ایستد و نگاهم میکند!
دو دستم را جلوی تنم ضربدری میگیرم و خم
میشوم و با خجالت بیشتری جیغ میزنم:
-برو بیرون، لباس تنم نیست!
-ها؟
#پست875
تازه میگوید:ها! با خجالت و عصبانیت میگویم:
-میگم برو بیرون، میخوام لباس بپوشم…
اصلا یک لحظه هم چشم ازم برنمیدارد!
-اه لختی… چرا لخت شدی؟
الان این سوال است در این لحظه آخر؟! با حرص
و مسخرگی میگویم:
-میخواستم ببینم لخت شدن تو اتاق تو چطوریه!
میخندد و نفس هایش با خنده، جور دیگر میشود…
و نگاهش… نگاه لعنتی اش!
-خب… چطوره؟ حال میده؟
هوفی میکشم و از خجالت نمیدانم چه کنم!
-وای خدا… بها خواهش میکنم…
قدمی جلو می آید و میگوید:
-جون، چیکار کنم برات؟
-نه فقط…
کمی هول زده است و قدم دیگری پیش میگذارد و
میگوید:
-سفید مفیدی چقدر! هه… چرا لخت شدی؟ داری
تلافی میکنی؟
قلبم با شدت تکان میخورد. نگاهش گرم و خیره و
خواستنی ست! و من از زور شرم و هیجان، دلم
میخواهد جیغ بزنم. توی خود جمع شده ام و
نمیتوانم حرکت دیگری بکنم و به سختی میگویم:
-چیو… توام؟
دستی در هوا تکان میدهد و مردد قدم دیگری پیش
میگذارد.
-من لخت شدم تو تحریک شدی… تو لخت شدی
که… من راست کنم و…
چشم میفشارم و از شرم داد میزنم:
#پست876
-انقدر بی حیا نباش!
میخندد و خنده اش قلبم را میلرزاند. درحالیکه به
سمتم می آید، میگوید:
-آقا من از اون بی اراده های سست عنصرم که
حوری سایز گیلاسی می بینم، به انحراف کشیده
میشم… منو با این چیزا امتحان نکن!
و درست روبه رویم می ایستد! به سختی نگاه بالا
میکشم و به خدا که از نگاهم خجالت چکه میکند!
با این حال زبانم میگوید:
-به کی میگی سایز گیلاسی؟! هفتاد و پنج کمته؟!
خشک میشود! من هم… خشک میشوم! به خدا
نمیخواستم بگویم، زبانم تاب خودداری ندارد و
کاملا مستقل از من کار میکند!
نگاهش که تا دستهای ضربدری ام روی سینه هایم
سر میخورد، بزاقم را با صدا فرو میدهم و با من
و من میگویم:
-بها… من…
دست پیش می آورد و لال میشوم! دستش روی
بازوی برهنه ام می نشیند و نگاهش پر از تحسین
و ستایش است و آرام میگوید:
-از سرمم زیاده! کلا از سرمم زیادی تو حوری…
مگه میشه کم باشی، وقتی دنیامو میدم واسه یه تار
موی رنگیت؟
اوپس! لبخند پر حسی روی لبم می آید و غرق
چشمان سیاهش میشوم. دوستم دارد… دوستم
دارد… دوستم دارد!
همچنان غرقم که با خیاثت نگاه پایین میکشد و
میگوید:
-حالا دستاتو بردار عمو هفتاد و پنجا رو ببینه؟
خنده ام ناگهان محو میشود و آن قلب و پروانه
های توی حباب ها، تق تق میترکند! گول خوردم؟!
-خیلی بدذاتی!
میخندد و فکش سخت میشود و میگوید:
-نشون نمیدی؟ از رو همین نشون بده… قول میدم
دست نزنم، فقط نگاه میکنم!
#پست877
وقتی میگوید همین، انگشتش روی بند لباس زیرم
می نشیند! قلبم هری میریزد و میغرم:
-برو بیرون!
انگشتش را زیر همان بند میکند و میکشد و ول
میکند! بند روی پوستم میخورد و صدا میدهد… و
بهادر با نفس نامتعادلی میگوید:
-من از رو شورت نشون دادم سایزش دستت بیاد،
تو نمیخوای از رو سوتین نشون بدی که سایزش
دست نومزدت بیاد؟ مگه واسه همین لخت نشدی؟
دیگر نفس خودم هم بالا نمی آید! در اوج شوخی و
شیطنت، فضای بینمان عجیب درحال تغییر است و
انگار نه من از پس این تغییر برمی آیم، نه بهادر.
-لباسم… خونی بود… واسه همین درآوردم که…
نمیتوانم ادامه دهم. توی سکوت فقط نگاهم میکند.
آنقدر نگاهش خیره و پر از حس است که کم می
آورم. نمیتوانم نگاه داغ و نفسگیرش را تاب
بیاورم. نگاهم سر میخورد و سرم را پایین می
اندازم.
– اینجا لباس ندارم…
عمیق نفس میکشد و من همچنان سرم پایین است.
پس از ثانیه ها که بینمان سکوت میشود، دستش را
عقب میکشد و میگوید:
-برم برات لباس بیارم؟
نمیدانم چه حالی ست… صدای آرامش حالم را
زیر و رو میکند. صدایش امنیت دارد… صدایش
حمایت گرانه است… صدایش به من اعتماد تزریق
میکند و من نیاز دارم به این صدا و این نگاه…
آرامتر و اطمینان بخش تر، صدایم میزند:
-حوری؟
لب میگزم و با خجالت میگویم:
#پست878
-حورا…
-نفس بها؟
نفسم بند میرود از نفس بها بودن!
دمی میگیرم و با تعلل… دستانم را از دورم باز
میکنم و پایین می اندازم. و می بینم که انگشتانش
مچاله میشود و مشت میشود و میفشارد و میگوید:
-میخوای یکی از لباسای منو تنت کنی فعلا؟
و حالا مطمئنم که دیگر تا من نخواهم، نزدیکم
نمیشود. این اسمش امنیت دادن نیست؟! اسمش
احترام نیست؟ اسمش ارزش دادن به کسی که
دوست داری، نیست؟!
بالاخره با خود کنار می آیم که نگاهم را بالا
بکشم. توی چشمهای براقش خیره میشوم و انقدر
تحسین و ستایش… توی نگاهی که فقط به صورتم
است، من را وادار میکند که برایش بمیرم!
-ممنون میشم…
سری تکان میدهد:
-باش… بذا بدم بهت…
بدون اینکه دست به من بزند، از کنار تنم در کمد
را باز میکند و چند لحظه ی دیگر، تیشرت تمیز
طوسی رنگی بیرون میکشد. تیشرت را به سمتم
میگیرد و میگوید:
-بپوش، بیا بیرون حلیم بخوریم… سرد شد…
نمیتوانم چشم از نگاهش بگیرم. دوستش دارم…
من این مرد را بی حد و مرز… دوست دارم!
اما بهادر کم طاقت است. همینطوری اش سختش
است منی را که نامزدش هستم، محرمش هستم، و
با این وضع روبه رویش ایستاده ام، به حال خود
بگذارد و لمس نکند.
با اخم و ناآرامی خاصی، خودش تای تیشرت را
باز میکند و حلقه ی یقه را از سرم عبور میدهد
و… تنم میکند!
-بپوشون اون هفتاد و پنجا رو دیگه عه!
#پست879
با خجالت میخندم و بغض میکنم و نمیدانم چه
مرگم است. دستانم را از آستین رد میکنم و
میپوشم. و تیشرت آستین کوتاه، به حالت بامزه و
شلخته ای توی تنم زار میزند.
میخندد و چتری هایم را به هم میریزد و زبانش
چیزی میگوید:
-الاغو ببینا… گونی هم میپوشه، خوشگله باز!
اخم میکنم و با ناز تذکر میدهم:
-بها!
دستش را عقب میکشد و پس از ثانیه ای سکوت
میگوید:
-بهت میاد دیگه…
آنقدر ابراز احساساتش خالصانه و دوست داشتنی
ست، که دیگر نمیتوانم خودداری کنم. خود را
جلو میکشم و قبل از اینکه تکان بخورد یا کاری
کند، توی آغوشش جای میگیرم و دستانم را دور
کمرش حلقه میکنم!
خشک میشود… و خوب میفهمم که از فوران شدن
ناگهانی احساساتم جا خورده است!
چشم میفشارم و از ته دل میگویم:
-مرسی بها…
نفس منقطعی میکشد و دستانش را دورم حلقه
میکند. حلقه ی دستانش تنگ و تنگ تر میشود و
سکوت میکند و سکوت میکند و آرام میگوید:
-دیشب فکر کردم مردی…
#پست880
یعنی اوج نگرانی اش… اوج ترسش… اوج
وحشتش از از دست دادن من! خود را بیشتر به
سینه اش میفشارم و این جمله، از صدها دوستت
دارم بیشتر دل میلرزاند.
اصلا متفاوت بودنش در ابراز احساساتش است که
دلم را برده! دینم را برده… تمام آن عقاید و فانتزی
هایم را زیر سوال برده و من همین بهادر را
میخواهم… همین… دقیقا همین بهادر!
-ترسیدی؟
مرا بیشتر به خود میفشارد و یک دستش روی
موهای گلوله شده ام می نشیند. از فرط خواستن،
موهایم را توی مشت میگیرد و خم میشود و
موهایم را میبوسد… میبوید… دارم توی آغوشش
له میشوم و او دلتنگ تر از این حرفهاست که
رهایم کند!
-سکته م دادیم زن… هنوز حالم بده از دیشب! تازه
میگی ترسیدی؟
لب میگزم و بغضم میگیرد و لبخند روی لبم می
آید.
-چه خوبه…
مات میشود و بعد با حرص از ته گلو میغرد:
-میزنم لهت میکنما! سکته دادن من خوبه؟
خنده ام رها میشود و توی آغوشش با عشق
میگویم:
-به تلافی خودکشی من که خوبه!
سریع و بی تاب و بی اعصاب میگوید:
-تو غلط کردی خودکشی کنی. دیگه این کارو با
من نکن!
آنقدر با ناراحتی و استرس میگوید که دلم تکه تکه
میشود برایش. سعی میکنم از آغوشش بیرون
بیایم، اما محکمتر نگهم میدارد و میغرد:
-دیگه از این غلطا نکن… نکن حوری، من حالم
بد میشه… نکن خب؟
-بها…
من را به خود میفشارد و با حرص و ناراحتی
میگوید:
-دیگه منو نترسون!
#پست881
آخ که ترسش چه لذتی دارد، وقتی به خاطر
نداشتن من است! بی تعلل ادامه میدهد:
-به گیست قسم من جنبه ندارم… دست و پامو گم
میکنم… اعصاب معصاب ندارم اونطوری بیام پیدا
کنم و فکر کنم که مردی! هرچی هم آدم گند و
گوهی باشم، باز حقم انقدر نیست به والله! مگه
چیکار کردم که هی باید جواب پس بدم؟
بهت زده میشوم و دلم میسوزد و نمیخواهم انقدر
فکرش برای خطری که رفع شده به هم بریزد.
سریع میگویم:
-باشه باشه… من اینجام… میدونم عاشقمی… باشه
بها… من پیشتم… آروم باش…
صدایش خش میگیرد:
-خفه شو، کله مو ک ی ری کردی الان میگی
آروم باشم؟
لال میشوم! و او من را از آغوشش بیرون میکشد
و دو دستش را دو طرف صورتم میگذارد و
میگوید:
-بازم بگو…
درواقع دارد خواهش میکند که… بازهم آرامش
کنم!! چه معصومانه! آخ خدا چشمهای سیاه پر شده
اش را… پسربچه ی مظلوم و تخس و ترسیده ی
من!
چانه ام جمع میشود:
-بهادر…
اخمی میکند و سیبک گلویش تکان میخورد و می
پرسد:
-پیشم هستی؟
دو دستم را روی دستهایش میگذارم و با اطمینان
خاطر میگویم:
-تو نمیذاری برم…
-من که قلم پاتو میشکنم بخوای بری. خودتو
میگم… می مونی؟
هوف چه بگویم آخر به این بشر؟! لبخند روی لب
می آورم و با لحن ملایم و مهربانی میگویم:
#پست882
-من پیشت هستم عزیزم… کنارت می مونم و باهم
همه مشکلات رو حل میکنیم… همه چی درست
میشه… ما از پسش برمیایم… آروم باش پسر…
لب و لوچه اش کج و معوج میشود و بغض را پس
میزند و سری تکان میدهد:
-بد نبود… هرچند شبیه معلمای پرورشی حرف
زدی، اما آرومم کرد. ایول… زیاد از این حرفا
بزن…
خوشحال از اینکه توانسته ام کمی آرامش کنم،
لبخندی میزنم و بغضم میگیرد و دلم میخواهد همه
اش بغلش کنم!
-اگه آرومت میکنه، باشه… دیگه چیکار کنم دلت
آروم شه؟
نفس عمیقی میکشد و میگوید:
-بذار بیب بیب کنم…
خنده ام به آنی محو میشود! اصلا نمیشود یک کمی
به رویش خندید. او با تکخندی اشاره ای به سینه
هایم میکند و میگوید:
-از بچگی عاشق این بوق فشاریا بودم… انقدر
آرومم میکنه که اصلا میرم فضا! فشار بدم؟
خجالت میکشم و اخم میکنم و… او با بوسه ی
سریعی که روی لبم میگذارد، میخندد و عقب
میکشد و میگوید:
-بیا یه چیزی بخور، باید باند دستتم عوض کنیم…
و بعد من را به حال خود رها میکند و از اتاق
بیرون میرود. و من می مانم و گرمایی که توی تنم
راه گرفته و گیجی عجیبی که از احساسات فوران
کرده ام نشات میگیرد.
هنوز به خود نیامده ام که از بیرون میگوید:
-اگه نمیتونی راه بری، سینی میارم رو تخت
بخوری…
بی حواس سری به طرفین تکان میدهم و میگویم:
-نه نه دارم میام… اومدم…
بازدمم را فوت میکنم و دستی به موهای به هم
ریخته و شل شده ام میکشم و بیرون میروم. بهادر
را می بینم که درحال چیدن میز آشپزخانه است!
#پست883
نگاهم که میکند، لبخند گذرا و خجالت زده ای
روی لبم می آید. حتی تصورش هم نمیکردم که
یک روز… بهادر را… همان بهادر هپل قلدر را،
توی آشپزخانه، درحال کار کردن و چیدن میز
برای صبحانه ببینم!
آنقدر دیدنش عجیب و هیجان انگیز است که دلم
میخواهد فقط بنشینم و تماشایش کنم! و بهادر هم
میگوید:
-بیا بشین… بیا د خی…
چقدر هم که ناز کشیدنش با این هیاکل، دلچسب
است!
وارد آشپزخانه میشوم و میگویم:
-من چایی دم کنم؟
اخمی میکند و تشر میزند:
-لازم نکرده با اون دست چلاقت!
لبخندم جمع میشود! این چه وضع محبت کردن
است آخر پسر؟
-درد نمیکنه…
-اما ناقصه… بگیر بشین سر جات، میزنی ناقص
ترش میکنی…
خیلی دیگر رک محبت میکند! لب و لوچه ای جمع
میکنم و میگویم:
-خب من چیکار کنم الان؟
برمیگردد و درحالیکه قیچی ای در دست دارد و با
آن نان سنگگ را برش میدهد، نگاهم میکند.
-بشین تا بیارم برات، بخوری…
مات میشوم!
-ها؟!
قیچی را روی نان میگذارد و به سمتم می آید. و
صاف دستانش را روی شانه هایم میگذارد و به
سمت میز هدایت میکند. یک صندلی برایم عقب
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 12
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
دمت گرم
مرررررررسی