خودش دست دراز میکند و دست زخمی ام را
میگیرد. لب زیرینم را محکم بین دندانهایم
میفشارم. با اینکه نگاهش نمیکنم ولی میفهمم که
حالا اخم دارد.
-نَمیری دختر، حالم بد شد!
#پست921
بزاقم را میبلعم. بهادر دستم را رها میکند و
میگوید :
-بذار خودم میبندمش!
نفسم حبس میشود و دستم روی لباس زیری که
روی سینههایم است، فشرده میشود.
خودم میتونم…
بی توجه به صدای ضعیفم، دو بند را پشت کمرم
به هم میرساند و میگوید :
-زن و شوهر این موقع ها به درد هم میخورن،
زن!
نگاهم به روبه رو میماند و او با بستن بند لباس
زیر، میگوید:
– منم اگه دستم چلاق شد، تو شورت پام کن!
بی اراده و خجالت زده میخندم:
-گمشو منحرف!
دم گوشم پچ میزند:
-خیلی حال میکنم که پیش من، خودتی… دختر
سرتق و بیتربیت!
چشم میفشارم. شرم و داغی عجیبی که زیر دلم
را به بازی میگیرد، نفسم را بند میآورد.
بهادر همانجا مکث میکند. نمیتوانم چشم باز کنم.
در این لحظه، درست در همین حالی که هستم…
هرچه بخواهد، نه نمیگویم!
هرچه بخواهد هستم! هرچه کند، همراهی اش
میکنم!
#پست922
اما او فقط بوسه ای روی موهای خیسم میگذارد و
زمزمه وار میگوید :
-لباس بپوش، بیا زخم دستتو ببندم…
و با نوازشی روی موهایم، برمیگردد و از اتاق
بیرون میرود!
بازهم رفت… بازهم با خودداری تمام رفت!
لبخندی روی لبم میآید و بغص میکنم و هم
دیوانهوار دوستش دارم و هم از دستش عصبانیام!
مگر قرار نشد خودش لباس تنم کند که زخم دستم
اذیت نکند؟ هوف!
لوسیون میزنم و به موهایم عطر میزنم و تیشرت
و شلوار سیاه، با ستارههای زرد تنم میکنم. موهایم
را توی کلاه حوله ای جمع میکنم و با زدن کرم
مرطوب کننده به دست و صورتم، از اتاق بیرون
میروم.
میبینمش که روی مبل نشسته و وسایل مخصوص
باندپیچی هم کنارش و منتظر آمدن من است!
-بیا اینجا…
زیبا نیست؟! این حجم هواداریاش، دوست داشتنی
نیست؟ دوستم دارد… بهخدا میفهمم!
کنارش مینشینم و او دستم را توی دست میگیرد.
با وسواس پنبه آغشته به بتادین را روی زخمم
میزند و سوزش ناچیزی باعث هیس کشیدنم
میشود.
بهادر سریع روی دستم را میبوسد و میگوید:
– تحمل کن، الان دردش میفته…
لبخند روی لبم میآید. او گاز استریل را روی زخم
دو انگشتم میگذارد و… درحال بستن زخمم
میگوید:
-اَروند سونیا رو میخواست… یعنی خیلی خاطرشو
میخواست!
مات میشوم. او نگاه از دستم نمیگیرد و چسب را
باز میکند. و ادامه میدهد :
-سونیا نمیخواستش…
#پست923
آنقدر ناگهانی و دور از انتظار این موضوع را
وسط میکشد، که هیچ واکنشی جز بهت زدگی
نمیتوانم داشته باشم.
درحالیکه او نگاهش به زخم دستم است و درحال
چسب زدن به روی گاز استریل!
و پس از چند لحظه سکوت خودش ادامه میدهد :
-از این عشق یه طرفه ها… اروند میخواست،
سونیا نمیخواست!
حدس میزدم، یا نه، نمیدانم. دلم میخواهد بپرسم
که: تو چی؟ حس تو چی بود؟ تو این وسط چه
نقشی داشتی و چه حسی؟
اما ترجیح میدهم سکوت کنم! میدانم که بیقراری
ام شاید باعث تشنج شود و به هرحال بهادر هرچه
که بخواهد، یا صلاح بداند، تا هر اندازه که باشد
را میگوید.
که خود در ادامه میگوید :
-اروند جونش واسه دختره میرفت! جوری دلش
رفته بود که هیچی جز دختره نمیدید…
باید بپرسم که مثلا چه چیزی را باید میدید؟! اما
نمیتوانم و صدای بهادر گرفته است.
خوب میفهمم که از یادآوریاش ناراحت شده، با
اینحال آخرین چسب را روی گاز استریل میزند و
میگوید:
-تموم شد…
با مکث چشم میگیرم و به دستم نگاه میکنم.
-خوبه؟ درد نمیکنه؟ راحتی؟ سفت که نیست؟
با لبخند سری به طرفین تکان میدهم. اصلا نه
احساس درد میکنم ، نه اذیت میشوم.
#پست924
نه… خوبه… ممنون…
دستم را همچنان توی دستش نگه میدارد. روی
زخمی که خود بسته را نوازش میکند. چشمانم
بیجهت پر و نگاهم تار میشود.
مهربان است و هرروز بیشتر و بیشتر این را
میفهمم. این بهادر را باید فهمید، همانطور که
خودش میخواست.
با نفس بلندی میگوید :
-اروند رفیقم بود، از داداشم واسهم عزیزتر بود…
داداشم نمیفهمید دختره نمیخوادش… دلش واسه یه
دختر اشتباهی رفته بود!
نگاه بالا میکشم و او همچنان نگاه به دست قفل
شده مان دارد. اخم کمرنگی میان ابروهایش نشسته
و چشمهایش بهخاطر بستن موهایش، کشیده تر و
تخس تر شده، اما… ناراحتی توی تک تک اجزای
صورتش مشهود است.
-اعصاب نداشتم اونطوری ببینمش… مرتیکه
خر… نمیفهمید… هرکاری کردم… به هر دری
زدم که بهش بفهمونم… که بابا جان… داعاش
من… رفیق… آدم… این دختره تیکه ی تو نیس…
نمیخوادت… بفهم… دلش باهات نیس، بفهم… به
درد تو نمیخوره… چشاتو باز کن ببین که تو رو
نمیخواد…
زهرخندی میزند و با صدای شکسته و آرامی
ادامه میدهد :
-بهم گفت به خاطر خودت میگی…
مات و گرفته تنها نگاهش میکنم . پوزخندی
میزند و سری با تاسف تکان میدهد و میگوید:
#پست925
نفهمید همونقدر که جونش واسه اون دختره میره،
جون منم واسه خودش میره… نه واسه دختره…
با حیرت جمله اش را توی ذهنم مرور میکنم…
تکرار میکنم … میفهمم ، نمیفهمم … نگاه بالا
میکشد و با اخم و چشمهای خماری که ناراحتی و
گرفتگی را فریاد میزنند، آرام میگوید :
-رفیقم فکر کرد واس خاطر خودم میگم که دختره
تیکهش نیس…
قلبم مچاله میشود برای چشمهای براق و غمزده
اش… که حتی همین حالا هم انگار از اروند دلش
گرفته!
-نتونستم بهش ثابت کنم که اشتباهی فهمیده…
حرفهایش پر از حسرت است. و حرفهای اتابک
توی سرم مرور میشود.
اتابکی که میگفت رفاقت بهادر و اروند سر یک
دختر خراب شد. بهادر به خاطر یک دختر
نارفیقی کرد… به خاطر یک دختر اروند را به
کشتن داد… به خاطر یک دختر…
اما حرفهای اتابک کجا و حرفهای بهادر کجا…
هرچند… هردو در اوج ناراحتی و حسرت…
هردو عصبی و عصبانی…
یکی با کینه و این یکی آنقدر بدحال، که انگار
گفتن و مرور کردن برایش به شدت سخت است…
انقدر سخت که تاب نمیآورم و میگویم :
-همه چی تموم شده بهادر…
با خندهی تلخ و پرحسرتی میگوید :
-تموم شده بود که الان اَتا نمیاومد تو صورتم داد
بزنه بگه که داداشمو تو کشتی…
#پست926
لب میگزم و برای حالش بغض میکنم. او نفس
بلندی میکشد و نگاهی میچرخاند و میگوید :
-همچین بیراهم نمیگه البت!
با بهت میگویم :
-یعنی…
نمیتوانم جمله ی توی سرم را به زبان بیاورم!
بهادر سری به تایید تکان میدهد و نگاه پایین
میکشد. دستم را آرام میفشارد و میگوید :
-میخواستم بیخیال دختره بشه… نمیدونستم که
دختره هم میخواد هرجوری هست، از دستش
خلاص بشه…
با نفهمی خیره اش میمانم. او زیر لب با حرص
میغرد:
-دخترهی هرزه مصب!
دهانم بسته میشود! بهادر دیگر اعصابش
نمیکشد. ناگهان رهایم میکند و بلند میشود.
با تعجب نگاهم را بالا میکشم و میبینمش… که با
حال خرابی دور خود میچرخد. صدایش میزنم :
-بها…
نگاهم نمیکند. به سمت آشپزخانه میرود. دلم برای
حال بدش میگیرد و نمیدانم چطور آرامش کنم.
لیوان آبی از آبسردکن یخچال پر میکند. یک نفس
سر میکشد. دستش را به کابینت تکیه میدهد و
لیوان را توی دست دیگر نگه میدارد.
به نقطهای خیره میماند….میماند… و صورتش
به سرخی میزند و ناگهان لیوان را با تمام
دیوانگی، محکم به دیوار میکوبد!
#پست927
لیوان میشکند و بهادر نعره ای میزند و من
وحشت زده جیغ میزنم و صورتم را بین دستانم
پنهان میکنم!
سکوت میشود. با تردید و ترس و نفس بریده،
دستانم را برمیدارم و… خدایا حالش داغون است!
رنگ و رویش به شدت خراب، اما خیره ی من! با
پیشانی ای که به عرق نشسته، و چشمهای دو دو
زن… نگاهمان که چند لحظه ای توی هم قفل
میشود، به سختی میگوید :
-از دستم در رفت!
اصلا… اصلا انتظار این حرف را، بعد از آن
دیوانگی نداشتم!
قدم به سمتم برمیدارد و میپرسد :
-خوبی؟!
یکی باید این را از خودش بپرسد! من از شدت
نگرانی برایش، دارم پس میافتم و او روبهرویم
میایستد و عصبی و کلافه میگوید :
-نخواستم بترسونمت… حوری… ترسیدی؟
بی انکه دست خودم باشد، بغض میکنم و با صدای
لرزانی میگویم :
-نترسیدم… فقط… آروم شدی؟
لحظه ای نگاهم میکند. دلم برای به هم ریختگیاش
میسوزد. انگار عذاب مرگ اروند همچنان مانده
و تمام نشده!
دستش را میگیرم و میگویم:
-بهادر انقدر خودتو اذیت نکن… بیخیال…
دست دیگرش روی پیشانی اش مینشیند.
انگشتانش روی پیشانی فشرده میشود. نفس
میکشد و انگار با بغض میجنگد. قفسه ی سینه اش
با شتاب بالا و پایین میشود و من برای حالش
اشک میریزم.
بلند میشوم و دست روی شانهاش میگذارم و از ته
دل میخواهم حالش خوب باشد.
-هرکاری آرومت میکنه ،انجام بده… هرچقدر
میخوای ظرف بشکن، مشت بزن، داد بزن…
بهادر اینطوری نباش…
ناگهان محکم بغلم میکند.
#پست928
چند لحظه مات میمانم. اما فشار دستان او که
اینطور من را دربر میگیرد، باعث میشود که به
خودم بیایم.
قلبم برای این ناآرامی اش میگیرد. این پناه
آوردنش به من. این طلبش برای آرام شدن…
و این دستانی که پشتم را میفشارد و نفسهای
سخت و دردی که میفهممش!
اشکم میچکد و دستانم را بالا میآورم. بغلش
میکنم. پشتش را نوازش میکنم.
-عزیزم…
با صدای دورگه ای از بغض میگوید :
-محکم بغلم کن…
مثل یک پسربچه به آغوش نیاز دارد و چند سال
خود را از آرامش دریغ کرده؟!
حلقه ی دستانم را سفتتر میکنم. بیشتر نوازش
میکنم و بیشتر آرامشش را میخواهم.
-اون ماجرا هرچی بود تموم شده بها… چرا خودتو
اذیت میکنی؟ تقصیر هیچکس نبود…
نفس بلند بالایی میکشد و میگوید :
-تقصیر من بود…
چطور دلم نگیرد، وقتی خودش هم خودش را
مقصر مرگ اروند میداند؟!
-تو نمیخواستی بمیره…
به سختی میگوید:
-نمیخواستم بمیره…
و پس از ثانیه ای مکث، با حال بدتری ادامه
میدهد:
– به روحش قسم… نمیخواستم بمیره…
#پست929
میخواستم فقط بیخیال اون دختره ی… دختره ی…
با هق خفه ای میگویم:
-آشغال؟
-آشغال… هرزه… تخم سگ… پتیاره ی…
وقتی مکث میکند، میگویم :
-فحش نده…
سکوت میکند. اما چند ثانیه ی بعد، با صدای
تحلیل رفتهای میگوید:
-نمیخواستم بمیره…
سری تکان میدهم :
-پس خودتو سرزنش نکن…
صدایش خش میگیرد :
-تو نمیدونی باهاش چیکار کردم…
لب زیرینم را میان دندانهایم میفشارم. چیزهایی
که اتابک گفت را خوب به یاد دارم. اما اصلا
نمیخواهم باور کنم که بهادر با نقشه اروند را به
آنجا کشاند تا باعث مرگش شود.
-هرکاری کردی… قصد نداشتی به کشتن بدیش…
تیشرت را توی چنگش میفشارد و فشرده میشوم و
با درد میگوید :
-نمیخواستم بمیره…
برای دردی که میکشد ، درد میکشم و کاری از
دستم برنمیآید. خدایا چرا در این لحظه انقدر
بیفایدهام؟! از سر بیچارگی بغض میکنم:
-بها…
#پست930
اما من کردم…
-یکم آروم باش…
-ریدم تو اون عاشق شدنش! پسره ی خر…
حرص میخورد و خودخوری میکند و بغض دارد
و خود را سرزنش میکند و… من میگویم:
– حرف بزن… انقدر درموردش حرف بزن تا
دلت آروم بگیره… هرچی تو دلته بریز بیرون،
خالی بشی…
اما بهادر چند ثانیهای توی همان حالت میماند.
بارها نفس عمیق میکشد… نفس عمیق میکشد…
و بی آنکه حرفی بزند، حلقهی دستانش را باز
میکند.
رهایم میکند، اما دو دستش را دو طرف سرم
میگذارد و پیشانیاش را به پیشانیام میچسباند.
سرش را به سرم میفشارد… هیچ نمیگوید، تا آرام
شود. کاش حرف بزند…
-بها…
-چیزی نیست خوشگله… تموم شد… یه وقت
نترسیا، بها نمیذاره آب تو دل حوریش تکون
بخوره…
با دم و بازدم بلندی سر عقب میکشد و بوسه ی
طولانی ای روی پیشانیام میگذارد. چشمانم بسته
میشود و اشک از لای پلکهای بسته ام سر
میخورد.
و او با سر انگشتان شستش اشکم را پاک میکند و
آرام میگوید :
#پست931
حلش میکنیم… ها؟ باهم دونه دونه حل میکنیم…
هستی باهم حل کنیم، مگه نه؟
تند تند سرم را به تایید بالا و پایین میکنم. معلوم
است که میمانم!
شانههایم را میفشارد و با تکخند شتابزده و
هیجانزده ای میگوید:
-آ قربون… خوبه… بمون… دختر بابا…
عاشق این ابراز احساسات خالص و نابش هستم!
لب میزنم :
-شرکت میخواستی بری؟
نگاه گذرایی به ساعت میکند :
-میرم… خورده شیشه ها رو جمع کنم، میرم…
نگاه من هم به سمت ساعت کشیده میشود. نه تنها
شرکت رفتن او، که دانشگاه من هم دیر شده!
سریع میگویم:
-نمیخواد، من بعدا خودم جمع میکنم… دیرمون
شد…
توجه نمیکند و به سمت اتاق میرود :
-قرار نیس گند منو تو تمیز کنی که خوشگل!
مات از حرفش، تنها به رفتنش نگاه میکنم! انقدر
منطق و شعور بیش از حد خواستنی نیست؟!
-جاروبرقیت تو اتاقه؟
به خودم میآیم و میگویم:
-آخه بهادر…
انگار پیدا میکند که میگوید :
-اینا!
با جاروبرقی ای که در دست دارد، از اتاق بیرون
میآید :
#پست932
-تا من خورده شیشهها رو جمع میکنم، تو بپر
حاضر شو بریم…
واقعا نمیدانم چه بگویم. او با نگاه دقیقی توی
صورتم میگوید :
-اگه حالت خوب نیس، بمون استراحت کن…
سریع میگویم :
-نه خوبم… واقعا خوبم!
-پس بدو برو حاضر شو برسونمت دانشگاه… به
آبتینم میسپرم که حواسش بهت باشه!
این یکی حتی از جاروبرقی کشیدنش هم عجیب تر
و خاصتر است!!
یعنی که نه با آبتین مشکلی دارد، نه با من، نه با
آن گذشته ی مسخره ای که آبتین هم یک گوشه
کنارش بود!
یعنی باورم دارد. آبتین همچنان رفیق و پسرعموی
مورد اعتمادش است… و بیشتر و ارزشمندتر از
آن، من مورد اعتمادش هستم!
من مورد اعتماد بهادر هستم… بدون اینکه
توضیحی بدهم، دلیلی بیاورم، توجیهی دست و پا
کنم، و اصلا حرف بزنم!
و تنها با پرسیدن اینکه: باورم میکنی؟ فقط یک
جواب بی چون و چرا داد: آره!
#پست933
پشت نیمکت مینشینم. نگاهم را به در می دوزم،
تا آبتین را ببینم. سر همین کلاس است که او به
عنوان استادیار میآید و نیم ساعت آخر را افتخار
میدهد و برای بچههای کلاس درس را مرور و
جمع بندی میکند.
و من اصلا نمیدانم… برنامه اش برای آیندهاش
چه خواهد بود؟ اصلا برنامه ای دارد؟ برای
زندگیاش فکری دارد؟
برای متین چطور؟!
برای… زندگیشان! شکل رابطهشان…
خانوادهها… قضاوتها… رازها… تفاوتها…
کسی به سرشانهام میزند. از فکر بیرون میآیم و
به سمتش برمیگردم. دیدن آیلار بعد از بیش از
یک هفته لبخند روی لبم میآورد. دخترک هنوز
ابروهای پیوندیاش پابرجاست!
-سلام عروس خانوم…
لبخندم عمق میگیرد. عروس شدم رفت!
-سلام خاتون خانوم…
لحظه ای فکر میکند، تا متوجه منظورم شود.
وقتی متوجه میشود، لبی پیچ میدهد و میخندد و
درحال نشستن کنارم میگوید:
-گیر نده به ابروهای من… مامانم نمیذاره…
چشمانم در حدفه میچرخند و میگویم:
-وای خدا… چرا باید اختیار دوتا تار وسط
ابروهاتم دست مامانت باشه؟! اونم تو این دوره
زمونه… بابا مگه زمان قاجاره؟
ناراضی و خجالت زده میخندد :
-رسمه دیگه… میگن دختر تا وقتی شوهر نکرده،
نباید دست به صورتش بزنه..
#پست934
صورتم درهم میشود و امان از این رسوم
وحشتناک، علیه دخترها!
-من جات بودم، با رسمشون پیش نمیرفتم هیچ،
رسمشونم میکردم سر چوب… تابو شکنی
میکردم… کاری میکردم که رسمای مسخرهشون
از بیخ و بن ریشه کن شه…
-من از روستا اومدم حورا… اونجا مردمش ببینن
دختر یکم پاشو کج گذاشته، کلی حرف پشت سرش
میزنن… همین الانم کلی حرف پشتمه که اینجا
اومدم درس میخونم و تو خوابگاه میمونم…
اینهمه محدودیت برعلیه دخترها را نمیفهمم.
هیچوقت نفهمیدم! چرا؟! این قدر سخت گیری از
کجا آمده؟ ریشه اش کجاست؟
-خب حرف بزنن، چه اهمیتی داره؟
شانه بالا میکشد و میگوید:
-نمیدونم… نمیشه دیگه…
برای سادگی اش ناراحتم و برای موقعیت
خانوادگی و محل زندگی و اسیری اش بین آدمهای
بی مغز، بیشتر!
دستش را میگیرم و میگویم :
-اونطوری که دلت میخواد زندگی کن آیلار،
زندگی توئه… صورت توئه… موهای توئه… بدن
توئه… چرا باید آدمای دیگه براش تصمیم بگیرن؟
با تاسف میگوید:
-تو نمیدونی چطوریان… تو خودت موهاتو رنگی
رنگی میکنی، چتری میکنی، لباسای قشنگ
میپوشی کسی بهت چیزی نمیگه… ولی من…
میان حرفش میگویم :
-از کجا میدونی کسی چیزی نمیگه؟
متعجب نگاهم میکند. با خنده میگویم :
#پست935
مامان منم مخالف رنگ کردن موهام بود، میگفت
دختر نباید مو رنگ بزنه… اما نتیجهش شد صد
رنگ کردن موهام، به جای یه رنگ… چون
حرف زور و غیر منطقی تو کتم نمیره… چون
یکی باید شروع کنه واسه جنگیدن با عقاید پوچ و
مسخره… چون موی من مال منه، بخوام چتری
میکنم، رنگ میکنم، کوتاه میکنم، بلند میکنم…
بخوابم زیر مقنعه پنهان میکنم، بخوام بیرون
میریزم… کسی نباید واسه من تعیین کنه که با
موهام و صورتم و ابروهام و کلا من حورا چیکار
کنم… جز خودم!
آنقدر حرفهایم برایش سخت و عجیب است که
میگوید :
-آخه اینطوری که نمیشه…
-چرا نشه؟!
با تعلل جوابی پیدا میکند :
-شاید صلاحت نباشه که…
میان حرفش میگویم :
-صلاح نیست؟ دلیل بیار… دلیل درست و منطقی،
نه اینکه بگی ابروهاتو برندار چون پشتت حرف
میزنن… موهاتو رنگ نکن چون دختر مجرد مو
رنگ نمیکنه… موهاتو بیرون نذار چون گناهه و
فلانی نگاهت میکنه و شوهر فلانی از راه به در
میشه و از این چرت و پرتا! اونی که نگاه کنه
هیزه و باید خودشو اصلاح کنه، نه من! شوهر
اونی هم که نگاه به زنها میکنه و به جای دیدن
زیبایی های زنش، دنبال دید زدن بقیه ست، ذاتش
خرابه و منحرفه. اون شوهر به درد لای جرز هم
نمیخوره! پس به خاطر شخص من نیست، به
خاطر من نیست و صلاح منم نیست. بلکه به
خاطر یه عده زن خودخواهه که به شوهرشون
اعتماد ندارن… یا به خاطر مردای مریضه که با
هر چیزی تحریک میشن… خلاصه خواهر…
کسی حق نداره به من بگه اونطوری نگرد و
اونطوری نکن چون صلاحت نیست! اون حق داره
اونطوری که صلاح خودشه، برای خودش تصمیم
بگیره نه برای دیگران… اسم اینم آزادی عقیده
ست، اوکی؟
#پست936
لبخند حیرت زده ای روی لبش میآید و میگوید:
-کاش میومدی اینا رو به خانوادهی من میگفتی…
خنده ام میگیرد :
-خب خودت بگو…
-من که بلد نیستم… تازه حرفمم گوش نمیدن.
حق دارد. هوفی نفسم را بیرون میفرستم.
-فدای سرت… خودتم اینا رو متوجه بشی خیلی
خوبه… در آینده به دخترت میگی… منم به دخترم
میگم…
با هیجان میگوید :
-میخوای بچه دار شی؟!
چه ربطی به بچه دار شدن داشت و بچه؟! وای من
خودم هنور بچه ام… بچه؟! من و بها… دختر…
ووی!
-نه بابا توام… ما تازه نامزد کردیم که همدیگه رو
بشناسیم، که ببینیم به درد هم میخوریم یا نه…
بی اراده میگوید:
خوش به حالت حورا…
-چرا؟!
با حسرت میگوید :
– رسم ما اینه که دختر و پسر نامزد نمیشن، عقد
کرده میشن… یا اگه نامزد بشن حتی حق بیرون
رفتن باهم ندارن…
تا ته حرفش را میخوانم. و فکر میکنم هنوز خیلی
راه نرفته داریم برای پاک کردن برخی رسومات و
عقاید، از زندگی ها…
نگاهم پایین است که آیلار آرام میگوید :
#پست936
-عه استاد سمیعی!
با شنیدن اسم سمیعی سریع سرم را بلند میکنم.
آبتین را میبینم که وارد کلاس شده و نگاهش به
من است! تا نگاه من را میبیند، سری به نشانهی
سلام برایم تکان میدهد.
بلافاصله برایش دست تکان میدهم و جوابش را
زمزمه وار میدهم:
-سلام…
به سمتم میآید و دیگر نگاه بچهها اهمیتی ندارد.
به پایش بلند میشوم. به من که میرسد، جواب
سلامم را میدهد:
-سلام… چطوری ؟دل کندی اومدی بالاخره؟
لبخندم عمق میگیرد.
-این ترم کلا مرخصی میگرفتم سنگینتر بودم…
تو خوبی؟ چه خبر؟
ابروهایش را بالا میفرستد:
-خبر اینکه… امروز قرار نبود بیام، ولی شوهرت
زنگ زد و موظفم کرد که بیام…
با تعجب و خجالت نگاهش میکنم.
-یعنی امروز…
میخندد:
-مامورم کرده که تا وقتی دانشگاهی، منم باشم و
حواسم بهت باشه. شدم محافظ شخصی نامزد
پسرعموم!
لب میگزم و برای به زحمت افتادنش با خجالت
میگویم :
-بهادرم سخت میگیره… وگرنه نیازی نبود تو رو
تو زحمت بندازه…
#پست937
حالا نمیخواد خجالت بکشی، دوستیم دیگه…
-آره ولی…
میان حرفم میگوید:
-نگرانت بود…
قلبم میرود برای نگرانی اش!
-آخه چیزیم نیست که نگران باشه…
لبخند میزند:
-شاید با خودش به این نتیجه رسیده که نیاز به
مراقبت داری…
و برای نتیجه گیریهایش میمیرم!
حرفی نمیتوانم بزنم و آبتین نگاه به دست باند
پیچی شده ام میکند:
-امیدوارم دسته گل بهادر نباشه…
سریع ازش دفاع میکنم :
-نه اصلا…
تیز نگاهم میکند. پوفی میکشم و میگویم :
-ماجراش طولانیه… شاید بعدا برات تعریف کنم…
سری به تایید تکان میدهد.
تا آخر ساعت، سر کلاس مینشیند، بدون هیچ
اجباری… البته فقط با اجبار بهادر… برای
محافظت از من!
هنوز لحظه ای از تمام شدن کلاس نگذشته که
موبایلم زنگ میخورد.
#پست938
با دیدن شماره ی عمو منصور، همانطور نیمخیز
شده میمانم و دوباره مینشینم.
آیلار نگاهی بهم میکند :
-حورا بیا بریم یه چرخی بزنیم… جای هیوا خالی،
امروز نیستش… خیلی وقته باهم نرفتیم تهران
گردی…یعنی از وقتی که تو بی خبر رفتی و فکر
کردم دیگه نمیای…
وراجی هایش گیجم میکند و با نگاه گذرایی بهش
میگویم :
-فکر نکنم امروز بتونم… یه لحظه صبر کن…
و بی توجه به دهن باز مانده اش برای حرف زدن،
جواب تماس را میدهم.
-سلام… پدر جون!
برخلاف صدای عمو منصور، صدای آشنای مادر
جان… یعنی مامی بهادر را میشنوم!
-سلام به روی ماهت دخترم! خوبی مادر؟
متعجب میخندم:
-اوا مامان جون شمایین؟
آیلار دم گوشم میگوید:
-مادرشوهرته؟!
با آرنجم او را کنار میکشم تا حواسم را پرت
نکند.
صدای مامان بهادر را میشنوم :
-آره قربونت، خودم… گفتم با گوشی بابا منصور
زنگ بزنم که غریبی نکنی… برات شماره خودمو
اس ام اس میکنم… از این به بعد با گوشی خودم
بهت زنگ میزنم… میخوام هرروز زنگ بزنم
از حال و احوالت جویا بشم قشنگم! خب مزاحم که
نیستم؟ میتونی حرف بزنی مادر؟ به بهادر زنگ
زدم گفت سر کلاسی، ازش پرسیدم کلاست کی
تموم میشه که ساعتشو گفت و منم الان زنگ
زدم… بد موقع که زنگ نزدم؟
#پست939
لبخندی از جملاتی که پشت سر و با صمیمیت
ردیف میکند روی لبم میآید. نمیدانم چرا برایم
انقدر انرژی مثبت است!
-نه این حرفا چیه، خواهش میکنم… اتفاقا کلاسم
همین الان تموم شد. خوبین شما؟ بابا منصور
چطورن؟
-خدارو شکر… همه خوبیم، همه سلام دارن… آقا
منصورم سلام میرسونه، بنده خدا ناراحته…
هنوز شرمندهی کاریه که باهات کرد!
همان لحظه صدای عمو منصور به گوشم میرسد
: –
چی میگی خانوم جان؟ یه کلام گفتم سلام برسون،
من کی گفتم که…
زن به آرامی میگوید:
-لازم نکرده بگی… من از نگات میفهمم شرمنده
ای منصور جان!
-عجبا، لااله الی الله!
خنده ام میگیرد. واقعا فکر میکنند من نمیشنوم؟!
لب میگزم و میگویم :
-دشمنشون شرمنده، اشکال نداره… گذشته ها
گذشته…
مادرشوهر جان آه جانسوزی میکشد و میگوید :
-خدا رو شکر به خیر گذشت! از دست این آقا
منصور با این نقشه هاش!
#پست940
خوب است حالا همه ی ماجرا را نمیداند! وگرنه
اول عمو منصور را آویزان میکرد، بعد بهادر
را… بعد هم شاید… من را!
عمو منصور چیزی میگوید که نمیشنوم، اما
میفهمم غرغری بر سر زنش کرد!
مامان بهادر محل نمیدهد و توی گوشی میگوید:
-خب حورا مان خودت خوبی؟ خانواده چطورن؟
مامان، بابا، سوریه جان…
خنده ام را فرو میدهم و میگویم:
-همه خوبن، سلام میرسونن… سوره هم سلام
میرسونه!
دقت نمیکند و میگذرد:
-سلامت باشن… چه خبر؟ خودت چیکار میکتی؟
کم و کسری که نداری؟ چیزی لازم داشتی،
مدیونی اگر به ما و بهادر نگی…
-شما لطف دارید، چشم…
ذاتا مهربان است که میگوید :
-توام مثل دخترای من… عزیز آیدین، عزیز دل
همه ی ماست…
و خودش میخندد و میگوید :
-چقدرم بدش میاد بهش میگیم آیدین! همونطوری
که تو خوشت نمیاد بهت بگیم حوریه…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 12
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
بیشتر بیشتر 😭😂😂 لطفاً لطفاً 😫😂😂
حمایت از رمانهای خاله فاطی😎
#هشتک_حمایت_❤