بازهم فکر دیگری میکنم:
-با یه جعبه گل…
نگاه خاصی بهم میکند. اما با اینحال میگوید:
-خب…
با کمی خجالت که نمیدانم دلیلش چیست،لبخندی
میزنم:
-همین… خوبه دیگه؟
با لحن آرامی میگوید:
-آره خوبه قربون!
#پست963
از این لفظ هایش چقدر خوشم میآید! دلم میرود
اصلا برایش… آنقدر که دیگر دست خودم نیست و
لپش را محکم میکشم:
-علف شیرین من!
به وضوح جا خوردنش را میفهمم…به خصوص
آن نگاه سیاه و بهت زدهاش که ناگهان به سمتم
میچرخد و من نمیتوانم جلوی قهقههام را بگیرم!
با همان خندهمیگویم:
-بزغاله بشم علف شیرینم میشی…
با حس و حال عجیبی میخندد و میگوید:
-آره میخوریش؟
جواب خوبی بود…کاملا منطقی و بهجا! خندهام
کمرنگ میشود و با خجالت و شیطنت میگویم:
-بی ادب!
-جون!
جعبهی گل را من در دست میگیرم و جعبهی
کاکائو را بهادر… زنگ در را میزند و سپس
دستش را پشت کمرم میگذارد.
در که باز میشود، صدای صحبت از خانه به
گوش میرسد…
-اومدن!
و ثانیهای بعد،خواهر بهادر با صورتی پر از
هیجان و خنده جلوی در ظاهر میشود. پشت بندش
آن یکی خواهرش… و بعد به ترتیب دوتا
باجناق… و بعد مامان جون و عمو منصور و…
همه باهم به استقبالمان آمده اند؟!
#پست964
اولین نفر همان خواهر بزرگ بهادر،آیدا است که
بلند میگوید:
-الهی من فداتون شم… وای داداشم!
آن یکی میگوید:
-با زنش اومده… ای خدا نگاشون کن!
کم کم خجالت هجوم میآورد و یکی از دامادها
میگوید:
-عجب تیپی به هم زدی شاهدوماد!
آخر آن کتانی ها باعث متلک شد! هرچند آیدا،
زنش جواب میدهد:
-داداشم خوشتیپ ترینه… با همین تیپ دل حوری
جونو برده…
دهان باز میکنم چیزی بگویم که بهادر زودتر
میگوید:
-اسم خانومم حوراست… حورا خانوم!
اوکی… صدای اووو کشیدن جمع بلند میشود و من
از شرم گونه هایم گل می اندازد!
با اسقبال خاص و گرمشان داخل میشویم. مامان
جون بغلم میکند و قربان صدقه ام میرود…و
خوب میفهمم که درواقع قربان صدقه دختری
میرود که بالاخره دل پسرش را برده و البته
باعث سر به راه شدن پسر سرکشش شده!
جعبه ی گل را به دستش میدهم و میگویم:
-قابلتونو نداره…
به طرز عجیبی برق اشک را توی چشمانش
میبینم، وقتی میگوید:
#پست965
-خدا رو شکر که نمردم و این روزای بچهمو دیدم!
دلم میسوزد و مگر حال بهادر تا چه حد وخیم
بود؟ زندان رفتنش… کشته شدن دوستش… تنها
شدنش… دور شدنش…
بابا منصور روی موهایم را میبوسد و آرام
میپرسد:
-بهادر که ادیتت نمیکنه؟
سریع میگویم:
-نه بابا جون…
لبخند عمیقی روی لبش میآید و سبیل هایش کش
میآید!
-دختر گلم! حواسم به زندگیتون هست بابا جون…
گفتم که بچهی خوبیه!
دلم میخواهد مردمکهایم را در حدقه بچرخانم!
همان حواسش به زندگی ما نباشد، بهتر است…تا
اینکه باشد و نقشههای عجیب و غریبش را پایه
ریزی کند!
زن و مرد میانسالی هم حضور دارند و با هردو
شان سلام و احوالپرسی میکنم.خیلی زود به یاد
میآورم که عمو و زنعموی بهادر هستند. درواقع
پدر و مادر آبتین !
و آبتین هنوز نیامده و عموی بهادر در همان
برخورد اول به بهادر با خنده میگوید:
-من بدونم منصور چه وردی برات خوند که به
راه اومدی… یاد بگیرم منم واسه آبتین بخونم…
بهادر با لبخند، اما جدی میگوید:
-آبتین خودش بچه ی عاقل و سر به راهیه عمو…
مرد پوزخند واضحی میزند و پر تاسف میگوید:
-عاقله که وضع زندگیش اینه؟
زنی که کنارش نشسته آرام میگوید:
-آقا فاتح!
آقا فاتح به خاطر تذکر و خجالت زن، مجبور به
سکوت میشود.
#پست966
زن با لبخند شرمگینی رو به من میگوید:
-از دست این مردا…
لبخند مصلحتی ام میشود جوابش!
بهادر دستی به پشتم میزند و میگوید:
-بیا بریم لباساتو عوض کن…
از شعور و مردانگی اش ممنونم که من را توی
جمعی که احساس غریبی میکنم، تنها نمیگذارد.
هرچند که کمی گرفته به نظر میرسد و احتمال
میدهم به خاطر حرفهایش با عمویش درمورد آبتین
باشد.
آیدا با دیدنمان لبخند عمیقی میزند و میگوید:
-ای جان اینا رو!
من هنوز کمی از خواهرهایش به خاطر اتفاقی که
توی هتل مشهد افتاد، خجالت میکشم!
همه اش تقصیر بهادر بود! حتی الان که همه زوم
میکنند روی ما، از شرم بی اراده دست بهادر را
میفشارم… که همین باعث میشود تذکر بدهد:
-اونور و نگاه کنید!
بلافاصله بعد از این تذکر، تمام سرها با خنده های
جمع شده به سمت دیگر کشیده میشود!
و من حتم دارم که گونه هایم سرخ است!
با همراهی بهادر وارد اتاقی از بین چند در بسته
در قسمت انتهایی سالن میشویم.
همین که در را پشت سرش میبندد، زیب لب غر
غر میکند:
-دست از سر این بچه برنمیدارن!
#پست967
نمیدانم حواسم را به اتاق بدهم، یا به بهادر.
-کدوم بچه؟
پوفی میکشد و دستش به سمت کمربند شلوارش
میرود:
-متشخص باکلاسمون دیگه…
از توصیفش خنده ام میگیرد. آبتین هنوز همان
متشخص باکلاس و مغروری است که هیچ دختری
نمیتواند باهاش ارتباط برقرار کند!
و برایم جالب است که بهادر بدون حساسیت، همان
لقب هایی که من به آبتین میدادم را حفظ کرده!
-امشب میاد؟
جلوی چشم من با راحتی تمام شلوارش را
درمیآورد، انگار که سالها باهم زندگی کرده ایم!
-آره بابا… هرچی گفتم که اگه راحت نیستی نیا،
قبول نکرد… گفت واس خاطر تو که داوشَمی
میام… آخه داوش من تو متلک بارون بشی، من
میخوام چیکار بیای؟
بازهم حواسم مابین حرفها و شلوار درآوردنش در
گردش است. البته… زیرشلواری کردی محبوبش
را از زیر پایش کرده، همانطور که گفته بود!
پیرهن مردانه اش را هم درمیآورد و هیچی از
زیر تنش نیست. در همان حین، به سمت کمد
میرود.
همان لحظه حواسم از بهادر، پرت اتاق میشود!
همین که نگاهم را به در و دیوار میدهم، شگفت
زده میمانم! اتاق با رنگ آمیزی سیاه و سفید… با
پوسترهای ریز و درشت از بوکسرها که به
دیوارها زده شده… و چندتایی عکس بزرگ و
کوچک… از خودش؟
#پست968
انگار خودش است! و رفیق هایش… در ژست
های مختلف… با دستکش بوکس و کیسه بوکس و
معمولی و… عکس دونفره ی کوچکی، از بین
تمام عکسها نظرم را جلب میکند.
چشم جمع میکنم تا دقیق تر ببینم… و بی اراده به
سمت عکس قدم برمیدارم. هرچه نزدیکتر
میشوم، لبخند دو پسر جوان توی عکس واضحتر
میشود. نگاهشان براق تر… شور و صمیمیتشان
بیشتر…
وقتی درست روبروی عکس می ایستم، قلبم
ناخودآگاه جمع میشود.. مچاله میشود.. به درد می
آید.
بهادر را… بهادر چند سال پیش را توی عکس
تشخیص میدهم… که با رکابی سیاه رنگ و
انگشتانی که بند بندشان را چسب زده، دست دور
شانه ی پسری که ساده و بی آلایش به نظر
میرسد، حلقه کرده. هردو به دوربین خیره اند و
میخندند. از آن خنده های واقعی و از ته دل!
و چیزی توی مغزم هی تکرار میشود که این پسر،
همان دوست بهادر است. اروند… اسم اروند توی
سرم تند تند کوبیده میشود. چقدر معصومانه و
ساده است نگاه و خنده اش!
-حوری؟!
به خودم میآیم! برمیگردم و بهادر را میبینم که
تیشرت آستین کوتاه سفید و ساده ای تنش کرده.
#پست969
قدم به قدم نزدیک میشود و نگاهش بین من و
عکس کوچک چسبیده به دیوار، در رفت و آمد
است.
دمی میگیرم و به سختی میگویم:
-اتاق… توئه… آره؟
توی یک قدمی ام می ایستد و اینبار نگاهش فقط به
عکس است.
حالت نگاهش… اخم کمرنگش… فک سخت شده
اش… دم و بازدم سنگینش… همه ی حالت هایش
به من میگوید که دیدن این عکس اذیتش میکند!
لب میگزم و دلم نمیخواهد اینطور ببینمش. با تعلل
میپرسم:
-اروند… اینه؟
به هم ریخته تر شدن صورتش را میبینم… سیبک
گلویش که تکان میخورد… و سکوت طولانی اش،
شاید برای جمع و جور کردن خودش!
دلم از گرفتگی اش میگیرد و دستش را میگیرم.
-بها…
نفس بلند بالایی میکشد و به سختی میگوید:
-خیلی الکی رفت…
چه صدای گرفته ای!
آنقدر متاسف و متاثرم که دستم را رو صورتش
میگذارم… و از ته دل میگویم:
-ناراحت نباش…
چشم میبندد.
-بد کرد باهام… بد کردم باهاش…
#پست970
بغصم میگیرد.
-گذشت… نکن اینطوری با خودت…
صدایش خش میگیرد، وقتی آرامتر میگوید:
-کاش میگذشت تموم میشد…
چطور حالش را عوض کنم، وقتی یادآوری اروند
انقدر زود او را به هم میریزد؟
-تموم شده… فقط خودتم باید قبول کنی…
چشم باز میکند و با چشمهایی که سرخ شده اند،
آرام زمزمه میکند:
-منو نمیبخشه…
نمیگذارم به عکس نگاه کند و صورتش را
میفشارم تا نگاهش را معطوف خود کنم. وقتی به
چشمانم نگاه میکند، با دو دست صورتش را
میفشارم و میگویم:
-تو فقط میخواستی در حقش رفاقت کنی… مگه
خودت همینو نگفتی؟
-ولی نارفیقی کردم…
-چرا انقدر خودتو عذاب میدی بها؟
سرش را به طرفین تکان میدهد و سخت سعی
دارد بغص نکند و چشمانش پر نشود. ای خدا دلم
میخواهد هرکاری کنم تا او را اینطور نبینم!
-اصلا این عکسو از اینجا بردار…
-میخوام باشه… نمیخوام این مدل نگاه و خنده ش
یادم بره! اینجا خیلی رفیق بودیم.
قلبم آتش میگیرد. کاش باهاش کنار بیاید.
-قول بده درموردش حرف بزنی… بیشتر حرف
بزنی… هروقت که دلت گرفت، باهام حرف
بزنی…
به سختی سری تکان تکان میدهد و دستش را
روی دستم، که روی صورتش است میگذارد. کف
دستم را میبوسد و دستم را به لبهایش میچسباند.
#پست971
چشمانم پر میشود و میگویم:
-من دلم میخواد همدمت باشم…
با لبخند کمرنگی لب میزند:
-جون!
با بغص لبخند میزنم. صدای زنگ خانه به گوش
میرسد. بهادر دست دور شانه ام حلقه میکند و
چندباری آرام به شانه ام میزند:
-آبتین اومد… لباساتو عوض کن بریم بیرون.
لبخند روی لبم عمق میگیرد:
-باشه…
مانتو و شالم را درمیآورم و صندلهایم را پایم
میکنم. جلوی آینه میز ست تخت چوبی رنگش،
موهایم را مرتب میکنم. کت تنم میکنم. و وقتی
برمیگردم، بهادر را میبینم که خیره ام است. با
همان شلوار کردی ای که روی تیشرتش کشیده و
چه دلبری ست شوهر َکم!
هرچند او با اخم مصنوعی و لب کج شده میگوید:
-بزنم لهش کنم قرتی نازنازی رو!
با خجالت میخندم و او دستش را تکان میدهد:
-بدو بیا!
با ناز به سمتش میروم.
-چطورم بها؟
#پست971
دستم را میگیرد و با نگاه چپی میگوید:
-خوشگل بیشرف زشت!
آهان! بوسه ای روی شقیقه ام میگذارد و باهم از
اتاق بیرون میرویم.
با بیرون آمدنمان از اتاق، نگاه همه به سمت ما
میچرخد! وای خدا چقدر نگاه میکنند، آدم معذب
میشود!
آبتین است که همان لحظه با دیدنمان، میگوید:
-نمونه ی بارز علف و بزی…
واو! بازهم بز و علف؟
آیدا با شیطنت خواهرشوهرانه ای میگوید:
-لابد داداشم بزه و حورا جون علف شیرین…
ایششش! آبتین هم رک میگوید:
-نخیر… حورا بزه و داداش عتیقه ت علف که به
دهن بزی شیرین اومده…
الان خوشحال باشم بز هستم دیگر! صدای ریز
خنده ها به گوشم میرسد و آبتین رو به من
میگوید:
-البته جسارت نشه حورا… ضرب المثله!
جسارت بشود چه کنم؟
بابای آبتین میگوید:
-تو چرا عرضه نداری یدونه از این بزا پیدا کنی
که از توئه گوشت تلخ خوشش بیاد؟
خنده ی آبتین به آنی جمع میشود. بهادر برای
بازتر نشدن بحث، پر جذبه میگوید:
-ول کنید این بز و علفو! هی هیچی نمیگم هی
زوم کردید رو من و حوری…حورا!
#پست972
جوری سکوت میشود که انگار از اول بحثی
نبود! اما بعد، عموی بهادر آرام میگوید:
-درد و بلات بخوره تو سر این پسر بی خاصیت
من!
وای خدای من! واقعا گفت! چطور میتواند آبتین
را اینطور تحقیر کند؟! مگر پسرش نیست؟
نگاه که به آبتین میکنم، حالم بد میشود. اخم هایش
درهم و نگاهش به سمت دیگر… و خجالت زده!
قلبم برای غرور و شخصیتی که پدرش انقدر
راحت توی جمع له میکند ، مچاله میشود.
بهادر دستم را میفشارد و آرام میگوید:
-بیا بریم بشینیم…
و از صدای بهادر هم میفهمم که اینطور رفتار
عمویش او را هم عصبی کرده!
کنار هم روی مبلی مینشینیم. یه سختی لبخندی به
جمعی که خیره مان هستند، میزنم. بهادر
میگوید:
-آبتین اون نقشه ی مجتمع که تحویل دادی، عجب
چیزی شده… طرف دهنش باز مونده بود!
نگاهی بین آبتین و بهادر جابهجا میکنم. بهادر
عزیزم… چقدر خوب است که هوایش را دارد.
آبتین به سختی میگوید:
-جداً؟
بهادر با افتخار میگوید:
#پست973
-حال کرده بود… میگفت پیمان کار هرچی گشت
یه ایراد از توش دربیاره، نتونست. آخرم اعتراف
کرد که بهترین نقشه برای اون زمین همین میتونه
باشه…
بالاخره لبخند گذرایی روی لب آبتین میآید.
هرچند پدرش پرمعنا میگوید:
-ما که از خدامونه تو همه چی اینطوری
سرافرازمون کنه!
بهادر سریع میگوید:
-داره استاد دانشگاه میشه، دیگه بالاتر از این چی
میخواین واسه سرافرازی؟
آبتین انگار که نیاز به همین تعاریف داشته باشد،
بلند میشود و نزدیک بهادر مینشیند.
-بیخیال داداش، من رئیس دانشگاهم بشم اوضاع
همینه…
صدای خنده ی جمع به گوش میرسد و لبخند آبتین
عجیب تلخ است.
پدرش میگوید:
-آره پسر من! تا وقتی مثل آدم زندگی نکنی و سر
و سامون نگیری، اوضاع همینه…
آبتین زهرخندی میزند و بهادر میگوید:
-یه امشبه رو بیخیال جان بهادر…
اما عمویش کوتاه نمیآید:
-تو یکم باهاش حرف بزن که مثل آدم زندگی کنه!
آبتین پوف بلندبالایی میکشد. بهادر زیر لب
میگوید:
-تف به روی دل سیاه شیطون!
#پست974
ای خدا چه بساطی شد! فضای جمع سنگین میشود
و مادر آبتین با بغض ناله میکند:
-ای خدا همه ی جوونا رو عاقبت به خیر کن! به
خدا که ما جز صلاح تو چیزی نمیخوایم پسرم…
اگرم چیزی میگیم، از سر نگرانیه… خیر و
صلاحتو میخوایم!
آبتین با حرص و خجالت میگوید:
-شما لطف دارید… اما خوشحالم میکنید اگه اصلا
نگران من نباشید!
عموی بهادر زیر لب میغرد:
-لااله الی الله!!
یعنی به سختی خود را کنترل میکند که چیزی بار
پسرش نکند!
آخر چرا؟! واقعا چرا؟چرا توی جمع؟چرا بین این
آدمهای غریبه و آشنا؟ و منی که اولین بار است
مهمان این خانه هستم!
مادر جون با آوردن اسپند، سعی میکند به بحث
خاتمه دهد و واقعا ممنونش هستم!
ظرف اسپند را دور سر من و بهادر میچرخاند:
-چشم بد ازتون دور…ماشالله… خدا برای هم
نگهتون داره…
و بعد بلند میگوید:
-برای سلامتی شون صلوات!
همه یک صدا و بلند صلوات ختم میکنند و من
میفهمم این صلوات برای ختم ترور آبتین است!
#پست975
پدر آبتین هم به اجبار کوتاه میآید و سکوت
میکند. هرچند به آبتین جوری نگاه میکند که انگار
دشمن خونی اش است! انقدر از دستش شکار
است؟ همه اش به خاطر ماجرای متین و تمایلات
متفاوت آبتین؟
چقدر قضاوت سخت است. هم قضاوت آبتین، و هم
قضاوت پدر و مادرش…
بهادر آرام دم گوشم میگوید:
-شرمنده خوشگله… این عموی من همین که
چشمش به متشخص میفته، خودکار قاطی میکنه…
نگاهم نمیکنه کجاست؟ عروس نشسته… دوماد
نشسته… جاش هس، جاس نیس…
سری تکان میدهم و مثل خودش آرام میگویم:
-طوری نیست…
-بیتربیته!
خندهام میگیرد. او بار دیگر میگوید:
-اعصاب پعصاب نداره…
با خنده تذکر میدهم:
-بها…
-والا! مرد گنده تا این بچه رو میبینه، میرینه به
شخصیتش…
لبهایم جمع میشوند. راستش خب راست
میگوید. جایش نبود! برای آبتین ناراحتم و
زمزمه میکنم:
-کاش نمیومد…
#پست976
بهادر هنوز دارد حرص میخورد وقتی میگوید:
-خره دیگه… بهش گفتم نیاد…
و بعد رو به آبتین میکند:
-مرتیکه خر!
هین آرامی میکشم.
-بهادر!
آبتین جفت ابروانش را بالا میفرستد:
-خر نبودم که پسرعموم تو نبودی!
بهادر سریع میگوید:
-میزنم لهت میکنما!
آبتین کمرنگ میخندد. شاید شبیه به پوزخند!
بهادر با پوف پرحرصی میگوید:
-نگفتم نیا؟
-مهمونی داداشم باشه من نیام؟
بهادر مشت آرامی به بازویش میزند:
-گو نخور!
آبتین میخندد و انگار او هم مثل من ابراز
احساسات مخصوصش را از بر است… که وقتی
زیادی با احساس میشود، میگوید “:گو نخور”!
درست با همین مدل و همین لحن!
-خوبت شد حرف شنیدی؟ خودت تنت میخاره…
آبتین با تظاهر به بیخیالی میگوید:
-مهم نیس…
-زهرمار مهم نیس!
آبتین بازهم به در خنده میزند:
-حالا جدی اون نقشه ی مجتمع همینقدر خفن بود؟
#پست977
بهادر لب و لوچه ای کج میکند:
-نه بابا خفن کجا بود؟ خواستم جلو بابات جو بدم!
وگرنه که ریده بودی… فقط یه روز کامل نشستم
گوه کاریاتو درست کردم و تحویل دادم!
باورم نمیشود! آبتین بلند میزند زیر خنده و بهادر
هم، با خنده ی کوتاه و مقطعی میگوید:
-زهرمار، چه خوششم اومد…
آبتین با خنده به شانه اش میزند:
-جبران میکنم… یکی طلبت…
بهادر شانه اش را تکان میدهد و لوس میشود:
-تو نرین تو حال ما و خودت، جبران بخوره تو
سرت…
-بیخیال، من که دارم میرم!
بهادر بهت زده نگاهش میکند… مثل من!
آبتین تکیه میدهد و با ته لبخندی میگوید:
-کارام داره ردیف میشه… کارای متین هم کم و
بیش ردیفه…
بهادر در اوج حیرت میگوید:
-زر نزن!
آبتین نگاه چپی بهش می اندازد:
-الان این یعنی خوشحال شدی یا ناراحت؟
نگاه به بهادر میکنم. من هم منتظرم ببینم که چه
حسی دارد!
با تکخند نه چندان مطمئنی میگوید:
-چه میدونم!
دست روی دستش میگذارم و بی طاقت میپرسم:
-خوشحال نشدی؟
#پست978
بهادر نگاه به من میدهد. توی چشمهایش هم
خوشحالی میبینم، هم ناراحتی، و هم نگرانی… و
در همان حال، با صدای آرامی میگوید:
-از اولش قرار بود بره دیگه…
باورم بشود که توی لحنش دلتنگی موج میزند؟!
یعنی ممکن است از رفتن آبتین دلتنگ شود؟! نه
بابا!
آبتین ضربه ای به شانه اش میزند، نسبتا محکم!
-دیدی بالاخره داره جور میشه؟ گورمو گم میکنم
میرم از این شکنجه گاه!
هرچند که لحنش شوخ است، اما خوشحال به نظر
میرسد. و برای خوشحالی آبتین لبخند روی لبم
میآید.
رو بهش میگویم:
-خدارو شکر… برات خیلی خوشحال شدم آبتین…
بهادر بلافاصله میپرسد:
-حالا کی میرید؟
-یه دو سه ماه دیگه…
بهادر آرامتر میپرسد:
-عمو و زنعمو میدونن؟
آبتین سر به سمتش متمایل میکند و مثل او آرام
جواب میدهد:
-هنوز نه، ولی خودت که میدونی… خبر دارن
که خیلی وقته تو فکر رفتنم.
بهادر کمی انگار نگران است وقتس میپرسد:
-متنین چی؟
آبتین صاف نگاهش میکند:
#پست979
-متین چی؟!
-میگم یعنی دردسر نشه براش؟ شدنیه؟
آبتین با بازدم بلندی میگوید:
-باید بشه! دیگه نمیتونم وایسم نگاه کنم که هرروز
از یکی شون کتک بخوره!
بهت زده میشوم!
-چی؟!
نگاه هردو به سمتم میچرخد. خجالت میکشم که
داشتم مکالمه شان را گوش میدادم و خب… من هم
هستم دیگر! لب میگزم و با تکخند شرمگینی
میگویم:
-خب مگه… دوست نیستیم؟
هیچکدام چیزی نمیگویند و همانطور نگاهم
میکنند. لب و لوچه ام جمع میشود:
-یعنی گوش ندم؟
بهادر سر به سمتم کج میکند و دم گوشم میگوید:
-شاید خوشش نیاد تو بفهمی که…
آبتین میان حرفش میگوید:
-چرا بابا… دوستیم دیگه…
بهادر صاف مینشیند. با مکث از آبتین میپرسم:
-یعنی مسئله ای نیست؟ بدت نمیاد منم حرفاتو
بشنوم؟
آبتین خنده اش میگیرد و بهادر از پهلو من را به
خود میفشارد… با اخم و حرص و لذت و پچ پچی
آرام:
#پست980
-سرتق!
یعنی خوشش آمد! و آبتین میگوید:
-تو که همه چیو میدونی، اینام روش…
انگار که منتظر همین حرف باشم، سریع و بیتاب
میپرسم:
-خب… گفتی هرروز از یکیشون کتک میخوره؟!
خنده ی آبتین جمع میشود و با حال عصبی ای
سری بالا و پایین میکند. قلبم از درد جمع میشود!
آبتین با مکث میگوید:
-بابا و داداشش…
هین بلندم سرشار از ناراحتی و حیرت است.
بهادر زیر لب میغرد:
-پفیوزا!
بی تاب میپرسم:
-چرا؟!
زهرخند بدی میزند:
-چون از نظرشون نرمال نیست… چی بگم؟ چون
ریش و پشمش کمه… چون رفتارش فرق داره…
تمایلاتش فرق داره… هورموناش فرق داره…
خواسته هاش فرق داره…
لبم را با شدت میان دندانهایم میفشارم. بیچاره
متین! در یک لحظه همه ی آن نفرت پر میکشد و
جایش را به دلسوزی میدهد.
آبتین با صورتی در هم از ناراحتی و عصبانیت،
نگاه پایین میکشد :
#پست981
-چون فرق داره… نمیتونن قبول کنن فرق داره،
پس کتکش میزنن! باباش انقدر میزنه تا به قول
خودش آدمش کنه… داداشش تهدیدش میکنه که
میکشتش… انگار من مردم که همچین گوهی بتونه
بخوره!
با بهت زدگی خیره اش میمانم و بهادر دست
روی دست مشت شده اش میگذارد:
-خون خودتو کثیف نکن داداش من… یه گوهی
خورد تموم شد رفت، الان دیگه از این خبرا نیع!
زیر لب نجوا میکنم:
-باورم نمیشه!!
بهادر با تکخندی نگاهم میکند:
-مگه تو این مملکت زندگی نمیکنی؟
پلک میزنم و بهت زده میپرسم:
-آخه تا این حد؟! یعنی ممکنه متینو بکشتن؟!
آبتین از یادآوری اش کاملا به هم ریخته و
میگوید:
-ای بابا حورا کجایی؟ انقدر زده بودن که دیوونه
ش کرده بودن… برداشته بود رگشو زده بود.
من به معنای واقعی هنگم و بغص میکنم. و آبتین
آرام میگوید:
-از اون روز دیگه نذاشتم برگرده خونه ی اونا.
اگر جلوشون واینستاده بودم، تا الان بلا ملا سرش
آورده بودن!
بی اراده میپرسم:
#پست982
-پس چیکار کردید؟!
بهادر و آبتین نگاهی باهم رد و بدل میکنند. نگاه
معنادار! نباید این را میپرسیدم؟! فکر کنم نباید!
آبتین میخواهد جوابم را بدهد، اما من با خجالت و
ناراحتی میگویم:
-واقعا متاسفم آبتین… فکر نمیکردم انقدر روزای
سختی پشت سر گذاشته باشید. الان متین… حالش
خوبه؟!
کوتاه و مطمئن میگوید:
-مراقبشم!
هرچند قلبم به درد آمده، اما لبخند روی لبم میآید.
همین مراقب بودن آبتین، یعنی تلاش برای به
دست آوردن آن آرامش و روزهای خوبی که
میخواهند.
زیر لب و بی اراده و از ته دل میگویم:
-بیچاره متین… کاش جای گارد گرفتن، اجازه
میدادم بیشتر اذیتم کنه!
آبتین و بهادر متعجب زل میزنند به من. من الان
انقدر شرایط روحی ام برای متین خراب است که
حتی قابلیت این را دارم به فرزندی قبولش کنم!
بغضم میگیرد:
-بچهم!
بهادر طلبکار به آبتین نگاه میکند:
-بیا! زنم ناراحت شد! بزنمت؟
سریع میگویم:
-دعواش نکن بها…
#پست983
آبتین میخواهد چیزی بگوید، اما با دیدن مامان
بهادر که به سمتمان می آید، صاف مینشیند و
سکوت میکند. هرسه سکوت میکنیم.
مامان جون با گذاشتن میوه توی بشقاب میده مان،
با اخم و لبخند میگوید:
-تا من نیام براتون میوه نذارم شما دست نمیزنید؟
چی میگید یک ساعته باهم؟ یکمم از خودتون
پذیرایی کنید… لااقل یه چیزی بخورید.
لبخند تشکرآمیزی میزنم:
-ممنون مامان جون، توروخدا زحمت نکشید،
خودمون برمیداریم…
بزرگترین هلو را توی بشقابم میگذارد:
-اگر قرار بود بردارید، یک ساعته برمیداشتید…
چاییتونم سرد شد.
خجالت زده تشکر میکنم. با رفتنش آبتین صدایم
میزند:
-حورا؟
نگاهش میکنم. نگاه محتاطانه ای به بهادر میکند و
سپس با رودربایستی رو بهم میگوید:
-فقط متین… نفهمه که…
سریع متوجه منظورش میشوم و میگویم:
-حتما! خیالت راحت، بین خودمون میمو…
هنوز جمله ام کامل نشده، بهادر یکی پس کله اش
میزند:
-مرتیکه مگه زن من، خبرچینی فضولی چیزیه؟!
دهانم باز میماند! اما آبتین میخندد و انگار خیلی
باجنبه تر و راحتتر از آن هستند که فکرش را
میکردم!
-بالاخره کار از محکم کاری عیب نمیکنه…
بین شوخی و خنده هایشان… حرفهایشان… متلک
های پدر و مادر آبتین… محبت و مهربانی مامان
جون و بابا منصور… شوخی ها و صمیمیت ها و
قربان صدقه ها و تیکه انداختن های خواهرها و
دامادها، مهمانی تمام میشود .
مامان جون و عمو منصور دستبند طلایی بهم هدیه
میدهند که کلفتی اش عجیب به چشم میآید… به
خصوص توی مچ ظریف دست من! آخر به این
گندگی را من چکار کنم؟
خب خودش گفته بود که سرتا پای عروسش را
میخواهد طلا بگیرد!
#پست984
نگاه گاه و بی گاهم به سمت متین کشیده میشود.
جثه ی جمع و جوری دارد. شاید ققط دو سه سانت
از من صد و شصت و هشت سانتی بلندتر باشد.
هرگز صورتش را با ریش و سبیل ندیده ام.
موهای پرپشتش را به عقب شانه زده و به حالت
پف و شلخته ای توی هوا ایستاده. چشمهایش
کشیدگی بامزه ای دارد و صورتش تمیز و کمتر
از بیست و سه سال به چهره و هیکلش میآید. به
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 11
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
ماجرای متین و ابتین یعنی چی میشه بیشتر توضیح بدین اخه انگار متین ترنسه😂وبا ابتین رابطه دارن هردو من بیشتر اینطوری فهمیدم درسته یا نه؟
لطفاً پارت بزار 😭🥺
پارت شبو نمی دی؟
پارت نداریم؟؟
پارت جدید کو فاطی جون؟
حمایت از رمانهای خاله فاطی😎
#هشتک_حمایت_❤
یاسی بیابزن هشتکو آبجی
چشم فدات😂😂😍😍
مرسی عالی بود