رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 20 - رمان دونی

 

با چشم و ابرو اشاره ای به جایی میکند و میگوید:
-همین اول برم سراغ اصل کاری دیگه؟
خوشم می آید بچه ی باهوشی ست! اشاره اش مستقیم دیوار کناری، یعنی خانه ی آن موجودِ لات و مشکل دار…موضوع بحثمان!

با لبخند سر به تایید تکان میدهد:
-برو سرِ اصل مطلب!
و او هم با گفتنِ یک:
-باشه بریم…

شروع میکند به تعریف کردن خاطراتِ یک داعش!!
-خاله اصل مطلب اینه که هرکی اومد تو این خونه، به چند روز نکشید که چهار دست و پا فرار کرد! یعنی جوری فرار کرد که دیگه پشت سرشم نگاه نکرد و دیگه به کل محو شد!
لرزی از تیره ی کمرم میگذرد. رادین با حالت خاصی نگاهم میکند:
-بگم چرا؟ بگم؟ نمیترسی بگم؟!

الله اکبر از دست این بچه!
-درست تعریف کن ببینم چرا؟!
سرش را نزدیک می آورد و آرام و پرهیجان میگوید:
-چون عمو بهادر فراریشون داد…

خب این را که متوجه شدم! چطوری و چرایش را…میدانم؟!
-خب؟!
به حالت نفهمی سر به اطراف تکان میدهد. با اخم و جدی میگوید:
-بقیه ش!
با ژست خاصی میگوید:
-آهّاااان…بقیه ش…

چهارزانو میشود، درست رو به من. و با هیجان میگوید:
-بگم چرا فراریشون داد؟
هیچی نمیگویم. عمومنصور گفته بود که این عتیقه چشم به این واحد دارد!
رادین منتظر جوابم نمیشود و خودش میگوید:

-چون از همسایه خوشش نمیاد! مزاحم نمیخواد…کلا از دختر جماعت خوشش نمیاد! به خصوص دخترایی که تو این خونه مستاجر میشن.
-مگه چندتا دختر قبل از من تو این خونه مستاجر بودن؟!!
مکثی میکند. غرق فکر میشود…دارد میشمارد؟!!

-رادین؟!
-من که…چهار پنج تاشونو دیدم!
چشمهایم از حدقه بیرون میزند. چهارپنج تا؟!! عمو منصور چهارپنج تا دختر قبل از من به این خانه آورده؟!

-شما چند وقته اینجایید؟!
کمی فکر میکند و میگوید:
-دو سال ایناست…

مغزم سوت میکشد. در این دو سال چهارپنج تا فقط رادین به یاد دارد! قبل از آنها هم…بوده؟!

-خونه ی خودتونه؟
-خونه ی عمو منصوره…داده به ما…
با مکث اشاره ای به دیوار بغلی میکنم:
-این…خوشتیپه…چند وقته اینجاست؟!
-نمیدونم…خیلی وقته…

بازدم عمیقی بیرون میفرستم. سوال دیگری به ذهنم میرسد:
-اینجا خیلی وقته خالیه؟
میخندد.
-چند ماه بود! آخرین بار دختره پاش شکست…رفت دیگه تا الان اینجا خالی بود…که باز یه دختر دیگه اومدددد!

چشم به رویش تنگ میکنم.
-خنده ت دیگه واسه چیه؟
خنده اش بیشتر از قبل وسعت میگیرد.
-آخه ایندفعه نوبت توئه که بهادر فراریت بده…

قلبم هری میریزد. با اخم تذکرم را میدهم:
-تو نه رادین جان، شما!!
-خب همش منتظرم ببینم شما… چی میشه که فرار میکنی!
اخم میکنم:
-نخند!

به سختی خنده اش را فرو میدهد. نفس عمیقی میکشم تا از حالت عادی خارج نشوم. چند ثانیه ی بعد میپرسم:
-چرا پای دختره شکست؟!
هیجان در صورت و صدایش بیشتر میشود وقتی میگوید:

-از پله ها سُر خورد…ده تا پله رو پایین اومد. ولی من دیدم! یه سوسک بالدار اندازه انقدر!
کف دستش را برای اندازه گیری نشانم میدهد و ادامه میدهد:
-افتاد رو صورتش! اونم از ترس یه جیغی کشید که کل ساختمون لرزید…خودشم از پله ها همچین سُر خورد که من گفتم مُرد! ولی فقط پاش شکست…

با بهت میگویم:
-فقط؟!!
سر تکان میدهد.
-آره بابا چیزیش نشد…فقط پاش شکست..

با حرص میغرم:
-نیم وجبیِ دَی…
چشمهایش که درشت میشوند، به خودم می آیم و ادامه نمیدهم!
-نیم وجبیِ…بی ادب!
-خاله میخواستی فحش بد بدی!

عمرا! حورای باکلاس که از این حرفهای بی ادبی بلد نیست! حرف را عوض میکنم:
-فحش؟! من؟! ولش کن…داشتی میگفتی…سوسک بالدار؟!
او هم زود فراموش میکند و با هیجان ادامه میدهد:
-آره یه سوسکِ بالدارِ قهوه ای به چه گُندگی!

حتی تصورش هم وحشتناک و چندشناک است!
-از کجا اومده بود؟!
با حالت خاصی میگوید:
-نمیدونم!

یعنی دقیقا میداند و من دقیقا حدس بزنم!
-کارِ اون بود نه؟!
-نه..
و این یعنی بله!
-پای دختره رو زد شکست!!

-خودش ترسید خب…عمو بهادر که نمیخواست پاشو بشکنه…
آن چشمهای سیاه و آماده ی حمله را به یاد می آورم و چقدر یک آدم میتواند مزخرف و…وحشی و…سنگدل و خشن باشد؟!
-چرا؟!! دختره فهمید کار کیه؟! چی شد بعدش؟!

شانه ای بالا میدهد:
-فکر کنم فهمید که رفت و دیگه نیومد!
آه حتما فهمیده بود! مثل من که خوب فهمیده ام با چه جانور خطرناک و دیوانه ای طرفم!
-حالا اون که خوبه…یه دختره موهاش سوخت!

نگاه وحشت زده ام روی رادین مانده است:
-موهاش…
وای چتری هایم!!
رادین میگوید:
-عمو بهادر فندک زد، گیسای دختره آتیشو گرفت و نصف موهاش سوخت. اگه عمو بهادر آبِ کفترا رو نمیریخت روش، کلا آتیش گرفته بود!

تمام بدنم مور مور میشود. کابوس است به خدا!
-آبِ…کفترا…دیگه چیه؟!
-ظرف آب دارن دیگه…
حواسپرت میگویم:
-موهاشو با فندک سوزوند؟!!

سر تکان میدهد، با خنده!
-سوخت! البته عمو بهادر میخواست باهاش شوخی کنه!
ناز شود این عمو بهادر با شوخی های خرکی اش!
-دختره وایساد که این دیوونه موهاشو با فندک بسوزونه؟!
شانه ای بالا می اندازد:
-خودش میخواست شوخی کنن دیگه…

باورم نمیشود. یک نفر انقدر احمق باشد که بخواهد با این آدم شوخی کند؟!
-دیوونه بود مگه؟
با خنده ی موذیانه ای میگوید:
-نه عاشق بود!

بینی ام به طرز متعجب و پر چندشی چین می افتد.
-چی؟!
رادین به خاطر اینکه هیجانش را بیشتر کند، صدایش را پایین تر می آورد:
-فکر کنم میخواست مخ عمو بهادرو بزنه…فکر کنم میخواست خودشو بندازه بهش!

نیم وجب بچه را چه به این حرفها؟!
-اینا رو از کجات میاری رادین؟
با افتخار میگوید:
-خودم کشف کردم!
صحیح!

-تازه اون روزم رفته بود پشت بوم واسه عمو بهادر چای و شیرینی برده بود…کلی هم خوشگل موشگل کرده بود…انقدر عشوه میومد خاله! یه لباس پوشیده بود تا اینجا!

روی زانویش را نشان میدهد و من فقط خیره ی این گودزیلا مانده ام.
-داشتن باهم حرف میزدن که عمو بهادر فندک رو موهاش گرفت. موهاشو بافته بود. موهاش تا اینجا بود خاله!

اینبار روی باسنش را نشانم میدهد!
-هوم…
-عمو بهادر گیسِشو گرفت و گفت: آتیشش بزنم؟ دختره فکر کرد شوخیه دیگه! با صدای ناز نازی گفت اگه دلت میاد آتیش بزن…

با پوزخند ملیحی میگویم:
-عمو بهادُرِتم که دلش میره واسه این کارا!
-ایول خاله! هنوز نیومده شناختیش ها، خوشم اومد!

لبخندی مثل دهن کجی نثارم میکنم و او ادامه میدهد:
-عمو بهادر که فندکو روشن کرد، موهای دختره آتیش گرفت. جیغی زد که من سکته کردم! دور خودش میچرخید و داد میزد که موهام سوخت موهام سوخت. بهادرم آب کفترا رو که دم دستش بود برداشت و خالی کرد رو سر دختره! دیگه همونجا فاز عشق و عاشقی دختره پرید. رفت که رفت!

این هم از این!
-اونی که موش گازش گرفت چی؟
با تعجب میخندد:
-خاله حوری تو خیلی تیزی!
-خاله حورا شما خیلی تیز هستید! هوم؟!

بدون توجه به تذکر دادنم، میگوید:
-بیخیال بذار اونو تعریف کنم! بیچاره دختره تازه دو روز بود که اومده بود…یه موش افتاد تو خونه ش…فکر کنم رو تختش افتاده بود…آخه نصفه شب جیغ زد و همونطوری لخت و پَتی خودشو انداخت بیرون!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان رویای گمشده
دانلود رمان رویای گمشده به صورت pdf کامل از مهدیه افشار و مریم عباسقلی

      خلاصه رمان رویای گمشده :   من کارن زندم، بازیگر سرشناس ایرانی عرب که بی‌پدر بزرگ شده و حالا با بزرگ‌ترین چالش زندگیم روبه‌رو شدم. یک‌روز از خواب بیدار شدم و دیدم جلوی در خونه‌ام بچه‌ایه که مادر ناشناسش تو یک‌نامه ادعا می‌کنه بچه‌ی منه و بعد از آزمایش DNA فهمیدم اون بچه واقعا مال منه! بچه‌ای

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بانوی قصه pdf از الناز پاکپور

  خلاصه رمان :                 همراز خواهری داشته که بخاطر خیانت شوهر خواهرش و جبروت خانواده شوهر میمیره .. حالا سالها از اون زمان گذشته و همراز در تلاش تا بچه های خواهرش را از جبروت اون خانواده رها کنه .. در این راه عموی بچه ها مقابلش قرار میگیره . دو نفر

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تاونهان pdf از مریم روح پرور

    خلاصه رمان :           پندار فروتن، مردی سیو سه ساله که رو پای خودش ایستاد قدرتمند شد، اما پندار به خاطر بلاهایی که خانوادش سرش اوردن نسبت به همه بی اعتماده، و فقط بعضی وقتا برای نیاز های… اونم خیلی کوتاه با کسی کنار میاد. گلبرگ صالحی، بهتره بگیم سونامی جوری سونامی وار وارد

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آوانگارد pdf از سرو روحی

  خلاصه رمان :           آوانگارد روایت دختری است که پس از طرد شدن از جانب خانواده، به منزل پدربزرگش نقل مکان میکند ، و در رویارویی با مشکالت، خودش را تنها و بی یاور می بیند، اما با گذشت زمان، استقاللش را می یابد و تالش میکند تا همه چیز را به روال عادی برگرداند

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان لانه ویرانی جلد اول pdf از بهار گل

  خلاصه رمان :     25 سالم بود که زندگیم دست خوش تغییرات شد. تغییراتی که شاید اول با اومدن اسم تو شروع شد؛ ولی آخرش به اسم تو ختم شد… و من نمی‌دونستم بازی روزگار چه‌قدر ناعادلانه عمل می‌کنه. اول این بازی از یک وصیت شروع شد، وصیتی که باعث شد گلبرگ کهکشان یک آدم دیگه با یک

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان افگار pdf از ف میری

  خلاصه رمان :         عاشق بودند؛ هردویشان….! جانایی که آبان را همچون بت می٬پرستید و آبانی که جانا …حکم جانش را داشت… عشقی نفرین شده که در شب عروسی شان جانا را روانه زندان و آبان را روانه بیمارستان کرد… افگار داستان دختری زخم خورده که تازه از زندان آزاد شده به دنبال عشق از دست

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دسته‌ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x