رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 180

3.5
(10)

 

-نمیکنم…

اخم میکند:

-بغض نکن…

پلک میزنم و لحن زهرمارم را توی صورتش

میپاشم:

-تو که خوشحال میشی!

-بخندی خوشحال میشم… بخند!

ناخواسته با نفرت و دلخوری میگویم:

-بری، میخندم… می ری؟

لب میفشارد و میگوید:

-نه!

 

 

#پست648

-می مونی که بهم بخندی؟!

محکمتر و عصبی تر میگوید:

-نه!

توی چشمهایش میگویم:

-داری از بازی لذت میبری؟

صدایش تحلیل میرود:

-بازی نیست…

پوزخند پرتمسخری میزنم:

-چه صادقانه!

-تیکه ننداز!

 

 

پوف بلندی میکشم و چشم ازش میگیرم. دستم را

تکان میدهد تا نگاهش کنم:

-ببین منو!

نمیخواهم! محکمتر دستم را میفشارد:

-حوری!

تیز میغرم:

-حورا!

میخندد:

ِی

حور

ِی

بهشت منی…

بیشتر بغض میکنم. نُچی میکند و میگوید:

-اصلا بذار من بگم… بگم؟ خواسته هامو بگم؟!

بگم گوش میدی؟

حرفی نمیزنم و او هم انگار منتظ ِر تایید من نیست.

 

 

-میگم گوش بده…

#پست649

و درست جلوی نگاه بهت زده و ناباورم، شروع

میکند به

ِن

گفت خواسته هایش!

-چشاش عسلی باشه…

قلبم… همان قلبی که از او گرفته و درد میکند،

میلرزد!

چشم از چشمانم نمیگیرد و دستم را میفشارد… با

کجخند کوتاه و خاصی!

-ناز نازی باشه… از اینا که حرف میزنن، ناز

میریزه از صداشون… از ادا اطواراشون… از

خنده هاشون… از سر و روشون! البته ناز

ریختناش فقط واسه من باشه! همش

ِل

ما من!!

 

 

حالا حتی نفس کشیدن هم سخت میشود! و او ادامه

میدهد:

-باهوش باشه… زرنگ باشه… بلد باشه

ِر

شوه کله

خر و دیوونه و ناآرومشو سربه راه کنه… بیاره

تو راه خودش! یا بیاد تو را ِه من… پایه باشه، پایه!

عجب شرط و خواسته هایی ای خدا!

با تکخندی میگوید:

-من شکمو ام! زنم با شکم میتونه منو همچین تو

دستش بگیره که از دستش درنرم! کوفته درست

کنه اندازه ی کله ی آبتین… قیمه درست کنه از

این قیمه هیئتیا! همچین دستپختی داشته باشه که

منو فقط بن ِد سفره ی خونه ی خودمون کنه…

بی اراده و با اخم میگویم:

 

 

-فکر کنم دیگه کافیه…

با اخم جوابم را میدهد:

-نه! هنوز نصفشم نگفتم… چی چیو کافیه؟! مگه

تو داشتی میگفتی من گفتم کافیه؟ کافی کافی نکنا…

گوش بده من، باقیشو بگم برات!

میخواهم بگویم که چرا بگویی؟! اصلا چرا به من

بگویی؟! چه خواسته ای؟ چه خواستگاری ای ؟

چه کشکی، چه دوغی؟! اما نمیدانم چرا نمیگویم و

نمیدانم چرا… دوست دارم ادامه دهد!

و او هم نامردی نمیکند و با همان اخم ادامه

میدهد:

-موهاشم رنگی باشه!

دیگر نفسم بالا نمی آید! و او نگاه به موهایم که

روی شانه ام ریخته میکند و دقیق تر میگوید:

 

 

-یعنی رنگی رنگی باشه! سبز… صورتی…

نارنجی… دیگه دیگه…

#پست650

دست پیش می آورد و موهای لَخت و رنگی را

تکان میدهد و رنگ جدیدی پیدا میکند!

-آبی!

بی نفس و کلافه صدایش میزنم:

-بها!

میخندد:

-اتفاقا بها صدام کنه! از اون بها گفتنا… از اونایی

که ناز و شیطنت ازش بریزه… اون بگه بها، من

 

 

بگم جون… اصلا بمیرم واسه بها گفتناش… یدونه

بگو بها؟!

واقعا بی اراده و اخمالود میگویم:

-بها!!

با حرص و لذت میخندد:

-جون! یکم نازنازی تر… ببینم درمیاد اون بهایی

که میخوام؟!

مسخره ام کرده باز!

-خواسته هات تموم شد؟

بازهم جدی میشود:

-نه! باقیشو بشنو!!

چاره ی دیگری هم دارم؟! هرچند… بدم که نیامده!

-بفرمایید!

 

 

نفس بلندی میکشد و میگوید:

-منو بفهمه…

از حرفش یکه میخورم. خواسته اش را میفهمم و

نمی فهمم! او ادامه میدهد:

-من که نمیتونم درست حسابی حرف بزنم و

خودمو بفهمونم… طرفم بفهمه من چی میگم… چی

میخوام… تو مخم چی میگذره… تو دلم چه خبره!

آقا اصلا من حرف نزده هم، منو بفهمه! میفهمی

چی میگم؟!

حتی نمیتوانم سر تکان دهم… که خودم هم نمی

دانم، میفهمم یا نمیفهمم!!

وقتی می بینید حرفی نمیزنم، توی چشمهایم

میپرسد:

-منو میفهمی حوری؟!

 

 

راه گلویم بسته میشود. دهانم نیمه باز میماند، برای

نفس گرفتن! و صدای او آرامتر میشود:

-من خودم خودمو نمیفهمم، تو منو میفهمی؟

سر به طرفین تکان میدهم به سختی میپرسم:

#پست651

-از کجا باید بفهمم؟

نچ کلافه ای ادا میکند و میگوید:

-الان میفهمی چی میخوام که اینجا نشستم؟

نمیدانم… واقعا نمیدانم و با این حال میگویم:

-نه!

 

 

کمی ناامید میگوید:

-یعنی انقدر اوضاعم خرابه؟

لب میفشارم و خودش نمیداند؟! اوضاع آنقدری

خراب است که حتی وقتی به عنوان خواستگار،

اینطور جلوی پای من نشسته و دستم را گرفته و

خواسته هایش را میگوید، من بازهم نامطمئن

نگاهش میکنم و وحشت دارم از نشناختنش!

-نمیشناسمت…

نفس عمیقی میکشد و بازدمش را با کلافگی بیرون

میفرستد. دستی لابه لای موهای مرتبش میبرد و

زیر لب غرغر میکند:

-تازه باید بشینم بیوگراف بدم که بشناسه!

خنده ی ناخواسته و خسته ای روی لبم می آید و

میگویم:

 

-نیازی به بیوگرافی نیست… آقای

ِن

آیدی

جواهریان،

ِر

پس حاج آقا منصو ِر جواهریان! یا

ِر

بهاد جواهریان… یا

ِر

بهاد کفترباز که تنها زندگی

میکنه… مهندس… مرغ و خروس دار… تنفگ

دار… بوکسور… باغ دار و دامدار و طویله دار…

اهل مسابقه و بزن

ِر

بهاد محل!

ِل

اه بازی و بُرد و

ِر

زی پا له کرد ِن رقیب… ضایع کردن رقیب…

ِن

کست

ش رقیب… کنار

ِن

زد رقیب… یا…

ِن

گرفت

ِن

جو رقیب!

با آخری که میگویم، هم چشمان او مات میشود، هم

خودم بغضم میگیرد! این یکی را کجای دلم باید

بگذارم؟!! واقعا این یکی را چطور هضم کنم؟!!

-حوری…

نمیگذارم حرف بزند و مستاصل دستی در هوا

تکان میدهم:

 

 

#پست652

-تو چندتا شخصیت داری و من هنوز سرگردانم

بین این همه شخصیت عجیب و متفاوتی که از

خودت نشونم دادی… اونوقت میخوای حرف نزده،

طرفت بفهمه چی میخوای؟ چی میگی؟ چی تو

مخت و دلت میگذره؟! تو حتی یه تقلب هم نمی

رسونی که طرفت دلش گرم بشه! من واقعا نمیدونم

چرا اینجایی، چرا اینجا جلوی پای من نشستی،

چرا خواسته هامو میشنوی، چرا از خواسته هات

میگی!

همانطور نگاهم میکند و من در چشمانش با

درماندگی میپرسم:

-آخرش چی؟!

 

 

بی حرف دستم را میفشارد. با ف ِک سخت شده و

نگا ِه خیره و اخمی که ابروهای پُرش را به هم

نزدیکتر کرده!

صورتم را به سمت صورتش پایین تر می آورم،

میپرسم:

-آخرش چی بها؟!

با همان ژست میگوید:

-بها رو بفهم…

نمیدانم چرا دلم میرود برای مد ِل گفتنش… با

اینحال میگویم:

-بها چی میخواد؟

اخمش بیشتر میشود.

جوا ِب مثبت میخواد…

 

 

دمی میگیرم و با درماندگی میگویم:

-بها حرف نمیزنه…

-بها بلد نیست حرفشو بزنه!

خنده ام بی شباهت به پوزخند نیست:

-داری بهونه میاری…

کلافه میگوید:

-بها وقتی فهمیده نمیشه، بهونه گیری میکنه!

با خنده ی بی اعصابی میگویم:

-و من چیکار کنم آقای بهای بهونه گیر؟

بی تعلل میگوید..:

#پست653

 

 

-جواب مثبت بده…

فقط تماشایش میکنم. او عصبی تر از من میگوید:

-بها از تهرون کوبیده اومده مشهد که جواب مثبت

بگیره… چپکی حرف میزنه… چپکی کار

میکنه… چپکی منظور میرسونه… کلا چپکیه! اما

این

آد ِم چپکی، کلا یه خواسته داره… تا به خواسته

شم نرسه، کوتاه بیا نی…

و بلافاصله بعد از این حرف، خیز برمیدارد و بلند

میشود. درست رو به من می ایستد. نگاهم تا

چشمانش بالا می آید و او نگاه جدی و بیقراری

دارد! دستم را میفشارد و فکش فشرده میشود… و

با مک ِث نسبتا طولانی ای میگوید:

ِل

ک خواسته ی من همینه… بفهم!

ناگهان دستم را رها میکند و برمیگردد! به رفتنش

نگاه میکنم… تماشایش میکنم… خواسته اش را با

جان و دل میفهمم! لذت… حرص… دلخوری…

 

 

بغض… کینه… عشق و وحشتی بی انتها… تما ِم

ِل

حا خوش…

تما ِم حا ِل بد… من تما ِم حسها را باهم

دارم و وقتی بهادر دست روی دستگیره میگذارد،

صدایش میزنم:

-بهادر!

با ثانیه ای تعلل به سمتم برمیگردد. از نگاهش بی

تابی و انتظار میبارد… که خوب میفهمم چه

میخواهد!

در چشمهای سیاهش، محکم و جدی میگویم:

-به نف ِعته پای حرفت باشی و سر سفره ی عقد

تمومش کنی… وگرنه بهادر… به معنای واقعی

تو

ِر

پد درمیارم!!

#پست654

 

 

همانجا می ایستد… همانطور نگاهم میکند… کمی

مات… کمی جا خورده… کمی ناباور… و کمی…

کمی بیش از کمی، هیجان زده و حیرت زده… که

انگار حتی نفس هم نمی کشد!

چشم از چشمانش نمیگیرم و پلک نمیزند و پلک

نمیزنم!

تا اینکه بعد از ثانیه ها تکخن ِد آرامی لبهایش را

میکشد. چشمانش برق میزند، همان چشمانی که در

یک لحظه پر از حس میشوند!

و با لذت و لحن خاصی میگوید:

-داری آدمی رو تهدید میکنی که ادعاته نمیفهمیش!

اونم انقدر جدی… اونم انقدر تحریک آمیز! از

تهدیدت خوشم میاد… حوری بخواد بابامو

دربیاره… اصلا حال میده این تهدیده! میدونی

چرا؟!

 

 

جوابی نمیدهم و لبهایم را به هم میفشارم… و او با

چشمکی میگوید:

– ت

نفهمیدنِ در ح ِد ادعاست!

بی حرف و بی حرکت می مانم و به جمله اش

فکر میکنم. قبل از اینکه اصلا درک کنم چه گفت،

چشم میگیرد و از اتاق بیرون میرود. در که به

رویم بسته میشود، دست روی قلبم میگذارم و نف ِس

جمع شده توی شش هایم را با هو ِف بلندی بیرون

میفرستم.

انگار باید آماده ی هر

ِق

اتفا غیر منتظره ای باشم!

******

-باید برگردی و تر ِمتو تموم کنی…

-حذف میکنم…

-چون میترسی باز همسایه ی من بشی؟

 

-داره جور دیگه ای پیش میره… چرا برنامه رو

داری عوض میکنی؟ چی تو سرت میگذره؟

-من که میگم عقد… من که میگم بشین پای سفره

ی عقد… تو از زیرش درمیری خوشگله! دیگه

چقدر آشنایی؟ میترسی عقدت کنم؟ عقدت کنم و

ببرمت تهرون و تو خونه و رو تختم و همون ش ِب

اول حامله ت کنم؟

ترس ترس ترس! لعنتی من از اینها نمیترسم.

فقط… کلی سوال توی ذهنم دارم که باید به جواب

تک تکشان برسم! قبل از اینکه شاید این اتفاقات

بیفتد!

-همه راضی ان… بهتر از این راه چی میخوای؟

دل دل میکنی، دیوونه م میکنی!

 

 

#پست655

بهترین راه است… هم برای ادامه تحصیل و تمام

ِن

کرد تر ِم نیمه تمام… هم برای آشنای ِی بیشتر…

هم برای رسیدن به سوالاتم… هم مامان و بابا

اینطور صلاح میدانند و به نظرشان بهتر است…

و هم فعلا حرف عقد به میان نیست…

اما… تمام نمیشود! یک جوری ست… انگار ترس

دارم… آمادگی ندارم… تردید دارم که چطور قرار

است پیش برود… دوباره برگردم و همسایه ی او

شوم؟! اینبار به چه عنوانی؟! و چرا فکر میکنم

همه ی اینها خواب و رویا و تو ّهم است؟!

-برمیگردی تر ِمتو تموم میکنی… نوم َز ِد خوشگ ِل

بها!

 

 

با تکان های دستی روی شانه ام، از خواب میپرم.

– ِد بلندشو دیگه حورا… ساعت د ِه صبحه، الان

بهادر میرسه!

گیج و متعجب به سوره ای نگاه میکنم که بالای

سرم ایستاده… و اس ِم بهادر را آورد!

-چه عجب! باز دیشب نخوابیدی که انقدر سخت

بیدار شدی؟

در یک لحظه تما ِم دیشب… دیروز… روزهای

قبل… هفته های گذشته به یادم می آید!

و پیامهای دیشبی که با بهادر رد و بدل کردم!

چشم میندم و نفس بلند میکشم. همه چیز واقعی

ست و هیچ چیزی تو ّهم و رویا نیست.

هیچکدام از دو سه هفته ی اخیر!

-بیداری؟

 

 

همانطور چشم بسته جوابش را میدهم:

-آره… الان بلند میشم…

در

ِن

حی دور شدن، میگوید:

-یکم دست بجنبون… ساعت پنج وقت محضر

داریم و کلی کار ریخته س ِرمون…

با

ِن

آمد اسم محضر، قلبم مثل تما ِم روزهای قبل از

جا کنده میشود.

سوره بیرون میرود و در اتاقم را می بندد. و من

چشم باز میکنم و به سقف اتاقم خیره می مانم.

تمام دو هفته ی اخیر برایم مرور میشود. از جلسه

ی

ِی

خواستگار دوم… که حرفهایمان را زدیم… و

با بزرگترها هم درمیان گذاشتیم… و حرفها و

مصلحت های بزرگترها… و رفتنشان… و

ِی

خواستگار سوم و خواستگار ِی نهایی، که همه به

قرار و برنامه ریزی ها گذشت.

 

 

به رضایت

ِی

خواه من و بهادر گذشت!

منی که به این چالش، رضایت دادم! به

ِی

خواستگار عجیب و پرماجرا جواب مثبت دادم!

به این

ِن

خواست خا ِص بهادر، دل دادم و توی جمع،

وقتی که همه خیره ی من بودند، با متانت و

آرامش لب زدم:

-هرچی که پدر و مادرم صلاح بدونن!

و همین کافی بود تا صدای “مبارک باشه” ی جمع

بالا برود!

#پست656

هرچند که مامان آنقدرها هم راضی نبود و به

نظرش برایم خیلی زود بود. هرچند که بابا ازم

 

 

میخواست بیشتر فکر کنم. هرچند که خودم هم نیاز

داشتم که با بهادر… بیشتر حرف بزنم!

با

تما ِم اینها، جوابم مثبت بود!

نه به

ِر

خاط تمام شد ِن بازی… یا حتی به خاط ِر

لجبازی… یا نمیدانم… به خاطر جنگ و غرور و

هرچیزی که ادعایش را داشتم!

اینبار فقط به خاطر دلم!!

که گفته بود فقط یک خواسته دارد و بفهممش!

و من فهمیده بودم… او را… خواسته اش را… بی

تابی اش را… تما ِم ح ِس نگاهش را فهمیده بودم!

فهمیدم… که جوابم بدون هیچ شکی، مثبت بود!

فهمیدم… که وقتی جواب مثبت دادم، او چشم روی

هم گذاشت و نفس حبس شده اش را با شدت بیرون

فرستاد. فهمیدم و اشتباه نفهمیدم… که بهادر، توی

 

 

آن دو هفته ای که برای آشنایی باهم قرار

میگذاشتیم و بیرون میرفتیم و حرف میزدیم، حرف

نگاهش یک جور دیگر بود!

با تمام سربه سر گذاشتن هایش، شرارت هایش،

چپکی بودنهایش، همانی بود که میخواست

بفهممش!

اویی که توی طول این

ِی

آشنای متفاوت، نه حرفی

از بازی زد… نه حرفی از اتابک و آبتین و متین

و قول و قرار گذشته… و نه حرفی از مبارزه و

بُرد و باخت و هرچه که مربوط به آن روزها بود.

وقتی که با خانواده ام رفت و آمد میکرد و تمام

تلاشش این بود که ثابت کند

آد ِم بیخودی نیست!

شوخ و راحت و بی رودربایستی و بعضا خودمانی

هست، اما

آد ِم به دردنخور و بیخودی نیست.

 

گاهی بدتیپ و لات و پررو هست، اما بی سواد و

بیکار و بی عرضه و تن پرور و خنگ نیست.

اتفاقا خیلی هم باهوش است و از خیلی چیزها هم

سردرمی آورد. یعنی از هر چیزی یک سر رشته

ای دارد!

مهمانی می آید… یعنی هرروز می آید و چند

ساعتی هم می ماند! راحت… خیلی راحت… گویی

خود را یکی از اعضای خانواده می داند… یعنی

یک

ِر

بهاد دیگر… یک چیزی مابی ِن آن بهادری که

برای بار اول به خواستگاری آمد، و آن بهادری

که دفعه ی دوم خود را نشان داد!

اما

آد ِم آویزان و چتری نیست. هرروز به دس ِت پر

می آید و انواع و اقسام خریدها را میکند… تا ثابت

کند که اگر به این خانه رفت و آمد میکند، به

ِر

خاط دلش است… به خاطر

ِر

دخت این خانه… به

خاطر اعضای این خانواده!

 

 

و هرچه میگذشت، انگار او بیشتر برای مامان و

بابا ثابت میشد!

دو هفته

ِی

آشنای بیشتر بعد از جوا ِب من، منتهی شد

به امروز!

#پست657

امروز…

امروزی که من با چشمان باز به سقف خیره ام…

خواب نیستم… همه چیز در کمال ناباوری واقعیت

است…

پیام های دیشب مان… روزی که به اینجا آمد…

نرفت… ماند… سه هفته ای هست مانده… سه بار

با خانواده به خانه مان آمد… و دو هفته ی بعد،

خودش و

ِن

ست

خوا تمام و کمال و بی تردیدش!

 

 

بی نقشه؟! بی بازی؟ بی منظور؟ بی هدفی جز

خواستن؟!

قلبم میریزد… پیام آخرش را که وقتی خواب بودم

و فرستاد، میخوانم:

-برمیگردونمت!

چه قاطع!

باید وحشت کنم از این جمله… بترسم از اینکه

شاید دارد بازی ام میدهد… یا به خود بلرزم که

شاید برگشتنی درکار نباشد و امروز تمامش کند…

یا حتی اگر برگرداند، به قصد تلافی و بیچاره

کردنم است….

اما چرا به جایش قلبم میلرزد و نفسم بند می آید؟!

برگشتن پی ِش بهادر، اینبار با یک نسب ِت دیگر…

چطور خواهد بود؟!

 

 

برمیگردم؟ به خاطر درس و دانشگاه که نه… آن

هم منی که یک ماه هست کلاس ها را نرفته ام!

چطور قرار است استادها را راضی کنم که حذفم

نکنند؟ شاید باید از آبتین کمک بگیرم. هرچند که

این موضوع بی اهمیت ترین چیزی ست که بهش

فکر میکنم!

وقتی شال را روی موهایم میکشم، زنگ خانه به

صدا درمی آید. آمد! با زن ِگ مخصو ِص خودش که

دو زن ِگ کوتاه و پشت سر هم است.

نگاهی به ساعت میکنم؛ دوازده است. برق لب

میزنم… عطر میزنم… صدایش را میشنوم که با

مامان و سوره سلام و احوالپرسی میکند. و درست

بعد از آن، میپرسد:

-حاج خانو ِم ما بیداره؟ حاضره؟ حاج خانوم؟!

لب می گزم. مامان با خنده میگوید:

 

 

-از دست تو آقا بهادر… حورا کجاش به حاج

خانوما میخوره؟

سوره میگوید:

-همین که بهش نمیگه آبجی خانوم، باید خدار و

شکر کرد…

بهادر با آن زبان گرمش میگوید:

-آبجی خانوم، آدم که دیگه به خانو ِمش نمیگه

آبجی… میگه؟

#پست658

صدای خنده شان بلند میشود و ناخودآگاه لبخندی

روی لبم می آید. خب انگار حسی به اس ِم چندش

وجود ندارد و گول خورده ام!!

وسایلم را برمیدارم و از اتاق بیرون میروم. با

دیدنم همان لحظه اول میگوید:

 

 

-ایناها اومد… آدم دلش میاد دیگه به این حوری

خانوم بگه آبجی؟ این حور و پری رو فقط باید

صدا کرد خانوم!

پشت چشمی برایش نازک میکنم و چقدر هم که

بهش نمی آید از این لفظ ها استفاده کند… خانوم!

ایش… از خوشگله و همسایه و نومزَ د و پیشی،

رسید به خانم!

-شما همون حورا صدام بزنی، راضی ترم آقای

بهادر!

بهادر نگاه خریدارانه ای میکند و لبخندش، هم

خجالتم میدهد، هم حرصم میدهد، هم میخواهم

سرش داد بزنم که مسخره نکن!

اما او در کمال پررویی میگوید:

-حورا بگم، بهم میگی آقایی؟

 

 

دهانم یک متر باز می ماند! این را دیگر از

کجایش آورد؟! همین یک دقیقه ی پیش بود که

میگفتم چندش نیست!

سوره ریز میخندد و میگوید:

-شایدم بهتره بگه حاج آقا… حاج آقاشون!

حالا مامان هم پا به پای سوره ریز ریز میخندد!

بهادر لبخن ِد

ِن

شرمگی مصلحتی تحویلم میدهد و

میگوید:

-آقای حورا خانوم شدنم عالمی داره! یدونه بگو

آقامون؟!

تا نوک زبانم می آید که بگویم زه ِرمار! اما به

سختی لبخندی میزنم و میگویم:

-ترجیح میدم همون بها باشی!

 

 

اینبار لبخندش واقعی میشود و عمیق در چشمانم

خیره می ماند.

-خوبه… باحاله… اصلا این یکی خوراکه! ما

میمیریم واسه بهای حور ِی بهشتی شدن…

مامان گلویی صاف میکند که بهادر پررو نشود و

دیگر ادامه ندهد! و بعد میگوید:

– تون

ِر

دی نشه حالا… حورا جان بیا برو بقیه ی

حرفاتونو تو راه میزنید…

به موقع بود! داشتم تصمیم میگرفتم که غش کنم

برای حرفهای پر احساسش!!

بهادر وسایلم را از دستم میگیرد و بالاخره از

مامان و سوره خداحافظی میکنیم. وقتی به مقص ِد

آرایشگاه حرکت میکنیم، گاز میدهد و آهن ِگ شادی

میگذارد و با

ِل

حا خاصی لپم را میکشد.

 

«دوستان امتیاز بدین ب رمان»

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.5 / 5. شمارش آرا 10

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 0 (0)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

9 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Roya
Roya
10 ماه قبل

خیلی عالی هست

ریحان
ریحان
11 ماه قبل

پارت کو؟

همتا
همتا
11 ماه قبل

پارت نداریم امشب؟؟

یاس
یاس
11 ماه قبل

پارت منو بدین برم

معتاد رمان
معتاد رمان
11 ماه قبل

پارت بده دیگه شب شد من فردا امتحان دارم منتظر پارت نشستم

🙃...یاس
🙃...یاس
11 ماه قبل

حمایت از رمانهای خاله فاطی😎
#هشتک_حمایت_❤

همتا
همتا
پاسخ به  🙃...یاس
11 ماه قبل

کارش درسته و خیلی مسئولیت پذیرن

همتا
همتا
11 ماه قبل

مثل همیشه عالی

...A...
...A...
11 ماه قبل

دمت گرم نویسنده♥️

دسته‌ها

9
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x