رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 201 - رمان دونی

 

نگاهی میکند و با مکث میگوید:

-اگه دوست داری بکش… ولی ضرر داره…

خنده ای روی لبم می آید.

-باهم دیگه همه ی ضررا رو امتحان کنیم، خب؟

از پیشنهادم خوشش می آید. شیلنگ قلیان را به

سمتم میگیرد:

-خب!

1006#پست

با خوشحالی شیلنگ را میگیرم. اولین پک را که

میزنم، میگوید:

-همه ی پوزیشنام امتحان کنیم، خب؟!

 

 

همین حرف کافی ست تا دود توی گلویم بپرد و به

سرفه بیفتم!

خنده اش میگیرد. آرام به پشتم ضربه میزند و

زمزمه وار میگوید:

-تو بگو خب، که بفهمم پایه ای… من بهت آسیب

نمیزنم خوشگله!

گونه هایم سرخ میشود. او دست دور شانه ام حلقه

میکند و با فشار آرام شانه ام میپرسد:

-پایه ای؟

نگاهش میکنم. فاصله اش از صورتم کم است.

نگاهش میگردد و… نگاهم میگردد. روی لبهایش

مکث میکنم. کشش بیش از حدی که به این مرد

دارم، دیوانه کننده است!

 

 

همین حالا، دلم میخواهد جوری ببوسمش و جوری

توی بوسه هایش حل شوم، که قلبم آرام بگیرد.

اما مثل خودش آرام میگویم:

-اگر همه جوره زن و شوهر باشیم… همه

جوره… تو همه ی زمینه ها… تو بخوای باشی و

منم باشم… منم تو همه ی دو نفره ها پایه ام!

چند لحظه ای بدون حرف نگاهم میکند و میدانم که

متوجه منظورم شده.

نفس عمیقی میکشد و بوسه ای روی موهایم

میگذارد، و آرام و اطمینان بخش میگوید:

-پایهام!

1007#پست

 

 

بسته های خریدهایم را کنار تخت میگذارد. صاف

می ایستد و نگاهم میکند. یعنی نگاهمان در هم

قفل میشود. نگاه او منتظر… پر از خواستن…

پر از دلتنگی… پر از بیتابی…

من به این نگاه میتوانم نه بگویم؟ آن وقت جواب

قلب خودم را که از خواستن دارد منفجر میشود

چطور بدهم؟ با تعلل میگویم:

-برم یه دوش بگیرم… بیام…

نفسی میکشد و میگوید:

-چایی دم میکنم تا بیای…

لبخند میزنم. امشب قرار است باهم باشیم، حرف

بزنیم، شب را باهم بگذرانیم، شاید… اتفاقات

خاص تری بینمان بیفتد و من آماده ام؟

 

 

فکر کنم… هستم!

سری تکان میدهم:

-پس… بعد از دوش میام خونه ت…

-خونه مون!

تاکیدش لبخندم را وسعت میدهد. خانه ی ما… من

و او باهم.. زن و شوهر!

-باشه…

با لبی که میکشد، از اتاق بیرون میرود.

حوله ی تنپوش نویی که برایم خریده را تنم میکنم

و موهایم خیسم را زیر کلاه جمع میکنم.

قلبم میکوبد. ساعت از یازده و نیم شب میگذرد و

شب نشینی خاصی قرار است باشد!

 

 

موهای بلندم را با سشوار خشک میکنم. حالت

میدهم. دورم میریزم. و برهنه روبهروی آینه

میایستم. از دیدن خودم قلبم میریزد. آماده ی

امتحان شیطنت های دونفره… هستم!

نگاهم به سمت خریدها میچرخد. و بله… نیمتنه و

شورتک چشمک میزند!

1008#پست

چند دقیقهی دیگر، با نیمتنه و شورتکی که تنم

کردم، روبهروی آینه میایستم.

جنس ساتن پارچه، و زمینه ی سیاهرنگش را از

نظر میگذرانم. گلهای ریز و درشت زرد و

قرمزش را… و برق چشم نواز و جذابش، که

 

 

پستی و بلندی های اندامم را به طرز زیبا و

وسوسهانگیزی به نمایش میگذارد.

پوست سفید و خوشبویم، به همراه برق کمی که به

واسطه ی لوسیون به چشم میآید، شدیدا خجالت

زده ام میکند.

چرخی میزنم. کوتاهی شورتک جوری ست که

فقط باسنم را پوشانده، و نیمتنهاش با یقه ی هفتی،

چاک سینه های نه چندان بزرگم را نشان میدهد.

هرچند که موهایم دورم ریخته، اما خجالت

نمیگذارد که اینطور دست و دلباز پیشش بروم!

از شکم و ناف و ران هایی که برهنه اند، و کلا،

اندامی که زیادی به چشم میآیند، شرم میکنم.

 

 

و این شرم بالاخره من را از خر شیطنت پایین

میآورد و مجبورم میکند که شومیز حریر دکمه

داری رویش بپوشم!

حالا که به خود نگاه میکنم، کمی از خجالتم کم

میشود. البته که دکمه های شرمیز را باز میگذارم

و عیبی ندارد که قدش، اندازه ی همان شورتک

است.

لبخند ذوق زده و خبیثی روی لبم میآید. نامزدیم

دیگر!

برق لب میزنم و عطر میزنم و چتری هایم را

مرتب میکنم و تل عزیزم را روی موهایم میگذارم

و… هرکه بگوید برای جذب بها این کارها را

میکنم، خر است!

1009#پست

 

 

پابرهنه از خانه بیرون میروم، و در کمال تعجب

میبینم که در خانهاش باز است. اوپس منتظرم

است!

لبخندم را به سختی فرو میدهم و با اهمی داخل

میشوم.

دستانم را توی هم میچلانم و آن خجالت ذاتی

همراهم میآید.

-بها؟

-دور ببند بیا بشین… الان منم میام.

صدایش از آشپزخانه میآید. بوی چای معطر تازه

دم به مشام میرسد و ساعت نزدیک به دوازده

شب است.

 

 

قلبم هرلحظه میریزد. درب واحدش را میبندم،

و روی پنجهی پا، آهسته به سمت آشپزخانه قدم

برمیدارم.

میبینمش که درحال ریختن چای توی لیوانهای

بزرگ است. یک رکابی به تن دارد و… شلوار

کردی معروفش… موهایش اما همانطور بسته،

و… حواسش به چای ریختن است. هوش و حواس

من هم کاملا پیش او!

با نفس بلندی وارد آشپزخانه میشوم.

متوجهم میشود، که برمیگردد:

-برو بشین من…

و نگاهش به من میافتد. نگاهش… نگاه خیره و

خاصش، روی من میماند، درحالیکه قوری در

دستش است و درحال ریختن چای بود آخر…

 

با تعلل جمله اش را کامل میکند:

1010#پست

-بشین، منم میام…

خجالت زده نگاه میدزدم. کمی هول شده ام و

سخت لبخندی میزنم.

-باشه… اممم کمک لازم نداری؟

با تکخندی میگوید:

-نه بابا اینجا وایسی، حواسم پرت سر و ریختت

میشه… جون!

 

 

خنده ام میگیرد، از همان خندههای هول زده!

سری کج میکنم و از آشپزخانه بیرون میآیم.

متوجه نگاهش میشوم که همچنان دارد تعقیبم

میکند. وای که نگاهش تنم را میسوزاند!

نگاه کلی به پذیرایی خانه اش میکنم. کمی تا

حدودی جمع و جور است و حدس میزنم توی این

چند دقیقه، دستی به سر و روی خانه اش کشیده.

البته در حد توانش دیگر!

روی مبل راحتی روبهروی تیوی مینشینم. میز

وسط را هم دستمال کشیده و رد دستمال روی میز

مانده. خندهام میگیرد. گردگیری اش هم مثل خانه

تمیز کردنش است!

با سینی از آشپزخانه بیرون میآید. با دیدنش بی

اراده کمی سرجایم جابهجا میشوم. او سینی

بزرگ را روی میز میگذارد. با تعجب میبینم که

 

 

چقدر تنقلات توی سینی گذاشته! چه تدارکی دیده

برایم!

حواسم پرت محتوای سینی میشود.

-وای بها… چرا زحمت کشیدی انقدر؟

1011#پست

و خم میشوم تا کمک کنم محتوای سینی را روی

میز بچینم.

بشقاب چیپس و تخمه رو کنار هم میگذارم. ظرف

توت فرنگی و گوجه سبز را هم کنار هم… لیوان

های چای را میگذارم. ظرف کاکائو و…

 

 

سنگینی نگاهش را یک لحظه حس میکنم! یعنی

ناگهان متوجه میشوم که ایستاده و نگاهم میکند.

دستم روی همان ظرف میماند و توی همان

حالت، نگاهم را بالا میکشم. دیدنش همانا، ریزش

وحشتناک قلبم همانا!

لذت و بیتابی ای که توی نگاهش است، نفسم را

بند میآورد. خم شده ام، و با این یقه ی باز صحنه

ی جذابی برایش به نمایش گذاشته ام؟!

همین فکر باعث میشود هینی بکشم. و بعد با خنده

ی هولی صاف بنشینم و… دستی برایش تکان

دهم.

-های بای!

جا میخورد… میخندد… من خجالت میکشم. و به

سختی با خنده میگویم:

 

 

-جوری نگام نکن که بین اینهمه خوردنی، حس

غذای اصلی بهم دست بده. میخوای رو تن من

خوراکی بخوری که بهت مزه بده؟

دهانش باز میماند!

-اینم فانتزی ذهن منحرفته؟ اه چه خفن!

خدا مرا مرگ دهد با این فانتزی ها. برای دفاع از

ذهن کثیفم میگویم:

-نخیر! تو ژاپن از این رستورانا هست که رو تن

لخت غذا سرو میشه…

1012#پست

نگاهش روی تنم میچرخد:

 

 

-کاش جلوی زبون خنگتو بگیری و نذاری

تصور کنم دختر… پس پوزیشن اول میشه خوردن

غذا رو تنت؟!

آه چه کوفت جذاب و وسوسه کننده و زشت و

شرمآوری!

-خجالت بکش لطفا!

کجخندی میزند:

-بلد نیستم…

یعنی توی ذاتش چیزی به اسم نیست خب! هوفی

میکشم و میگویم:

-باشه لااقل بیا بشین حرف بزنیم…

-برام میرقصی؟

 

 

خشک میشوم. چه گفت؟!

-چی؟!!

دست به سمتم دراز میکند:

-پاشو واسهم برقص!

دهانم باز میماند! چندبار پلک میزنم تا حرفش را

بفهمم. در آخر بهت زده میخندم:

-شوخی میکنی!!

دستم را میگیرد و میکشد تا بلندم کند:

-پاشو برقصیم خوشگله!

با جیغ کوتاهی از هیجان بلند میشوم. بهادر

سریع دستم را میکشد و سپس با ریموت، سیستم را

روشن میکند.

1013#پست

 

 

مهمانی امشب یک پارتی دونفره است؟ از شب تا

صبح؟! این دیگر لعنتی ترین است!

موزیکی با صدای بلند پخش میشود. یک آهنگ

نسبتا تند و شاد… و بعد بهادر به من اشاره میکند:

-برقص نگات کنم…

اوف چه هیز! خجالت زده و هیجان زده، با قلبی

که توی دهانم میزند میگویم:

-گمشو خر!

دستم را میکشد و با اخم و جذبه و… لبخند،

دستش را دور کمرم حلقه میکند و با صدای

خاصی تشر میزند:

-زبونتو میخورما!

دیگر نفس برایم نمیگذارد!

 

 

نگاهم روی چشمهای براق و شرورش میماند. و

او با نگاه داغ و دیوانهواری که توی صورتم

میگرداند، زمزمه میکند:

-عاشق وقتایی ام که از سر ذوق، ک.سخلیتت

میزنه بالا و خودت میشی حوری!

دم سختی میگیرم. بوی عطر مردانه و شامپو

مشامم را پر میکند. و نمیدانم بمیرم برای عاشق

حوری بودنش، یا عصبانی شوم که ک.سخلیتم را

به رویم میآورد! تنها میگویم:

-حورا هستم!

بی طاقت خم میشود و دم گوشم پچ پچ میکند:

-حوری بهشتی مادامالعمر دائمالباکره ی منی!

 

 

چشمانم روی هم فشرده میشود. آنقدر حس و حالم

عجیب است که دستم را از روی شانه اش رد

کرده و موهایش را میکشم. بالا و پایین میپرم…

میخندم…

1014#پست

رهایم میکند و من با رقص بی ریتم و مسخره ای

دور خودم میچرخم. میایستد و با خنده و تحسین

نگاهم میکند. برایش ناز میکنم و لوس میشوم و

موهایم در هوا تاب میخورد.

وقتی با چرخ بعدی روبهرویش میایستم، دست

دور کمرم حلقه میکند. از خدا خواسته دست دور

گردنش حلقه میکنم و تکان میخورم. یک رقص

 

دونفره ی پر از دیوانگی و ناهماهنگ با آهنگ و

بدون ریتم و… نفسگیر!

حلقه ی دستانش لحظه به لحظه تنگ میشود و

حرارت نگاهش هرلحظه بیشتر…

دستش زیر شومیزم میلغزد…و کم کم حرکاتمان

کند میشود. نفسم سخت بالا میآید. انگشتان او

روی کمرم کشیده میشود و کمرم را نوازش

میکند.

نگاهمان درهم قفل میشود، با حرکاتی خیلی آرام…

و چه اهمیتی دارد که خواننده چه میخواند؟

لبخندم با نفس تندی همراه است. او نگاه پر از

عشقش را بین چشمانم جابهجا میکند.

یک دستش پوست کمرم را نوازش میکند و دست

دیگرش موهایم را…

 

 

و با مکث خم میشود و… بوسه ی آرامی روی

لبهایم میگذارد. خیلی آرام… خیلی طولانی…

خیلی با احساس!

و پس از ثانیه ها، با نفس عمیقی عقب میکشد و

میگوید:

-دوست داری دربارهی چی حرف بزنیم؟

آخ خدا من این لحظه حرف از هیچی نمیخواهم.

فقط دلم ميخواهد توی آغوشش بمانم، نوازش

شوم، بوسیده شوم، و شب را تا صبح دیوانگی

کنیم.

1015#پست

-تو دوست داری الان حرف بزنیم؟

 

 

نمیدانم چرا این را پرسیدم. شاید از سر هیجان، یا

نیاز، یا ترجیح برای ادامهی دیوانه بازی… آخر

الان که اینطور کمرم از نوازشش مور مور

میشود، وقت حرف زدن است؟!

دستش بیشتر از قبل کمرم را نوازش میکند و

بیشتر از قبل تنم را به خود میچسباند. جوری که

فاصلهمان کاملا صفر میشود. توی چشمهایم با

حرص و لذت شیرینی میگوید:

-الان فقط دلم میخواد بخورمت…

آخ خدا منهم دلم میخواهد خورده شوم! اما بهادر

با مکث کوتاهی در ادامه میگوید:

-اما بیخیال خواستن من… تا وقتی خانوم به

خواسته هاش نرسیده، بها هیچی نمیخواد… مرد

کوفت بخوره وقتی زنش آمادهی خورده شدن نیس!

 

 

بمیرم برای اینهمه از خودگذشتگی! لب و لوچهام

از احساس جمع میشود.

-شوهر َکم!

با خنده و اخم بوسهای روی لبم میگذارد و سپس

بغلم میکند.

– بها سرشم میده واس خاطر خواستههای زنش!

سرم را روی سینه اش میگذارم و به تپش های

کوبندهی قلبش گوش میدهم.

-سرشو قربون!

نازم میکند:

-سرشو میخوری؟

1016#پست

 

 

چشمهایم قد پیاله میشود! زیادی رمانتیک شده بود

و نگرانش بودم!

-بها!

میخندد و روی سرم را نوازش میکند.

-اول حرف میزنیم، بعد. نگران نباش الان نمیدم

دستت. حالا خواسته های خانوم اولیته!

و من هرگز فکرش را هم نمیکردم که بهادر،

چیزی جز خشونت و آزار رساندن بلد باشد!

اینهمه خودداری و درک و ارزش دادن را ناگهان

از کجایش آورد؟! برای گول زدنم است؟! حتی

دیگر با این فکر هم خندهام میگیرد و غیرممکن

است دیگر نسبت بهش بدبین شوم. هرچند کمتر از

 

 

یک ماه از نامزدیمان میگذرد، اما آنقدر که باید

دیدم و شنیدم و فهمیدهام!

با نفس بلندی همانطور که سرم روی سینهاش

است، چشم میبندم و میگویم:

-من چیزی جز آرامش هردو مون

نمیخوام…درمورد گذشته و… اون اتفاقات هم،

دوست دارم باهام حرف بزنی که خودت آروم

بشی. دلم میخواد بدونی که هرحرفی داشتی، من

بدون قضاوت میشنوم. میخوام بهم اعتماد کنی…

نفس بلندی میکشد. پس از دقیقهای عقب میکشد و

همانطور که دستش دور شانه ام است، میگوید:

-بریم چایی بخوریم…

لبخند میزنم.

1017#پست

 

 

– سرد شده، تو بشین من برم دوباره بریزم بیارم…

بی حرف رهایم میکند و نگاهش آنقدر دوست

داشتنیست که بوسهی سریعی روی گونهاش

میگذارم. و با لبخند پهنی به سمت آشپزخانه

میروم.

با نگاه گرمش بدرقهام میکند و من کمی… از آن

خجالت اولیه فاصله گرفته ام. بالاخره شوهر است

دیگر، فعلا که از خوردنم گذشته، دیگر نگاه هم

نکند که میمیرد!

توی لیوانهای جدیدی چای میریزم و سینی به

دست از آشپزخانه بیرون میآیم. همچنان هیز

وارانه سر تا پایم را رصد میکند!

-الحور العین اجنت! الله الله!!

 

 

لبم را گاز میگیرم و چقدر با لهجهی غلیظ عربی،

هیزتر به نظر میرسد!

سینی را روی میز میگذارم و خیلی سریع کنارش

مینشینم، تا بیخیال دید زدن چاک سینهام شود.

اما همین که مینشینم با نگاه خیره ای به همان

نقطه، کف دستش را به رانم میزند و میفشارد و

با فکی سخت شده میگوید:

-میحوای حالا بپوشون هلوها رو که حواسمو پرت

نکنی، بتونم دو کلوم حرف بزنم!

خب، کاملا منطقی! با خجالت لبخند کوتاهی میزنم

و لبه های شرمیز را روی بالاتنه ام میکشم.

 

 

بهادر با بازدم بلندی نگاه ازم میگیرد. دستش را

از روی پایم برمیدارد و به جایش بی هدف گوجه

سبزی از توی ظرف برمیدارد.

1018#پست

بی آنکه گوجهسبز را بخورد، توی دستش تکان

میدهد و صدای آهنگ را قطع میکند. بینمان

سکوت میشود. سکوتی که یک دقیقهای طول

میکشد و… رو بهم با لبخند کوتاهی میگوید:

-جون منی، میدونی؟

قلبم میریزد! امان از این ابراز احساسات بی

برنامه و غیرقابل پیشبینی اش!

دمی میگیرد و میگوید :

 

-من عوضی بودم، خلاف کردم، انگ بی ناموسی

زدن بهم، تو روم گفتن دزد ناموس، شریک قتلم

کردن، زندون رفتم… گند زدم، تو زندگیم کلی گند

و گوه بالا آوردم…

و با مکثی نگاهم میکند و با لحن جدی و آرامی

میگوید:

-اما هیچوقت هیچ دختری جونم نبوده حوری…

قلبم به طرز دیوانهواری به تپش میافتد. او دستم

را میگیرد، میفشارد، نگه میدارد و خیره به

دستم که نگه داشته، اخم کمرنگی میکند و ادامه

میدهد:

-من نه بی ناموسم، نه دزد ناموسم، نه قاتلم، نه بی

معرفتم… نه نارفیقم… اما همهش هستم!

لبهایم از ناراحتی به هم فشرده میشوند.

 

 

-نیستی…

پوزخند کمرنگ و تلخی میزند:

-وقتی داداشای دختره انقدر زده بودنش که دراز به

دراز افتاده بود زمین، وقتی رو دوش خودم

برداشتم بردمش بیمارستان، وقتی آخرین کلمه ای

که بهم گفت، نامرد بود… هه! آره خب… نامردی

کردم… باید میذاشتم تو عشق دختره میسوخت،

اما به جاش زنده میموند. اگه من خودمو به آب و

آتیش نمیزدم که بهش بفهمونم دختره نمیخوادش،

الان شاید زنده بود!

1019#پست

 

 

دلم برای صدای گرفته و پشیمانش آتش میگیرد.

بهادر نگاهی میچرخاند و نفسش را با شدت فوت

میکند. همچنان دستم توی دستش است و میگوید:

-گفتم دختره نمیخوادت، باور نکرد. فکر کرد

چشمم دنبال دختره ی دو زاریه! نمیخواستم

کوچیکش کنم و بگم دختری که داری به خاطرش

خودت و رفیقت و این رفاقتو از بین میبری، داره

هر گوهی میخوره که یه جوری به چشم رفیقت

بیاد!

بهت زده میشوم! نفهم میشوم. جمله اش را توی

ذهنم مرور میکنم و آنقدر نمیفهمم که بی اراده

میپرسم:

-چی؟!!

بی اعصاب میگوید:

 

 

-هیچی! من دنبال خلاصی اروند از اون عشق و

جنون مسخره بودم، دختره دنبال نشون دادن عشق

مسخره ترش به من…

دیگر نمیتوانم حرفی بزنم! دهانم باز مانده و فقط

با چشمهای گرد شده خیرهاش مانده ام. یعنی…

یعنی دختری که اروند عاشقش بود، دلش پیش…

بهادر بود؟!

-گند بالا آوردم… همه چی پیچید به هم… من

شرط گذاشتم که اگر ببرمش باید بیخیال دختره

بشه، دختره براش شرط گذاشته بود که اگه منو تو

مبارزه ببره، قبولش میکنه… چون میدونست

اروند نمیتونه منو ببره…

گیج میشوم. کمی پیچیده شد. کمی برای ذهن منی

که اصلا احتمال این یکی را نمیدادم، زیادی گنگ

شد.

 

 

-یعنی… اون دختر…

نمیتوانم ادامه دهم. راستش هنوز کامل نفهمیده ام.

بهادر با حال بدی نگاهم میکند:

-حرف زدن از اون دختره حالمو به هم میزنه

حوری…

با دیدن صورت سرخ و چشمهای بد حالش میفهمم

که یادآوری گذشته و آن روزها تا چه حد آزارش

میدهد.

دلم میسوزد. با تمام کنجکاوی و گیجی، نمیتوانم

این به هم ریختهگی اش را تاب بیاورم. با دو دستم

دستش را میگیرم و میگویم:

-خب… دیگه نگو…

اما او با لحن دردناک و حال به هم ریختهای

میگوید:

 

 

-اروند باهام بد کرد… من باهاش بد کردم…

دختره… با من و اروند و خودش بد کرد…

1020#پست

آنقدر مات و متاسف هستم که تنها نگاهش میکنم.

نگاه میکنم و میبینم که چطور مرور گذشته و این

حرفها حالش را بد کرده.

راست میگوید، حرف زدن درمورد آن دختر، و

گذشته، و اروند، حالش را بد میکند. به همش

میریزد. عصبی اش میکند.

و من هرچند دست و پا شکسته، هرچند ناقص و

نصفه و نیمه، اما فهمیدم که چه ماجرایی بود!

 

 

دیگر دلم نمیآید حرف بزند و همه ی گذشته و

نحوه ی کشته شدن، یا مرگ، یا فدا شدن اروند را

بگوید. که میدانم این یکی برایش به مراتب

زجرآور تر است و بهادر خود را مقصر مرگ

اروند میداند.

و اتابک هم… چنین فکری میکند!

دلم میسوزد که اینطور قضاوت میشود و حتی

خودش هم از دست قضاوت خود، و وجدان خود

آرامش ندارد.

نه زندان رفتنش برایم اهمیتی دارد، و نه خلاف

کردنهایش که احتمالا همان مسابقات زیرزمینی و

غیر قانونی بود، یا شاید هم… از نظر خودش

مبارزه ای که باعث کشته شدن اروند شد و من

هنوز این ماجرا را کامل نفهمیدم.

 

 

دیگر این بحث را نمیخواهم… ساعت از یک نیمه

شب میگذرد و دیگر نمیخواهم بقیه ی امشبمان و

پارتی دونفره مان با ناراحتی و حرفهای ناراحت

کنند و تلخی مرور گذشته بگذرد.

یکی از لیوانهای بزرگ چای را برمیدارم و این

ها هم سرد شد.

1021#پست

اما همان را به سمتش میگیرم و دست دیگرم را

به آرامی روی شانه اش میگذارم.

-بیخیال بها… حرف درمورد گذشته دیگه بسه…

بیا بقیه ی امشب خوش بگذرونیم…

 

 

نگاه خمار و خسته و ناراحتش را به من میدهد. اما

لبخندش را دریغ نمیکند و لیوان را از دستم

میگیرد.

-نمیخوام واس خاطر من ناراحت بشی… فقط

میخوام وقتی پیشَمی، حالت خوش باشه… اینام که

گفتم، به خاطر همین بود…

که اعتمادم را به خود جلب کند. که بفهمم جانش

هستم! که بدانم و باور کنم که قبل از من هیچ

دختری جانش نبوده…

همین برایم بس نیست؟ همین با ارزش نیست؟ که

حاضر است گذشته ی دردناکش را برایم بگوید و

لحظههایش را تلخ و زهرمار کند، اما من باورش

کنم… که پیشش آرامش داشته باشم…

با نفس بلندی لبخند میزنم:

 

-من پیشت آرومم بها…

کم کم آرامش به چهره ی خسته و داغونش

برمیگردد و… توی چشمهایم میپرسد:

-نمیترسی اذیتت کنم؟

صورتم را جمع میکنم و ادایی برایش درمیآورم:

-اون که تو ذاتته… اما میدونم بهم آسیب

نمیزنی…

و با کمی فکر میگویم:

1022#پست

-البته شاید بزنی… اممم ازت بعید نیست! وقتی

چنگیز خروسته و هنوز تو پشت بوم وایساده و

 

 

منتظر فرصته تا بهم حمله کنه، پس آسیب زدنت

به من اصلا چیز بعیدی نیست… اما خب…

میدونم که به احساساتم آسیب نمیزنی!

با خیرگی نگاهم میکند. فکر دیگری از ذهنم

میگذرد و کامل رو بهش مینشینم… و دست به

سینه میگویم:

-و البته… من ازت نمیترسم!

نگاه گرم و پر از حسش از چشمهایم سر

میخورد… روی لبهایم… چانه ام… گردنم و

پایینتر… خط کم مابین سینه هایم… سعی میکنم

اصلا خجالت نکشم و توی همان حالت بمانم… و

چقدر سخت است!

بهادر دوباره به چشمهایم برمیگردد و با لحن

آرامی میگوید:

 

 

-من به تن و بدنتم آسیب نمیزنم خوشگل!

یک جمله ی عادی است، چرا باید اینطور نفسم

برود؟! چرا قلبم وحشتناک بلرزد؟ چرا گونههایم

گرم شود؟!

بهادر جلو میآید و بوسه ی نرمی روی گونه ام

میگذارد. و همانجا پچ میزند:

-اهل رابطهی زوری و حیوون بازی هم نیستم.

آدمم! اما از اونام نیستم که زبون بریزم راضیت

کنم… یا مجبورت کنم کوتاه بیای… من از خودم

بیشتر هوای تو رو دارم…

چشمانم روی هم میافتد. راست میگوید… تا به

حال نه زبان ریختن ازش دیده ام، نه اجبار، و نه

نزدیک شدن خشونت بار… جز همان یکباری که

نیمه شب توی راهرو لبهایم را کبود کرد! آن هم

کرم ریزی خود دیوانه ام بود دشمنیمان و… دور

کردن من زیادی نزدیک، از خود کینه دارش!

 

 

1023#پست

بی نفس میگویم:

-میدونم…

سکوت میشود. گونه ام نوازش میشود. وقتی چشم

باز میکنم، میبینم که از فاصله ی نزدیک نگاهم

میکند. از آن نگاههای عمیق و خمار و

خواستنی…

-فقط من شبا خوابم نمیبره… میخوام بخوابی

پیشم، که من بخوابم…

آنقدر اعترافش بیتابم میکند که دست روی دستش

میگذارم.

-منم شبا بدون تو خوابم نمیبره بها…

 

 

بوسه ی کوتاهی روی لبم میگذارد و عقب

میکشد:

-پس رضایت میدی فقط بخوابیم؟

فقط؟! لعنتی… فقط؟!

-آ… آره…

کوتاه میخندد. فاصله میگیرد و میگوید:

-فیلم بذارم ببینیم؟

لبم را گاز میگیرم. یعنی الان نخوابیم؟! میخندم و

سعی میکنم خندهام طبیعی باشد! خب.. فیلم دیدن با

او هم بد نیست. یعنی احتمالا خوش بگذرد… شاید

به اندازه ی خوابیدن توی آغوشش روی تخت!

-آخجون آره!

بلند میشود و فیلمی پلی میکند. و ریموت به

دست دوباره برمیگردد و کنارم مینشیند.

 

 

-این فیلمه خیلی خفنه حوری… من یه ده دقیقه ی

اولشو دیدم خیلی حال کردم… گفتم نگه دارم باهم

ببینیم.

1024#پست

خب من غش میکنم برای برنامه ی فیلم دیدنش با

من!

با خنده و هیجان به صفحهی تیوی نگاه میکنم:

-حتما خیلی خوبه… اسمش چیه؟

دستم را دور شانه ام حلقه میکند و… نگاهش به

فیلم است!

 

 

-تنت…

و من حواسم تماما به او… که توت فرنگیای

برمیدارد و سمت دهانم میگیرد.

-یکم فیلمش پیچیدهس… جابهجایی زمانش زیاده…

یعنی دهانم را برای توت فرنگی باز کنم؟ دهان

باز میکنم و گازی میزنم. و او بلافاصله بقیه ی

توت فرنگی را توی دهانش میگذارد!

-خودمم حالا ندیدم، ولی امتیاز فیلمش بالاست…

قلبم بیقرار میشود. کمی بیشتر بغلم نمیکند؟!

-اممم عاشقانه هم… داره؟

نگاهم میکند. شانهای بالا میاندازم و میگویم:

-عاشقانه دوست دارم…

 

 

میخندد و شانهام را میفشارد. از خدا خواسته با

خنده سرم را روی شانه اش میگذارم. و بی هدف

به فیلم درحال پخش خیره میشوم. درحالیکه دلم

میخواهد توی آغوشش چشم ببندم!

بهادر ظرف چسپس را برمیدارد و روی پایش

میگذارد. پری برمیدارد و به سمتم میگیرد.

چیپس را از دستش میگیرم:

-ممنون… خودم میخورم…

دیگر حرفی نمیزند. به ظرفی که روی پایش

است، نگاه میکنم. لعنتی، الان من باید روی

پایش باشم نه ظرف چیپس!

1025#پست

 

 

کشش عجیبی ارادهام را سست میکند. قرار نیست

بهم آسیب برساند و من دیوانهوار میخواهمش!

دیگر اراده ای ندارم و خود را بیشتر به سمتش

میکشم. عطر سردش را نفس میکشم. گرمم

میشود…از فیلم هیچی نمیفهمم!

بهادر بوسه ای روی موهایم میگذارد؛ من به جای

برداشتن چیپس، دستم را روی پایش میگذارم.

خشک میشود… تنش سفت میشود و من به سختی

خندهام را فرو میدهم.

-میخوای بخوابی رو پام؟

واو خودش پیشنهاد داد!

-چی گفتی؟!

با تعلل میگوید:

-اگه دوست داری! اگرم که…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان ماه صنم از عارفه کشیر

    خلاصه رمان :     داستان دختری به اسم ماه صنم… دختری که درگیر عشق عجیب برادرشِ، ماهان برادر ماه صنم در تلاشِ تا با توران زنی که چندین سال از خودش بزرگ‌تره ازدواج کنه. ماه صنم با این ازدواج به شدت مخالفِ اما بنا به دلایلی تسلیم خواسته‌ی برادرش میشه… روز عقد می‌فهمه تنها مخالف این ازدواج

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ملت عشق pdf از الیف شافاک

  خلاصه رمان: عشق نوعی میلاد است. اگر «پس از عشق» همان انسانی باشیم که «پیش از عشق» بودیم، به این معناست که به قدر کافی دوست نداشته‌ایم. اگر کسی را دوست داشته باشی، با معناترین کاری که می‌توانی به خاطر او انجام بدهی، تغییر کردن است! باید چندان تغییر کنی که تو از تو بودن به در آیی.  

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان رثا pdf از زهرا ارجمند نیا و دریا دلنواز

  خلاصه رمان:     امیرعباس سلطانی، تولیدکننده ی جوانیست که کارگاه شمع سازی کوچکی را اداره می کند، پسری که از گذشته، نقطه های تاریک و دردناکی را با خود حمل می کند و قسمت هایی از وجودش، درگیر سیاهی غمی بزرگ است. در مقابل او، پروانه حقی، استاد دانشگاه، دختری محکم، جسور و معتقد وجود دارد که بین

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان روح پادشاه به صورت pdf کامل از دل آرا فاضل

    خلاصه رمان :   زمان و تاریخ، مبهم و عجیب است. گاهی یک ساعتش یک ثانیه و گاهی همان یک ساعت یک عمر می‌گذرد!. شنیده‌اید که ارواح در زمان سفر می‌کنند؟ وقتی شخصی میمیرد جسم خود را از دست می‌دهد اما روح او در بدنی دیگر، و در زندگی و ذهنی جدید متولد میشود و شروع به زندگی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آبان به صورت pdf کامل از هاله نژاد صاحبی

  خلاصه رمان:   دو فصل آبان         آبان زند… دختره هفده ساله‌ای که به طریقی خون بس یک مرد متاهل میشه! مردی جذاب که دلبسته همسرشه اما مجبور میشه آبان و عقد کنه!     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 4.4 /

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان انار از الناز پاکپور

    خلاصه رمان :       خزان عکاس جوانی است در استانه سی و یک سالگی که گذشته سختی رو پشت سر گذاشته دختری که در نوجوانی به دلیل جدایی پدر و مادر ماندن و مراقبت از پدرش که جانباز روحی جنگ بوده رو انتخاب کرده و شاهد انتحار پدرش بوده و از پسر عمویی که عاشقانه دوستش

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Helina
Helina
1 سال قبل

یکی دیگه یکی دیگه 😫❤️

...
...
1 سال قبل

زود پارت بده اصلا عاشق رمانت هستم و بیشتر شدم خداااا بعضی حرفاش خیلی قشنگه 😂🤩
آ قربونش بخور بابایی دائم الباکره 😂
خسته نباشی نویسنده جون ♥️♥️

🙃...یاس
🙃...یاس
1 سال قبل

حمایت از رمانهای خاله فاطی😎
#هشتک_حمایت_❤

معتاد رمان
معتاد رمان
1 سال قبل

پارت بده زود زود🥺💜

دسته‌ها
4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x