با مکث میگویم:
-میریم بالا…
میان حرفم میگوید:
-خودت خوردی؟
دریغ از یک قاشق!
-میرم بالا میخورم…
-بشین باهم بخوریم!
1096#پست
نمیخواهم کوتاه بیایم و مشکلمان حل نشده بماند!
بنابراین میگویم:
-نمیخورم…
دستم را میکشد:
-بشین من بخورم…
دهان باز میکنم برای مخالفت، اما نمیگذارد و
زودتر میگوید:
-بشین حوری… کاریت ندارم، حرفم نمیزنم…
فقط بشین باهم بخوریم از گلوم پایین بره…
قلبم از درد جمع میشود. خدا بزندت مرد، چرا
گاهی انقدر مظلوم میشوی؟! انگار واقعا از صبح
چیزی نخورده و آخر به کجای این بشر سرتاپا شر
مظلومیت میآید؟
نگاهش مجبورم میکند کوتاه بیایم و بمیرد این
قلب… بمیرد!
هوفی میکشم و لبهی تخت مینشینم و میگویم:
-خیله خب بخور…
نفس بلندبالایی میکشد… شاید کمی آسوده! هرچند
هنوز صورتش آرامشی ندارد.
با مکث نگاهم میکند:
-همین جا بشین، برم غذاتو بیارم…
و بلافاصله بلند میشود. متعجب نگاهش میکنم:
-من الان نمیخورم… بیا بشین…
میان حرفم میگوید:
-جایی نرو… بشین الان میام.
و بی آنکه منتظر جوابی از من باشد، از کنارم
میگذرد و میرود!
1097#پست
من میمانم و بهت زدگی و حرص خوردن از
حودم که چرا دلم تاب نیاورد!!
بهادر در عرض پنج دقیقه برمیگردد. با بشقاب
پاستایی برای من، و بطری نوشابه و لیوان!
هوف… خدا خ َرم کند که خر چشمانش شدم!
بشقاب غذا را میگذارد و خود روی تخت رو به
من چهارزانو مینشیند. لباسهایش را عوض کرده
و حالا همان رکابی سیاه و همان شلوار کردی
محبوبش را دارد.
-بخوریم؟
منتظر اجازه ی من است؟! چه مؤدب!!
وقتی میبیند نگاهم به چشمانش است، با حالت
عصبی مظلومانهای میگوید:
-جان حوریه بخور… چشات گود رفته از هیچی
نخوردن… با من قهری، با غذات که قهر نیستی!
ابروانم بالا میپرند! به من میگوید چشمهایم گود
رفته، آن وقت خودش را اصلا توی آینه دیده؟! به
من میگوید با غذا قهرم، آن وقت خودش از
صبح نه… از دیشب لب به چیزی زده؟!
به سختی سعی میکنم آرام باشم و میگویم:
-خیله خب بخور!
-توام بخور!
برای اینکه بحث ادامه دار نشود، خیره بهش
چنگال را از توی بشقابم برمیدارم. او به تایید
سری تکان میدهد.
-مثل من بشین…
1098#پست
میخواهم بگویم همینطوری راحتم، اما نمیخواهم
سر چیزهای بیمورد بحث شود.
مثل او چهارزانو مینشینم تا خیالش راحت شود و
غذایش را بخورد و خیال قلب احمقم راحت شود!
بالاخره چنگال را برمیدارد و یک ذره نخورده،
یک لیوان نوشابه را تا نیمه سر میکشد.
چشم ازش میگیرم. کمی از پاستا را توی دهانم
میگذارم.
او پوفی میکشد. من بغض میکنم. او کمی دیگر
میخورد و بازهم نوشابه.. انگار به سختی از
گلویش پایین میرود… شاید مثل من!
کمی دیگر میخوریم… من میبینم که بیشتر با
غذایش بازی میکند. آن هم بهادر همیشه گشنهی
خوش اشتها!
با مکث میپرسم:
-خوشت نیومد؟
سریع میگوید:
-چرا بابا خیلی خفنه… دستت درست کدبانو!
ایش! چنگال پر را توی دهانش میچپاند که اثبات
تعریفش باشد. نگاهش که میکنم، با دهان پر اخم
میکند و لیوان نوشابه را توی معدهاش خالی
میکند.
و بعد میگوید:
-خیلی خوشمزهس ها، اما نمیدونم چرا تا نگات
میکنم تو دهنم طعم زهرمار میگیره…
1099#پست
نمیدانم چرا درک میکنم چه میگوید. طعم
پاستاهایم حرف ندارد و همه میدانند. این یکی هم
خوشمزه است. اما چیزی مانع لذت بردن از غذا
میشود.
چیزی باعث میشود از گلویم به سختی پایین
برود. چیزی باعث میشود توی دهان بهادر طعم
زهرمار بگیرد.
چشم ازش میگیرم و نگاهم را به بشقابم میدهم:
-خب نگام نکن…
نفس عمیقی میکشد. نمیخواهم حتی یک قطره
هم اشک بریزم. قرار است بنشینم غذایش را
بخورد و بعد بروم.
او درحالیکه چنگال را بی هدف توی بشقابش
میچرخاند، با تعلل صدایم میزند:
-حوری؟
چیزی قلبم را میفشارد. بی اینکه نگاهش کنم،
تذکر میدهم:
-حورا…
و سپس لیوانم را برمیدارم تا کمی نوشابه برای
خودم بریزم. او بطری را برمیدارد:
-من بگردم دور و َور حورا… آشتی کنیم؟
نگاه ناراحتم را به چشمهای پر درد و عصبی اش
میدهم.
-قهر نیستم که آشتی کنم!
همانطور که نگاهم میکند در بطری را باز
میکند.
-خب ناراحت که هستی…
پوزخند کمرنگ و پر تاسفی میزنم. او لیوانم را
پر میکند و میگوید:
1100#پست
-چیکار کنم ناراحت نباشی؟
بازدمم کم از آه ندارد. جرعهای از نوشابه را پایین
میدهم. منتظر نگاهم میکند. به غذایش اشاره
میکنم:
-غذاتو بخور…
-بعد بگو خب؟
چه بگوبم آخر؟! اصلا من باید بگویم؟! خودش
نمیبیند که بینمان چطور به هم خورده؟! خودش
نمیبیند چطور وحشت و بددلی روی رابطه مان
سایه انداخته و انقدر همه ی حسها را سیاه کرده؟
او به خاطر اینکه زود غذایش تمام شود و من
چیزی بگویم، چند قاشق پر میکند و توی دهانش
میچپاند و در آخر لیوان نوشابه اش را سر
میکشد.
درحالیکه بشقابش خالی نشده میگوید:
-سیر شدم، دست و پنجهت نکنه! چقدر خوشمزه
بود! چقدر کارت خفن بود… غذا آوردنت برام!
پوفی میکشم و ارام میگویم:
-نوش جان..
لبخند گذرایی روی لبش میآید و به بشقاب من
نگاه میکند:
-نمیخوری؟
انگار منتظر است بگویم نه! البته که اشتها ندارم و
میگویم:
-منم سیر شدم…
با اخم بشقاب را از مقابلم برمیدارد:
-هیچی نمیخوری که اینطوری لاغر شدی
دیگه… ظریف مریف ریزه میزه.
1101#پست
متعجب نگاهش میکنم که بشقابها را جمع میکند.
خیز برمیدارم که بلند شوم. سریع میگوید:
-بشین من برم اینا رو بذارم خونه بیام…
-بهادر…
قیافهی کلافه و ناآرامی به خود میگیرد:
-جان بهادر بشین تا بیام! به جون جفتمون قسم
دیگه نا ندارم… کشش ندارم… اصلا جون ندارم
دیگه!
من مات مظلوم شدن او هستم و او انگار واقعا بی
اعصاب است وقتی ازم میخواهد:
-راه بیا… به خدا حالم بده! بمون تا بیام ببینم
چطوری یاد بگیرم جای خرابکاری، درستش
کنم…
اشک دیدم را تار میکند. مگر میشود ترس و
خواهش را توی چشمهای سرخ شده اش ببینم و
بگویم نه؟ اگر صادق باشد… و بازیام ندهد… و
قصدش واقعا درست کردن باشد… چرا نخواهم
بمانم؟
اصلا خودم کمکش میکنم! میمانم تا به هم یاد
بدهیم چطور باید خرابکاریهایمان را درست
کنیم.
نمیتوانم حرف بزنم، تنها سر تکان میدهم.
با هیجان لبخند گذرایی میزند و خم میشود و
بوسهی کوتاهی روی موهایم میگذارد.
-حورا خانومی!
چشم میگیرد و میرود. و من با لبخند پربغضی
به رفتنش نگاه میکنم.
1102#پست
اگر این نامزدی برای شناخت بیشتر، برای حل
سوءتفاهم ها، برای ساختن آیندهمان است، با جان
و دل میمانم. اگر واقعا قصد او هم همین باشد.
خود را روی تخت عقب میکشم و زانوهانم را
بغل میگیرم. به نقطهای خیره میمانم. اصلا
نمیدانم به کجای این ماجراهایی که از سر
گذراندیم فکر کنم.
یعنی از روزی که با بهار آشنا شدم، روزی بدون
ماجرا داشتیم؟!
و قطعا… صددرصد بعد از این هم خواهیم داشت!
من همانی بودم که به دنبال هیجان بودم و عاشق
ماجراجویی و اتفاقات عجیب و غریب!
ولی حتی تصورش را هم نمیکردم که این چالش
ها به زندگی مشترکم، زندگی واقعی و آیندهی
مشترکم با بهار بکشد. حالا چه حسی دارم؟!
نمیدانم!
حالایی که احساسم به شدت درگیر شده و چیزی
جدی تر از تفریح و رو کم کنی و کلکل بینمان
هست… حالا که اسم ازدواج و عشق و زندگی و
آینده روی رابطه مان خورده، دلم میخواهد در
کنار این دیوانگیها، زندگی مشترک پرماجرایمان
هم کمی جدی تر شود!
کاش بهادر این را درک کند. که بعضی اختلافات
و مسائل، راههای جدی تر و پیچیده تری برای حل
شدن دارند. هرچند… حالا هیچی اهمیت ندارد،
جز اینکه واقعا دوستم داشته باشد!
-نبینم زانوی غم بغل کردی بابایی…
صدایش را که میشنوم از فکر بیرون میپرم.
سرم را بلند میکنم و با دیدنش، بهت زده میمانم!
بالشت و پتو توی دستش دارد!
1103#پست
درحالیکه بالشت و پتو را روی تخت میگذارد، به
رویم اخم میکند:
-بها نباشه اون روزی که حوریش غم ببینه!
وای از این قربان صدقه هایش! نمیدانم بخندم یا
چشم بچرخانم.
و برای بالشت و پتوها متعجبم و میپرسم:
-اینا واسه چیه؟
روی تخت مینشیند و خودش بالشت ها را مرتب
میکند.
پتو را روی تخت پهن میکند و میگوید:
-پاشو اینو زیرت مرتب کنم، بعد بشین…
تکان نمیخورم و چشم ازش نمیگیرم:
-چرا؟
گوشهی پتو را توی مشت دارد وقتی میگوید:
-شاید حرفامون طولانی شد، همین جا دراز شیم
حرف بزنیم…
مات و مبهوت میمانم. او با نفس بلندی میگوید:
-هوا هم که خوبه… ها؟ شب اینجا بخوابیم؟
ماتم زده میگویم:
-بهادر الان؟!
به سمتم میآید و دستم را میگیرد و میگوید:
-نه الان نه! حرفامون که تموم شد میخوابیم…
اول حرف بزنیم…
-منظورم اینه که تو این موقعیت؟!
تنها نگاهم میکند. از چشمهایش خستگی و بی
خوابی و ناآرامی میبارد.
از سر بیچارگی ناله میکنم:
-ای خدا!
1104#پست
او دستم را میفشارد .
-خب حرف میزنیم، بعد اگه نخواستی بمونی برو
بالا!
مظلوم که میشود، دلم میخواهد سرم را محکم به
سرش بکوبم تا مغز جفتمان از هم بپاشد!
خدایا فقط گولش را نخورده باشم، اصلا همین
بهادر بماند، برایم یک دنیا بس است!
به ناچار جابهجا میشوم و خودم پتو را زیرم مرتب
میکنم. سپس چهارزانو رو بهش مینشینم و
میگویم:
-وقتی نرفتم، یعنی منتظرم تا حرف بزنیم و حل
کنیم… اگر خودتم همینو میخوای!
نفس بلند بالایش انگار با آسودگی همراه میشود.
سر تکان میدهد و با مکث میگوید:
-دیروز بعد حرفایی که بهم زدی، قسم خوردم
دیگه بهت هیچی نگم! به روح همون اروند قسم
خوردم! اما نشد… باز نصفه شب اسگل شدم،
حرف زدم… که باز سوژهی جدید پیدا کنی بکوبی
تو سرم!
خشک میشوم! نفسم بالا نمیآید و او با خندهی
کمرنگی میگوید:
-گفتم جهنم و ضرر… من که حرفه رو شنیدم…
قضاوته رو شدم. اینم میگم دیگه خلاص! هرچه
باداباد… یا دلش باهامه و میمونه، یا…
ادامه اش را نمیگوید و… من نمیدانم چرا از
حرفهایی که دیر درمورد اروند بهش گفتم، حس
بدی دارم.
توی چشمهایم نگاه میکند و بازهم تلخ میخندد:
-اما انگار دیشبم گند زدم!
1105#پست
نگاهش اصلا کینهی کنایه های دیروزم را ندارد.
اما دلخوری… چرا!
دیروز گند زدم، این را خوب میدانم. اما از کجا
بداند که چطور ترس از دست دادنش داشت جانم
را میگرفت؟!
درد و تلخی نگااش انقدر هست که نتوانم دیگر
نگاهش کنم. چشم از زهرخند کمرنگی که روی
لبهایش نقش بسته میگیرم… و نگاهم روی دستهای
قفل شدهمان میماند.
بهادر روی دستم را با انگشت شست نوازش
میکند.
-دیشب نباید دربارهی اون فیلم میگفتم… اونم
اشتباه بود…
سریع نگاهم را بالا میکشم:
-نه!
توی چشمهایم مکث میکند:
-گند زدم…
گند زده بود… اما دیشب تلاشش را برای گند
نزدن کرده بود لااقل!
-اما نخواستی که واقعا گند بزنی… میخواستی؟!
تلخ و کمرنگ میخندد.
-نخواستم، ولی شد دیگه… مثل قبلیا! مثل این چند
سال…
دلم میگیرد. واقعا بلد نیست دیگر… بلد نیست و
خرابی به بار میآورد.
-دیروز که تو تخم چشام زل زدی و گفتی آدم
درستی نیستم… همیشه اشتباه میکنم… آدم ترسناک
و گند و گوهی ام و… رحم و مروت ندارم…
قلبم مچاله میشود. خدایا این حرفها از یادش
نمیرود.
1106#پست
-من… دیروز…
میان حرفم با کجخند کمرنگ و پر دردی میگوید:
-همهش درسته خوشگل! اصلا حق گفتی همه
رو… زهرماری بود حرفات، اما حق بود! حرف
حساب بود… حرف حسابم که جواب نداره…
ندیدی لال شدم؟ چون حرف حساب زدی دیگه
حوری حق گو!
لبهایم را از شرم و بغض میفشارم. او با بازدم
بلندی میگوید:
-بالاخره یکی پیدا میشد اینطوری گوه بزنه به
هیکلم! هرچقدرم ازش فرار میکردم، بالاخره یه
جا یکی گیرم مینداخت و اونی که حقم بود رو کف
دستم میذاشت…
زیر لب با صدای تحلیل رفتهای ناله میکنم:
-حقت نبود…
نشنیده میگیرد. کنارم میآید و تکیه میدهد و یک
زانویش را جمع میکند. نگاهش را به نقطهی
دوری میدهد و میگوید:
-یه عمر گفتم حقم نبود… به خودم گفتم، به اتابک
گفتم، به ننه بابام گفتم… هی گفتم حقم نبود، تا به
خودمم ثابت بشه… اما زر میزدم! خودمم
میدونستم که دارم زر میزنم!
نمیخواهم انقدر خود را بکوبد. اما زبانم کوتاه
است و دیروز من او را با قضاوت های وحشتناکم
له کرده بودم. او سرش را تکیه میدهد و خستگی
از تمام حرکاتش میبارد. نگاه خمارش را از
روبهرو نمیگیرد.
-من از ترس اینکه یه وقت یکی همین حرفای حق
رو تو سرم نزنه، از همه فاصله گرفتم و با هیچ
احدی حرف نمیزدم. رفت و آمد با دوست و آشنا
و فامیل و غریبه و کس و ناکس قطع شد! کشش
نداشتم واقعیتی که خودم تو ذهنم خفه میکردم،
یکی تو روم بگه! واس خاطر همین تا میتونستم
از همه دور شدم!
1107#پست
کمرنگ میخندد و صدایش،آرامتر میشود:
– انقدر وجود نداشتم که یه نگاه منظور دار رو
تحمل کنم، چه برسه به حرفش!
به نیم رخش نگاه میکنم و چقدر دردناک است که
او این سالها حتی از خودش هم فرار میکرد.
حالا… بعد از این همه فرار و روزهای سخت و
سکوت… دارد اعتراف میکند! برای من.. برای
منی که دیروز بیرحمانه قضاوتش کرده بودم!
پس از کمی سکوت، با تردید نگاهم میکند:
-الان اشتباه میکنم اینا رو بهت میگم؟
بغض چمبره میزند توی گلویم. آنقدر بلد نیست و
آنقدر جدی و واقعی حرفهایش را نزده، که
میترسد بازهم گند بزند. خدایا من لایق شنیدن درد
دلهایش هستم؟!
به سختی میخواهم بغضم را پس بزنم و سری به
طرفین تکان میدهم.
-نه بها… اشتباه نیست ولی… اگه دوست داری،
بگو.. اگر… اذیت نمیشی… اگه فکر میکنی من
اون آدم درست واسه شنیدن حرفات نیستم…
میان حرفهایم با تکخند کوتاهی میگوید:
-هم اذیت میشم، هم تو آدم شنیدن حرفام نیستی…
هم شک دارم که دارم کار درست میکنم یا باز
اشتباهه… فقط دارم میگم که بفهمی دنبال گند زدن
نیستم…
لب میگزم. نمیخواهم بعد از اتفاقات دیروز، آنقدر
از هم دور باشیم که نتوانیم به هم اعتماد کنیم و
حرفهایمان را به همدیگر بزنیم.
اما همچنان من هستم که از او خواستم بهم اطمینان
دهد!
1108#پست
و او هم انگار دارد تلاشش را میکند… که توی
چشمهایم نگاه میکند و میگوید:
-جدی میخوام درستش کنم، اگه بعد نگی که باز
خراب کردم!
با دلخوری میگویم:
-چرا بگم، اگر واقعا بخوای رابطه مون درست
بشه؟
در سکوت نگاهم میکند و چقدر چشمهای
خستهاش دو دل اند!
آرام و صادقانه میگویم:
-من… دیروز ترسیدم… چون تو… نخواستی… یا
نتونستی توجیهم کنی و آرومم کنی…
با مکث میگویم:
-الان اگه بخوام و نشه چی؟ باز ماجرای دیروز
بشه چی؟
هرچند نمیدانم چه حرفهایی دارد، اما میگویم:
-نمیشه…
بازهم سکوت میکند. نگاهش بین چشمانم جابهجا
میشود و من نمیخواهم این ترس از حرف زدن
را توی چشمهایش ببینم.
تعلل را کنار میگذارم و میگویم:
-اگه واقعا قصدت درست شدنه، باهم درست
میکنیم بها… من اگر قرار بود برم، صبح
میرفتم… اما الان اینجام… پس بدون که میخوام
کمک کنم درست کنیم! نذار این ترس تو جونم
بمونه…
1109#پست
عمیق و با احساس نگاه به چشمهایم میدهد:
-ترسیدی؟
نگاه پایین میکشم و صادقانه میگویم:
-ترسیدم…
-الان چی؟
نمیخواهم دروغ بگویم و دوست دارم آن سیاهی
مانده توی دلم را بفهمد و واقعا به دنبال چارهای
برای خوب شدن حالم بکند.
بنابراین نگاه بالا میکشم و آرام و از ته دل
میگویم:
-الانم میترسم…
بی طاقت دستم را میگیرد:
-از چی میترسی؟
بغضم میگیرد. با تعلل حرف دلم را میزنم:
-میترسم… غرورمو بشکنی… لهم کنی… بهم
بگی… برو!
اخم میکند و حال او هم کم از حال من ندارد:
-با این حال باز موندی…
هیچی نمیگویم و تنها نگاهش میکنم. کاش بداند
که آدم رفتن نیستم! که اگر قرار بود بروم، اصلا
چرا بعد از آن همه ماجرا باز با او به اینجا
برگشتم؟!
دستم را میفشارد و صدایش خش میگیرد:
-خانومیتو رسوندی باهام موندی…
چشمانم پر میشوند.
-دیروز اگر انقدر تند اون حرفا رو بهت زدم، به
خاطر ترسم بود. واسه ترسم چیکار میکنی؟!
او جابهجا میشود و رو به من مینشیند. و انگار
بیشتر از خودم میخواهد که این ترس را از بین
ببرد، وقتی میگوید:
-چیکار کنم واسه ترست، حور؟
نفس بلندی میکشم و حالا میخواهم کمکش کنم که
به جای خرابکاری، درست کند.
-هرطور که خودت صلاح میدونی، باهام حرف
بزن… اما صادقانه… کامل… بدون ترس… بدون
نقص… دیگه نمیخوام از خودت فرار کنی بها…
تو هر اشتباهی داشتی، به اندازه ی کافی خودتو
تنبیه کردی… به اندازه ی کافی تقاص پس دادی…
دیگه بسه! از خودت بهم بگو تا من واقعا درک کنم
که با چه شخصیتی طرف حسابم… اون وقت
میتونم بدون ترس و بددلی بفهممت…
1120#پست
چند لحظه بدون هیچ حرفی نگاهم میکند. چشم
ازش نمیگیرم تا خواستهی قلبی ام را از نگاهم
بخواند. واقعا میخواهم بشناسمش! عمیقا درکش
کنم… با تمام وجود بفهممش!
و او با صدای آرامی میگوید:
-نمیخواستم تو رو قاطی گذشتهی مسخرهم بکنم…
به طرز مسخرهای میخندم:
-حالا که دیگه شدم…
او بدون لبخند لبهایش را کمرنگ میکشد:
-شدی… یعنی راستیَتشو بخوای حوری… قاطی
میشدی! دیر یا زود داشت، سوخت و سوز
نداشت… وقتی پای اتابک وسط کشیده شد… که
میشد! پس پای اروند و سونیا و اون روزای گند
هم وسط کشیده میشد… توام که وسط ماجرا!
توی چشمهای رنگ شبش خیره میمانم و من جانم
را هم برای داشتن همیشگی این نگاه میدهم!
-چون نامزدتم!
اینبار کمی واقعی تر لبخند میزند و دستم را
میفشارد.
-آره… میفهمم… قربون درک و فهمت… میخوای
دلمو به موندنت قرص کنی… حله… گرفتم…
میفهمم به مولا… نامزد بها… جبران میکنم…
لبخند من هم کمی عمیق تر میشود. و او با نفس
بلندی میگوید:
-اگه بدت نیاد از اون آدم ک.سخلی که میخوام
بیارم جلو چشمت!
1121#پست
قلبم جمع میشود. ممکن است بد آمدنی هم باشد؟!
من توی این یک سال چیزهایی ازش دیدهام که
حقیقتش برای یک ذهن عادی قفل است! یک آدم
نرمال از چنین آدمی فرار میکند و من چه کردم؟!
باهاش نامزد کردم!
در سکوت نگاهش میکنم و پس از چند لحظه
میگوید:
-اصل ماجرا اینه که من و اروند رفیق فاب
بوددیم! باهم کلی فرق داشتیم، اما َمچ همدیگه
بودیم. باهم حال میکردیم. جونمون واسه هم
میرفت… هوای همو داشتیم. رفیق بودیم، از اون
رفیقا که به صدتا داداش میارزید…
قلبم به درد میآید و من عکس اروند را توی اتاقش
را دیده ام.
او هم مثل همیشه. با یادآوری اروند حالت
صورتش عوض میشود. با این حال ادامه
میدهد:
-فکر کن رفیقت.. همین که از صدتا داداش برات
عزیزتره، یهو عاشق یه دختری بشه که میدونی
به درد نمیخوره… چیکار میکنی؟!
هیچی ندارم بگویم! او با حسرت میخندد:
-شاید تو انقدر عاقل و فهمیده باشی که بگی به
جهنم! بذار خودش بفهمه دختره چه ولد چموشیه…
اما من که عقل درست حسابی نداشتم! سنی هم
نداشتم… یه پسر بیست و دو سه سالهی عشق
بوکس و مبارزه و شرطبندی که حاضر بود همه
کار کنه، تا به خیال خودش از رفیقش محافظت
بکنه.
1122#پست
پوزخندی میزند:
-منم اسگل… توهم زده بودم که داداش
بزرگشم، رفیقشم، حق دارم! اجازه نمیدم با
زندگیش بازی کنه!
چانهام جمع میشود. تقریبا ماجرا را میدانم. و
همین برایم دردناک است و او که سنی نداشت!
با دو دست دستانم را میگیرد و انگار میخواهد
برای حفظ آرامشش به چیزی متوسل شود.
-همین دختری که اروند دلش براش رفته بود، تو
دانشگاهمون بود… ترم جدید بود. اونم سن و سالی
نداشت.. ته تهش نوزده بیست! مسخره بازی بود
حوری… اروند ازش خوشش اومد، به من گفت
برم بهش بگم… من رفتم گفتم… با عشق گفتم…
داداشم از یه دختر خوشش اومده بود!
نفسی گرفت:
– دختره اول فکر کرد خودم میخوامش… بعد که
فهمید خاطرخواه ارونده، گفت نه! سرتق بود، از
این پدرسوخته ها… نه از اون مدلای تو! سرتق
بازیای تو هفت خط بازی توش نداره… من
میشناسم! اینم شناختم! این از اون بچه پرروهایی
بود که صدتا اروند و من و جد و آبادمونو میذاشت
تو جیبش!
به مقایسه اش درمورد من و سونیا توجه نمیکنم.
بیشتر دلم میخواهد خودش را بفهمم!
-تو… به اروند گفتی که نمیخواد؟
با خنده ی مسخره ای میگوید:
1123#پست
-نه پس! حالا انقدم مشنگ نبودم که نگم! گفتم
داداش نمیخواد، افادهش زیاده… بره به د َرک…
تخ.مت نباشه…
از بی ادبی اش لب میفشارم و او انگار اصلا
توی این فازها نیست، که در ادامه میگوید:
-فکر میکنی اروند چیکار کرد؟
سوالی سر به طرفین تکان میدهم. و او میگوید:
-افتاد دنبال دختره! هرروز جلو راهش سبز
میشد. هرچی تو گوشش میخوندم نکن، ول کن
اون دختر هفت خطو… حرف مگه تو گوشش
میرفت؟ دلش رفته بود، بدم رفته بود…
نگاه عصبیاش را پایین میکشد.
-به چشم میدیدم که سونیا تیکه ی اروند نیس…
این بچه صاف و ساده، بی تجربه، چشم و گوش
بسته.. اون دختر خدای پدرسوخته بازی! از یه
طرف به من که رفیق اروند بودم آمار میداد، از
اون طرف واسه اروند ناز میکرد تا اروند بیشتر
منت بکشه و نازشو بخره!
منم این وسط فقط از حرص خودمو پاره میکردم
که داداش من نکن! حرف گوش کن، این دختره
داره از خریتت سواستفاده میکنه… اروند جای
حرف گوش کردن، بیشتر منت سونیا رو میکشید!
براش کادو میخرید، راننده شخصیش شده بود،
پروژهها و تحقیقا و کوفت و زهرمارشو انجام
میداد… دختره هم که بدش نمیومد! هم استفاده
میکرد هم ناز میکرد!
1124#پست
چشمهایم لحظه به لحظه گردتر میشوند!
و بهادر هنوز با یادآوری آن خاطرهها حرص
میخورد!
-به خدا به چشم میدیدم اروندو نمیخواد… داره
بازیش میده… داره به من آمار میده! داشت از
سادگی این بچه نهایت استفاده رو میکرد. اروندم
دار و ندارشو میریخت به پاش، تا خانوم فقط یه
نگاهی بهش بکنه و یه دوری باهاش بزنه!
دهانم باز میماند. بهادر با اخمهای درهم میگوید:
-هی با خودم میگفتم ول کن بابا جهنم! خودش
بالاخره سرش به سنگ میخوره. اما باز طاقت
نمیاوردم و سرش غر میزدم!
دیگه انقدر گفته بودم که از منم بدش اومده بود!
رفاقتمون داشت به گ.ا میرفت… یه بار که گفتم
نکن دختره داره بازیت میده، صاف تو چشام نگاه
کرد و گفت دخالت نکن، به تو ربطی نداره!
باز گفتم نکن، گفت داری رفاقتو خراب میکنی…
باز گفتم داداش، رفیق، من خوبتو میخوام، نکن…
گفت حسادت میکنی!
از درد توی صدایش بغض توی گلویم مینشیند. او
با لبخند پردردی میگوید:
-گفت چشمت دنبال سونیاست، واسه همین میگی!
گفت حسودیت میشه با منه، واسه همین میسوزی!
گفتم ریدم دهن سونیا و همه کسش… من جوش تو
رو میزنم داداش! گفت تو جوش خودتو میزنی!
صدایش دورگه میشود وقتی آرامتر میگوید:
-گفتم صدتای سونیا ارزش رفاقتمونو ندارن…
گفت…
1125#پست
نفسی میگیرد و به سختی میگوید:
-گفت رفیقی که چشمش دنبال ناموس رفیق باشه،
دو زار نمیارزه!
گلویم از بغض فشرده میشود. بهادر با تکخند به
شدت تلخی میگوید:
-هیچی نگفتم! دلم نیومد بگم که اون ناموسی که
سنگشو به سینه میزنی، چشمش دنبال رفیقته! اون
ناموسی که واسه تو ناموس نمیشه رید تو رفاقت
ما، نه من!
دلم میگیرد. دستانش را با دستهایم فشار میدهم.
او با لبخند نقاشی شده روی لبش، و چشمهایی که
برق دل شکستگی دارند، توی چشمهایم نگاه
میکند.
-تا اینجا خوب شناختی منو؟
چانهام میلرزد. سر تکان میدهم. او نچ غلیظی
میکند و میگوید:
-نشناختی! اون روی بهادر رو نشناختی… اینجا
رو داشته باش!
قلبم میریزد. او به سختی میگوید:
-آدم عاقل وقتی از رفیقش این حرفا رو
میشنوه، میزنه زیر رفاقت و تموم میکنه! با
خودش میگه من ریدم تو اون رفاقتی که رفیقت
بهت بگه چشمت دنبال ناموس منه!
آدم عاقل اینو میگه ها! آدمی که عقلش درست کار
کنه! نه آدمی مثل من که جای عقل، دلش افسارشو
بگیره دستش و مثل یابو بتازونه!
1126#پست
به چشمانم نگاه میکند و صادقانه و دردناک
میگوید:
-دلم طاقت نیاورد حوری! اون همه حرف شنیدم…
اون همه تهمت… علنا بهم گفت دزد ناموس…
سرتاپامو قهوهای کرد… باز این دل صاحب مردهم
طاقت نیاورد…
نفس بلند بالایی میکشد. نگاهش را پایین میاندازد
و سکوت میکند. سکوت میکند و توی فکر فرو
میرود. سکوت میکند و انگار آن روزها را
مرور میکند.
سکوت میکند و آنقدر به هم ریخته است که انگار
میخواهد خود را جمع و جور کند… خود متلاشی
شده اش از آن روزها… که به سختی تکههایش را
به هم بند زده بود و حالا… حالا بازهم دارد از هم
میپاشد.
شاید دیروز بعد از شنیدن آن حرفهای من بازهم
ت َرک برداشت! شاید باید دوباره فرو بریزد، تا
جور دیگر خود را پیدا کند… شاید… اگر بشود..
اگر بتواند…
بغضم اشک میشود و پلک میزنم تا نچکد.
دستانش را میفشارم و سعی میکنم صدای
پربغضم نلرزد:
-حرف بزن بها… اشکالی نداره… اشتباه ما همه
هست… بالاخره تو… دنبال راه بودی برای نجات
اروند…
با تلخندی سری به طرفین تکان میدهد و صدایش
به شدت ضعیف است:
-مشکل همینه… من چرا باید دنبال راه باشم؟ من
چیکاره ام؟! منو سننه؟ من فقط باید قبول میکردم
و خودمو عقب میکشیدم… به من چه ربطی داشت
که اروند و اون دختر باهم چه غلطی میکنن و
نمیکنن؟
1127#پست
نگاه بالا میکشد و به وضوح میبینم که چشمانش
سرخ است. از من میپرسد:
-ها حوری؟ من چرا دخالت کردم؟
چه بگویم آخر؟! الان چه بگویم وقتی دیروز بهش
گفتم که به او ربطی نداشت و دخالت کرد و با
دخالتهایش رفیقش را به کشتن داد؟!
به سختی میگویم:
-خب تو… دوستش بودی…
-اروند ریده بود به اون رفاقت… کدوم دوستی؟
چقدر سرزنشها دارد از خود… که این سالها از
خودش هم پنهان کرده!
با گلویی که به درد افتاده، میگویم:
-تو دنبال راه بودی تا ثابت کنی که دوست خوبش
هستی، نه دزد ناموسش…
میخندد و چشمهایش پر میشود و نگاهی
میچرخاند و من درد کشیدنش را توی تک تک
حرکاتش میفهمم.
-مشکل همین راههای ت.خ.می منه!
چقدر میفهممش، و چقدر ناراحت میشوم و او
واقعا صادق است. و صادقانه میگوید:
-همیشه بدترین و گوه ترین راه رو انتخاب میکنم
تا درستش کنم… واس خاطر همینه که همیشه گند
میزنم…
دلگیر میگویم:
-انقدر خودتو سرزنش نکن…
یک دستم را رها میکند و با خستگی مفرطی
دستش را محکم به پیشانی و موهایش میکشد.
-نه حوری، جدی دیروز حرفات خیلی حق بود…
دیشبم… صبحم! کلا تو این یه مورد میلنگم…
میخوام درستش کنما، اما راهی که میرم ریدهمال
ترین راهه… آخرشم گند میزنم به خودم و طرف
و هرکی که جلو راهمه…
1128#پست
حرفی نمیزنم… که میدانم به حرف زدن و گفتن
و مرور کردن نیاز دارد. تنها دلم میخواهد
کنارش باشم… و کاش… آن سالها هم کنارش
بودم. تا چه حد در آنسالها اذیت شد، خدا میداند.
آنقدر اذیت شده… که بعد از ثانیهها سکوت، به
سختی میگوید:
-جای بیخیال شدن رابطهی مسخرهی اروند و
سونیا، مثل این داداش بزرگای حق به جانب که
فکر میکنن خیلی حالیشونه و خیلیییی وظیفه
شناسن و از قضا خودشونو بزرگتر طرف
میدونن، پاشدم رفتم سراغ سونیا…
قلبم از شنیدن این اسم جمع میشود . میتوانم
حدس بزنم که چه حالی داشت و چه تصمیمی
داشت وقتی سراغ سونیا رفت. او به خاطر حرف
دل بیطاقتش رفت دیگر!
-انگار دختره حدس میزد بیام سراغش… بعد
دانشگاه افتادم دنبالش و یه جا تو کوچه خیابون
جلو راهش سبز شدم… ُرک فقط گفتم…
هوفی میکشد و سخت ادامه میدهد:
-گفتم دست از سر اَروند بردار!
اشتباه… واقعا اشتباه…
و خودش با پوزخندی میگوید:
-خدایی فازم چی بود برگشتم به دختره اینو گفتم؟
که اونم برگرده بهم بخنده و بگه که اروند دست از
سرش برنمیداره! راست میگفت دیگه… نمیگفت؟
اروند بیخیالش نمیشد، اینم نهایت استفاده رو
میکرد…
1129#پست
با زهرخندی سر تکان میدهم و او با هوفی
میگوید:
-بهش گفتم بازیش نده… اگه نمیخوایش، فقط ردش
کن… انقدر این بچه رو یه لنگه پا تو هوا نگهش
ندار… بیخیالش شو! گفت اون بیخیال من نمیشه!
گفتم تو جدی ردش کن، اون مجبور میشه بیخیالت
بشه… گفت دخالت نکنم… اون گفت، من گفتم…
من گفتم، اون خندید… رفته بود تو مخم قشنگ
داشت اسکی میرفت… میگفتم نکن، ناز میکرد
میگفت چرا انقدر اصرار دارم که با اروند به هم
بزنه!
سکوت میکند… سکوت میکنم… و نمیگویم که
چقدر مزخرف! چقدر همه چیز مرخرف!
و بهادر پس از چند لحظه میگوید:
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 15
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
وای خدایا یعنی امروز رمانینیستتتتتتت
🥺 🥺 🥺 🥺 🥺 🥺 🥺 🥺 🥺 🥺 🥺 🥺 🥺 🥺
یه پاررررررررت دیگگگگگگگگه
یه پارررررررتتتتت دیگه
امشب دیگه پارت نمیذاری
دستت دردنکنه فاطمه جون😘😘😘
بهاااااااا بمیرمممممم براتتتتتتت همه چی خیلی خوب بود اون سونیا اومد گند زد به همه چی 😠😠
حمایت از رمانهای خاله فاطی😎
#هشتک_حمایت_❤
حمایت،حمایت،
حمایتت میکنیم😎😎