-فهمیدم که فکرای اروند از کجا آب میخوره…
گفتم میخوام از رفیقم دور بشی، گفت که تو بهم
نزدیک بشی؟ گفتم چی چرت و پرت میگی دختر؟
گفت اروند بفهمه دنبالم افتادی خیلی بد میشه.
دختره با یه ذره سن و سال و نیم وجب قد، شیطون
شده بود افتاد بود به جون اروند و رفاقت ما!
بازهم نفسی میگیرد و به خدا میبینم که چطور
احساس خفگی میکند.
-نتونستم قانعش کنم ش ّرشو کم کنه… بدتر انگار
تحریکش کرده بودم… رو دندهی لج افتاد… بیشتر
میرفت تو مخ اروند، اروند بیشتر از من دور
میشد… بهم بی اعتماد شده بود… انگار خوشش
نمیاومد باهاش کار داشته باشم… جدی جدی فکر
میکرد چشمم دنبال اون پتیارهست!
1130#پست
کجخند مسخره و تلخی میزند:
-اما به جای اون، سونیا هی سر راهم سبز
میشد… هرچی من اهمیت نمیدادم، اون بیشتر لج
میکرد…
از اینکه بعضی حرفها را نمیزند و خلاصه وار
رد میشود، حسهای متفاوتی میگیرم. این خوب
است… نه؟!
بهادر توی چشمهایم نگاه میکند و با مکث میگوید:
-خستهت نکردم؟
سری به طرفین تکان میدهم. او دستم را با دو
دست میفشارد و نگاهش را با نفس سختی به
دستانمان میدهد.
-اروند نمیفهمید… داشتم روانی میشدم از
نفهمیش… به خصوص که هیچ جوره نمیتونستم
بهش ثابت کنم که این دختره دلش با تو نیست…
نگاهش هرزه… دنبال رفیق خودت میفته… دلم
نمیومد بشکنمش… غرورش خورد میشد.. بعد
شاید اصلا فکر میکرد از سر بدخواهی میگم…
بهش حق میدهم. برای خودم هم عجیب است که
به این بهادر خرابکار حق میدهم.
او نگاه با نگاه به چشمهایم میگوید:
-بالاخره یه جا گیرم انداخت… تو همون باغی که
با اروند شریکی خریده بودیم! نمیدونم چطوری
پیدام کرد… تعقیبم کرده بود، یا قبلا با اروند اونجا
رفته بود… وقتی درو باز کردم و دیدمش…
راستش جا نخوردم… دیر یا زود میاومد… فقط
اونجا که اومد، یه جور ناجوری بود… فکر
نمیکردم…
1131#پست
برای گذشته است… حسی هم نبوده… پس چرا من
با شنیدنش قلبم میریزد ؟!
بهادر دیگر چشم از چشمهایم نمیگیرد. سعی
میکند جدی و رک باشد:
-ازش پرسیدم چی میخواد… گفت حرف
داره…میدونستم… یه حرفایی مونده بود… هم
اون حرف داشت، هم من… من به خاطر اروند،
اون به خاطر خودش!
تعارف نکردم بیاد تو باغ… اون گفت حرفامون
زیاده و قراره به توافق برسیم… اگر قرار بود به
توافق برسیم و ش ّرش کلا کم بشه، میتونستم قبول
کنم بیاد داخل… به خودم اعتماد داشتم… انقدر از
این دختر بدم میومد که فقط میخواستم بره… انقدر
ازش حرص داشتم که هیچ جوره خامش نشم…
قلبم میکوبد و بهادر با مکث، اما جدی میگوید:
-اما شدم…
شوکه میشوم! نفسم بند میرود و حتم دارم که
رنگم هم میپرد. بهادر میگوید:
-اومد داخل باغ… حرف زدیم… گفتم با اروند به
هم بزن، دلیل پرسید… گفتم خودت بهتر میدونی،
گفت اروند دوستم داره… گفتم تو دوستش نداری،
گفت ندارم! صاف تو چشام زل زد و گفت اروندو
دوست نداره… حالش ازش به هم میخوره..
1132#پست
یک لحظه چشم میبندد. میفهمم گفتنش سخت
است و حالش روبهراه نیست. اما با بیقراری تمام
نگاهش میکنم و میخواهم ببینم چطور خام آن
دختر شده؟!
بهادر با دمی چشم باز میکند و توی چشمهایم
میگوید:
-نمیدونی چقدر زور داشت شنیدن اون حرفا! چه
فشاری بهم اومد وقتی تو چشام زل زد و گفت که
از اروند حالش به هم میخوره! گفتم نکن…
دوستش نداری، باهاش بازی نکن! یه ذره وجدان
داشته باش…
سیبک گلویش بالا و پایین میشود و با صدای خش
داری ادامه میدهد:
-گفت خواست عاشق نشه! بالاخره عاشقی هزینه
داره که اروند داره هزینه شو میده. بیشتر از اینام
باید هزینه کنه، چون من نمیخوامش! به زور
تحملش میکنم… به خاطر اینکه مجبورم تحملش
کنم و به اجبار و اصرارش باهاشم، باید بیشتر
برام هزینه کنه… اصلا کل زندگیشم به پام بریزه،
کمه! میخوام جوری زمین بزنمش که تا عمر
داره، از هرچی عشق و عاشقیه فراری باشه!
من از فرط ناباوری در حیرت مانده ام! و بهادر
عصبی ست و انگار با یادآوری اش حرص
میخورد.
-دختره ی عقدهای! گفتم چه مرگته؟ چرا به زور
تحملش میکنی که زمین بزنیش؟ چه عقدهای از
این بیچاره داری؟! گفت از اروند عقده ندارم، از
تو عقده دارم!
1133#پست
لحظه به لحظه بهت زده تر میشوم! بهادر لبخند
زهرماریای میزند:
-گفت میخوام تو رو عذاب بدم!
بیطاقت میپرسم:
-چرا؟!!
نگاه معناداری بهم میکند. نگاهی که بهم
میفهماند… خودم حدس میزنم چرا! با این حال
جواب چرایم را هم میدهد:
-ازش نپرسیدم چرا… میدونستم به خاطر اینه که
میشناختمش! ذاتشو شناخته بودم… نیتش واسهم
مثل روز روشن بود… اصلا این دخترو من فقط
میشناختم! جز من هیچکس نمیشناخت… اینو هم
من میدونستم، هم خودش… به خاطر همین دست
گذاشته بود رو روان من!
این نهایت نامردیست! چطور یک نفر تا این حد
بدذات میشود باشد؟!!
بهادر با حسرت میگوید:
-فقط به فکر اروند بودم… بیچاره اروند! خودمو
جای اروند میذاشتم، آتیش میگرفتم… بیچاره این
رفیق بدبخت و بدشانس من… عاشق دختری شده
که به زور تحملش میکنه… اونم فقط به خاطر
عذاب دادن رفیقش!
برای حالش برای بار هزارم بغضم میگیرد. و
بهادر به نقطه ی دوری نگاه میکند و میگوید:
1134#پست
-گفتم چی میخوای؟ خندید و گفت همین حال بد تو
رو… گفتم حالم بده، بس کن! عقدهای بس کن…
اروند گناه داره، بس کن… بدبخت تر از اینش
نکن. گفت… هنوز کمته! پرسیدم تا کی؟ خندید…
عصبی شدم… خندهش داشت دیوونهم میکرد…
یقهشو گرفتم و باز پرسیدم تا کی قراره این کثافت
کاریا رو سر اون بچه دربیاری؟ زد زیر گریه…
سکوت میکند. و من با تصور گریهی سونیا،
عصبی و بهت زده میخندم! از آن تکخندهایی که
هیچ حال خوشی ندارند.
بهادر نفسش را فوت میکند و خیره به همتن
نقطهی نامعلوم میگوید:
-با گریه و عقده گفت تا وقتی که برام لهله بزنی!
بی اراده توی دلم کثافتی نثار سونیا میکنم و بهادر
میگوید:
-نفهمیدم چی میگه… گفتم توئه دوزاری تو خواب
ببینی له له زدن منو واسهت! گفت پس ببین و
عذاب بکش! تا وقتی که به پام بیفتی و جلو همه
اعتراف کنی که دوستم داری، از دور پرپر زدن
رفیق عاشقت واسه منو تماشا میکنی و هیچ
کاری هم از دستت برنمیاد بکنی! فقط میبینی که
روز به روز بیشتر برام میمیره و آخرم مثل یه
تیکه آشغال میندازمش بره پی کارش… وقتی همه
دار و ندارشو ازش گرفتم!
آنقدر عصبی میشوم و میغرم:
-ازش فیلم نگرفتی؟! صداشو ضبط نکردی؟!
1135#پست
پوزخندی میزند و با صدای تحلیل رفتهای
میگوید:
-اون لحظه مخم مگه کار میکرد که این کارا رو
بکنم؟ بچگی… خامی… چه میفهمیدم چه کاری
درسته چه کاری غلط؟ کلا مغزم ریده بود…
از حرص و حال بد لب میفشارم. بهادر با تاسف
سری تکان میدهد:
-عقلم نمیرسید که بابا این دختره هر ک.س.شری
میگه، واسه تحریک من بیاعصاب بی عقله که
خوب با حرفاش آتیشم زده! خام بودم… حرص
میخوردم که زورش انقدر زیاده و من کاری از
دستم برنمیاد واسه رفیق خرم بکنم! میگفت به
خاطر من با اروند مونده، اونوقت من نمیتونستم
به اروند بگم که دوست دخترت، عشقت، همون که
زندگیتو داری به پاش میریزی تا تحملت کنه،
اومده به من میگه چون نمیخوامش و براش لهله
نمیزنم، باهاته؟! من چجوری بهش میگفتم؟!
غرورش له میشد! سر اون دختر به من گفته بود
بی ناموس! به داشتن این دختره مینازید. اگه
میگفتم که من بیشتر از سونیا زمین میزدمش!
هرچند باید میگفتم بابا! اگر باور میکرد… هه!
کاملا درک میکنم که توی چه دوراهی که نه…
چندراهی وحشتناکی گیر کرده بود! من حتی
میتوانم صورتش را تصور کنم… وقتی میگوید:
1136#پست
-مونده بودم چیکار کنم… سرش داد زدم… خدا
میدونه چقدر خودمو کنترل کردم که نگیرمش
زیر مشت و لگد! دخترهی عفریته تعادل نداشت…
میخندید، کون منو میسوزوند… بعد گریه
میکرد و میگفت همهش تقصیر توئه! همهش به
خاطر توئه… به من میگفت نمیفهمی که همه اینا
به خاطر اینه که تو میدونی حسم بهت چیه و
باهام اینطوری رفتار میکنی!
نفسم تند میشود. به خاطر حسش انقدر هیولا شده
بود؟!!
بهادر بی اعصاب میگوید:
-خلاصه سرتو درد نیارم آبجی…
صورت من از حرص جمع شده و او به خاطر
حواسپرتی اش با تکخندی میگوید:
-آبجی! به اون دختره هم همینو گفتم… گفتم نکن
آبجی! این اسگل بازیا رو درمیاری، هم داری منو
اسکل میکنی۰هم اون اروند بیچاره رو که خیر
ندید از این عاشق شدن! آره خلاصه یه ساعت
بحث کردیم… مغز واسهم نذاشته بود… کلهمو
ک…ری کرده بود!
نگاهی به من میکند و چشمهای خمارش نشان از
خستگی و بیحوصلگی وحشتناکی دارد.
-ادبم ریده… شرمنده حوری…
سری به طرفین تکان میدهم و بی طاقت
میپرسم:
-بعدش چی شد؟
با نفس بلند بالایی چشم میگیرد و میگوید:
1137#پست
-آخر بحث این شد که عفریته خانوم گفت، اگه
میخوای دست از سر این پسرهی نچسب سیریش
بردارم، باید پیش همه بگی که عاشقمی…
حرص میخورم:
-نمیفهمم! به تو چه ربطی داشت؟
با کجخند ناراحتی میگوید:
-همهی دردش من بودم! کلا فقط از من حرص
داشت… چون به خاطر اروند سر تا پاشو رنگی
کرده بودم، ازم کینه گرفته بود… چون
نمیخواستمش… چون به چشم میدید که به خاطر
اروند میخوام سر به تنش نباشه…
ناباور و با حرص میخندم:
-این چجور دوست داشتنه؟
به حالت ندانستن شانه بالا میکشد و سر کج
میکند:
-چه بدونم! خودمم تو کار این دختره هنوز
موندم… چه مرگش بود اصلا! پرسیدم که چی
بشه؟ گفت دلم خنک میشه! گفتم اینطوری بین من
و اروند سر توئه بیشرف به هم میخوره… گفت
همینطوری هم به هم میخوره! آره راست میگفت
خب! بین من و اروند دیگه رفاقتی نمونده بود!
دختره کار خودشو کرده بود… باز نمیدونم چرا
دست بردار نبود! انگار میخواست همهی اون
نفرتی که ازش داشتم، سرم تلافی کنه…
چشمانش را با دو انگشت میفشارد و میگوید:
-خستهام حوری…
دلم میگیرد. میگویم:
-خب دیگه نگو…
1138#پست
نگاهم میکند و با چشمهایی که سفیدیاش به
سرخی میزند، میگوید:
-پیشم دراز میکشی؟
آنقدر خالصانه و آرام میخواهد، که نمیتوانم نه
بگویم! اصلا چطور نه بگویم و با این حالش
تنهایش بگذارم، وقتی حالا به من نیاز دارد؟
سر تکان میدهم:
-آره… آره فقط…
دستم را میگیرد:
-تا تهش بگم؟
با اینکه کنجکاوم بدانم، اما میگویم:
-آخه خسته ای…
دستم را میکشد.
-فدا سرت… امشبه رو بگم خلاص شم… بلکه ش ّر
این دختر نحس کامل از زندگیم کم شه… ایشالا که
کارم درسته!
بالشت را مرتب میکند. با نگاهش میخواهد که
دراز بکشم. روی تخت و توی حیاط! این یکی از
رویاهایم بود، چرا امشب؟! حیف این شب که با
اسم و خاطرات سونیای نحس خراب شود.
اما چیزی نمیگویم و بدون حرف و ممانعت سر
روی بالشت میگذارم. خودش پتو را رویم میکشد
و مرتب میکند.
و بعد روی بالشت خودش دراز میکشد و سرش
را به آ نجش تکیه میدهد. و نگاهش را به منی
میدهد که امشب با تمام آن لحظههایی که پیش از
این پشت سر گذاشتیم، بازهم کنارش هستم.
1139#پست
به آرامی موهایم را نوازش میکند و میگوید:
-درست حسابی ازت خواستگاری نکردم حوری…
قبلشم درست حسابی نشون ندادم که میخوامت…
بعدشم که هی خواستم نشون بدم، هی خرابکاری
میشد… کلا کارم همینه…
اخم میکنم و با بغض تشر میزنم:
-خودتو سرزنش نکن!
لبخند کمرنگ و پر دردی میزند:
-جون حوری راست میگم… اون روز که گذشت،
باید خودمو کنار میکشیدم… بیخیال اروند و
رفاقتمون میشدم و ولشون میکردم به حال
خودشون! همین کارم کردم… یه چند وقتی کلا
خودمو کنار کشیدم… اروندم باهام انقدر سرسنگین
شده بود که بهم بفهمونه چیزی به اسم رفاقت دیگه
بینمون نیست… فقط باغ مونده بود که شریکی
خریده بودیم… کل سرمایهمونو گذاشته بودیم باهم
اون باغ رو خریده بودیم… با چه عشقی َواللهی!
قرار بود توش ویلا بندازیم، مرغ و خروس
بخریم، دار و درخت و آلاچیق و…
پوزخند تلخی میزند:
-فقط همون باغ مونده بود که ما رو به هم وصل
کنه… اونم… چند وقت بعد پیداش شد و گفت
میخواد سهم خودشو بفروشه…
در سکوت و دلگیری نگاهش میکنم و او بازهم
نفسی میگیرد.
-بعد فهمیدم میخواد به اسم سونیا کنه…
هین ادامی میکشم! بهادر میگوید:
-دیگه نشد بیخیال شم… پسره دستی دستی داشت
خودشو مینداخت تو چاهی که دختره براش کنده
بود… با عشق هم میخواست بپره تو چاه… با کلّه
داشت سقوط آزاد میکرد تو گا!
پوفی میکشد:
-دعواش کردم… گفتم بدبخت داری خودتو بدبخت
میکنی! دختره ناز میاد، تو زدی بالا نمیفهمی
داری چه گوهی میخوری… داری به خاطر
دویست گرم زندگیتو به باد میدی… خلاصه هرچی
از دهنم دراومد بارش کردم بلکه به خودش بیاد!
بهش برخورد… بدتر شد که بهتر نشد! گفت دیگه
رفیقی به اسم بهادر نمیشناسم!
آخر منو رسوند به همون پیشنهاد اون دخترهی
شیطان!
1140#پست
با گلویی که از حرص و ناراحتی کیپ شده است،
میپرسم:
-رفتی؟
تنها سر تکان میدهد. بهت زده میپرسم:
-رفتی سراغش؟!
اینبار به همراه تکان دادن سر، میگوید:
-رفتم سراغش…
صدایش آرام، اما جدی است. با درد میپرسم:
-رسید به اون فیلمه؟!
فقط نگاهم میکند. من این نگاه را نمیخواهم. این
نگاه جدی و خسته را نمیخواهم! دستم را روی
دستش، که هنوز روی صورتم است میگذارم.
-به خاطر اَروند؟
لبخند میزند و این لبخند چقدر به چشمهای
دردناکش بیربط است!
-به خاطر اروند…
دلم میخواهد داد بزنم که اشتباه کردی! اشتباه
کردی بهادر… اشتباه کردی عزیز من… اشتباه
کردی مرد بیعقل و ساده و کله خراب و…
دلسوز و باوجدان من!
اما سکوت میکنم و او میگوید:
– فقط ازش پرسیدم که… چیکار کنم دست از سر
این رفیق کور و کر من برداری؟ انگار میدونست
بالاخره میرم سراغش… یعنی مطمئن بود! گفت
فلان روز بیا فلان جا باهم حرف بزنیم…
من باید باورش کنم. باور کنم که همه ی این
توضیحات با اینهمه سختی فقط برای نگه داشتن
من است! اگر بنا به بازی دادن بود، همین خودش
بزرگترین بازی بود برای زمین زدنم… و رفتنم!
1141#پست
اما وقتی با تمام این خرابکاریها بازهم نمیخواهد
که بروم، پس میتوانم باور کنم که بازیای در
کار نیست!
و بهادر واقعیت را… هرچند تلخ… هرچند
غیرقابل باور… هرچند شوکه کننده… هرچند پر
از حماقت، برایم میگوید:
-رفتم… یه آپارتمان بود که بعد فهمیدم خونه ی
خودشونه… هیچکس جز خودم و خودش نبود…
بهش اعتمادی نداشتم، اما وقتی تا اونجا رفته بودم،
دیگه نمیشد برگردم. کلا زده بود به سرم، مغزم
درست کار نمیکرد. اینکه اروند بخواد دو دستی
نصف باغ که حقش بود و کلی بابتش زحمت کشیده
بود، تقدیم این عفریته کنه، بد روانیم میکرد!
لبخند مسخره و پرحرصی میزند و میگوید:
-خدایی ک.س.خل دختره شده بودم! رفته بودم
خونهش! خونهی دوست دختر رفیقم… همون که
بهم انگ بیناموسی زده بود… هه! باور کن
حوری خودمم باور نمیکنم یکی فقط واسه خاطر
رفیقش این کارا رو کرده باشه… تو چجوری باور
میکنی؟!
من؟! من دارم چشمهایی را میبینم که پشیمانی و
عصبانیت و درد را فریاد میزنند!
و او با تاسف سری تکان میدهد.
-کی باور میکنه من رفته بودم خونهی دختری که
از ریختشم حالم به هم میخورد؟ اونم فقط به
خاطر اینکه ببینم چی میخواد تا بیخیال این رفیق
سادهی من بشه؟! والله که منم باور نمیکنم. میگم
یارو بیناموس کرم داشته!
1142#پست
از اینکه تا این حد برای کاری که کرده خود را
سرزنش میکند، دلم میگیرد:
-بهادر…
او طاقباز میشود و نگاهش را به آسمان میدهد.
-میخوام بگم که اگه باور نکنی هم حق داری
حوری! من رفته بودم خونهش، من حرف داشتم
باهاش، من خواستم این بازی رو تموم کنه… پس
هر فکری بکنی حق داری…
نفس بلند بالایی میکشم:
-فکر کنم ریگه کافی باشه…
سر به سمتم میچرخاند و ارام میپرسد:
-نمیخوای باقیشو بشنوی؟
سری به نفی تکان میدهم:
-دیگه مهم نیست…
پوزخندی میزند:
-مهمه حورا خانوم… مهمه خوشگل! میخوام
بدونی نامزدت یه همچین آدمیه… آدمیه که به
خاطر رفیقش میره خونهی دوست دخترش! دوست
دختر رفیقش با پررویی میگه که خودمم ازش
خسته شدم میخوام یه جوری از دستش خلاص
شم! دلم نمیاد مستقیم بگم بره گمشه! دلش میشکنه
گناه داره!
با حرص و تمسخر اینها را میگوید. و من اوج
نفرتش را میفهمم!
-گفتم خب گورتو گم کن اینم بیخیال شه… خندید و
گفت اروند انقدر دوستم داره که زیر سنگم برم
پیدام میکنه! خدایی حق میگفت… اروند همچین
آدمی بود!
با مکث… و سخت میگوید:
1143#پست
-گفت اما اگه یه کاری برام بکنی، جایی میرم که
دیگه دستش هیچوقت بهم نرسه!
با حدس اینکه از بهادر چه خواسته، زهرخند
عصبیای میزنم. و بهادر بازدمش را با شدت
فوت میکند.
-ازم حرص داشت دیگه… خر نبود که…
میفهمید. وقتی تا باغ من اومده بود، تا خونهش
پامو گذاشته بودم، اما همهی فکر و ذکرم این بود
که گورشو گم کنه، میفهمید دیگه! وقتی جلوم دولا
شد که نگاش کنم…
قلبم میایستد.. او با پوفی میگوید:
-اما من چشم از چشاش نمیگرفتم تا بفهمه واسه
چی اینجام… خب بدش میومد ازم! کینه کرده
بود… گفته بود که قصدش بدبخت کردن منه، من
جدی نگرفته بودم! تمام خواستهش این بود که من
بخوامش! حالا واقعی نشد… به غرور خانوم
برخورد… پس یه جوری باید تلافی میکرد…
حالا چه واقعی چه غیرواقعی باید اعتراف
میکردم که دوستش دارم و واسه خود عنترش لهله
میزنم!
پوزخند پر تاسفی میزنم. او با نفس بلندی
میگوید:
-گفت همه اینو ببینن، میره پی کارش… اَروندم
خلاص میشه، من خلاص میشم، خودشم عقدهش از
من خالی میشه! خب بد نبود راهش! فقط این وسط
بین من و اروند به هم میخورد که قبلا به هم
خورده بود. عوضش زندگیشو از دست نمیداد.
1144#پست
باورم نمیشود. آخر حماقت… تا کجا؟!
-من گفتم، اون فیلم گرفت، بعدم چی شد؟ اروند و
اتابک و همه دیدن… ریده شد تو همه چی! دیگه
اگه قبلش شک داشت، حالا مطمئن شده بود که
رفیقش یه بیناموس کثافته…
عصبی و آرام میگویم:
-اینطوری نگو…
او توجه نمیکند و حرف خودش را ادامه میدهد:
-دعوام با اروند بالا گرفت… دختره نرفت! فقط
وایساد و از دور تماشا کرد. دیگه پاک قاطی کرده
بودم… هرچی میخواستم درست بشه، بدتر
میشد. اروند میترسید دختره رو از دست بده…
من دلم میسوخت به حالش! نمیفهمید… من بدتر
نفهمش کرده بودم! آخرشم رسید به شرطبندی…
دستی به صورتش میکشد و زیر لب میغرد:
-لعنت به من!
و بعد رو به من میکند و با بیچارگی میگوید:
-خودم پیشنهاد شرطبندی دادم… باورت میشه؟!
من! انقدر روانیم کرده بود که گفتم اره میخوامش!
میخواستم بیخیال دختره بشه! بیچاره از اینکه
سونیا رو از دست بده وحشت کرده بود. رسید به
شرطبندی…
گفتم مبارزه… گفت باشه! گفتم سر دختره… گفت
باشه! گفت من ببرم حق نداری دیگه اسمشو
بیاری… رفیق بود… فکر میکرد جدی جدی
خاطرخواه سونیا شدم… مردونگی کرد و گفت
باشه!
اشک را توی چشمانش میبینم. جان میدهم. او با
صورتی سخت شده و صدایی که از بغض دورگه
میشود، میگوید:
1145#پست
-اون دختر نامردی کرد… چون میدونست این به
آب و آتیش زدن من واسه خاطر ارونده، نه اون…
به داداشاش گفت اروند مزاحمشه… اصلا به
مبارزه نرسید… قبل من، اون دوتا افتادن به
جونش… جوری زده بودن که…
دیگر نمیتواند ادامه دهد. چشمانم پر میشود.
همهی اینها را فبلا گفته و خوب میدانم تکرار
دوبارهاش چقدر سخت است. دستم بالا میآید و با
حال بدی اشک چشمش را پاک میکنم. تمام
عضلات صورتش میلرزد. سخت میگوید:
-لعنت به من… همهش تقصیر منه…
درست میگوید. همهاش تقصیر اوست! تقصیر
خود خودش!
اشتباه… اشتباه… باید بگویم که اشتباه کرده؟!
نمیتوانم و تنها نگاهش میکنم. اگر من هم جای او
بودم، شاید مثل او رفتار میکردم.
نمیدانم… من جای او نبودم… من جای او
نیستم… من درد او را تجربه نکردهام… من
روزهای او را نداشته ام! من رفیقی مثل اروند
نداشتم که تا این حد باهم باشیم و برایش همه کار
بکنم!
اما اگر یکی با خواهرم این کار را بکند… اگر
یکی برای بیچاره کردنش نقشه داشته باشد… اگر
بخواهد بهش آسیب برساند… بازی اش دها…
ازش سواستفاده کند… همه کار نمیکنم برای
محافظت ازش؟!!
-بسه دیگه بها… بسه…
مردانه هق میزند. تاب این حالش را ندارم. بغلش
میکنم و محکم او را به خودم میچسبانم.
1146#پست
-همه ی آدما اشتباه میکنن… بالاخره…
او به پشت من چنگ میزند و بیشتر خود را توی
آغوشم میفشارد.
-من دو دستی کشتمش!
صدایم بالا میرود:
-تو نکردی! تو فقط خواستی نجاتش بدی… ندید…
باور نکرد… سونیا نذاشت…
با صدای به شدت لرزانی میگوید:
-کاش خودمو کنار میکشیدم… من که درست
کردن بلد نیستم، کاش لااقل خراب نمیکردم. من
یه خواستگاری درست درمون از دختری که
زندگیمو براش میدم، بلد نیستم… زن میتونم نگه
دارم؟
اشکم میچکد. سرش را نوازش میکنم و سعی
میکنم آرام باشم. آرام میگویم:
-اروند تو رو نشناخت… وگرنه باور میکرد که
داری رفاقتو در حقش تموم میکنی… باید
میشناخت که چه برادری هستی براش… توام
سادگی کردی بها… توام اروند رو نشناختی… به
عشقش احترام نذاشتی… نذاشتی خودش امتحان
کنه و شکست بخوره… توام تو شناخت آدما
استعداد نداری… سونیا رو نشناختی… آدما رو
باید درک کرد بها… منم نشناختی… منی که بعد
از اون ماجراها و اون خواستگاری باهات اومدم،
نشناختی…
من میگویم و او سکوت میکند. من دلم از
سکوتش میگیرد و میخواهم همه کار کنم تا
حالش خوب شود. اما به خدا که هیچی جز کنارش
بودن و درک کردنش بلد نیستم. تنها راهی که
برای آرام کردن ذهنش به نظرم
میرسد، میگویم:
-میتونیم بریم پیش مشاور…
1147#پست
هیچی نمیگوید. بار دیگر میگویم:
-باشه بها؟ بریم پیش مشاور… تو حرف بزنی، من
حرف بزنم… به خاطر تو… به خاطر آروم شدن
ذهنت… به خاطر زندگیمون…
بازهم سکوت میکند. و من با نوازش آرام
موهایش سعی میکنم اوی آشوب زده را آرام کنم.
-بها منم مثل تو خیلی چیزا رو بلد نیستم… منم کم
اشتباه نداشتم تو زندگیم!
با پوزخندی خود را عقب میکشد. طاق باز
میشود و با نفس بلندی به آسمان نگاه میکند.
-تو کی اصلا اشتباه داشتی تو زندگیت؟
به نیمرخش نگاه میکنم. انگار نمیخواهد
چشمهایش را که ردی از اشک دارد، ببینم.
من هم نمیخواهم ضعف و بی دفاع بودنش را به
رویش بیاورم. لبخند مسخره ای میزنم:
-بالاخره هرکس تو زندگیش یه اشتباهاتی داشته…
مگه آدم بدون اشتباه هم داریم؟
با اخمی که سرشار از درد است نگاهم میکند:
-کدوم اشتباهت اندازه ی اشتباه من بزرگ و خونه
خراب کن بود زن؟
لب میگزم. زن گفتنش را من قربان شوم آخر، چرا
انقدر خود را اذیت میکند؟
با تعلل میگویم:
-همه که به یه اندازه اشتباه نمیکنن بها… شرایط
و مشکلات زندگی همه هم یه جور نیست. ما باید
دنبال راه باشیم تا دیگه اشتباهاتمون رو تکرار
نکنیم… شاید خودمون راهشو بلد نباشیم… ندونیم
بعضی مشکلات رو تو زندگیمون چطوری باید
حل کنیم… بالاخره جوونیم، بی تجربه ایم، نیاز به
راهنما داریم… مشاور خیلی میتونه بهمون کمک
کنه…
1148#پست
نگاه ازم میگیرد و بازهم خیرهی آسمان میشود.
سکوت میکند و در سکوت همانطور به روبهرو
نگاه میکند. با بازدم آرامی میگویم:
-اگر قرار باشه اون اشتباهات قبل رو تکرار
نکنیم… و بتونیم از پس مشکلاتی که حتما در آینده
تو زندگی خواهیم داشت بربیایم، باید مدیریت
کردن رو یاد بگیریم… اصلا زندگی بدون مشکل
و سختی وجود نداره… باید بتونیم خوب مدیریت
کنیم و خرابکاری نکنیم…
نگاه گوشه چشمیای بهم میاندازد. و با صدای
آرامی میگوید:
-خیلی سنگین ادبی حرف میزنی حوری… اما
خوشگل حرف میزنی… خوشم اومد…
خجالت میکشم و اخم میکنم:
-مسخره میکنی؟
با نفس خسته ای دستش را زیر سرم هدایت میکند
و میگوید:
-خاک بر سر من اگه مسخرهت کنم… حق میگی
خدایی! حال میده حرف میزنی… حال میده پیش
منی و باهام حرف میزنی…
من مات میشوم و او میگوید:
-تا صبح پیشم بمون باهام حرف بزن…
دلم میسوزد. توی این چند سال تا کجا احساس
تنهایی کرده؟
و توی این دو روزی که از هم دور بودیم…
دستم را با مکث روی سینهاش میگذارم:
-بریم پیش مشاور… باشه بها؟
1149#پیت
سر به سمتم میچرخاند و نگاهم میکند. هنوز
چشمهایش، اخم بین ابروهایش، صورت خالی از
لبخندش نشان میدهد که حالش خوب نیست.
نگاهی توی صورتم میچرخاند و سر به تایید
تکان میدهد.
-میریم…
لبخند بغص داری روی لبم میآید. بهادر غلت
میزند و سفت و محکم در آغوشم میگیرد. و با
تمام دلتنگی و حال بدی که دارد، میگوید:
-میریم حوری… تو بمون، من هرجا بخوای
میرم که یاد بگیریم نرینم تو زندگی خودم و
بقیه… نمیخوام تو زندگیم با تو از این اشتباها
بکنم… فقط تو اعتماد کن بهم… به روح اروند
هرچی بود گفتم… دیگه هیچی نمونده که بهت
نگفته باشم… دیگه باقیشو بلد نیستم… فقط میخوام
باهام بمونی…
صدایش که خش میگیرد، من هم چشمانم پر
میشود. آنقدر تنگ توی آغوشش فشرده میشوم
که بفهمم تا چه حد از بی اعتمادی و رفتنم
میترسد. با بغض میگویم:
-من رفتنی نیستم بها… اگه قراره درستش کنیم، تا
تهش میمونم…
بلافاصله میگوید:
-درستش میکنیم! من قول میدم… اصلا چنگیزو
برات زمین میزنم که ثابت کنم میخوام درستش
کنم…
با هین بلندی سر بلند میکنم:
-به اون حیوون زبون بسته چیکار داری؟!
با خندهی گذرا و اخم و حال و هوای عجیبی
میگوید:
1150#پست
-قربونیش میکنم جلو پات که درد و بلا ازت دور
شه خوشگل … خونشو بریزم برات؟
صورت چنگیز که جلوی چشمم میآید، لبم را با
شدت گاز میگیرم. خونش را برایم بریزد! صورتم
جمع میشود و به خدا تا این حد دیگر راضی
نیستم.
-وای نگو بها گناه داره… چجوری دلت میاد؟!
متعجب میشود:
-دوستش داری؟!
من؟!! چنگیز را؟!! خندهام میگیرد. اما با نگاه
بهادر خندهام جمع میشود و صورتم مچاله
میشود.
-نه… ولی…
-ولی دوست داشتنیه مگه نه؟ این بچه خیلی تو دل
بروئه حوری… َوللهی عشقه! چشاش با آدم حرف
میزنه! توام دلت رفته براش نه؟ دلت تنگ شد
براش؟
مات میشوم. من چرا باید دلم برای آن موجود
وحشی برود و تنگ شود آخر؟!
-کجاست… الان؟
با ناراحتی میگوید:
-فعلا آوارهست تو باغ… دلت میخواد بیارمش
پیشت؟!
-نه!!
آنقدر سریع و بی اراده میگویم که بهادر مات
میشود و من به سختی میخندم.
1151#پست
-بذار تو همون باغ خوش باشه بابا… مطمئن باش
تو باغ بیشتر بهش خوش میگذره تا اینجا… اصلا
حوریه رو هم ببر پیشش که دلتنگی همو نکنن!
بالاخره زن و شوهرن دیگه، درست نیست از هم
دور باشن…
پوفی میکشد:
-همه رو رد کردم رفت، یه حوریه مونده برام…
لبهایم جمع میشوند و هرچند دلم میسوزد، اما
چه بهتر!
-راستی اون باغ… مال اتابک شد؟
با تعلل سری به تایید تکان میدهد و من نمیدانم
چه حالی میشود… که هم لبخند کمرنگی میزند،
و هم حسرت دارد نگاهش!
من باعث باختش در شرطبندی شدم؟ من باعث
شدم باغ را از دست بدهد؟ من با هم تیم شدنم با
اتابک!
خجالت زده ام! سخت میگویم:
-به خاطر اینکه باعث شدم… یعنی… باعث باختت
شدم و…
میان حرفم میگوید:
-اون باخت حقم بود حوری…
سری به طرفین تکان میدهم:
-نه حقت نبود… من… اون روزا خیلی ازت
عصبانی بودم و… کاری کردم که تو…
نمیدانم چطور توضیح دهم و بهادر دستش را
روی صورتم میگذارد:
-هی… نمیخواد توضیح بدی… من اون روزا رو
همه رو از برم دختر… خودم بهتر میدونم چقدر
عصبانی بودی!
1152#پست
بازهم نمیشود خجالت نکشید و خب… همهاش
بازی من و بهادر نبود. گویا یک باغ هم این وسط
از دست داد به خاطر آن نقشهی من و اتابک…
-من در جریان باغ نبودم..
با تکخند ارامی میگوید:
-بودی هم فرقی نمیکرد… میکردی این کارو…
لعنت! میکردم! واقعا آن روزها آنقدر دیوانهام
کرده بود که همچنان با اتابک برای زمین زدنش
نقشه بکشم و تازه شاید خوشحالتر هم میشدم!
وقتی اعترافم را از نگاه شرمزدهام میخواند، با
آرامش میگوید:
-وقتی به اتابک باختم، یه حال عجیب غریبی
داشتم… اون میزد، من دلم میخواست بیشتر
بزنه! تلافی کنه… انقدر بزنه که دلش خنک
شه…. جای اروند هم بزنه! اصلا همونطوری که
اروند خورد، منم بخورم… تا حد مرگ ازش
بخورم تا هم دل اون آروم شه هم خودم…
قلبم آتش میگیرد. بهادر هرچند لبخند کمرنگی
روی لبش دارد، اما نگاهش درد را فریاد میزند.
-اون باغ هم که نصفش مال داداشش بود… نصف
دیگهشم شرط گذاشت که اگه باختم بهش بدم… منم
قبول کردم… با رضایت بهش دادم! که وجدانم
آروم بگیره… که اتابک ببخشه… بگذره… انقدر
منو به چشم قاتل داداشش نگاه نکنه…
حتی نمیدانم برای این حجم از دردش چه بگویم.
اما او همچنان لبخند دارد:
-تو رفتی تو تیمش… من بهش باختم… باغم دو
دستی تقدیمش کردم… خیلیام منصفانه!
نگاه خجالت زدهام را پایین میکشم:
-منصفانه نبود… انقدر دیگه حقت نبود…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 14
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
بچها پارت 207 رو گذاشتم براتون نیورده؟؟
چرا پارت نداریم
پارتتتتتت
فقط پارت2
پارتتتتتتتت لطفاً
حمایت از رمانهای خاله فاطی😎
#هشتک_حمایت_❤
فقط پارتتت