-حقم بود… ولی بیشتر از این دیگه حقم نیس!
با مکث نگاهش میکنم. او با اخم نگاهش را روی
صورتم ثابت نگه داشته، اما انگار فکرش جای
دیگریست:
-من باختم… تقاص دادم… جریمه دادم… دیگه
بَ ّسمه! بیشتر از این دیگه ناحقیه! اتابک دیگه
بیشتر از این حقی گردن من نداره…
باورم نمیشود که بالاخره به این نتیجه رسید!
خودش آنقدر این مدت زجر کشیده که با جدیت
میگوید:
-آخرین باری که کوتاه اومدم این چند روز بود و
دیگه تموم! دیگه کوتاه بیا نیستم… نمیذارم اتابک
و اون دخترهی بیهمهچیز برینن به زندگیای که
تازه میخوام درست کنم!
1153#پست
به مدل نشستنش درحالیکه کتف و بالهای طعمدار
شده در موادی که خودش درست کرده، سیخ
میزند، نگاه میکنم.
با یک رکابی مشکی و یک شلوارک گشاد بلند
راحت، با یک زانوی جمع شده نشسته و با دقت
تمام درحال سیخ زده کتف و بالهاست.
-آبتین بپر گوجهها رو بیار…
خندهام میگیرد که اینطور بیرودربایستی دستور
میدهد! آبتین سیخی که در دستش است، روی
زمین میگذارد تا بلند شود. اما قبل از او بلند
میشوم و میگویم:
-بشین من میارم…
نگاهی به من میکند و دوباره روبهروی بهادر
چهارزانو میشنید.
-دستت درد نکنه… زحمتت نشه!
خواهش میکنمی با لبخند میگویم و آبتین برعکس
بهادر، کاملا ظاهر مرتبی دارد. تیشرت آستین
کوتاه اسپرتش، با شلوار اسلش خط دارش، ست
است و همان متشخص معروف خودمان است
دیگر!
ظرف گوجهها و فلفلها را برمیدارم و بیرون
میآیم.
درحال دادن ظرفها به بهادر و آبتین هستم که متین
از سرویس بیرون میآید. درحال خشک کردن
دستهایش با دستمال است و میگوید:
-یه کاری هم بگید من انجام بدم…
از بودنش توی خانهام حس متفاوتی میگیرم. به
جورابهای کالج رنگیکمانی اش نگاه میکنم و
لبخند روی لبم میآید. پیرهن آستین بلند و شلوار
جینش را عوص نکرد و گفت اینطوری راحتتر
است.
من هم که چیزی جز راحتی مهمانم نمیخواهم!
بهادر بازهم بی هیچ رودربایستیای میگوید:
1154#پست
-برو پشت بوم زغالا رو روشن کن، اینا داره آماده
میشه…
خجالت زده میخندم:
-عه بها جان! من میرم… متین تو بشین، چاییت
سرد شد…
بهادر اخم کمرنگی میکند:
-خجالت نکش بابا اینا از خودمونن… تعارف
معارف نداریم باهم…
چه بگویم؟ متین لبخندی میزند:
-آره بابا خودم میرم… فقط بیزحمت فندک و
آتشزا…
بهادر سریع میگوید:
-همون بالاست… عا قربون دستت!
متین باشهای میگوید و میرود. و من میمانم که
توی خانهام، فقط این من هستم که کاری نمیکنم!
ان هم جلوی مهمانهایم… درواقع اولین
مهمانهایم!
-خب پس من چیکار کنم؟!
آبتین با شیطنت میگوید:
-تو فقط بشین جلو چشم بهادر، تا هی نگات کنه و
جون بگیره… بچه اصلا راضی نیست از جلو
چشمش کنار بری!
خجالت زده میخندم و بهادر رو بهش تشر میزند:
-حالا که تو جلو چشممی! پاشو برنجو بذار تا اینا
درست میشن، برنجم دم بکشه!
آبتین نگاه چپی بهش میاندازد و من دیگر
نمیتوانم بیشتر از این با دستورهای بهادر پیش
بروم! سریع میگویم:
-من میذارم! من خودم…
آبتین خیره به بهادر بلند میشود و در همان حین
میگوید:
-برو بشین حورا، خدای نکرده خسته بشی، این
شوهرت به ما شام مام نمیده…
لب میگزم و قبل از من، بهادر با قیافهای کج و
کوله میکند و میگوید:
1155#پست
لب میگزم و قبل از من، بهادر با قیافهای کج و
کوله میکند و میگوید:
-عجب ادمی هستی بابا! این بچه ضعیفه، تازه از
بیمارستان مرخص شده… جون نداره کار کنه عه!
لبهایم از شرم و حس زیبایی جمع میشوند.
لعنتی هوایم را خیلی عجیب دارد! آبتین ابروهایش
را بالا میفرستد و نگاه پرمعنایی به بهادر میکند:
-عجب!
بهادر کاملا جدی میگوید:
-والا!!
به سختی خندهام را فرو میدهم. آبتین همچنان یک
وری نگاهش میکند:
-تازه یعنی دو سه ماه پیش دیگه؟ از اون موقع
هنوز خوب نشده این زن ضعیف تو؟!
بهادر نگاه اخمالودی بهش میکند:
-یه برنج میخوای بذاریها! اصلا بیا برو، خودم
میذارم…
خجالت زده باز صدایش میزنم:
-بهادر…
آبتین آرام توی سرش میزند و میگوید:
-لازم نکرده… بشین جوجههاتو سیخ بزن، واسه
من شور حسینی نگیر به خاطر کار کردن زنت…
خودم میذارم…
سپس به سمت آشپزخانه میرود. و همان لحظه
بهادر به من نگاه میکند و چشمکی میزند!
دهانم باز میماند! این چشمک چه شیطنت و
معنایی دارد و خدایا از دست این بشر!
حالا خودش مشغول سیخ زدن جوجهها و
گوجههاست، ابتین مشغول برنج دم کردن، و متین
درحال آماده کردن زغالها!
من هم در خانهام نشستهام و هیچ کاری نیست که
انجام دهم، چون بهادر گفته جان ندارم کار کنم!!
1156#پست
نمیتوانم همانطور بایستم و به کار کردن بقیه
نگاه کنم. سالاد و ژله را از قبل آماده کرده بودم.
میز را هم چیده بودم. شام هم با بهادر بود که حالا
با مسئولیتش را با آبتین و متین تقسیم کرده.
نگاهی به آشپزخانه میکنم و میبینم که آبتین
درحال هم زدن برنجیست که توی آب جوش
ریخته. با خجالت میگویم:
-آبتین بیام؟
آبتین نگاهی میکند و تا دهان باز میکند، بهادر
قبل از او میگوید:
-بلده بابا این کارهست! قبلنم برنج دم کردن همیشه
کار خودش بود. یَک برنجی میذاره که هیچ باباشم
نمیتونه! دونه دونهی برنجا سیخ به پات وایمیستن!
دون، خوش قد و بالا، خوشتیپ، عینَهو خودش!
لبهایم را توی دهانم جمع میکنم که نخندم! آبتین
با تمسخر میگوید:
-و خوشمزه عین بهادر!
دیگر نمیتوانم جلوی خندهام را بگیرم. بهادر سر
به سمتش میچرخاند:
-تیکه انداختی؟
آبتین ابروانش را بالا میدهد و با همان لحن
مسخره میگوید :
-اه از کجا فهمیدی؟
بهادر قیافهای میگیرد و زیر لب چیزی میگوید،
که فقط متشخصش را میشنوم!
خنده ام را رها میکنم و کنار بهادر مینشینم.
-بذار کمکت کنم زود تموم شه…
و بدون اینکه منتظر تاییدش باشم، خودم سیخی
برمیدارم و گوجهها را سیخ میزنم.
آبتین برنج را دم میگذارد و بهادر سیخ زدن
جوجهها را تمام میکند و متین پایین میآید:
-زغالا امادهست. جوجه ها رو بدید.
بهادر بلند میشود و میگوید:
1157#پست
-دستت درد نکنه، تو بیا بشین، من و حوری
میریم…
سیخ بلند میشوم:
-البته حورا بها جان! بریم…
بهادر لبخند پرعشقی میزند و آرام میگوید:
-بها بگرده دور بها گفتن حوراش! بریم…
من با ذوق میخندم و متین و آبتین نگاهی باهم رد
و بدل میکنند و صورتشان جمع میشود و
چندششان شد؟!
قیافهای میگیرم و اصلا هم چندش نبود! خیلی هم
بامزه و رمانتیک و ناز و خوردنی است شوهرم!
متین و آبتین توی خانه میمانند و من و بهادر به
پشتبام میرویم برای کباب کردن جوجهها.
-باید یه باربکیو تو حیاط بذاریم بها… اونجا
درست کنیم، رو تخت شام بخوریم…
لبخند خاصی روی لبش میآید و سیخها را روی
منقل میچیند.
و من از برنامههایم برای این خانه میگویم:
-حوض تو حیاط هم رنگ کنیم… چندتا گلدون
جدید هم بخریم و اون قسمت حیاط هم بذاریم…
راستی یه بوته رز رونده سمت در بکاریم، که
رشد کنه و از در و دیوار آویزون بشه… گلاش
سرخ و صورتی باشه…
تصورش هم زیباست و بهادر سر تکان میدهد.
من میپرسم:
-اممم شهربانو قراره برگرده؟ کی برمیگرده؟ دو
تا واحد پایین خالی مونده…
نگاهم میکند:
-این خونه رو دوست داری؟ دلت نمیخواد بریم
جای دیگه؟
لب برمیچینم.
-کجا یعنی؟
با ثانیهای مکث میگوید:
-یه جای بزرگتر… واحدای اینجا پنجاه متریه،
کوچیکه.
1158#پست
-اما قشنگه… حیاطشم قشنگه… کوچهشم قشنگه…
نگاهش را به سیخ جوجهها میدهد و آرام با
بادبزن باد میزند.
-شهربانو به خاطر من اینجا بود… بابا منصور
نگهبان برام گذاشته بود.
در سکوت نگاهش میکنم و حدسش را زده بودم.
خودش ادامه میدهد:
-بنده خدا همهی کارامو انجام میداد. غدا درست
میکرد، خونهمو تمیز میکرد، حواسش بهم بود،
ریز ریز حال و احوالمو به بابام گزارش میکرد!
صورتم را جمع میکنم:
-پسرش هم شده بود دستیارت واسه فراری دادن
دخترا!
با خنده دستش را به پشتم میزند… یعنی به باسنم!
-مادرش آمار منو به ننه بابام میداد، پسره آمار
دخترا رو به من میداد!
دستش را از پشتم پس میزنم و کمی با یادآوری
ان روزها حرصم میگیرد.
-بچه پرروی ُچقل… پس آمار منم میداد، که
راحتتر فراریم بدی… از خداش بود منو از
تراس بندازی پایین!
خندهاش بلند میشود و نگاهم میکند.
-هی میگفت چرا هرکار میکنیم خاله حوریه فرار
نمیکنه؟
دهانم باز میماند. اما سعی میکنم خونسرد باشم و
میگویم:
-حالا که من موندم و اونا رفتن!
رو به من میکند و من را به سمت خود
برمیگرداند. دو دستش روی بازوانم مینشیند و با
عشق میگوید:
-مثل سیریش چسبیدی بیخ زندگیم رفتنی هم نیستی!
1159#پست
اگر بگویم یکی از رمانتیک ترین جمله ها را با
بااحساس ترین صدا میشنوم، دروع نگفتهام!
اصلا غرق میشوم توی سیاهی چشمانش، وقتی
آرامتر میگوید:
-اونروز که پاتو گذاشتی رو این معاملهی
بیچارهی من و این بچه رو تا یه هفته از راست
کردن انداختیش، فهمیدم که اصلا راست کار
خودمی… فکر نمیکردم باز راست بشه، اما بعد
یه هفته که چشمم بهت افتاد و این بچه سیخ به پات
وایساد، همونجا شستم خبردار شد که زن زندگیمو
پیدا کردم! فقط تو میتونستی دوباره سر پا نگهش
داری حوری!
غرق شده در حرفهایش لبخند روی لبهایم مینشیند
و با نفهمی میپرسم:
-کدوم معامله؟
لبخند پر احساسش بیشتر کش میآید و دستم را
میگیرد. و روی معاملهی محترم میگذارد.
-اینو میگم حور، که الانم تمام قد به پای تو و
زندگیمون وایساده!
یک آن تمام تنم گر میگیرد! مات چشمانش
میشوم و دستم روی تنش… و مات و بی حرکت
میمانم و بی اراده میگویم:
-اُه!
بهادر هم مثل من میگوید:
-آره!
چقدر احساسی! بحث شهربانو و رادین طبیعتا نباید
به اینجا میرسید، اما دنیای زن و شوهری است
دیگر… آدم از یک ثانیه بعدش هم خبر ندارد!
مثلا من دستم را بی اراده رویش میفشارم و بهادر
فکش را میفشارد… من لب زیرینم را گاز
میگیرم و او نفس بلند بالایی میکشد. من پلک
میزنم و مهمان داریم مثلا!
او به لبهایم نگاه میکند و… ثانیهای بعد هردو به
قصد بوسیدن صورتهایمان را نزدیک میکشیم.
منارام میگویم:
-مهمون داریم…
او زمزمه میکند:
-نمیان بالا…
و ثانیهای بعد، با تمام وجود همدیگر را میبوسیم!
تا ثابت کنیم که دنیای زن و شوهری، دنیای کاملا
غیر قابل پیش بینی ای است!
تا وقتی میبوسیم، که صدای زنگ موبایلم بلند
میشود. میخواهم اهمیت ندهم و همچنان به بوسه
بازیمان برسیم. اما صدایش زیادی بلند و توی مخ
است.
1160#پست
کمی عقب میکشم. غرش ناراضیای از گلوی
بهادر خارج میشود. دلم میرود برای ممانعتش
برای عقب کشیدنم!
روی لبهایش ناله میکنم:
-صبر کن بها…
بالاخره رضایت میدهد و دل می َکند. با نفس بلند
بالایی لب روی پیشانیام میگذارد و با صدای
سنگینی میگوید:
-لعنت بر پدر مادر آدم مزاحم که بی وقت
برمیداره زنگ میزنه…
گوشی را از جیب شلوارم بیرون میکشم و با دیدن
اسم مامان، هین آرامی میکشم و لب میگزم!
-مامانه!
بهادر مکث میکند! نگاه چپی بهش میاندازم… و
او پلک میزند و با مکث گلویی صاف میکند.
-به جز مامی و ددی حوری!
صورتم جمع میشود. این یکی دیگر چندش
است… صادقانه!
-چرا باید یکی به پدرزن و مادرزنش بگه مامی و
ددی آخه؟!
لبی میکشد و دستی به حالت ندانستن در هوا تکان
میدهد و گویا خودش هم نمیداند چرا!
تماس قطع شده. تا میخواهم خودم زنگ بزنم،
دوباره اسم مامان روی صفحهی موبایل میافتد.
گلویی صاف میکنم و آرام به بهادر میگویم:
-شیطونی نکن، خب؟
مثل بچههای تخس حرف گوش نکن میگوید :
-سعیمو میکنم!
1161#پست
چشم توی حدقه میچرخانم و تماس را برقرار
میکنم.
-سلام مامان…
مامان سریع میگوید:
-علیک سلام، چرا جواب نمیدی؟! همیشه باید منو
نگران کنی؟
بهادر نفس بلندی میکشد و به سمت سیخهای
جوجه روی منقل میرود.
آرام میگویم:
-ببخشید دستم بند بود…
بلافاصله میپرسد:
-کجا بودی؟
از آن سوالها! هنوز بعد از نزدیک به سه ماه
بیخیال تعصبات مادرانه نشده!
با خندهی پرحرصی میگویم:
-پیش بهادرم مامان جان!
بهادر بلند میگوید:
-سلام برسون به مادرخانوم!
مامان پس از ثانیهای مکث میپرسد:
-چیکار میکردید که دستت بند بود؟
چشمانم درشت میشوند:
-مامان؟!
انگار میفهمد سوال به جایی نپرسیده که میگوید:
-خیله خب توام! چرا برنمیگردی خونه؟ مگه
امتحاناتت تموم نشد؟ پس چرا هنوز موندی اونجا؟
1162#پست
پوف بلند بالایی میکشم و روبهروی قفس کبوترها
میایستم. تنها یک جفت کبوتر مانده! آنقدر زیبا
هستند که آدم از دیدنشان سیر نمیشود.
البته که فعلا حواسم اصلا به کبوترها نیست.
-مگه خونهی غریبه موندم مامان؟!
-عزیزم موندنت درست نیست. شما فقط نامزدید.
اونجا هم رفتی فقط به خاطر دانشگاهت که اونم
ترمت تموم شد دیگه! تازه سه ماه موعد نامزدی
هم داره تموم میشه!
چشم میچرخانم. راست میگوید. یعنی درستش
این است، اما نمیدانم چرا دلم با فکر رفتن
میگیرد. احساس میکنم الان وقت رفتن نیست!
حالایی که تازه کمی بین من و بهادر صلح برقرار
شده… آنهم صلح واقعی… حالا باید برگردم؟
به زبان میگویم:
-میام..
صدای زمزمهی بهارر را از پشت سرم میشنوم.
-کجا؟!
و در همان حین صدای مامان را هم میشنوم:
-کی میای؟ فردا راه میفتی؟
میخواهم به سمت بهادر برگردم. اما او یک
دستش را دورم حلقه میکند و یک بال کبابی
جلوی صورتم میآورد!
حواسم از مامان پرت میشود. لبخند عمیقی روی
لبم میآید و بی اراده میگویم:
-وای مرسی بها!
بهادر من را به خود میفشارد و من تکه بال را از
دستش میگیرم. او گونهام را میبوسد و… مامان
از پشت خط میگوید :
1163#پست
-حواست به منه حورا؟! باز بهادر چیکار کرد که
صدات اینطوری شد؟
هین آرامی میکشم. بهادر روی صورتم بی صدا
میخندد. من خجالت زده میگویم:
-وا هیچی مامان!
صدای نفسی که فوت میکند، به گوشم میرسد:
-کی میای دخترم؟!
بهادر صورتش را نزدیک میکشد و میگویم:
-میارمش مادر جان!
مامان سکوت میکند. و بعد آرام میگوید:
-وای خدا بگم چیکارت کنه دختر… باز من بهت
زنگ زدم گذاشتی اون بهادر پررو هم گوش بده؟
از دو طرف خجالت میکشم! برای تمام شدن بحث
میگویم:
-مامان امشب مهمون دارم، بذار خودم بهت زنگ
میزنم.
انگار او هم میخواهد مکالمه ای که بهادر فضول
گوش میدهد تمام شود:
-باشه برو… یادت نره زنگ بزنی!
-چشم، سلام برسون، فعلا حداحافظ…
خداحافظی میکند و تماس را قطع میکنم. به
صفحهی گوشی نگاه میدوزم و به رفتن فکر
میکنم. این رفتن میتواند آغازگر رابطهی جدیتر
و جدیدتری باشد.
کمی… زود نیست؟
بهادر من را به خود میفشارد.
-باید برگردیم حوری…
چیزی نمیگویم. خودش ادامه میدهد:
-سه ماه داره تموم میشه.
1164#پست
سری تکان میدهم و نگاهم پایین سر میخورد. با
مکث من را به سمت خود برمیگرداند. چند
لحظهای بی حرف نگاهم میکند. و با تعلل
میپرسد:
-دوست داری بیشتر نامزد بمونیم؟
متعجب نگاه تا چشمانش بالا میکشم. خیلی جدی
است وقتی میگوید:
-اگه فکر میکنی هنوز اونطوری که باید منو
نشناختی… یا آمادگی زندگی مشترک باهام
نداری… یا اگه فکر میکنی باید بیشتر از اینا
صبر کنیم و همدیگه رو بشناسیم، میتونیم صبر
کنیم…
نمیدانم چه بگویم! انقدر منطقی و با شعور
برخورد میکند که دلم میسوزد!
طول میکشد تا بگویم:
-بذار بعد درموردش حرف میزنیم…
نگاهش را بین چشمانم جابهجا میکند. و او هم
طول میکشد تا بگوید:
-باشه…
لبخند نیمبندی میزنم. بهادر بدون لبخند بوسه ای
روی گونهام میگذارد و بعد دستم را میگیرد و
میکشد:
-بیا تا بچهها نیومدن، چندتا پا منقلی بزنیم!
خندهام را عمق میدهم و اگرچه رفتن و نامزدی و
بی تصمیمی ذهنم را درگیر کرده، اما سعی میکنم
با او این لحظه ها را همراهی کنم.
با شیطنت میگویم:
-آخجون!
هر سیخی که توی ظرف خالی میکند، یک تکه
من کش میروم و یک تکه بهادر…
اصلا هم نه عذاب وجدان داریم، نه صدایش را
درمیآوریم! و با هیچکس این لحظهها لذت
نمیدهد جز با بهادر!
1165#پست
همانطور درحال پاتک زدن هستیم، که صدای
مچگیرانهی آبتین از پشت سرمان میاید:
-به به! ما رو گذاشتین پایین، خودتون دوتا اینجا
دارید همه رو درو میکنید؟
دقیقا مثل دزدهایی که سر بزنگاه مچشان گرفته
شده، غافلگیرانه به عقب برمیگردیم، درحالیکه
توی دهان بهادر هنوز یک تکه پاچینی هست و در
دست من هم!
آبتین با خندهی حیرت زدهای جلو میآید:
-چیزی هم مونده واسه ما؟ یا همه رو ریختید تو
حلقتون؟!
نمیدانم بخندم، یا خجالت بکشم! حتی بهادر هم
نمیتواند درست حسابی چیزی بگوید :
-نچ… بابا دو تیکه دادم بچه بخوره جون بگیره!
آبتین نگاه باریک شدهاش را بین من و بهادر
جابهجا میکند و سپس در ظرف را برمیدارد.
-ببینم چی موند واسه ما؟ خیر سرمون مهمونیم!
یک نگاه به داخل ظرف میکند و یک نگاه به ما.
و بعد ظرف را برمیدارد:
-خاک! همین مونده؟ این یه ذره هم واسه ما دیگه!
و صدایش را بلند میکند:
-متین؟ بدو بیا بالا!
و بعد با تاسف به ما میگوید:
-پا منقلی یدونه دوتا… نه سهم ما دوتا مهمونم
هاپولی کنید بره… فقطم که ازمون کار کشیدید!
حقیقتا شرمگین میشوم. اما بهادر به سمتش
میرود:
-داداش درسته مهمونی، اما اون دیگه خیلی
زیادتونه! رد کن بیاد!
1166#پست
خجالت زده صدایش میزنم:
-عه بهادر!
آبتین با ظرف عقب میرود و تهدیدوار میگوید:
-دستت به این ظرف بخوره… جیغ میزنم!
خندهام کاملا بیاراده است. متین سه سوت خودش
را به پشت بام میرساند. و با دیدن صحنهی
روبهرویش خیلی زود متوجه میشود که چه خبر
است!
-چیه؟ اون مال ماست؟!
بهادر تذکر میدهد:
-سر جات وایسا متین!
آبتین چشم از بهادر نمیگیرد:
-جلو نیا !
متین خیلی زود خودش را به آبتین میرساند.
-همین یه ذره رو واسه ما نگه داشتن؟! واسه همین
سرمونو پایین گرم کردن! اینا نمیخواستن به ما شام
بدن اصلا.
هرچند زشت است، اما نمیتوانم نگویم:
-متین جان اون یه قابلمهی پره ها!
بهادر پشت بند حرفم را میگیرد:
-آره بابا بیار اینجا!
چند لحظه سکوت میشود. باورم نمیشود که سر
شام داریم بحث میکنیم، آن هم با مهمانانم! آبتین
اشارهی خاصی به متین میکند! و جنگ شروع
میشود!
متین و آبتین برمیگردند. بهادر به سمتشان
میرود. قابلمه روی زمین جا خوش میکند…
1167#پست
متین و آبتین مینشینند. بهادر دستم را میگیرد و
میکشد و من را هم کنارشان مینشاند. و دقیقهای
دیگر بین خنده و کلکل و رقابت و خوشی، چهار
نفری شروع به خوردن تکههای جوجه میکنیم!
عجیبترین و متفاوتترین و خاصترین و
لذتبخش ترین شام با دوستانمان! با مهمانهایی که
مهمان نیستند، از هر دوستی صمیمیتر و
نزدیکترند. اصلا احساس نمیکنم که مهمان هستند،
انگار خیلی نزدیکتر از این حرفها هستیم و این
به خاطر رفتار آبتین و بهادر است!
انگار هردو تمام تلاششان را میکنند تا به همهمان
بیشتر خوش بگذرد.
بهادر توی حیاط قلیان چاق میکند. رو تخت توی
حیاط مینشینیم. با کمک متین چای و میوه و
تنقلات میآورم. میگوییم میخندیم، حرف از همه
جا میآید.
بهادر میپرسد:
-کارای رفتنت چی شد متین؟
لبخند واقعی روی لب متین مینشیند .
-اینبار دیگه داره جور میشه.
هیجان زده میشوم:
-جدی؟! یعنی میرید به سلامتی؟
متین سری به تایید تکان میدهد. آبتین میگوید:
-تا آخر امسال کارای رفتنمون اوکی میشه.
از ته دل برایشان خوشحال میشوم. نگاهم به
سمت بهادر کشیده میشود. لبخند کمرنگی روی
لب دارد، که حاضرم قسم بخورم عمیقترین و
خوشحالترین لبخند است!
آنقدر از اینکه کارهای رفتن آبتین و متین دارد
جور میشود خوشحال هست که دستی به ران
آبتین میزند و میگوید:
-برید ببینم چیکار میکنید!
آبتین خندهی پرهیجان و کمی… کینه دار… کمی
پرحرص دارد، وقتی میگوید:
-به همهشون ثابت میکنیم که تونستیم جلوشون
وایسیم!
بهادر سری بالا و پایین میکند:
-آره میتونید. برید! حالشونو بگیرد!
و بیشتر از آبتین، برای متین خوشحالام که دیگر
به خاطر بدنش، هورمونهایش، علایقش، و
خودش بودن، کتک نمیخورد و تحقیر نمیشود و
دست به خودکشی نمیزند.
1168#پست
بعد از گرفتن خیسی موهایم، حولهی استخری را
مثل دکلته دور تنم میپیچم و روی سینههایم چفت
میکنم.
روبهروی آینه میایستم و اولین کاری که میکنم،
برداشتن ماسک برای موهایم است.
چقدر دلم میخواهد نیمی از موهایم را آبی و نیمی
را مشکی کنم!
خندهام میگیرد و نمیخواهم دست از این رنگی
بودن بردارم!
درحال ماساژ موهایم هستم، که موبایلم زنگ
میخورد. روی همان میز آرایش است. اسم سوره
را که میبینم، به خاطر فراموشکاری ام لب
میگزم. این سومین بار است که امروز زنگ زده
و من فقط تماس از دست رفته روی صفحه دیدم.
بس که حواسم پرت است و سرم گرم!
یک ساعتی میشود از شرکت برگشته ام.
جواب سوره را میدهم:
-جونم آبجی خانوم؟
صدایش با خنده همراه میشود:
-قشنگ شدی عین بهادر! میترسم وقتی
برمیگردی، یه دستمال یزدی دستت باشه با یه
زنجیر… البته با یه شلوار کردی تو پات!
لبهایم جمع میشود و برای دفاع از بهادری که
حقیقتش همین است، میگویم:
-اصلنم اینطوری نیست! تو کی بهادر رو با
دستمال یزدی و زنجیر دیدی؟
به راحتی میگوید:
1169#پست
-تو خونه ی خودمون! شب خواستگار آیا با شلوار
کردی نموند خونهی مامان اینا؟ آیا زنجیرش
گردنت نیست؟ حالا من دستمالشو ندیدم، اما
حاضرم قسم بخورم که تو دیدی… ندیدی؟
متاسفانه دیدهام! با این حال دهانی برای سوره ای
که من را نمیبیند، کج میکنم و میگویم:
-خب حالا توام گیری میدی به شوهر من! حالا یه
بار شلوار کردی پوشیده، اونم دلیل داشت. وگرنه
خیلی هم خوشتیپه، تو جلسهی بعد که شاهد
بودی… نبودی؟
صدای خندهاش بلند میشود و میگوید:
-ولی فکر کنم تیپ اصلیش همون اولی بود!
چه گیری داده به بهادر خوشتیپ من؟
-اشتباه فکر میکنی سوره جان!
همان لحظه بهادر صدایم میزند:
-حوری خانوم؟ خوشگله؟ عسل پسل؟ قند و نبات؟
نگاهم به سمتش میچرخد و صدای سوره را
میشنوم:
-ایش صداشو! جون من حورا، الان چی پاشه؟
بهادر در آستانه ی در ظاهر میشود و بله…
شلوار کردی محبوبش، با بالاتنهی برهنه!
لب میفشارم. بهادر با عشق به سر تا پایم نگاه
میکند و با لحن زیبای چندش معروفش میگوید:
-یاالله! حورالعَین! فتبارکالله! حوری البهشتی! احلا
من العسل!
خب من… چندشم نمیشود! اما سوره با خنده
میگوید:
1170#پست
-هنوز بهت میگه حوریه بهشتی؟ شلوار کردی
پاشه نه؟ دارم تصور میکنم…
غش غش میخندد. خجالت میکشم و حرص
میخورم و با لبخند میگویم:
-شلوار راحتی…
با خنده میگوید:
-یعنی خیلی راحتی!
بهادر نگاهی به شلوارش میکند. با دو دست دو
طرفش را میکشد و شلوار با قاعدهی نیم متر از
هر طرف باز میشود!
-از شلوارم خوشت میاد حوری؟ دربیارم بپوشیش؟
نمیدانم بخندم، یا حرص بخورم.
سوره میگوید:
-میترسم آخر جای خوشتیپ شدن اون، تو مثل اون
تیپ بزنی.
و همانطور که بهادر نزدیک میآید، با مهربانی
میگوید:
-یکی از اینا واسهت میخرم توش شنا کنی
خوشگله!
چشمانم در حدقه میچرخند. گویا سوره صدایش
را شنید که میگوید:
-دیدی گفتم!
خودش به حرفش میخندد. بهادر با چشم و ابرو
میپرسید که کیست. با تبسم نرمی میگویم:
-آبجی سورهست!
بهادر لبخند میزند و بلند میگوید:
-عه؟ چطوری آبجی خانوم؟
1171#پست
سوره با همان خنده اش میگوید:
-به دوماد خوشتیپمون سلام برسون.
نمیدانم چرا از خندهی سوره حرص میخورم خب
بهادر خوشتیپ است دیگر، این دیگر خنده دارد؟
-سلامت باشی…
بهادر روبهرویم میایستد و نگاه گرم و عمیقش را
به من میدهد. صدای سوره را میشنوم.
-حورا کی برمیگردی؟ مامان یکم شاکیه ها.
نگاه بهادر باعث میشود حواسم پرت تنها حولهی
استخریای بشود که دور تنم پیچیدهام!
نمیخواهم حواسم پرت شود و جواب میدهم:
-الان از تو خواسته که بهم زنگ بزنی و باهام
حرف بزنی که زود برگردم؟
دست بهادر پیش میآید. با پشت انگشتانش روی
گونهام میکشد. چیزی توی دلم تکان میخورد.
پشتم را به میز ارایش تکیه میدهم و صدای سوره
را میشنوم:
-نه دیوونه، من زنگ زدم حالتو بپرسم. چرا حرف
بیخود میزنی؟
انگشتان بهادر تا چانهام کشیده میشود. دارد به
سمت گردنم پیشروی میکند. مچ دستش را
میگیرم و با کمی حواسپرتی جواب سوره را
میدهم.
-حرفم… بیخود نیست. من مامانو میشناسم.
بهادر بدون توجه به ممانعتم، نوازشش را از سر
میگیرد. دیگر نمیتوانم… یا نمیخواهم که مانعش
بشوم!
1172#پست
نوک انگشتانش روی پوست گلویم کشیده میشود.
تنم مور مور میشود. بهادر با نگاه داغش لبخندی
میزند. سوره میگوید:
-خب نگرانته. میگه وقت نامزدی تقریبا تموم
شده، درست نیست اونجا پیش بهادر باشی.
بهادر به ترقوهام میرسد. و پایینتر میرود. بالای
سینهام نرم دست میکشد. نفسم دارد تند میشود.
-من اینجا… پیش نامزدمم! سر کار میرم. درست
نیست یعنی چی؟ فکر میکنه کاری میکنیم؟!
بهادر سر خم میکند و دم گوشم پچ میزند.
-فکر میکنه هر شب میکنمت!
چشم میفشارم. بهادر لالهی گوشم را میان لبهایش
میگیرد. سوره توی گوش دیگرم میگوید:
-به هر حال باید تکلیفت روشن شه یا نه؟ اینطوری
که نمیشه بدون هیچی اونجا پیش بهادر بمونی.
دست بهادر روی سینهام مینشیند. خدایا نفسم دارد
بند میآید. بی اراده میگویم:
-نیاز هست بیشتر بمونم.
بهادر با تکخند مستانهای دست لای موهایم میکشد.
سرم بالا میآید و بوسههای بهادر تا زیر گلویم
کشیده میشود. سوره با جدیت میگوید:
-مامان هم میگه که نیاز هست برگردی و…
خیلی ناخودآگاه آهی میکشم! سوره با تعجب
میگوید:
-چی شد؟
از خجالت داغ میشوم. لبم را محکم گاز میگیرم.
بهادر توی گلویم با نفس گرمش میخندد. من با
شرم میگویم:
1173#پست
-دستم خورد… لبهی میز!
سوره آهان پر تردیدی میگوید و ادامه میدهد:
-به هرحال عزیزم، برگردید و درمورد ادامهی
رابطهتون با خانواده حرف بزنید و توضیح بدید
خیلی بهتره!
بهادر سرش را بلند میکند. چشمهای خمارش را
به چشمهای نیمه باز من میدهد. و ناگهان حوله را
از دور تنم باز میکند!
هین خجالت زده ام بلند میشود!
سوره با مکث میگوید:
-شنیدی چی گفتم حورا؟!
با شرم سعی میکنم دستم را جلوی تنم بگیرم. و
چطور جواب سوره را بدهم؟!
-آ..آره… میام… گفتم…
بهادر تنم را بغل میکند. خدایا کنترل نفسهای
بلندم چقدر سخت است! سوره با بدبینی میپرسد:
-داری چیکار میکنی؟!
بهادر دستش را دورم میپیچد. و من با صدای
سنگینی میگویم:
-هیچی!
-حالت خوبه؟
وای که چه حالی!
-نه!
-بهادر… پیشته؟!
همان لحظه گرمای دهان بهادر نفسم را بند
میآورد و برای اینکه ناله نکنم، تقریبا جیغ
میزنم:
-نه!
بهادر سر بلند میکند و با حرارت پچ میزند:
1174#پست
-بگو اصل کاری رو گذاشتیم واسه شب
عروسیمون، تا خیالشون راحت بشه!
حتی نمیتوانم حرفی بزنم. سوره توی گوشی
میگوید :
-میتونی حرف بزنی؟
خجالت زده تنها یک کلمه نجوا میکنم:
-نه…
نمیدانم چه فکر میکند، که با لحن معناداری
میگوید:
-باشه عزیزم، به فکر عقاید بزرگترا هم باشید. به
بهادر هم بگو مراقب خواهر من باشه! زیاد
شیطونی نکنید، فعلا!
من مات میمانم و سوره تماس را پایان میدهد.
گوشی را پایین میآورم و با شرم و بی نفسی
میگویم:
-قطع کرد…
بهادر دستش را پشت زانوانم میکشید و بلندم
میکند. پاهایم را دور خود حلقه میکند و دستانم
دور گردنش حلقه میشود. و درحالیکه به سمت
تخت میرویم، با صدای سنگین و خشداری
میگوید:
-یکم آروم شیم، بعد درمورد برگشتن حرف بزنیم.
کاملا موافقم!
ساعتی دیگر سر من روی سینهی بهادر است و
بهادر موهای نمدارم را نوازش میکند.
چشم بستهام و دلم میخواهد ساعتها همینطور
آرام و بدون حرف توی آغوشش بمانم و به ریتم
نفسهایش گوش دهم.
و او همینطور نوازشم کند و بهم اطمینان دهد که
هیچی به اندازهی رضایت من برایش اهمیت
ندارد.
1175#پست
با نفس بلندی میگویم:
-دیگه نمیخوام نامزد باشیم بها… فکر کنم انقدری
شناختمت که بخوام تا همیشه باهات زندگی کنم.
من را به خود میفشارد و لب روی موهایم
میگذارد. و روی موهایم لب میزند:
-برمیگردیم تکلیف زندگیمونو با بزرگترا روشن
میکنیم.
لبخند مستانهای لبهایم را میکشد. بهادر با مکث
میگوید:
-یکم میترسم حور.
توی همان حالت میمانم و نمیدانم چرا ترس
بهادر به من هم سرایت میکند.
-از چی؟
غلتی میزند. صورتم را بالا میکشد و چشمانم باز
میشود. بهادر نگاهش را که میشود نگرانی را
ازش خواند، به چشمانم میدهد. و با مکث
میگوید:
-اگه مامان بابات بفهمن من سابقهی زندان رفتن
دارم، تو رو به من نمیدن!
نگرانیاش دلم را میبرد! دستم را روی صورتش
میگذارم و میگویم:
-نظر من واسه خانوادهم اولویته، نظر منم که
میدونی چیه…
اما او نگرانی دیگرش را به زبان میآورد.
-اگه بفهمن باعث کشته شدن رفیقم شدم چی؟
1176#پست
دلم میگیرد. به شک میافتم. اگر مامان و بابا
بفهمند. اگر قضاوتش کنند. شاید بابا چیزی نگوید
و بازهم با نظر خودم پیش برود، اما مامان شاید…
شاید اذیت کند.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 14
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
پارتتتتتت لطفاااااا 🙏🙏🙏🙏
پارتتت لطفا
پارتتتت لطفا
پارت لطفا
پارت میخوام
یه پارت دیگه میشه لطف کنید؟
حمایت از رمانهای خاله فاطی😎
#هشتک_حمایت_❤
قسمت حساسو چرا سانسور کرده نویسنده😥