به ایستگاه تاکسی که میرسیم، رو به آیلار میگویم:
-اول یه جایی مثل گلخونه بریم…میخوام چندتا گلدونِ…
حرفم با دیدن ماشینی که درست از کنارمان میگذرد، نصفه و نیمه می ماند. این چشمهای تیز در کسری از ثانیه راننده ماشین را تشخیص میدهد و بقیه ی حرفم اصلا نمیفهمم چطور ادامه پیدا میکند!
-گلدونِ…شمعدونی…چیز…تراس…
وقتی نگاهش به من می افتد، دهانم یک متر باز میماند. هینِ بلندی میکشم و او بهادر نیست؟!!
-حورا؟! باجی چی شد؟!!
این…اینجا چه میکند؟! آن هم با یک شاسی بلندِ دو کابین…نه! دقیق تر میشوم، درست مثلِ او! وقتی سرعتش کم میشود، با حیرت لب میزنم:
-وا حیرتا از این حسن تصادف!
و درست جلوی پای من ترمز میکند. دیگر نیازی نیست دقت کنم تا مطمئن شوم که خودش است.
کسی که پشتِ ماشینِ دو کابینِ باکلاسش، به طرز نا متعارف و بی کلاسی دو قفس پرنده گذاشته و یک قفس حامل مرغ و دو گونیِ بزرگی که معلوم نیست پی پی است یا چه کوفتی، دقیقا خودِ همان لاتِ مرغ و خروس دارِ طلبکار است! فقط او قابلیت این را دارد که تا این حد یک ماشینِ خفن را اینطور قهوه ای کند!!
شیشه ی سمت شاگرد را پایین میکشد و درست به من نگاه میکند:
-عِهه حوری اینجا چه غلطی میکنی دختر؟
بله دقیقا خودِ خودش است!
-این دیگه کیه حورا؟!
حتی خجالت میکشم به آیلار بگویم که این بی شخصیت همسایه ام است! با آن خنده ی چندش و تیپ و قیافه اش اَه اَه!
قیافه ای برای بهادری که انگار به آشنای چندین ساله اش لبخند میزند، میگیرم و جواب آیلار را میدهم:
-نمیشناسمش…
با مسخرگی میخندد و میگوید:
-پَعه منو نمیشناسی؟ همین صبح دهن مَهنِتو واسه من کج و کوله کردی و زبون برام دراز کردی…
وقتی آن حرکت مضحِکم را به یادم می آورد، از خجالت چشم میفشارم. و به ناچار رو به نگاه بهت زده ی آیلار میگویم:
-خیله خب…ایشون همسایه ی من هستن…جنابِ بهادر!
آیلار آهانی از سر تعجب میگوید و با شرمی که گونه هایش را سرخ میکند، رو به بهادر میگوید:
-سلام…
بهادر سرسری جوابش را میدهد و رو به من میگوید:
-برسونمتون خانوم خانوما!
خدایا چقدر چندش آور است!
-ممنون بفرمایید!
انقدر جدی گفتنم او را به خنده می اندازد و با تفریح میگوید:
-اینورا میری دانشگاه؟
لبی کج میکنم:
-با اجازه!
-خر خونی پس!
چقدر مودب!
-شما اینجا چیکار میکنید؟ بهتون که اصلا نمیاد اهل این جاهای فرهنگی باشید…
با تمسخر میخندد و سر تکان میدهد:
-نه آبجی من اومدم دوتا گوسفند بگیرم برسونم به صاحبش…توام بیا بالا، قاطی همونا میرسونمت…
انتظار جواب درست و مودب را که اصلا نداشتم…اما بازهم نمیشود با این جوابش هنگ نکنم…من را هم قاطی گوسفندها برساند؟!
-تو…خیلی…
هنوز نتوانستم جواب درستی پیدا کنم که رو به آیلار میگوید:
-آبجی خانوم شوما بیا بشین جلو پیشِ خودم، حوری ام میندازیم عقب پیش گوسفندا جا میشه…
آیلار با خجالت و خنده دست جلوی دهانش میگیرد.
-ممنون خودمون میریم…
با حرص چشم غره ای به آیلار میروم که خود را جمع کند. و بعد رو به بهادر با اخم میگویم:
-اولا حوری نه و حورا! دوما شما عادت داری که قاطی گوسفند و مرغ و خروسا باشی و از آدمیزاد به دور باشی…اما ما مثل شما همنشینی با جک و جونور به مزاجمون سازگار نیست آقای محترم!
پوفی میکشد و قیافه اش جمع میشود. من با حرص و لذت از جوابی که داده ام، لبخند میزنم و ابروهایم را بالا میفرستم.
و بهادر با همان قیافه ای که به خود گرفته، میگوید:
-آره بابا من عادت دارم به همنشینی با این جک و جونورا…یکیشونم که همسایه ی دیوار به دیوارمه…انقدر باهاش دارم حال میکنم که هیچ خوش ندارم بذاره بره…نذاری بری از پیشِ من جوووونور!
لبخندم به ثانیه نمیکشد که روی لبم میماسد. تمام جانم جمع میشود و انگار خرده شیشه روی مغزم میکشند، بس که حالم بد میشود!
نمیدانم چه میشود که بی اراده با لهجه ی مشهدی میگویم:
-اُه یَره همسِده مِزنم ناسورت میکنما!! بزغله مار!
(آهای آقای همسایه میزنم ناکارت میکنما…بزمجه )
در یک لحظه نگاه آیلار و بهادر روی من خشک میشود. هردو بهت زده و پر از نفهمی…وای خدا چرا کانالم عوض شد؟!!
انقدر عصبانی و خجالت زده میشوم که صدایم بالا میرود:
-بفرمایید دیگه آقای محترم!!
با حیرت میخندد:
-بیا بخور!
دیگر کم مانده منفجر شوم که میگوید:
-دختر تو مثلا حور و پری ای…این چی بود الان؟! چرا یهو اجنه شدی؟!
لعنت به این تیکِ ناخواسته ای که هر از گاهی از خود رونمایی میکند! والله آدمِ عادی اش دربرابر این اعجوبه جنی میشود، چه برسد به من که…خب خودم میدانم که زیاد آدم عادی ای نیستم! حالا هم که به تبسمی آرام و ملیح میرسم.
-آقای بهادر مصدِع اوقاتِ شریف نمیشم…خواهش میکنم بفرمایید…
از تغییر رویه ام جا میخورد و با تک خندی مسخره میگوید:
-اینطوری ام دیگه خیلی اسگل پاستوریزه میزنی…میای بالا یا نه؟!
قاطیِ گوسفندها دیگر؟!
-نه خیلی ممنون…بفرمایید!
-خب پس تو خونه می بینمت خوشگل!
این را به حساب تهدید بگذارم؟! کجخند و نگاهِ دریده اش که این را میگوید، وقتی در چشمهایم ادامه میدهد:
-چقدر همنشینی با توئه جونور میتونه چه حالی به من بده حوری!!
و بعد بدون اینکه منتظر جوابی از طرف من باشد، گازش را میدهد و میرود. واه خدا این باباهه تمام هیجانات و استرسها و دیوانگیهایی که از بچگی به دنبالش بودم، باهم دارد…زیادی هم دارد؟!
-وای احساس میکنم داره از مغزم دود بلند میشه!
آیلار در این گیر و دار میگوید:
-وای چه بامزه گفتی حورا…لهجه ی مشهدی بود؟ چی گفتی؟ به منم یاد میدی؟!
نمیدانم چرا میخندم. به من میگوید جونِور! و منتظر است که برگردم به خانه و بلایی سرم بیاورد؟! وای که ماندنم برایش لذت بخش است!
جواب نگاه منتظر و ذوق زده ی آیلا را میدهم:
-به یه شرط…
هیجانزده میگوید:
-منم بهت ترکی یاد بدم؟!
-نه…بذاری پیوندِ ابروهات رو بردارم…
متعجب میشود. چه میشود کمی دوست ناباب بشوم، برای امروزی کردنِ این دختر؟!
-صورتتم بند بندازم، موهاتم چتری بزنم! دوتا هم هایلایت قهوه ای دربیارم…
با هینِ بلندی میگوید:
-وای نه اصلا، ننهم منو میکُشه!
پس حتما باید این کار را بکنم.
با یک گلدان شمعدانی به خانه برمیگردم. با چه مشقتی، بماند. اما همین که کلید می اندازم و در را باز میکنم، تپش بی امان قلبم شروع میشود.
هر قدم را با احتیاط برمیدارم و هر لحظه منتظر خطر هستم. اما در کمال تعجب هیچ خبری از بهادر نیست و انگار در خانه نیست!
حتما رفته گوسفندی به خانه اش برساند و حیف از آن ماشین!
گلدان شمعدانیِ عزیزم را با وسواس خاصی روی تراس میگذارم. برگهای لطیفش را لمس میکنم و حس خوبیست.
در کل این خانه با تمامِ آدمهای عجیب و دیوانه اش، یک انرژی خاصی دارد. یک هوای تازه ای…یک حالِ خوشی…درست از سرِ کوچه، تا داخل خانه و در آخر این تراس و ویویی که دارد!
در فکر خریدنِ استندهای گلدان هستم و گلهای رُزِ روَنده، که کل تراس را پر کند. شاید هم چند گلدان، برای دورِ حوض…اگر آن مرغ و خروس بگذارند!
در همان حال که نگاهم به جای جای تراس است برای نقشه های جدید، به این فکر میکنم که عجبا امروز از چنگیز خانِ مغول خبری نیست!
هنوز چند ثانیه نیست فکرش از سرم گذشته که صدای قوقولی قوقوی بلند و ماورایی اش به گوش میرسد! این وقت روز که نزدیک به غروب است؟! آن هم از کجا؟ پشت بام! خروس بی محل!
نگاهم خیلی زود بالا کشیده میشود. در آن پشت بام چه خبر است؟!
قطعا بزودی سر درمیآورم. شاید روزی که بهادر نبود…یک روزی…مثلِ حالا که نیست؟!
بلافاصله بعد از این فکر قلبم هری میریزد و نگاهم را به تراس خانه اش میدهم. نیست! شاید مثلا بیشتر از نیم ساعت طول بکشد تا گوسفندهایی را که میگفت، به خانه شان برساند.
گوسفند…خنده ام میگیرد. احساس میکنم از بیخ و بُن سرِ کارم و همه شان باهم اسگلم کرده اند!!
با نگاه گذرایی به در بسته ی حیاط، داخل خانه میشوم. یک چیزی درونم وول میگیرد. نگاه خیره ام به در می ماند و انگشتانم بندِ لبم میشود.
اممم اصلا درست نیست که الان از خانه بیرون بروم و پایم را به پشت بام و شاید قلمروِ بهادر بگذارم. به خصوص که نگهبان هم دارد و معلوم نیست چنگیز کجا به کمینم نشسته است.
خب…فهمیدم درست نیست دیگر!
شالی روی موهایم میکشم و ضربان تندِ قلبم را میشنوم. فقط میخواهم بهتر این ساختمان را ببینم و خب من هم در این خانه زندگی میکنم، پس از پشت بام هم سهم دارم!
توجیه هم جور شد و حالا دلیلی برای نرفتن وجود ندارد.
نفس عمیقی میکشم و بازدمم را عمیق تر بیرون میفرستم. پشت در می ایستم و دست روی دستگیره میگذارم. گوشهایم برای شنیدن هر صدایی تیز شده است و هر آن ممکن است سر برسد. قرار نیست بترسم و با مکث دستگیره را میکشم.
وقتی در را باز میکنم، در کمال حیرت با خودِ خودش رودرو میشوم! درست روبرویم، از در آسانسور بیرون آمده. همینقدر بی صدا و غیر منتظره!
دهانم از فرط حیرت باز میماند و ثانیه ای بعد بی اراده میگویم:
-یاالله!
جفت ابروهایش بالا میروند. هنگ میکنم!
-یعنی بسم الله!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 9
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
نمیری تو بهادر😂😂
فاطی با تارخ گریه میکنیم با بهادر خنده…
😅
عوضش درمیاد 😂
آره برا روحیتون خوبه 😂
فاطی من رمان رو خوندم قبلا ولی با هر قسمت که میخوندم یه عالمه گریه کردم یه بار که خوندمش اونقدر گریه کرده بودم به قول گلاویژ چشمام متورم شده بود😁
😂😂😂
عالی👌🏻