رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 3 - رمان دونی

 

جعبه ی شیرینی را از دست سوره میگیرم و با او روبوسی میکنم.
-کجا موندید پس؟ شام خیلی وقته آماده ست.
به جای جواب، میپرسد:
-رفتنی شدی؟

در صدای خوشحالش دلتنگی موج میزند. خنده پهنِ صورتم میشود. دلم تنگ میشود، اما این دلتنگی به هیچ عنوان مانع از رفتنم نیست. به چمدان گوشه ی سالن اشاره میکنم:
-فردا صبح راه میفتم…

محکم بغلم میکند و صورتم را میبوسد:
-خیلی خری که داری میری…مگه دانشگاه اینجا چه عیبی داشت؟ حتما باید راه آسون رو بذاری و سخته رو امتحان کنی؟
میخندم و نگاهم به وحید، شوهرِ سوره می افتد که داخل میشود. همان اول میگوید:
-تبریک میگم خانوم مهندس…

از آغوش سوره بیرون می آیم و قبل از اینکه بتوانم حسم را نسبت به این لقب جذاب بروز دهم، در کمالِ تعجب، میبینم که پسرعمویش البرز هم همراهشان است!
حالا دلیل دیر آمدنشان را میفهمم. البرز…آخ کراشِ دو سالِ پیشم!!
-مرسی وحید…سلام آقا البرز خوش اومدید…

البرز با لبخندِ میگوید:
-تبریک میگم حورا خانوم…خوشحالم به اون چیزی که خواستی رسیدی…
نه والله! کجا رسیدم آخر بی انصافِ خنگ؟!

دو سالِ پیش، او را در جشن عروسی سوره و وحید دیده بودم و یک دل نه صد دل جذب تیپ و وقار و متانت و هیکل و ریش و مو و چشمانِ سبز و کلا همه چیزش شده بودم. کلا همه اش البرز بود و من چه خودکشی هایی در آن جشن عروسی کردم!
-مرسی…بفرمایید…

لبخند به رویم میپاشد! هنوز میتواند مثلِ دو سالِ پیش دل ببرد. فقط یک کوچولو باید اخم و جذبه هم داشته باشد مثلِ آن موقع ها! همان موقع ها که غش و ضعف رفتن های من را ندید. همین ندیدن هایش من را ماهها تشنه ی خودش کرد.
نگاهش که طولانی میشود، متعجب میشوم. چرا اینطوری شد؟! پس آن سگ محل کردنهای جذابت کجا رفت پسر؟!
دوباره میگویم:
-بفرمایید…
به خودش می آید؟! لبخند میزند و سر تکان میدهد.

به داخل دعوتشان میکنم و خودم به آشپزخانه میروم. البرزِ جدیدی که امشب دیدم، فکرم را مشغولِ خودش کرد!
هرچند که ذوق رفتن نمیگذارد آنقدر درگیرش شوم. درحال چیدن میز، به حرفهایشان هم گوش میدهم تا از بحث عقب نیفتم. آخر بحث سر دانشگاه رفتنِ من است. البرز و وحید درمورد خوابگاه و خانه ی دانشجویی میپرسند و چرا؟!!

سوره هم به کمکم می آید. آرام میپرسم:
-اینو چرا با خودتون آوردید؟!
چشمکی میزند و میخواهد دلم را آب کند:
-البرز رو میگی؟

همان دو سال پیش در جریان بود که خاطر خواهش شده ام! آرامتر و با لحن خاصتری میگوید تا بیشتر دلم را آب کند:
-خودش خواست باهامون بیاد…فکر کنم بالاخره به چشمش اومدی…شانس بهت رو کرده حوری.
چرخی به چشمانم میدهم. الان باید خوشم بیاید…چرا یک جوری شد احساساتم؟!! ترجیح میدادم انقدر زود دست یافتنی نباشد!

-خودش گفت؟!
-نه ولی گفت که واسه حورا یه خبر خوب دارم…یعنی میخواد ازت خواستگاری کنه؟!!
واو نه! خیلی زود نیست؟! میخواهم دست نیافتنیِ جاودانِ من باشد و آرزویش به دلم بماند!

بی حواس میخندم:
-نه بابا اینطوی نیست…
و زیر لب ادامه میدهم:
-من یه جور دیگه روش حساب باز کرده بودم…اینطوری که ریده میشه به اون بُت سنگی و سرد و مغرور و جذابم!
-خفه شو اه…

سوره است که با حرص میگوید. نگاهش که میکنم، سری با تاسف برایم تکان میدهد و روی اُپن به سمت بیرون خم:
-بفرمایید شام!
پشت میز که مینشینم، درست روبروی البرز هستم. حرفهای سوره توی مغزم تکرار میشود. اینجا آمدنش را نمیفهمم. ممکن است از من خوشش آمده باشد و بکشد به سمت خواستگاری؟! چه عجیب غریب و خنده دار! میشود یک دورِ دیگر با دقت نگاهش کنم؟

سرم را بالا میگیرم و با نگاهِ مستقیمش روبرو میشوم. جا میخورم. هین آرامی میکشم و نگاه چپ شده ام به سمت دیگر میچرخد. نگاهم میکرد…نشانه ی خوبی نیست!
-راستی حورا خانوم میخوای خوابگاه بری؟
و باهام حرف هم میزند!
گلویی صاف میکنم:
-تو فکرش هستم، اگر ظرفیت خوابگاها پر نشده باشه…

سری تکان میدهد. نگاهش که میکنم، مثل همان دو سال قبل است. یعنی تا همان یک سال قبل که هنوز جزو خواستنی هایم بود و بهش فکر میکردم و رویا پردازی میکردم. همان چشمهای سبز نافد و پوست گندمگون و موهای خیلی تیره. فقط لبخند و روی خوش و حرف زدنش را کم دیده بودم که حالا دارم میبینم!
-من یه پیشنهاد دارم، اگر قابل دونستی، خوشحال میشم روش فکر کنی…
پیشنهاد هم میدهد…لعنتی انقدر راه نیا!

نگاهی به بابا میکنم که انگار او هم مثل بقیه منتظر شنیدن پیشنهاد البرز، بُت ترَک خورده ام است.
رو به البرز میگویم:
-بفرمایید…
خیلی محترمانه میگوید:
-راستش من تو تهران یه خونه دارم که…

تا تهش را میخوانم. هرچند او بی تعلل ادامه ی حرفش را میزند:
-بلا استفاده مونده. یه واحد جمع و جوره…مبله ست و اثاث خونه کامله. خیلی وقته که ازش استفاده ای نکردم. مگر ماهی یکبار که واسه کارم میرم تهران. اگر خواستی…
میان حرفش میگویم:
-مال شماست؟!
با لبخند سری تکان میدهد:
-قابل شما رو نداره…اگر خواستی میتونی به جای خوابگاه، اونجا زندگی کنی.

بیشتر از اینکه از حرف و پیشنهادش جا بخورم، از این جا میخورم که چرا چنین لطفی میخواهد به من بکند؟! با هدفی همراه است؟
به جای من سوری ابراز خوشحالی میکند:
-وای البرز جدی میگی؟! خیلی لطف میکنی…
نمیگذارم سوری حرفش را ادامه دهد و میگویم:
-ولی من نمیتونم قبول کنم. ممنون. میرم خوابگاه.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 12

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان گناهکار pdf از فرشته تات شهدوست

  خلاصه رمان :       زندگیمو پر از سیاهی کردم. پر از نفرت و تاریکی..فقط به خاطر همون عذابی که همیشه ازش دَم می زد. انقدر که برای خودم این واژه ی گناهکار رو تکرار کردم تا تونستم کاری کنم بشه ملکه ی ذهن و روح و قلبم.اون شعارش دوری از گناه بود ولی عملش… یک گناهکار ِ

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان یغمای بهار

    خلاصه رمان:       دلارای ایلیاتی با فرار از بند اسارت، خود را به بهشت شانه های مردی رساند که خان بود و سیبی ممنوعه… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 2 / 5. شمارش آرا 1 تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان طلوع نزدیک است pdf از دل آرا دشت بهشت

  خلاصه رمان:         طلوع تازه داره تو زندگیش جوونی کردنو تجربه می‌کنه که خدا سخت‌ترین امتحانشو براش در نظر می‌گیره. مرگ پدرش سرآغاز ماجراهای عجیبیه که از دست سرنوشت براش می‌باره و در عجیب‌ترین زمان و مکان زندگیش گره می‌خوره به رادمهر محبی، عضو محبوب شورای شهر و حالا طلوع مونده و راهی که سراشیبیش تنده.

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان افسون سردار pdf از مهری هاشمی

خلاصه رمان :     خلاصه :افسون دختر تنها و خود ساخته ایِ که به خاطر کمک به دوستش سر قراری می‌ره که ربطی به اون نداره و با یه سوءتفاهم پاش به عمارت مردی به نام سردار حاتم که یه خلافکار بی رحم باز می‌شه و زندگیش به کل تغییر می‌کنه. مدام آزار و اذیت می‌شه و مجبوره به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان یلدای بی پایان pdf از زکیه اکبری

  خلاصه رمان :       یلدا درست در شب عروسی اش متوجه خیلی چیزها می شود و با حادثه ای رو به رو می شود که خنجر می شود در قلبش. در این میان شاید عشق معجزه کند و او باز شخصیت گمشده اش را بیابد … پایان غیرقابل تصور !..   به این رمان امتیاز بدهید روی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان قصه عشق ترگل pdf از فرشته تات شهدوست

  خلاصه رمان :     داستان در مورد دختری شیطون وبازیگوش به اسم ترگل است که دل خوشی از پسر عمه تازه از خارج برگشته اش نداره و هزار تا بلا سرش میاره حالا بماند که آرمین هم تلافی می کرده ولی…. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Helma
Helma
2 سال قبل

اقا چیشد؟:/
اون خواستگاریه چیبود این البرزه چی میگه:/

neda
neda
پاسخ به  Helma
2 سال قبل

فک کنم برگشته زمان عقب

دسته‌ها
3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x