البته ده قدمی جلوتر از من راه میرود و به هیچ جا هم نگاه نمیکند. واقعا مغرورِ جذاب برازنده اش است!
کمی با احتیاط فاصله را پشت سرش کمتر میکنم. چسب بشوم، شده ام دیگر!
وقتی سرِ خیابان میرسد، شاید سه قدم ازش فاصله داشته باشم. خب آخر بدون هیچ حرفی که نمیشود. لااقل باید یک آشنایی بدهیم یا نه؟!
وقتی می ایستد، یکهو به خودم می آیم و من هم می ایستم! برمیگردم و رو به خیابان میشوم. نگاه که میگرداند، من را میبیند. جا خوردگی اش را به وضوح حس میکنم.
یک نگاه گوشه چشمی به او می اندازم که می بینم با چشمهای باریک شده خیره ام مانده است. حتما با خود فکر میکند که این یکهو از کجا سبز شد!!
صدای بازدم بلندش به گوشم میرسد. لبهایم توی دهانم کشیده میشوند و دستی به موهای آویزان شده کنار چتری هایم میکشم.
هنوز هیچ حرفی بینمان رد و بدل نشده که ماشینِ شاسی بلندِ دوکابینِ آشنایی با سرعت کنارم میآید و ناگهان ترمز میکند.
همین که چشمم به راننده اش می افتد، ماتمِ عالم در دلم سرازیر میشود. خودِ خودش است!
با همان نگاهِ کینه توزانه ی آشنا و خنده ای که نشان میدهد از این دیدارِ غیر منتظره خوشحال است…آن هم چه خوشحالی!
-بالاخره بعد از چند روز چشممون به جمالت روشن شد حوری! چطوری خوشگلِ فراری؟!
لرزِ بدی از قلبم میگذرد. حرفی برای گفتن پیدا نمیکنم. زشت نیست پیشِ سمیعی فرار کنم؟!! از چشمهایش میبارد که آماده ی خوردنم است!
-دلمون تنگ شده بود واسه ریخت و قیافه ت خانوم خانوما…تو خونه دنبالت میگشتیم، تو خیابونا پیدات کردیم…
اَه!
دیدنش در این لحظه ی حساس اصلا چیز خوشایندی نیست. لعنتی چرا باید همین حالا پیدایش شود؟! اصلا اینجا چه میخواهد؟! نمیشد بقیه ی خُرده حسابمان را بگذارد برای همان خانه؟!!
-تا چشمِ منو دور دیدی، زدی بیرون آره؟ منم که دیگه هیچوقت دستم بهت نمیرسید…
و با حرص و آرامتر میگوید:
-موشِ خوشگلِ کثیف!
آب گلویم را فرو میدهم و نگاه گذرایی به سمیعی میکنم. رو به ماست و نگاهش بین من و بهادر جابجا میشود.
با اخم و خجالت رو به بهادر میگویم:
-چه دیدار غیر منتظره ای آقای همسایه…حالتون چطوره؟ روزتون بخیر!
با تکخندی مسخره، نگاهی در صورتم میگرداند:
-بخیر ترَم میشه…حورا خانوم!
چه تهدیدی هم میکند!
-احیانا این دیدار اتفاقیه دیگه؟
-تو فکر کن من انقدر بیکارم که بیفتم دنبال تو و اینجا منتظرت باشم که باهم تسویه حساب کنیم…
اصلا بعید نیست، ولی وجود سمیعی چیز دیگری میگوید.
-درمورد بیکار بودنتون که اطلاعی ندارم…اما تسویه حساب…از چی حرف میزنید؟ ما تسویه حسابی باهم نداریم!
پررویی ام باعث میشود چشم باریک کند و پوزخندی بزند.
-نداریم…
محکم در چشمانش میگویم:
-نداریم!
با لذت میخندد و با لحن خاصی میگوید:
-بچه پررو رو ببینا!
بی اراده میگویم:
-پررو خودتی!
نگاهش روی من رنگی از جا خوردگی میگیرد، با خنده! از حرفم پشیمان میشوم و راستش از حضور سمیعی جان خجالت میکشم! با نگاه گوشه ای به سمیعی، لب میگزم و با اخم به بهادر نگاه میکنم. زیر لب میگویم:
-بی ادب…
با خنده ای میگوید:
– برسونمت موش خانومِ مودب! برمیگردی خونه دیگه؟!
تهدید در سوالش موج میزند و قبل از اینکه جوابی بدهم، سمیعی قدمی جلو میگذارد و بی حوصله میگوید:
-اگه حال و احوالتون تموم شد، سوار شم بریم…دیگه زیادی معطل شدیم…
واه چه گند اخلاق و…لعنتی!
خجالت هجوم می آورد و در عین حال…خوشم می آید!!
بهادر چشم از من نمیگیرد:
-تا باشه از این معطل شدنا به خاطرِ حورا خانوم…افتخار بده برسونمت! یه نگاه…یه نظر…یه گوشه چشم…
سمیعی بازدمش را بیرون فوت میکند و بی حوصلگی اش را بیشتر به رخ میکشد. من جوابِ بهادر را میدهم.
-خیلی ممنون خودم میرم!
سمیعی دیگر تعلل نمیکند و دستگیره را میکشد:
-پس روز بخیر خانوم!
عجبا! یعنی بروم پیِ کارم؟!
به اجبار کمی خود را عقب میکشم تا فاصله بگیرم. سمیعی سوار میشود و در را می بندد…فقط خیره به جلو!
بهادر کمی خم میشود تا من را ببیند. هنوز خنده ی تمسخرآمیز و تهدیدوارش را دارد.
-نمیخوای برگردی خونه که؟
نگاهی به سمیعی میکنم. سرسختِ…خر!
-چرا برنگردم آقای بهادر؟! خودم برمیگردم خونه م!
بلافاصله میگوید:
-برگرد…اون خونه دیگه بی تو صفایی نداره…
ایش چندش!
حتی سمیعی هم خنده اش میگیرد و آرام رو به او میگوید:
-حالمو به هم زدی…
بهادر چشم از من نمیگیرد:
-نه خدایی این یکی یه چیزیه اصلا! تو نمیدونی…نمیدونی آبتین…یه جوری باهاش حال میکنم که فقط میخوام باشه و بهم حال بده…میگه تسویه حساب نداریم…اونم بعد از اون غلطایی که کرد! چطوری بهش بفهمونم که خیلی بهم بدهکاره؟
در جواب تمام حرفهایش با جدیت میگویم:
-رو طرز صحبتتون با یه خانوم تمرین کنید لطفا!
سمیعی نگاهی بین ما جابجا میکند و انگار بیشتر از گوش دادن، منتظرِ تمام شدن بحث و رفتن است!
اما بهادر مگر بیخیال میشود؟! با خنده ی پرتفریحی میگوید:
-رو چشام خوشگله…معلم ادب و اخلاقِ من میشی؟ تو بیا طرزشو بهم یاد بده، من واست مثلِ بلبل صوبَت کنم جوجه حوری!
اَییی موهای نداشته ام به فنا رفت!
چشم در حدقه میگردانم و به لبخند کمرنگ سمیعی توجه نمیکنم.
-دیرتون نشه؟
-این باید بمونه! واعی ابَلفضلی بد رقمه تو کف تسویه حساب موندم…
دیگر فقط خیره اش می مانم تا برود!
-امشب برگرد فقط!
یعنی احتمال می دهد که برنگردم؟! من را نشناخته!
-حتما!
اینبار سمیعی هم نگاهم میکند، بهت زده! بهادر با خنده ای پر لذت میگوید:
-دیدی چه باحاله؟ جیگر منه این روی قشنگش…
بالاخره یک تعریف هم جلوی سمیعی از من کرد بد دهن خان!
و ثانیه ای بعد پیشنهاد می دهد:
-اصلا بیا بالا خودم میرسونمت!
سمیعی نگاه معناداری به بهادر میکند.
-دیر شد!
کیست که معنیِ این نگاه و این حرف را نفهمد؟! و چه کسی جز حورا در دنیا وجود دارد که تحریک شود؟!!
درست نیست…اصلا! خودم میدانم. نباید بگویم… اما تحریکات، زبانم را غیر قابل کنترل میکند:
-حالا که خیلی اصرار دارید، باشه…زحمتتون میدم..
هردو در کمال ناباوری نگاه میکنند. دستگیره ی درِ عقب را میکشم و صدای خنده ی حیرت زده ی بهادر را میشنوم.
-اینو!!
توجه نمیکنم و با متانت و وقار روی صندلی عقب می نشینم. هردو برمیگردند و زل میزنند به من و کمالات و ادب و…پررویی هایم!
دستانم را در هم می فشارم و با لبخند میگویم:
-زحمتتون شد!
آبتین با نفس بلندی از حیرت چشم میگیرد و صاف می نشیند. اما بهادر عشق میکند اصلا برای از رو نیفتادن های من!
-تو فقط به ما زحمت بده حورا خانوم…من میمیرم واسه زحمت دادنای تو…چه جبرانی بکنم این همه زحمتی که هی فِرت و فرت بهم میدی!
قلب و معده و بقیه ی اعضای داخلیام به هم میپیچند و من نمیدانم…از ترس و هیجان است، یا طرز حرف زدن مسخره اش!
بی اراده پشت چشمی نازک میکنم. در حضور سمیعی ای که با رفتار خاصش آدم را معذب می کند، نمیشود آنچنان جوابی داد. هرچند که برای شان و کلاسِ من هم خوب نیست با بهادرِ لات بحث کنم!
-لطف دارید…اونی که باید جبران کنه، منم. انشاا…بیشتر از اینا لطف شما رو جبران میکنم!
چشمهای سیاهش کمی جمع میشوند و خنده اش یک جوری ست…بسیار نقشه دارد و کینه دارد و انگار حال میکند!
-جبران کن…آره…باید جبران کنی، اونطوری که بهم حال بده…
اُه درست حدس زد! لب زیرینم گزیده میشود و این بی ادب گاهی چقدر بی ملاحظه حرف میزند…آن هم جلوی آبتین سمیعی!
نمیتوانم جوابی بدهم و او برمیگردد. و درحال حرکت دادن ماشینش میگوید:
-بدَم حال بده!
آرام زمزمه میکنم:
-بی شخصیت…
شنیده یا نشنیده، نمیدانم. با نگاهی از آینه جلو به من، میگوید:
-نگفته بودی این حوریِ با شخصیت تو این دانشگاهه…
یعنی تا الان…هیچ حرفی درموردِ من نزده بود؟!!
-اهمیتی نداشت…
آه ضد حال!
بهادر به جایش با خنده میگوید:
-نگو اینطوری عِع! این دختره واسه من خیلی مهمه…انقدر که فکر و ذکرم شده حوری! خواب و خوراکم شده حوری! هر نفسم شده ذکرِ حوری!
جدی میگویم:
-حورا!!
و بلافاصله آبتین با خنده آرام و بی حوصله ای میگوید:
-مسخره نشو…
و بی معطلی من میگویم:
-موافقم!
سمیعی که حرفی ندارد. بهادر نگاهی از آینه به من میکند:
-خوشت نیومد؟ چطوری باشم خوشِت میاد خانوم خانوما؟!
پوفی میکشم و من هم حرفی ندارم.
بهادر آرامتر آبتین را مخاطب قرار میدهد:
-نه جدی چرا به من نگفتی؟
-چیو؟
چه بی حوصله!
بهادر میگوید:
-که این دختره باهات تو یه دانشگاهه…
گوش تیز میکنم. آبتین با مکث کوتاهی میگوید:
-یادم نمونده بود که بخوام درباره ش حرف بزنم…
تا این حد مغرور و بی اهمیت!
و با ثانیه ای مکث، بلندتر میگوید:
-البته نشناختم…چون دقت نکردم…درواقع درموردش کنجکاو نبودم!
خب بابا فهمیدیم برایت مهم نبود…دیگر بیش از این دلبری مَکُن!
باید بگویم که من از کنجکاوی و تصور روبرو شدن دوباره باهم و برای دیدن عکس العملش، روزشماری میکردم؟!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
خیلی عالی بود😂😂
خدا حورا چه رویی داره و حرف های بهادر و جذابیت سمیعی😂👌
حرفای بهادر🤣🤣🤣🤣