رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 39 - رمان دونی

 

و زودتر از او داخل آسانسور میشوم…کنارِ سمیعیِ متعجب! بهادر پر لذت میگوید:
-نمی‌اومدی تعجب میکردم بچه پررو!

خوشم می آید که کم کم دارد من را میشناسد. خودش هم سوار میشود و دکمه را میزند. اما یک ثانیه هم چشم از من نمیگیرد.
-خداییش باحال نیست؟

مخاطبش من نیستم احتمالا…که ادامه میدهد:
-نگاش کن…اصلا این کم نیاوردنش منو روانی کرده…دلم میخواد هی اذیتش کنم، هی آویزونش کنم، هی بترسه، اما هی برگرده باز پیشِ خودم…اصلا روانیتم دختر!

دلم نمیخواهد پیش آبتین جانِ سمیعی اینطور با من حرف بزند.
-اصلا میشه با من حرف نزنید؟!
-پَ چیکار کنم؟ نگات کنم؟

-نه!
-دست بزنم؟
آبتین میخندد و من بهت زده میگویم:
-معلومه که نه!

اما او دست دراز میکند و آن طره ی صورتیِ چتری هایم را میکشد:
-این چه خوشگله!
آسانسور می ایستد. من با اخم دستش را پس میزنم.
-دست نزنید لطفا عه!

و بلافاصله از آسانسور بیرون می آیم. پشت سرم میگوید:
-بیا میرسونمت خوشگل…

می ایستم…اما نه به قصد اینکه او مرا برساند. با مکث برمیگردم و تعجب را در نگاه هردو می بینم. اما رو به آبتین لبخند میزنم.

-آقای سمیعی من واسه استراحت یه چندروز رفته بودم شهرمون…
به جای سمیعی، بهادر جواب میدهد.
-میگم حال اومدی…خوش نگذشت که باز برگشتی ورِ دل خودم؟

جوابش را نمیدهم و به جایش پاکتی که در دستم است، به سمت سمیعی میگیرم.
-بفرمایید این مال شماست…
بازهم بهادر زودتر واکنش نشان میدهد.
-چی؟! چیه این؟

با اخم نگاه گذرایی به او میکنم و بعد با لبخند رو به آبتین جانم میگویم:
-سوغاتیه…البته خیلی ناقابله…

-فقطم واسه آقای سمیعیِ متشخص دیگه؟!
فقط یک ثانیه لال شود!

سمیعی با مکث پاکت را میگیرد و میگوید:
-ممنون نیازی نبود…
سری به سمت شانه کج میکنم:
-قابل شما رو نداره…

بهادر با صورتی کاملا پوکر شده نگاه میکند.

-عجب بابا عجب!
آبتین میگوید:
-دست شما درد نکنه…

پاکت را باز نمیکند که داخلش را ببیند. توقع دیگری از او داشتم؟! اما بهادر میگوید:
-منم که هیچی!
جوابش را نمی دهم و دقیقا هیچی!

چشم میگیرم و برمیگردم. کنارم می آید و میگوید:
-سوغاتی پیشکش…زنجیرمو بده!
خود را به نفهمی میزنم:
-زنجیر چیه؟

-همون که اون شب کشیدی کندی از گردنم…
آهان پس خودش هم میداند که در چه لحظه ای آن زنجیر را به دست آوردم. با لبخند جدی ای میگویم:
-آهان اون…غنیمت جنگه…پس دادنی نیست!

به حالت خاص و مرموزی نگاهم میکند.
-آهان…پس میشه غنیمتم جمع کرد…
لرزش قلبم برای چیست؟!

-لنگه صندل منم دست شماست…
لبی میکشد و نگاهش منحرف میشود.
-اون یه لنگه دمپاییِ بی ارزش که هیچی…از این به بعدو داشته باش فقط!

و وقتی به لبهایم خیره است، خیلی آرامتر میگوید:
-چیزای با ارزش‌تری واسه غنیمت گرفتن هست از جنگ با تو حوری!
نمیدانم چرا از دهانم میپرد:
-ازین غنیمتا نداریما!

-کدوم غنیمتا؟
چیزی مثل خجالت زیر پوستم میدود. بدون هیچ جوابی چشم میگیرم و از خانه بیرون میروم…یا…فرار میکنم؟!

میانِ کوچه هستم که سرعت ماشینش را کنارم آرام میکند.
-برسونمت!
وقتی به سمتش برمیگردم، متعجب می بینم که خودش پشت رُل نیست. حتی روی صندلی جلو هم نیست. صندلی عقب نشسته و از همانجا نگاهش به من است.

-بیا بالا خوشگله!
قصدم که خب همراه شدن با آنها بود…اما این مدلی اش…نمیدانم…کمی هم این نگاهِ سیاه موذیانه است!

-دِ بیا دیگه…
تردید را کنار میگذارم و به سمتشان میروم. هرچه باشد، کنار سمیعی نشستن تجربه ی جدیدی ست که میتواند متفاوت باشد!

-الان من…جلو بشینم؟!
سمیعی حرفی نمیزند و بهادر با چشمکی خیلی آرام زمزمه میکند:
-جور کردم برات…حالشو ببر!
به شدت جا میخورم. امروز رفتارهای خاص تری از این آدم می بینم!

با همان حیرت سوار میشوم.
-مزاحم شدم…
سمیعی بدون اینکه نگاهم کند، زیر لب میگویم:
-خواهش میکنم…

کمی گیجم و معذب. بهادر میگوید:
-تو واسه ما سوغاتی نخر، اما ما هواتو داریم حورا خانوم!
احساسم میگوید که این “حورا خانوم” و درکل این جمله معنای خاصی دارد. سمیعی میگوید:

-دانشگاه میرید خانوم بهشتی؟
زیر لب میگویم:
-بله ممنون…
صدای زمزمه ی بهادر را میشنوم:
-بهشتی…حورا..حوری…بهشتی…

هنوز آنقدر ریلکس نشده ام که ماشین گوشه ی خیابان از حرکت می ایستد. و بعد سمیعی پیاده میشود…بهادر هم! متعجب نگاهشان میکنم که می بینم بهادر پشت رُل می نشیند و سمیعی میگوید:
-خب دیگه من برم…روزتون بخیر…

از شدت تعجب بی اراده میپرسم:
-کجا؟!!
پرمعنا فقط نگاهم میکند. خجالت میکشم. بهادر میخندد:
-کار داره، من میرسونمت..

خدای من!
سمیعی دستی تکان میدهد و دور میشود. و من حتی نتوانستم خداحافظی کنم. بهادر ماشین را به حرکت درمی آورد و میگوید:
-شرمنده دیگه…همینم غنیمت بود، نه حوری؟

متوجه نمیشوم! و واقعا نمیدانم چه بگویم. رفتنِ ناگهانیِ سمیعی را درک کنم، پشت رل نشستنِ او را، یا حرفهای پرمعنایش را؟!!
-یعنی…چی؟!

با کجخند و نگاه گذرای خاصی میگوید:
-یعنی تو نمیدونی دیگه؟
نمیدانم و…خجالت میکشم!
-چیو باید بدونم؟

-همون که به خاطرش لپات قرمز شد…
اُه…حالا کاملا متوجه شدم! بیشتر خجالت میکشم.

مکث میکنم…با اخم میگویم:
-اینطور نیست!

جفت ابروانش بالا میروند و متعجب میپرسد:
-چطوری نیست؟!
خودم هم نمیدانم چه میگویم.
-اونطوری که شما فکر میکنید…

-چطوری…
نمیگذارم دوباره سوال پیچم کند و میگویم:
-درموردِ…همون که خودتون میدونید دیگه…من…نسبت به آقای سمیعی…راستش…

با تعجب میخندد:
-پس حتما یه چیزی هست…
-نیست!
مجال نمیدهد:
-هست حوری هست…من خودم ختم این ک…کلک بازیا ام…

از حرفی که شنیده ام، یک لحظه هنگ میکنم! چطور…چطور میتواند انقدر راحت به زبان بیاورد؟!!
-شما…بیش از حد بیتربیت هستید!!
کجخندی میزند، خیلی راحت!

-معنی اصلیشو در نظر بگیر کلک…خبریه؟ این پسرعموی ما بد دل برده انگار…باکلاس و…متشخص و مودب و…سوغاتی ام که براش میخری…عشوه مِشوه ام که میریزی…
عصبی میشوم:

-الان دنبال اعتراف گرفتن از من هستید؟!! اصلا شما اجازه ندارید درموردش حرف بزنید؟ هرچی هست، به شخص خودم مربوط میشه…
-کتاب!

جا خورده و پر از نفهمی لب میزنم:
-ها؟!
حرف خودش را میزند:
-نیازی به اعتراف نیس…تابلویی اصلا دختر!

بی اراده و ماتم زده ناله میکنم:
-واقعا راست میگی؟!
با خنده ی مسخره ای میگوید:

-تازه میپرسه راست میگی، شُل مغز…از نخ دادن گذشته حوری…طنابت خیلی کُلفته! بدجور تو دید میزنه که میخوای فرو کنیش تو این آبتینِ چشم و گوش بسته و متشخص ما!

الان…حرفهایش بی ادبانه است دیگر…باید خجالت بکشم!

-این حرفا چیه؟!
-یعنی نمیخوای فرو کنی توش؟!!
دهانم یک متر باز میشود و سپس با عصبانیت میگویم:

-محض رضای خدا یکم مودب باشید!
با خنده ی صداداری میگوید:
-بابا اصل مطلبو بچسب، انقدر زوم نکن رو ادب من…تو نخِ آبتین هستی یا نه؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 11

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان شاه ماهی pdf از ساغر جلالی

  خلاصه رمان :     حاصل یک شب هوس مردی قدرتمند و تجاوز به خدمتکاری بی گناه   دختری شد به نام « ماهی» که تمام زندگی اش با نفرت لقب حروم زاده رو به دوش کشیده   سردار آقازاده ای سرد و خشنی که آوازه هنرهایش در تخت سراسر تهران رو پر کرده بود…   در آخر سر

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شهر بی شهرزاد

    خلاصه رمان:         یه دختر هفده‌ساله‌ بودم که یتیم شدم، به مردی پناه آوردم که پدرم همیشه از مردونگیش حرف میزد. عاشقش‌شدم ، اما اون فکر کرد بهش خیانت کردم و رفتارهاش کلا تغییر کرد و شروع به آزار دادنم کرد حالا من باردار بودم و… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان لانتور pdf از گیتا سبحانی

  خلاصه رمان :       دنیا دختره تخسی که وقتی بچه بود بیش فعالی شدید داشت یه جوری که راهی آسایشگاه روانی شد و اونجا متوجه شدن این دختر یه دختر معمولی نیست و ضریب هوشی بالایی داره.. تو سن ۱۹ سالگی صلاحیت تدریس تو دانشگاه رو میگیره و با سامیار معتمدی پسره مغرور و پر از شیطنت

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان التهاب

    خلاصه رمان :     گلناز، دختری که برای کار وارد یک شرکت ساختمانی می‌شود، اما به‌ واسطهٔ یک کینه و دشمنی، به جرم رابطه با صاحب شرکت کارش به کلانتری می‌کشد…       به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کفش قرمز pdf از رؤیا رستمی

  خلاصه رمان :         نمی خواد هنرپیشه بشه، نه انگیزه هست نه خواست قلبی، اما اگه عاشق آریو برزن باشی؟ مرد قلب دزدمون که هنرپیشه اس و پر از غرور؟ اگه این مرد قلب بشکنه و غرور له کنه و تپش قصه مون مرد بشه برای مقابله کردن حرفیه؟ اگه پدر دکترش مجبورش کنه به کنکور

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان هایکا به صورت pdf کامل از الناز بوذرجمهری

  خلاصه رمان:   -گفته بودم بهت حاجی! گفته بودم پسرت بیماری لاعلاج داره نکن دختررو عقدش نکن.. خوب شد؟ پسرت رفت سینه قبرستون و دختر مردم شد بیوه! حاجی که تا آن لحظه سکوت کرده با حرف سبحان از جایش بلند شد و رو به روی پسرکش ایستاد.. -خودم کم درد دارم که با این حرفات مرهم میزاری روش؟

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Kkk
Kkk
2 سال قبل

عاشق بهادرم فقط🤣🤣🤣

نازلی
نازلی
2 سال قبل

وایییی بهادر یزیدتووووو🤣🤣🤣🤣

Azal
Azal
2 سال قبل

وای حرف های این بهادر🤣🤣👌

Nahar
Nahar
2 سال قبل

تف ت روحت بهادر🤣🤣

دسته‌ها
4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x