رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 4 - رمان دونی

 
لحظه ای سکوت میشود. بابا با لبخند میگوید:
-آره البرز جان زحمت نمیدیم…
بابا به تعارف برداشت میکند و من…به دنبال جواب و عکس العملِ مورد نظری هستم. که با لبخند میگوید:
-تعارف نمیکنم حورا خانوم…جدی گفتم…خوشحال میشم قبول کنی…

نه، دارد خرابتر میشود. ترجیح میدادم مثلا بگوید که “هرطور راحتی” یا چه میدانم میگفت که ” اوکِی” یا یک علائم خاص تری از خود نشان میداد که من را به سمت همان البرزِ جذابِ دو سال قبل پرت میکرد.
-پس شما چی؟!
چند ثانیه ای در سکوت نگاهم میکند و عجب نگاهی! خودت را جمع کن مَرد، عشقولانه هایت را کجایم جای دهم؟!
-به فکرِ من نباش…من برنامه های دیگه ای واسه خودم دارم.

خاص گفت…لعنتی خیلی خاص! بعد از ثانیه ای سکوت که در جمع حکمفرما میشود، وحید یکی محکم به شانه ی البرز میزند و مزه پرانی میکند:
-البرز برنامه داری؟ داشتیم؟ داداش یه بوهایی میاد از این برنامه هات…خبریه؟
سپس نگاه گوشه ای پر منظوری به من میکند. لال شی الهی وحید! چه نگاه مسخره ای هم دارد با آن خنده اش.

البرز با خنده ی شرمزده ای، نگاهی حواله ی من میکند.
-بماند به وقتش…
آه بُت از وسط دارد جر میخورد و لعنتی انقدر اینطوری نباش! اخم و نگاه مغرورت چه شد پس؟! تف به این شانس.
حالا دیگر سوره و وحید مگر بیخیال میشوند؟! سوژه دستشان افتاده و فکر میکنند که من هم کشته مُرده ی همین امشب و این البرز بودم. کشته مرده که بودم، قبل از رونمایی از البرزِ جدید. حالا یک جوری شد برایم و نمیدانم چرا!

-نه انگار جدی جدی یه خبراییه…
سوره دنباله ی حرف وحید را میگیرد:
-خیر باشه ایشالا…
قیافه ام کاملا درهم میشود و چشم غره ای به سوره میروم. البرز با خنده ی مردانه ی بسیار متینی رو به من میگوید:
-حورا خانوم یه منتی سرِ ما بذار و این خونه رو از ما قبول کن…

جذابیتش افول کرد. ماتم میگیرم و ناله کنان سر بالا می اندازم:
-نه!
از حرکتم جا میخورد. و خنده ی متعجبش نشان میدهد که بدش نیامده! اما من ناله ام از سرِ ماتم است واقعا. میخواهد چیز دیگری بگوید که به مامان نگاه میکنم:
-ماماااان؟

مامان در هوا میگیرد منظورِ ناله ام را! دستی بالا میگیرد و سری به تایید تکان میدهد که یعنی خودم درستش میکنم. الهی رحم!
رو به البرز میگوید:

-دستت درد نکنه پسرم، راضی به زحمت نیستیم. سوریه که خوابگاه میره…
ای خدا باز دو اسمِ من و سوره را ترکیب کرد!
-حورا مامان جانّ، حورا!

سوره میخندد و روی آب بخندی لمینت! کاش البرز روبرویم نبود و ادای خنده اش را درمی آوردم.
مامان به تذکرم توجه نمیکند و ادامه ی حرفش را میزند:
-حالا اگرم خوابگاه جور نشد، یکی از آشناها تو تهران هست که مزاحمش بشیم. اگر اونم جور نشد، چشم…باید فکرامونو بکنیم…بالاخره اولویت واسه حور…حورا درسشه..میخواد ادامه تحصیل بده..

چه میگوید این مادرِ سرخوش؟! انقدر با حرص نگاهش میکنم که آخر متوجه میشود و با خنده ی مصلحتی ادامه میدهد:
-تا بعدها ببینیم خدا چی میخواد دیگه…مگه نه دخترم؟!
خدا گاوم کند! چیزی نمیتوانم بگویم و در عوض البرز میگوید:
-خواهش میکنم، عجله ای نیست…تا هروقت حورا خانوم بخواد، صبر میکنیم..

به همین راحتی یک خوستگاریِ سربسته هم صورت میپذیرد. وحید مزه پرانی میکند:
-بوهایی که میومد، بوی نارنجک* بود.
*نون خامه ای به زبون مشهدی
سوره هم به حرفِ بیمزه ی شوهرش میخندد و من زیر سنگینی نگاهِ البرز به تکه های از هم پاشیده ی تندیس دو ساله ام فکر میکنم. رفت در لیست آن هتل دارِ عاشق پیشه!

بابا یکهو میگوید:
-فیروزه خانوم خوب شد یادم انداختی آشنا داریم…آقا منصور تهرانه ها!
فیروزه با کمی فکر میگوید:
-دوستت آقا منصور؟
-بله دیگه…آشنا بهتر از منصور؟

و انگار از یادآوری دوست قدیمی اش که در تهران است، خوشحال شده که میگوید:
-اتفاقا خیلی وقته یه خبر ازش نگرفتم. بذار یه زنگ بزنم بهش…هم یه حال و احوالی میکنم، هم یه خبر از اوضاع تهران ازش میگیرم.
پیش نگاه متعجب ما بلند میشود. میپرسم:
-چه نیازیه بابا؟

بابا گوشی تلفن را برمیدارد:
-بالاخره یه آشنا تو یه شهر غریب باهامون باشه که بد نیست…بنگاه دارم هست. اگه یه وقت خوابگاه برات جور نشد…
البرز میان حرفش میگوید:
-عمو من که میگم از لحاظ خونه نگرانی نداشته باشید…اون خونه در اختیار حورا خانوم…
به جای بابا من جواب میدهم:
-نمیخوام!

همه ی نگاهها به سمت من برمیگردد. چه گفتم! سعی میکنم با لبخند اصلاح کنم:
-یعنی ممنون آقا البرز…خوابگاه که جوره…بابا هم اگه به دوستش زنگ میزنه، بیشتر واسه خاطر دیدنشه…
دیگر حرفی نمیزند. اما تیر احساسات نگاهش به سمتم پرتاب میشود و تیربارانم میکند. آخ ولم کن مرد حسابی!

بابا درموردِ مکالمه اش با دوستش آقا منصور حرف میزند، و نگاهِ من روی چمدان و وسایلم می ماند. از فکر رفتن و شروع یک زندگی متفاوت قلبم میلرزد. با تمام وجود دلم میخواهد که تجربه اش کنم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 12

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان به چشمانت مومن شدم

    خلاصه رمان :     این رمان راجب یه گروه خوانندگی غیرمجازی با چند میلیون طرفدار در صفحات مجازی با رهبری حامی پرتو هستش، اون به خاطر شغل و شمایلش از دوستان و خانواده طرد شده، اکنون او در همسایگی ترنج، دختری چادری که از شیراز جهت تحصیل در دانشگاه تهران آمده قرار گرفته با عقاید و دنیایی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان در وجه لعل pdf از بهار برادران

  خلاصه رمان :       لعل دوست پسر و کارش را همزمان از دست می دهد و در نقطه ای که امیدی برای پرداخت بدهی هایش ندارد پاکتی حاوی چندین چک به دستش می رسد… امیرحسین داریم بسیار خفن… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان مگس

    خلاصه رمان:         یه پسر نابغه شیطون داریم به اسم ساتیار،طبق محاسباتش از طریق فرمول هاش به این نتیجه رسیده که پانیذ دختر دست و پا چلفتی دانشگاه مخرج مشترکش باهاش میشه: «بی نهایت» در نتیجه پانیذ باید مال اون باشه. اولش به زور وسط دانشگاه ماچش می کنه تا نامزد دختره رو دک کنه.

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان به نام زن

    خلاصه رمان :       به نام زن داستان زندگی مادر جوانی به نام ماهور است که در پی درآمد بیشتر برای گذران زندگی خود و دختر بیست ساله‌اش در یک هتل در مشهد به عنوان نیروی خدمات استخدام می شود. شروع ماجرای احساسی ماهور همزمان با آن‌چه در هتل به عنوان خدمات به مسافران خارجی عرضه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه )

    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده نیلا که نمی‌خواست پدر و مادرش غم ترک شدن اون

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کابوس پر از خواب pdf از مریم سلطانی

    خلاصه رمان :   صدای بگو و بخند بچه‌ها و آمد و رفت کارگران، همراه با آهنگ شادی که در حال پخش بود، ناخودآگاه باعث جنب‌و‌جوش بیشتری داخل محوطه شده بود. لبخندی زدم و ماگ پرم را از روی میز برداشتم. جرعه‌ای از چای داغم را نوشیدم و نگاهی به بالای سرم انداختم. آسمانِ آبی، با آن ابرهای

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
مبینا۰
مبینا۰
2 سال قبل

پسر باید مهربون باشه ن مغرورو از دماغ فیل افتاده

دسته‌ها
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x