صبح آرامی ست…انشاا… که صاحبِ این فک و فامیل هم نیست و این آرامش بر هم نخورد.
چهارپایه ی گوشه ی حیاط را برمیدارم و زیر درخت میگذارم. وقتی روی چهارپایه می ایستم و اولین میوه ی خرمالو را لمس میکنم، هزاربار به خاطر اینجا بودنم و این لحظه ها، از خود ممنون میشوم.
اولین بار است که چنین چیزی را تجربه میکنم. چیدن خرمالو از درخت!
و خیلی اولین های دیگر که در این خانه تجربه کرده و میکنم.
خرمالوی نه چندان رسیده را می چینم. نگاهش میکنم…حس خوبی زیر پوستم میدود. اولین چیزی که از ذهنم میگذرد این است که کاش بشود اینجا بمانم!
خرمالو را در سبد میگذارم و با وسواس خاصی، شروع به انتخاب خرمالوها و چیدنشان میکنم. و غرقِ لذتی وصف نشدنی…
دستم بالاتر میرود، برای چیدن یک درشتِ خوشرنگش…همین که خرمالو را لمس میکنم، احساس میکنم موهای گیس شده ام از پشت کشیده میشود.
با ترس تکانِ بدی میخورم و خرمالو توی دستم می آید. همان لحظه صدای بهادر را از پشت سرم میشنوم.
-کی گفت به اینا دست بزنی موش؟
به سختی تعادلم را روی چهارپایه حفظ میکنم. البته انگار…بهادر پهلویم را میگیرد که نیفتم! اینطور حس میشود!
ثانیه ای بعد برمیگردم و درست روبروی خود میبینمش.
نگاهش یک دور سر تا پایم را رصد میکند. به چشمهایم میرسد…چشم باریک میکند. نمیدانم چرا…خجالت میکشم!
به خاطر آن روز است؟! که مسخره شدم…که…فهمید یک حسی به سمیعی دارم…که دستم انداخت!
-اول صبحی اومدی دزدی؟
آرام میگوید…و من با خود فکر میکنم که چطور همیشه بی سر و صدا یکهو ظاهر میشود؟!!
-دزدی؟!!
به خرمالوی توی دستم نگاه میکند.
-کسی بهت نگفته که اینا مالِ منه؟!
اولین چیزی که یادم می آید را به زبان می آورم.
-عمو منصور گفت این درخت مالِ منه!
جفت ابروهایش بالا میروند.
-عمو منصورت؟!!
من یک تای ابرویم را بالا میدهم، به نرمی…
-بله عمو منصورم! گفت هم این درخت مالِ توئه، هم اون خونه…
مچ دستم را میگیرد. نمیدانم چرا درونم میلرزد. احساس میکنم یک قصدی…نقشه ای…یک نیتِ پلیدی دارد! بالاخره او بهادر است دیگر!!
-خب؟ عمو منصورت دیگه چیا گفته؟!
در چشمهایش خیره میشوم. میخواهم دستش را قبل از هر حرکتی بخوانم!
-گفته که این همسایهی پررو و بی ادبم، هیچ کاری از دستش برنمیاد…من تا هروقت که دلم بخواد، اونجا میتونم بمونم…لطفا دستمو ول کن…
با خنده ی آرام و بی اهمیتی میگوید:
-عمو منصورت زیاد ازین حرفا میزنه…اما آخرش همه از دم اینجا رو دو دستی تقدیم من میکنن و دمِشونو رو کولشون میذارن و میرن!
آب گلویم را فرو میدهم و سعی میکنم محکم باشم:
-اما من فرق دارم!
با خونسردی خرمالو را از دستم درمی آورد.
-آره…تو فرق داری حوری…من نمیخوام تو بری!
اینی که در قلبم تیر میکشد، تارِ مویی از موهای تابدارِ اوست که قاتلِ جانِ است؟!!
خنده ام میگیرد…که در این لحظه واقعا مسخره است.
برای همین ثانیه ای بعد اخم میکنم و میگویم:
-اونو بده من!
قدمی عقب میرود و خیره به من میگوید:
-چرا خندیدی؟!
بگویم که به خاطر موی ریخته شده کنار پیشانی اش است؟!!
-چون خنده داری!
-پس چرا اخم کردی؟
لحن حرف زدنش یک کمی…آرامتر نشده؟!
-چون پررویی!
-از توام پررو تر؟!
چه سوال سختی!
-این درخت خرمالو و تمام میوه هاش مالِ منه…پس اون خرمالو رو پس بده!
پوست نازک روی خرمالو را با ریکلسیِ تمام میکَند و در همان حین میگوید:
-راستی فهمیدی چی شد؟! آبتین قراره…
دیگر ادامه نمیدهد و شروع به خوردن خرمالو میکند. مات می مانم… درمورد آبتین میخواست چیزی بگوید؟!
-اممم چی؟!!
خونسرد و آرام خرمالویش را میخورد. حرصم میگیرد. بهترین خرمالویی که چیده بودم، دارد فرو میرود در شکمِ وامانده ی این گُنده بگِ زورگو!
-خوشمزه س؟!
همان نیمه خورده را به سمتم میگیرد تا بیشتر حرصم دهد.
-هنوز کامل نرسیده…یه گاز بزن ببین؟
چشمایم در حدقه میچرخند و سپس رو به او میغرم:
-نمیخوام…به جاش بگو میخواستی چی بگی!
ژست متعجبی به خود میگیرد.
-من؟! چی میخواستم بگم؟
کاملا متوجهم که قصد دست انداختنم را دارد.
به خصوص که بعدش دوباره با خونسردی خرمالویش را میخورد. چه اعصابی میخواهد با این بشر بحث کردن…که من دارم! خوبش را هم دارم.
با لبخند میگویم:
-لابد چیز مهمی نبوده…
و برمیگردم تا خرمالوی دیگری بچینم. چندثانیه ای حرفی نمیزند…و نمیدانم چرا نگاهش را حس میکنم. گیسهایم طناب دار نشود و بپیچد به دور گردنش؟!!
خنده ام را به سختی جمع میکنم. وای اگر این آدم عاشقم شود…وای چه شود! چه حالی بدهد دیدن حال و روزش!
درحال پردازش افکارم هستم و سعی میکنم بهادرِ عاشق را تصور کنم…اصلا تصور نمیشود!!
همان لحظه موی گیس شده ام را محکمتر میکشد و میگوید:
-هوی حوری…بسِته دیگه درو کردی تموم شد…به روت خندیدم؟
کم مانده بیفتم! به سمتش برمیگردم و…دیدن چهره اش باعث میشود که به افکارم بخندم. این آدم با این قیافه ی پررو و دست به کمر و راحت…عاشق هم میشود؟!!
-گفتم درختِ خودمه…میفهمی؟!
ساعدم را میگیرد که من را از چهارپایه پایین بیاورد.
-بیا برو بابا…دوتا کندی هیچی نگفتم، دور برداشتی؟ بیا برو تا از همین درخت آویزونت نکردم!
به سختی خود را روی چهارپایه حفظ میکنم و نمیخواهم کم بیاورم.
-عهههه ولم کن! نمیخوام بیام…
با اخم میگوید:
-سرتق نشو بیا پایین…
-نکن میزنمتا!!
همان لحظه یک چیزی مثل عقاب از آن بالا پر میزند و داخل حیاط فرود می آید…چنگیز!!
با دیدنش از ترس خشک میشوم. دو متر از من فاصله دارد…
-نه!
بهادر هم نهایت استفاده را میبرد:
-چنگیز بخورش!!
چنگیز که به سمتم پا تند میکند، بی اراده جیغ میزنم و نمیدانم چطور خود را از حمله اش محافظت کنم. یک جایی میپرم و فرو می آیم و سرم را قایم میکنم و…
-نه تو رو خدا…بهش بگو بره…نه!
دستی روی کمرم می آید. من بیشتر در تنِ او قایم میشوم!!
-جونِ من بگو نیاد…نذار بیاد…خدایا کمک!!
سکوت میشود. چند ثانیه بعد که سرسختانه تقلا میکنم تا بیشتر درون او فرو بروم، یکهو به خود می آیم!
-من الان…کجام؟!!
بی حرکت مانده…حتی صدایی هم ازش درنمی آید…و انگار مثل مجسمه خشک شده است!
به یکباره میفهمم! هینِ بلندبالایی میکشم و…من در آغوشِ بهادر هستم؟!!!
-نه!!
دستش روی کمرم فشرده میشود. صدای بهت زده اش آرام است.
-آره!
آب گلویم را به سختی فرو میدهم و یک ثانیه ی دیگر، سرم را بالا میگیرم. درست است…دقیقا توی بغل بهادر هستم!
-راحتی؟!
از خجالت زیاد میخندم…خود را عقب میکشم…لب میفشارم…صورتم فکر میکنم به شدت سرخ شده است. گلویی صاف میکنم…چیزی بلغور میکنم:
-گمشو!
متحیرتر میشود. و انگار خوشش آمده که میگوید:
-به چنگیز میگم بیاد بخوردت ها!
یعنی دوباره فرو بروم در آغوشش؟!!
دست مشت میکنم تا محکم بمانم و به چنگیزی که نزدیکمان ایستاده و آماده ی یک حرکت است تا نفله ام کند، توجه نکنم. یعنی…دوباره به آغوشِ اوی نا امن، پناه نبرم!
-چنگیز!
کوفتِ چنگیز!
با تن و بدنِ لرزان میگویم:
-نمیام!!
با لذت و تفریح میخندد.
-یه بار دیگه التماس کن که بگم بره!
به کل وحشت را فراموش میکنم و با اخم میغرم:
-غلط کردی!
ابروانش را بالا میفرستد و خیره به من میگوید:
-چنگیز بگیرش!
با ترس به چنگیز نگاه میکنم. جوری خیره ام شده که انگار به یک رقیبِ عشقیِ بی ناموس خیره است! همانقدر دشمن و تشنه ی خونم!!
-نیا پسرِ خوب…بمون سرِ جات…
بلافاصله بهادر بلند میگوید:
-بگیرش!!
از صدای بهادر به وحشت می افتم و جیغ میزنم. با صدای جیغم چنگیز دیوانه میشود. من به سمتی میدوم و جیغ جیغ کنان میگویم:
-لال شی بهادر!!
او بلند میخندد و من نمیدانم چطور به سمتِ خانه پا تند میکنم. حضور چنگیز را درست پشتِ سرم حس میکنم. جوری پله ها را دوتا یکی بالا میروم که هر آن ممکن است با مخ به زمین بخورم. در عجبم که این موجود وحشی و نحس چرا به دنبالم است؟!!
همین که به در خانه میرسم، با جیغ و وحشت در را باز میکنم و خود را داخل می اندازم. و در را به روی چنگیزِ خوناشام میکوبم!
به خیر گذشت!
به در تکیه میدهم و به نفس نفس افتاده ام. این دیگر چه کوفتی بود؟!!
این بلای آسمانی دیگر از کجا نازل شد بر سرم؟!! از طبقه ی دوم یا پشت بام؟!
من چرا فرو رفتم در آغوشِ بهادر؟!! جا قحطی بود؟ اولین آغوشِ زندگی ام باید این گونه رقم بخورد؟!!
-لعنتی اولینم سوخت!
و همه اش تقصیر آن موجود است!
از خودم حرصم میگیرد و آن لحظه را که به یاد می آورم، دلم میخواهد سرم را به دیوار بکوبم.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 11
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
چرا پارت بعدیو نمیزارین😐😑
پارتگذاری ساعت ۱۰ هست
اوپسسسس یس یس
قالب طنز عالی 👌خشنود گشتم ✌
خدا به همه یدونه از این بهادرا بده🤣👌
عالیییی
یعنی از اول رمان من از خنده داشتم میترکیدم😂😂😂
آخرشم عاشق همین بهادر میشه🤣
من عاشق این بهادر دیوونم، شوهر دارم
وگرنه آرزو میکردم گیر یه دیوونه مث این بیفتم 😂😂
آره خیلی خوووووبهههه این بهادر😂 البته دست به قلم نویسنده تو طنزم حرف نداره👌
برای خودتو شوهرت همچین رابطه باحال و بانمکی آرزومندم😁
وااییییی خدایا باحالترین و طنزترین رمان همینه🤣🥴