-اونجا چرا؟!
نمیگذارد دو ثانیه هم از پیام بگذرد و جواب میدهد:
-خب بیا خونه م!
انگار آماده کرده بود خبیث!
-حیاط هم میشه حرف زد…
-چنگیز تو حیاطه…میخوای باز بپری بغل من؟
چرا قلبم فرو میریزد؟! چه ریزش چندش آوری!
-نه ممنون، میام پشت بوم…
امیدوارم الان یک خنده ی پرتفریح روی لبش نباشد که قطعا هست!
هوی گشادِ کالباسی رنگی به تن میکنم که روی کلاهش دو گوشِ پیشی دارد. موهایم را بالای سرم میبندم و شلوارِ جین جذبی پا میکنم. درحال درست کردن کلاه روی سرم، در آینه به خود نگاه میکنم.
اصلا مهم نیست که بهادر باشد، یا یک درخت، یا یک آبتینِ سمیعی… ظاهر شیک اول از همه برای خودم مهم است! حالا… یک کمی هم در چشم دیگران با کلاس باشم، بی تاثیر نیست.
از پله ها بالا میروم. و به یاد آن روزی می افتم که از پله ها قِل خورد و پایین رفت! چطور نمُرد؟!! مرگ پیشکش؛ فکر میکردم حداقل دستی، پایی، سری شکسته باشد… عجب جانی دارد!!
به در پشت بام میرسم. میدانم که این آدم خطرناک است و ممکن است هرلحظه تله ای برایم کار گذاشته باشد، تا به من آسیب برساند. قلبم میلرزد و پیش بینی نشده است. با اینحال رو در رو شدن با این خطرات، هیجان انگیز است!
نفس عمیقی میکشم و در را باز میکنم. با قدم گذاشتن در پشت بام، نگاه به دور تا دور می اندازم. در غروبِ اواخرِ آذرماه، هوا سرد است. به خصوص که باد سردی میوزد.
او را میبینم که نزدیک به قفس کبوترها نشسته و کبوتری در دست دارد. خدایا چه کسی باور میکند که این آدم، رئیس یک شرکت نقشه کشی باشد؟!!
کفتر باز که هست.
لات که هست.
خروس باز که هست و یک چنگیز دارد هم قد و هیکلِ من!
تیپش هم قربانش بروم. یک شلوار شش جیب و یک بافت که آستین هایش را بالا کشیده و این هم ژستِ نشستنش. پاهاش از هم باز و آرنجهایش را به زانوهایش تکیه داده و با دقت تمام به کبوتر در دستش زل زده است!
حتما سواد هم دارد! حتما دانشگاه هم رفته و مدرک هم دارد!!
اممم صورتش… شرور و تُخس و… شاید یک کمی جذاب! جذاب؟! خنده ام میگیرد…
-وا عجبا!
صدای زمزمه ام باعث میشود که نگاه بالا بکشد، بدون اینکه سر بلند کند.
-باز خندید…
لبهایم جمع میشوند. دستهایم در را آستین هایم پنهان میکنم و با مکث به سمتش قدم برمیدارم. نه اصلا جذاب نیست!
-به شما نخندیدم…
-شوما به عمه ت بخند!
جوابم را گرفتم. با این حال میگویم:
-عمه ندارم…
سر بالا می آورد. نگاه اخمالودش را که می بینم، دیگر نمیتوانم خودم را کنترل کنم و با صدا میخندم. میان خنده ام اشاره ی ریزی به سر و ریختش میکنم.
-باورم نمیشه رئیس شرکت، یه کفترباز باشه… خب حق بده خنده دار باشه…
یکهو بلند میشود. بترسم؟! سر بالا میگیرم. قد و هیکل بدی هم ندارها! اگر یکبار با تیپ رسمی ببینمش، یا لااقل یک جورِ بهتر از الانش…آن وقت شاید بشود روی نکات مثبتش هم تمرکز کرد… البته اگر داشته باشد! که آن هم به خاطر اینکه کسی برایش دندان تیز نکند، دریغ کرده است!
دست دراز میکند و یکی از گوشهای کلاهم را میگیرد.
-اینطوری به من زل نزن، یه وقت عاشقت میشم خرگوش!
تمسخر است؟! میخندم و صورتم را برایش جمع میکنم:
-خرگوش نیست، پیشیه…پیشی… میَوووو!!
مات میماند. گوش کلاهم را میکشد و میگوید:
-زهرمار! جای پاچه گرفتنته؟ واسه من گربه شده حالا… جز پاچه گرفتن دیگه چیزی ازت نبینما عه!
دستش را پس میزنم و با اخم میغرم:
-عه نکن موهام به هم ریخت… اصلا دوست دارم گربه باشم…
چرا این را گفتم؟!
-چنگیز!!!
و چرا او چنگیز را صدا زد؟!
با وحشت میگویم:
-واسه چی اون وحشی رو صدا میزنی؟
با خنده و نگاهی که در صورتم چرخ میخورد، میگوید:
-چون گربه ها رو خوب شکار میکنه… گربه جماعت دور و بر زن و بچه ش باشن، تیکه پاره شون میکنه… تیکه پاره شی که دیگه واسه من میو نکنی حوری!
با ترس به اطراف نگاه میکنم. نمیدانم این خروس چه هوشی دارد که به ثانیه نکشیده پیدایش میشود! آن هم لبه ی پشت بام. مگر توی حیاط نبود؟!
من را که میبیند، هار میشود اصلا! به سمتم پرواز میکند و من با جیغِ بلندی بی اراده به پشتِ بهادر میروم و خود را قایم میکنم. همانجا پناه میگیرم و با گرفتن لباسش میگویم:
-خیله خب مسخره بگو بره! چرا انقدر جدی گرفتی؟!
-چون تو جدی جدی واسه من میو کردی…
آه خدا چقدر روی اعصاب است آخر!
-باشه بگو بره…من غلط بکنم دیگه واسه تو میو کنم…
ثانیه ای بعد ناگهان به سمتم برمیگردد. قلبم هری پایین می افتد. دو دستم را روی صورتم میگذارم:
-جونِ چنگیزت!
سکوت میشود. آنطور که من به او چسبیده بودم، حالا فاصله مان صفر است و روبروی هم!
وقتی عکس العملی نشان نمیدهد، دستانم را به آرامی از صورتم پایین می آورم و نگاهم را بالا میکشم. چشمای سیاهش را جمع کرده و در حالتی میانِ اخم و بهت زدگی است.
-دیگه ادا نمیای؟
ادا؟!
-من که ادا نیومدم!
اخمهایش بیشتر در هم میشود و لپم را با خشونت میان انگشتانش میفشارد.
-گربه نشو… ادا نیا… میو نکن… انقدم به من نچسب میگیرم لهت میکنم!
همانطور که فشار میدهد، صورتم تکان میخورد.
چشمهایم تا آخرین حد باز میشوند و از درد صدایم بالا میرود:
-آی آی آی با لپم چیکار داری؟!! آخ ول کن کندیش!
میخواهم یک عکس العملی نشان دهم که کبوتر توی دستش رها میشود. بلافاصله دو بازویم را میگیرد و ثابت نگهم میدارد.
به سختی میخواهم تکان بخورم، نمیشود.
-این کارا واسه چیه؟! اشتباه کردم اومدم بالا! اصلا راهنمایی نخواستم، بذار برم…
سر خم میکند و دم گوشم زمزمه وار میگوید:
– راهنمایی میخوای حوری؟
با حرص سرم را کنار میکشم:
-نه پس واسه دیدن ریخت و قیافه ی تو اومدم بالا! خوبه خودت گفتی بیام بهم راهکار نشون بدیا…باز من گول خوردم! چرا نمیفهمم قصدت فقط…
میان حرفم میگوید:
-قصدم فقط کمک کردن به توئه!
بی اراده میغرم:
-اونجای آدمِ دروغگو!
ابروهایش بالا میروند:
-کجاش؟!
خجالت میکشم! چه طرز نگاه کردن است؟!
-همونجات که ازش دروغ میزنه بیرون!
میخندد:
-تو دیدی که ازش دروغ بزنه بیرون؟!
چه جنس خرابی است این دیگر!
-آره ازت دروغ میزنه بیرون… اما من از تو یکی بازی نمیخورم… راهنمایی داری، بگو… نداری ول کن برم غذام سوخت…
بازوهای اسیر شده ام را با خشونت نوازش میکند و در چشمهایش تفریح و لذت و… دروغ موج میزند!
-قرار شد منو باور کنی حوری… باور کن، تا رستگارت کنم!
خدا میداند با این نگاه موذیانه چه در سر دارد! پرتمسخر میخندم:
-باورت دارم… اصلا نگات میکنم، رستگار میشم!
خنده اش وسعت میگیرد و اصلا هم به رویش نمی آورد که باورش ندارم!
-میمیرم واسه باورات خوشگله! راهنماییِ اول اینکه از این اداها واسه آبتین نیا که جواب نمیده…
و من نمیفهمم کدام اداها!
-دقیقا کدوم؟!
-هیچکدوم!
گیجم میکند چقدر!
-اممم میو نکنم براش؟
اخم میکند، پر جذبه!
-دُیُمی رو گوش کن! این یکی رو برعکس اولی، بُکن…
زیر لب میگویم:
-لال شی!
توجه نمیکند و لحنش کمی ملایمتر میشود:
-آبتین بنده ی شکمه! آبجی از من میشنُفی، از این راه برو تو کارش…
به خدا… صادق نیست. هست؟!
-دروغ میگی…
-دروغ! اونم من!! دیگه چی؟!
چه بگویم!
-خب دستم شکست الان!
بالاخره رضایت میدهد و بازوهایم را رها میکند. اما ساعدم را میگیرد و میکشد.
-بیا بشین باقیشو بگم برات…
خودش روی نیمکتی که رویش نشسته بود مینشیند. من هم کنارش می افتم. بلافاصله به سمتم برمیگردد و میگوید:
-اما این بشر انقدر سخت پسنده که از هر دستپخت و غذایی خوشش نمیاد. من میدونم چی دوست داره و سلیقه ش چیه… من!
-تو…
-فقط من!!
آهان!
-خب چی دوست داره؟
میخندد…چرا؟!
-خب ببین… قیمه دوست داره، هیئتی… قرمه دوست داره، چرب و چیلی… فسنجون… اه نه… خوشش نمیاد!
چرا قیافه ی خودش جمع شد؟!
-خب؟!
-خلاصه که من بهت غذا پیشنهاد میدم، تو درست کن… اول بیار من تست کنم… اگه تایید کردم، ببر بده بهش… همچین دلش برات بره که خودشم نفهمه چطوری دل بردی ازش!
غرق فکر میشوم. آبتین سمیعی و انقدر حساسیت روی غذا؟! حساسیت هایش هم… میتواند خاص باشد!
نگاهش را که تصور میکنم، دلم میرود و لبخند روی لبم می آید. میگویم:
-راستش… من زیاد دنبال دلبری نیستم… بیشتر شخصیت و غرورش منو جذب کرده… دلم نمیخواد غرور نگاهش کم بشه و خدای نکرده یه وقت تو چشماش خواهش موج بزنه… دوست دارم همیشه دست نیافتنی بمونه و…
همین که نگاهم به بهادر می افتد، قیافه ی چپ شده ای میبینم که انگار دارد بالا می آورد!!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 7
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
من عاشق این رمانم
کامله این رمان نیس؟با پول چی؟
والا خودش عاشقش شده🤣🤣واسه همین خصوصیاته خودشو غذاهای موردعلاقه خودشو میگه
بهادر ،حوری رو اسکل کرده😅
چون خودش گشنشه😂
این بهادر پدصگ داره غذاهای مورد علاقه خودشو میگه به این اسکل😆😂
این بهادر دل همرو برد چجوری هنو دل حوری رو نبرده😂🤣
واااییی بهادرررر داره خصوصیات خودشو میگه🤣🤣
چرا حوری لباساش تموم نمیشه؟