پالتوی کوتاهِ خردلی رنگی تنم میکنم و برای رفتن به شرکت، تیپ کلاسیک زدن گزینه ی مناسبی ست. بوتهای بدون ساق و بدون پاشنه، به همراه یک شال مشکی رنگ.

ظرف غذا را برمیدارم و از خانه بیرون میروم. او یک ربعی زودتر از من از خانه بیرون رفته است.
با ماشین اسنپ خود را به شرکت میرسانم. بعد از آن روز و آشنایی به رئیسِ متفاوتِ شرکت، امروز اولین روز کاری ام است.

اینبار سرایدار بدون سوال جواب من را به داخل راه میدهد. نگاه میگردانم. منشیِ جوان را می بینم. با لبخند به سمتش میروم:
-سلام…

وقتی نگاهم میکند، میتوانم آثاری از تعجب و جاخوردگیِ آن روز را در نگاهش ببینم. با این حال لبخند میزند:
-سلام عزیزم… با آقای رئیس قرار دارید؟

نمیدانم!
-اممم تشریف آوردن؟
میخواهد جواب بدهد که آرامتر میپرسم:
-آقای آبتین سمیعی!

متعجب میخندد:
-نه ایشون یکی دو ساعت دیگه تشریف میارن… اما آقای جواهریان تو اتاقشون هستن…
جواهریان… یعنی بهادر؟!! چطور پسرعموهایی هستن که فامیل هایشان متفاوت است؟!

-آقای رئیس؟!
-بله…
و اشاره ای به در اتاقش میکند. نگاهی میکنم. بله… آقای بهادرِ رئیس! باید با همان ملاقات کنم؟! خب استخدامم دیگر… اما نمیدانم کارم چیست. البته بیشتر به خاطر آبتین اینجا هستم… و آبتین هم نیست. پس چه کنم؟!!

وقتی مکثم طولانی میشود، منشی صدایم میزند:
-خانوم؟
در سکوت نگاهش میکنم و ثانیه ای بعد با لبخند میگویم:
-با ایشون ملاقات میکنم…
-وقت قبلی دارید؟

اوف قرتی بازیها دیگر چیست؟ با بهادر دیگر چه وقت قبلی ای؟! همان بها است دیگر!
و بالاخره میداند که من قرار است بیایم… پس:
-هماهنگ شده!

-اجازه بدید…
او زنگ میزند و من نگاهم را به در بسته ی اتاقش میدهم. حس میکنم… منتظرم است. یعنی باید اینطور باشد!

دیگر منتظرِ تایید منشی نمیشوم و خودم به سمت اتاقش میروم. بلافاصله در را باز میکنم. همان لحظه نگاهش را بالا میکشد و میگوید:
-راهش ندید! فعلا وقتشو ندارم…

ابروانم بالا میپرند. کار خاصی نمیکند، جز لم دادن و چای مزه کردن! صدای منشی می آید:
-والا حالا که اومدن!

بهادر خیره به من گوشی را میگذارد و نگاهی به سر تا پایم میکند.
-بله… چشممون به جمال حوری روشن شد…
داخل میشوم و لبخند جدی و محترمانه ای روی لبم می آورم.

-سلام آقای رئیس، صبحتون بخیر!
نگاهش روی پاکتی که ظرف غذا داخلش است، طولانی میشود.
-قیمه؟!

به نرمی پلک میزنم، با همان لبخند! جرعه ی دیگری از چای‌اش را میخورد و عمیق به صورتم نگاه میکند.

نمیدانم چرا آن قسمت تحتانیِ عُمقانیِ زاویه دارِ قلبم یک کمی… میلرزد! و همین باعث میشود که لبخندم با اخم همراه شود.

-میتونم بشینم؟!
چشمهایش کمی جمع میشوند:
-چرا؟!

با مکث شانه هایم را بالا میکشم.
-خب… واسه راهنمایی!
فنجان آواره شده را روی میز میگذارد. امروز به جای تیشرت، یک بلوزِ مردانه به تن دارد. البته دو دکمه ی بالای لباس باز است!

-دیشب کردمت دیگه… چقدر بکنم؟!
خدای من! چقدر بی ملاحظه حرف میزند!! سعی میکنم جدی باشم.
-واسه موردِ دیشب… راهنمایی نمیخوام!

-پَ چی؟!
چرا همیشه حرف زدن باهاش عصبی ام میکند؟!
هنوز حرفی نزده ام که میگوید:
-دیگه چه راهنمایی‌ای میخوای بکنمت؟!

بی اراده میغرم:
-کاش اصلا حرف نزنی تو!
با تکخندِ آرامی میگوید:
-بیا بینَم چی میخوای؟

آه بالاخره یک حرف درست شنیدم! جلو میروم و روی یکی از مبلها می نشینم. ظرف غذا را روی میز مقابلم میگذارم و میگویم:
-راستش دلم میخواد اینجا کار کنم… یعنی در کنارِ اون… اون…

باقی جمله ام را نمیتوانم جور کنم و خودش ادامه میدهد:
-کنار دلبری کردن واسه آبتین…
قطعا که هدف فقط این نیست! با این حال شرم را کنار میگذارم و میگویم:

-به جز ماجرای آقای سمیعیِ عزیز!
میخندد… کمی مسخره!
-خب… جز اون عزیز؟

به رویم نمی آورم و میگویم:
-میخوام واقعا اینجا استخدام بشم… حالا به عنوان کارمند، یا کارآموز… یا هرچیزی که به درد بخوره…

با لحن خاصی میگوید:
-تو فقط به درد دلبری میخوری حوری…
حالا اگر بیخیالِ مسخره کردن شد؟!

-میشه یکم جدی باشید آقای رئیس؟!!
-رئیس گفتنت هم خوشگله، کارمند!
اممم… رئیس باشد و… من کارمند… چه شود!

-خنده تم جونه… جونی!
اینبار واقعا میخندم و حرصم میگیرد از مسخره کردنهایش.

-خب حالا من اینجا استخدام میشم یا نه؟!
بلند میشود. میز را دور میزند و به سمتم می آید. اوپس رئیس اینبار ناپرهیزی کرده و شلوار جین به پا دارد! البته همین تیپ هم هزار فرسخ از شان رئیسِ یک شرکت به دور است.

-استخدامت نکنم چیکار کنم؟ تو اینطوری به من نگاه میکنی، من میتونم بهت نه بگم اصلا؟
اُه چه مهربان و چقدر هم که مهربانی به اوی بدذات می آید!
-بدونِ نقشه… لطفا!

فقط کوتاه و بی صدا میخندد. برگه ای برمیدارد و روبرویم مینشیند. در چشمهای بیش از حد شرورش بار دیگر میخواهم:
-این یه مورد… آقای بهادر!

با خنده ای حریصانه و پرلذت میگوید:
-یه جور دیگه بگو…
جا میخورم.
-ها؟!!

چشمکی میزند:
-یه جوری دیگه بگو خوشگله!
آهان، مسخره بازیِ جدید! اولش میخواهم گارد بگیرم، اما وقتی حرفِ بازی باشد چرا کم بیاورم؟!!

لبخند میزنم و با ناز میگویم:
-آقا بهادرررر؟!!
خنده اش وسعت میگیرد.
-دیگه؟
لعنتی چرا میخندد؟!
قری به گردنم میدهم:
-آقای همسایه جون!

-جوووون!
بهادرررر!
دندانهایش روی هم فشرده میشوند.
-بیشتر حوری!
پرناز سر کج میکنم و مسخره بازی را به حد اعلا میرسانم.
-عه بهاااا… من حورا ام، نه حوری!
میخندد.
-یدونه ام میو کن؟

بی اراده و با خنده دستم را به سمتش پرت میکنم:
-گمشو دیگه روتو زیاد نکن!
او مات میماند… من ثانیه ای بعد به خود می آیم! خنده ام جمع میشود و صاف مینشینم و گلویی صاف میکنم. هم خجالت کشیده ام، هم یک جوری ام!

-اممم خب آقای رئیس… ببخشید وقتتون رو گرفتم… کار من تو این شرکت رو میفرمایید لطفا؟!
-دلم میخواد باز از اون تراس آویزونت کنم!

بهت زده میپرسم:
-چرا؟!!
با خنده ی کوتاهی میگوید:
-شاید این دفعه روت کم شه و جمع کنی بری!

هه! به خاطر یک آویزان شدن، جمع کنم و بروم؟! آن که تفریح و خوش گذرانی بود برای من! حتی اگر از پشت بام هم آویزان شوم و هزاربار چنگیز سرویسم بنماید، بازهم هرگز!!
-من رفتنی نیستم، خودتو خسته نکن…

-بدتر میشه ها… نمیترسی…
میان حرفش میگویم:
-من آماده ام! سعی کن راههای به درد بخورتر، یا حداقل هیجان انگیزتر پیدا کنی…

با مکث از میان دندانهایش، پرلذت میغرد:
-سرتق! به جاهای باریک میکشه، از ما گفتن…
قلبم به طرز عجیبی تیر میکشد.

-منظورت… چیه؟!!
نگاهش تُخس میشود.
-ترسیدی؟
خودم هم نمیدانم. جوابی ندارم و او روی صندلی به سمتم خم میشود. و آرامتر میگوید:

-من راهیو نِمیرم که تو بتونی پیش بینی کنی… دنبال تن و بدنت هم نیستم که برام ارزش نداره… فقط میخوام بری! یا همین الان پا پس بکش و برو، یا بمون و ببین آخرش به کجا میرسونمت!

عجب ترسناک و تحریک کننده میخواهد که بمانم! قطعا راحت نخواهد بود. اما هرچه سخت تر، لذت بُرد از این آدمِ بیشعور که دنبال تن و بدنم نیست و برایش ارزش ندارد، بیشتر!
-میخوام آخرشو ببینم!

به تایید سر تکان میدهد:
-آخرش دیدنیه!
-حتما!
نفس عمیقی میکشد و تکیه میدهد. و بعد از ثانیه ای سکوت شروع میکند.

-به کارمند جدید نیاز ندارم… اینجا یه شرکت کوچیک و جمع و جوره و کارمون نقشه کشی ساختمان هست…
-مهندسی عمران…
سری تکان میدهد و میگویم:

-رشته ی منم همینه… ترم اولم ولی خب میدونی که دانشگاه خوبی قبول شدم…
-به عنوان کارآموز میتونم اینجا استخدامت کنم…
همین هم راضی کننده است! با لبخند میگویم:
-ممنون…

-مدارک با خودت آوردی؟
دست داخل کیفم میکنم و شناسنامه و کارت ملی را به سمتش میگیرم.
-بفرمایید…

دست دراز میکند و مدارکم را میگیرد. و همانطور تکیه داده، نگاهی به شناسنامه ام میکند. وقتی نگاهش بالا کشیده میشود، میتوانم خنده و حیرت را در چشمهایش ببینم.
آه خدا این مرحله را باید بگذرانم… همین الان است که یک چیزی بگوید!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز ۳ / ۵. شمارش آرا ۸

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان آوانگارد pdf از سرو روحی

  خلاصه رمان :           آوانگارد روایت دختری است که پس از طرد شدن از جانب خانواده، به منزل پدربزرگش نقل مکان میکند ، و در رویارویی با مشکالت، خودش را تنها و بی یاور می بیند، اما با گذشت زمان، استقاللش را می یابد و تالش میکند تا همه چیز را به روال عادی برگرداند

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان او دوستم نداشت pdf از پری ۶۳

  خلاصه رمان :   زندگی ده ساله ی صنم دچار روزمرگی و تکرار شده. کاهش اعتماد به نفس ، شک و تردید و بیماری این زندگی را به مرز باریکی بین شک و یقین می رساند. صنم برای رسیدن به ارزشهای ذاتی خود، راه سخت و پرتشنجی در پیش گرفته !     پایان خوش     به این

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی

    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….       به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ستی pdf از پاییز

    خلاصه رمان :   هاتف، مجرمی سابقه‌دار، مردی خشن و بی‌رحم که در مسیر فرار از کسایی که قصد کشتنش را دارند مجبور به اقامت اجباری در خانه زنی جوان می‌شود. مردی درشت‌قامت و زورگو در مقابل زنی مظلوم و آرام که صدایش به جز برای گفتن «چشم‌» شنیده نمی‌شود. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان یک تو به صورت pdf کامل از مریم سلطانی

    خلاصه رمان:     سروصدایی که به یک‌مرتبه از پشت‌سرش به هوا خاست، نگاهش را که دقایقی می‌شد به میز میخ شده بود، کند و با رخوت گرداند. پشت‌سرش، چند متری آن‌طرف‌تر دوستانش سرخوشانه سرگرم بازی‌ای بودند که هر شب او پای میزش بساط کرده بود و امشب برخلاف تمام شب‌هایی که او خودش دوستانش را آنجا جمع

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان پنجره فولاد pdf از هانی زند

  خلاصه رمان :         _ زن منو با اجازه‌ٔ کدوم دیوثِ بی‌غیرتی بردید دکتر زنان واسه معاینهٔ بکارتش؟   حاج‌بابا تسبیح دانه‌درشتش را در دستش می‌گرداند و دستی به ریش بلندش می‌کشد.   _ تو دیگه حرف از غیرت نزن مردیکه! دختر منم زن توی هیچی‌ندار نیست!   عمران صدایش را بالاتر می‌برد.   رگ‌های ورم‌

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest

4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
'F'
'F'
1 سال قبل

الانه که بگه حوریه بهشتی،وبعد انفجار..😂

Sayeh
Sayeh
2 سال قبل

بیسته بیست

Mobi
Mobi
2 سال قبل

عالیییی

Nahar
Nahar
2 سال قبل

هییی بهادرررر😂

دسته‌ها
4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x