-نام؟!
پوفِ آرامی میکشم.
-حوریه…
خنده اش جمع نمیشود.
-فامیل؟
لبهایم رو به کج شدن میروند.
-بهشتی…
پقی میزند زیرِ خنده. زیر لب میگویم:
-کوفت!
شنیده یا نشنیده، با خنده میگوید:
-حوریِ بهشتی؟! شوخی میکنی! حوریه… اونم از نوع بهشتیش! به جانِ تو من از اول میدونستم که با یه حور و پری طرفم… میگم یه حکمتی داره که سیریش شدی نمیری، نگو پس خدا از بهشت تو رو فرستاده واسه من… تو پاداش کدوم کارِ خیر منی حوری؟!
فقط لبخند ملیحی روی لب می آورم. او ادامه میدهد:
-حوریه؟ اسم مرغ منم حوریه ست… به از شوما نباشه، اونم کم از حوریِ بهشتی نداره…
واقعا ممنون! همچنان تبسمی ملیح دارم!
-بله درجریانم!
-آقا از بچگی به من گفتن که کارِ خوب بکنم، حوری نصیبم میشه… از اون حوریا که همیشه باکره ان! خدایی تو از اوناشی؟!!
دهانم از وقاحتش باز میماند! او برای خودش همچنان میگوید:
-واااای اگه از اوناش باشی! قربون کرمت خدا چی دادی!!
دیگر تاب نمی آورم و میغرم:
-لطفا دهن مبارک رو ببند!
او در فکر میگوید:
-ولی آخه من یادم نیست چه کارِ خیری کردم که پاداشش یه حوریِ بهشتیِ همیشه باکره باشه!
خجالت و عصبانیت باعث میشود که بلند شوم.
-واقعا که!
نگاهش بالا کشیده میشود. همان لحظه چند تقه به در میخورد. هردو یک ثانیه مکث میکنیم و سپس به سمت برمیگردیم. بهادر میگوید:
-عزیزِ متشخص اومد…
یعنی آبتین؟! بهادر بلند میگوید:
-بله؟
در باز میشود و بله… خودِ خودِ عزیز و متشخص است!
نگاهش که به من می افتد، کمی جا میخورد. من با نگاه یک ثانیه ای به سر تا پایش، آنالیزش میکنم. چقدر… خوشتیپ است این مرد آخر ای خدا!
-سلام!
قدمی داخل میگذارد و با تکانِ سر، آرام جوابم را میدهد. و سپس به بهادر میگوید:
-سلام جناب رئیس…
نگاه گوشه ای به بهادر میکنم. والله اینطور که من می بینم، یک جابجاییِ خاصی رخ داده است.
بهادر تکیه میدهد و با خنده ای پر شیطنت اشاره ای به من میکند.
-کارمند جدیدو دیدی؟
آبتین با نگاهی به من آرام میگوید:
-بله دیدم…
بی ذوق جان!
در عوض من با لبخند میگویم:
-البته کارمند که نمیشه گفت… کارآموز هستم، اگر مورد قبول شما واقع بشم…
آبتین با نگاه گذرایی به بهادر، لبخند جدی اش را به روی من میپاشد:
-مورد قبول واقع شدید که الان استخدامید خانوم بهشتی…
بهادر سریع میگوید:
-حوریه! حوریِ بهشتی!
چرا لال نمیشود؟!
-البته حورا هستم آقای… سمیعی؟!!
آبتین به جایش جواب میدهد:
-جواهریان هستن، مدیر اصلیِ شرکت…
ته صدایش خنده ی خاصی هست؟! و اما بهادر بی محابا و با خنده میگوید:
-اختیار داری داداش… شومام کم از مدیر نداری خوشتیپ… باکلاس… رئیس!
یک حسی به من میگوید که این آدم بی منظور یک کلمه هم حرف نمیزند! با این حال چیز دیگری فکرم را مشغول کرده است.
-چرا؟!!
هردو به من نگاه میکنند و بهادر زودتر میپرسد:
-چی چرا؟!
نگاه کنجکاوم را بین آن دو جابجا میکنم.
-چرا جواهریان؟! مگه شما پسرعمو نیستید؟
انگار سوالم برایشان زیادی بی اهمیت است که سرسری می گوید:
-باباها ماجرا دارن… بیخیالِ اون… به رئیس بگو براش چی آوردی؟
آن شیطانِ لانه کرده در چشمهایش را باید… گازید!
خجالت میکشم و آبتین با خنده ی آرامی میگوید:
-من دهن تو رو صاف میکنم بهادر!
سمیعی و اینطور حرف زدن؟!
-اِوا!
بهادر میخندد.
-جلو یه حوریِ بهشتی این چه طرزِ حرف زدنه؟ نمیگی ذهنیتش نسبت بهت عوض میشه؟ مثلا تو ادب و شخصیت تمامی… کلاستو حفظ کن!
در جوابش آبتین بی حوصله میگوید:
-خفه شو لطفا… من رفتم به کارم برسم… یه نگاه به اون پرونده بنداز خبرشو به من بده…
و بعد رو به منِ مات مانده میگوید:
-امیدوارم تو شرکت به کارمون بیاید و استخدامتون بی مورد نباشه خانوم بهشتی!
رُک… سرد… جدی… بدون انعطاف… چقدر تحسین برانگیز!
بیرون میرود و من تا ثانیه ها در همان حالت میمانم. بهادر میگوید:
-هی حوری ببین منو…
فازم را پراند! به رویش اخم میکنم:
-خوشحال میشم اگر زبونت نمیچرخه که بگی حورا، لااقل بگی خانوم بهشتی!
-نه بهشتی که اصلا… بهشتی بگم یاد همون حوری بهشتی هایی میفتم که…
نمیگذارم ادامه دهد و میغرم:
-بقیه شو بگی، میزنم تو سرت!
متعجب میشود. انگشت اشاره ام را تهدیدوار بالا میگیرم:
-به خدا!
-جون!
کثافت!
-خب الان چیکار کنم من اینجا؟
خود را جلو میکشد و با صدای آرام و پرهیجانی میگوید:
-گوش بده ببین چی میگم…
خب انگار حرف مهمی دارد!
-یه چند دقیقه همین جا بمون…
-اینجا چرا؟!
چشمک خاصی میزند… و اینی که وسط سینه ام میلرزد… چیست مثلا؟!!
– فقط بسپرس به خودم آبجی خانوم! تو که اینجا باشی، آبتین فکرش مشغول میشه که چرا تو اتاق منی…
بهت زده میپرسم:
-واقعا؟!!!
-اَرررهههه! تازه اون موقع فکرش کشیده میشه سمت تو! البته کم کم… الان که زوده… توام از الان زیاد پیشِ من بمونی، درست پیش نمیره… نَمه نَمه! افتاد چی میگم؟!
باورم نمیشود. این مرد یک نابغه است! عجب فکرهای خارق العاده ای دارد!!
-اونوقت… حساسیتش نسبت به من تحریک میشه!
-آ باریکلا! میخوام حساسش کنم… من میشناسمش، میدونم چطوری حساس میشه… میخوام گیجش کنیم… مست و خرابش کنیم… بعد بندازیمش تو دام!
متعجب میپرسم:
-تو دام؟!
موذیانه میخندد:
-تو دامِ عاشقی!
یعنی اسیر عشقِ من شود؟!
-اُه!
-خوشت اومد؟
غرق تصور میگویم:
-نه خب… نمیخوام یه عاشقِ مفلوک و اسیر باشه… نمیخوام هیچ لطمه ای به غرورش بخوره… غرورش برای من از هرچیزی با ارزش تره… من تو دام نمیخوامش… میخوام پرواز کنه… با عشق من اوج بگیره و سرد و مغرور و بداخلاق… منو به دست بیاره!
با چشمهای قلب باران نگاهم به بهادر می افتد و او با قیافه ی بدی میگوید:
-ببند حالم به هم خورد!
ای وای! دهانم بسته میشود و قلبها محو میشوند. او زیر لب میگوید:
-چشه این ک…خل؟
-بله؟!!
سری به اطراف تکان میدهد و با بازدم بلندی میگوید:
-پرواز میخوای… دام میخوای… عشق و غرور میخوای… چی میخوای تو بالاخره؟! تکلیفو روشن کن همین اول!
نگاه مچ گیرانه ای میکنم:
-که همونطوری برام نقشه بکشی شیطون؟!
حرصش میگیرد:
-بی لیاقت واسه خودت میگم… یه وری بریم و یه غلطی بکنیم دیگه!
قبول دارم خب… اصلش آبتین نیست… این بازی است!
با ناز لبخندی میزنم و میگویم:
-اولا درست صحبت کنید… دوما… حساسیتش رو میخوام!
با اینکه قیافه اش مچاله میشود، اما با خنده تایید میکند:
-اینو هستم! الان میری بیرون… دو ساعت دیگه میری تو اتاقش… چون اون موقع گشنه ست، غذا رو که ببینه حال میکنه… خیلی زیرپوستی پیش میری تا دله رو ببری!
زیرپوستی! پاکت محتوای ظرف غذا را برمیدارم و میگویم:
-باشه…
چشم باریک میکند و متفکرانه میگوید:
-به کارم نمیای آخه!
لب ورمیچینم…
-به عنوان کارآموز خب…
-از الان خیلی زوده… تازه ترم اولی…
لبهایم جمع تر میشوند و او به ناچار میگوید:
-به منشی میگم با کارا آشنات کنه تا این دو ساعت بگذره… بعد یه فکری به حالت میکنم تا اینجا سرت گرم شه و بتونیم خیلی زیرپوستی و نامحسوس به کارِ اصلی برسیم…
من خیلی بی دلیل خنده ام میگیرد، یا او خیلی بامزه سربه سرم میگذارد؟!
به منشی اش زنگ میزند و دقیقا همین جمله را میگوید:
-یه جا دستشو بند کن، بعد خودم براش کار جور میکنم…
با خود فکر میکنم که این بازی چقدر برای این بشر مهم است؟! و در عینِ حال، چقدر مطمئن است از بُردش؟ که من را به خاطر هیچی به اینجا آورده و به سختی میخواهد کاری برایم جور کند!
چند دقیقه ی دیگر درحال شنیدن توضیحات منشیِ جوان هستم.
-ما اینجا چندتا کارمند داریم، که البته مهندس هستن… کارشون اکثرا تیمی هست. مشخصه دیگه… حالا باهاشون آشنات میکنم. همونطور که خودت دیدی، مدیر اصلی شرکت آقای جواهریان هستن، و مدیر دیگه آقای سمیعی هستن که بسیار تو کارشون جدی ان. کار با آقای سمیعی اصلا شوخی بردار نیست… وقتی ایشون ناظر باشن، تمام کارا باید بدون نقص انجام بشه. حتی کوچیکترین کارای شرکت… پس لطفا موقع کار حواستو کاملا جمع کن…
میشود فقط با همان جدی بودنش احساساتی نشد؟!! لبخندم بی اراده است و میگویم:
-بله… آقای سمیعی خیلی زیبا جدی هستن!
با تعجب نگاهم میکند. سپس لبخند آرامی میزند.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
میدونین ذهنه منو چی مشغول کرده🤣🤣🤣🤣پارت اوله رمان که بهادر میره خواستگاری حوری و میگه اومدم بستونمت فک کنم ی تیکه از اخراشه یا وسطای رمان که اولش گذاشتن.کاش برسه ب اونحاهاش ببینیم واقعا میگیرتش🤣🤣اخه گف نگیرمت نمیرم
فقط این جووون گفتن بهادر😂
جوون😂
بهادر ی نقشه هایی داره😂 ولی چ نقشه هایی؟