ساعت ده صبح است که از فرودگاه بیرون می آییم. چرخ چمدانم روی آسفالت کشیده میشود و حس و حال خوبی به قلبم سرازیر میشود. هوای صاف و آفتابی و نسبتا خنک و شهر جدید و رنگ و بوی یک زندگی جدید. ته قلبم قیلی ویلی میرود. حالا حس بهتری دارم از انصراف و امتحان دوباره.
میخواهم نهایت استفاده را از این فرصت ببرم و کسی مخالف پیشرفتم نیست. دلتنگی هست…احساسات مادرانه و پدرانه و خواهرانه هست…دور شدن و اذیت شدن هست…اشک و آه و ناله هم که والله قبل از آمدن، بساطش به راه بود. اما هدف مهندس شدن است و برای این یکی هیچ مانعی وجود ندارد. آخر چه عقل سلیمی چنین رشته و چنین رتبه ای را از دست میدهد؟!
با تاکسی دربستی به مقصد مشخص میرویم. دانشگاه صنعتی شریف.
به خاطر تجربه ی یک ساله ای که از دانشگاه قبلی دارم، کارهای ثبت نام برایم راحت تر پیش میرود. هرچند که دو ساعت علافی روی شاخش است.
وقتی بالاخره برگه ی واحدهای انتخابی و روزهایی که کلاس دارم به دستم میرسد، نفس راحتی میکشم و رو به پدری که پا به پایم آمد لبخند میزنم:
-آخیش بالاخره تموم شد…
بابا نگاهی به برگه ی توی دستم می اندازد و میپرسد:
-کلاسات از کِی شروع میشه؟
و در همان حین هردو به تاریخ اولین کلاس در برگه ی انتخاب واحد نگاه میکنیم.
-سه شنبه ساعت ده صبح…یعنی پسفردا…
بابا سجاد کمی گرفته میگوید:
-میخوای برگردیم، پسفردا بیای؟
میخندم و دستی به شانه اش میزنم:
-نمیشه قربونت برم…همینطوریشم دیر اومدم و شاید ظرفیت خوابگاه پر شده باشه…وسیله و کتابم باید بخرم…
با سادگی ذاتی اش میخندد و لهجه ی دوست داشتنی اش او را عشق تر میکند.
-پس وَخه* بریم دنبال بقیه ی کارا…
*پاشو
ساده و خوشرو و همیشه موافق است. از آن باباهای مظلومی که صدایش هیچوقت برای خانواده اش بالا نمیرود و تا حد امکان حمایتگر است. تابع نظر جمع، البته بماند که بدون اجازه و مشورتِ مامان فیروزه کاری نمیکند و بابا هم انقدر گناهی؟!
هرچند که بهترین بابای دنیا برای من و سوره است، و جانم میرود برای یک نگاه مهربانش…اما سلیقه ام مثل مامان فیروزه نیست و مثلِ بقیه ی دخترها شوهری مثل بابای خودم نمیخواهم!
انگار شوهر همه چی تمام به مزاجم سازگار نیست و شوهر هم انقدر حرف گوش کن و مظلوم و ساده؟! باید از خدایم باشد و مامان فیروزه با وجود شوهری مثلِ بابا برای خودش پادشاهی میکند…حورای بی لیاقت!
درحال چانه زدن با مسئول خوابگاه هستیم که ناز کردنهایش را کنار بگذارد و من را هم در خوابگاهی که حقم است، جای دهد. زن قیافه ای میگیرد:
-باید از قبل رزرو میکردی عزیزم…الان دیگه ظرفیت پر شده…
بابا با روی خوش جواب میدهد:
-حالا شما دوباره یه نگاه بندازید…
زن ابرویی بالا میدهد و میگوید:
-آخه نگاه کردنی نیست حاج آقا…جای خالی نداریم..
برعکس بابا، من با جدیت لبخند میزنم:
-جای خالی که پیدا میشه…فقط شما باید با دقت نگاه کنید و ببینید که اولویت ثبت نام با کساییه که راهشون دوره، نه شبانه ها..یا کسایی که با پول بیشتری رزرو کردن…
زن لحظه ای در چشمهای عسلی و جدی ام مات می ماند. و بعد با مکث میگوید:
-همچین چیزی نیست…اجازه بدید من تو سیستم نگاه کنم…
و بالاخره مجبور میشود کوتاه بیاید:
-یکی دوتا کنسلی داریم…سعی میکنم شما رو جایگزین کنم..
البته که او فقط یک مسئول است و صاحب خوابگاه دولتی نیست. لبخند پر رضایتی میزنم و میگویم:
-خوبه…ممنون میشم..
گوشی بابا زنگ میخورد. با نگاهی به صفحه اش میگوید:
-آقا منصوره! منتظرم بود.
و بعد فاصله میگیرد و شروع به صحبت میکند.
مدارکی که زن میخواهد را جفت و جور میکنم. و درحالیکه به طرف زن میگیرم، میگویم:
-برام نگهش دارید…
بابا بعد از اتمام مکالمه اش به سمتم می آید و میگوید:
-حوریه بریم که آقا منصور خیلی وقته منتظر ماست.
همان لحظه زن با خواندن اسم و فامیلم جا خورده و بی اراده میگوید:
-حوریه بهشتی؟
و جوری میگوید که خنده تا پشتِ لبش می آید! جدی میشوم و زهرمارِ حوریه بهشتی!
-بله مشکلیه؟
چه بگوید؟ به سختی خنده اش را فرو میدهد و میگوید:
-نه عزیزم برات نگه میدارم…
پشت چشمی نازک میکنم و بابا میگوید:
-دخترم کم از حوری بهشتی نداره…حور و پری باباشه…
زن دیگر نمیتواند خنده اش را کنترل کند و خدایا مرگ برسان! نمیتوانم به بابای ساده ام چیزی بگویم که! پس چشم غره ای به زن میروم و زن به افق خیره می ماند.
وقتی به آدرس مورد نظر میرسیم، از تاکسی پیاده میشویم. روبرویمان یک املاکی بزرگ به چشم میخورد، به اسم املاکیِ منصور. همین که قدم جلو میگذاریم، مردی میانسال بیرون می آید.
بابا سجاد با دیدنش از همان دور با صدای بلندی میگوید:
-سلامٌ علیکمممم آقا منصور خان…
و بعد از آن صدای بلندتر آقا منصور را میشنوم که با روی گشاده درحالیکه به سمتمان می آید، میگوید:
-به به ببین کی اینجا ست…رفیق قدیمیِ خودم…مخلص حاج آقا سجاد…
خب انگار دو یار قدیمی به هم رسیده اند و ذوق زده! باهم دست میدهند و روبوسی میکنند و هرکدام به نوعی خوشحالی شان را از دیدن آن یکی ابراز میکنند. میان دل و قلوه دادن هایشان میگویم:
-سلام عمو…
مرد میانسال، نگاه خوشرو و خندانش را که با آن سبیل کلفت و تابدارش تضادِ باحالی دارد، به من میدهد. کمی متعجب و البته به مقدار زیادی از دیدنم خوشحال است…یا هیجانزده؟!
-دخترته سجاد؟!!
لبخند ملیح بی اراده ای روی لبم می آید. بابا میگوید:
-حوریه ست دیگه آقا منصور…بچه بود دیده بودیش…
لبخند ملیحم به سمت بابا کشیده میشود و چه بگویم آخر؟
-ممنون بابا برای معرفی…
بابا میخندد و اصلا هم به رویش نمی آورد که چقدر روی اسم حوریه ای که عاشقش است، حساسم!
-دخترمه…دانشگاه مهندسی قبول شده…
افتخار کردنش خجالتم میدهد و آقا منصور با تحسین به سرتا پایم نگاه میکند. همچنان خنده ی بامزه ای دارد، مردِ شکم بازاری!
-ماشالله چه بزرگ شده..چه خانومی شده واسه خودش…حوریه خانوم!
لبخندم دندان نما میشود:
-مرسی عمو جون…حورا هستم!
هیچی دیگر…با همان چیزی که در ذهن نگه میدارد، میگوید:
-به به عین حوری میمونه ماشالله!
چقدر هم تحویل میگیرد و این دوست قدیمی تا الان کجا بود؟!
دقیقه ای دیگر در املاکی بزرگش نشسته ایم و چایی و خرما میخوریم. حرفهای دو مرد بیشتر تجدید خاطره و احوالپرسی از وضع و اوضاع زندگی است. انگار این دیدار بعد از چند سال، برای هردو غنیمت است و خوشحالی از حرفها و خنده هایشان میبارد. البته تحویل گرفتن خیلی زیاد عمو منصور نشان میدهد که رفیق بامعرفتی ست.
کم کم حرفها به سمت من کشیده میشود. عمو منصور درمورد دانشگاهم میپرسد و بابا از قبولی ام در دانشگاه تهران میگوید. هرچقدر بابا از من تعریف میکند، چشمان عمو منصور بیشتر برق میزند و هی به به و چه چه راه می اندازد. دیگر کم کم دارند خجالتم میدهند با این همه تحسین و تعریف!
-عجب دختری…چه دختر گلی…ماشالله!
به سختی گونه هایم سرخ میشود و ببین با من چه میکنند که لپ گلی میشوم!
-ممنون عمو جون…لطف دارید…
عمو منصور به بابا نگاه میکند:
-حاجی گفتی که شاید بهش خوابگاه جا ندن…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 7
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
اونایی ک اولین کامنت میخان
بیان 😂
تو خو همرو تصاحب میکنی 😂😂