جواب آبتین را با لبخند میدهم:
-خواهش میکنم… ممنون از شما…
زیر سنگینی نگاهِ آن پسر از اتاق بیرون می آیم و در را می بندم.
چند ثانیه ای در حالتی از هنگی می مانم. البته که زیاد طول نمیکشد. چون نگاهِ خانمِ زند، به اضافه ی نگاهِ دو دختر، و در آخر، نگاهِ مستقیمِ بهادر باعث میشود که به خود بیایم.
نگاهش عجب شیطنتی دارد! نفس عمیقی میکشم و به سمت همان نگاه میروم. میخواهم گزارش کار بدهم!!
با تقه ی آرامی به درِ دفترش، در را باز میکنم. و صدای زمزمه ی بهت زده ی منشی را میشنوم.
-خدای من!
توجه نمیکنم و داخل میشوم و در را میبندم! و همان لحظه بهادر به سمتم برمیگردد. نگاهش نشان میدهد که منتظرم بود… هرچند که اخم دارد و میگوید:
-اجازه دادم بیای تو؟
دستی در هوا تکان میدهم و میگویم:
-رئیس بازی درنیار حالا… اومدم درموردش حرف بزنیم…
با همان ژست فقط نگاهم میکند. آرام و پرشیطنت میگویم:
-رفتم تو اتاقش…
با مکث کوتاهی میپرسد:
-خب؟
-ظرف غذا رو دادم بهش…
اخمش رو به محو شدن میرود.
-خب؟!
لبخند پیروزمندانه و پرغروری به رویش میزنم:
-ازم تشکر کرد!
با خنده ی آرامی زمزمه میکند:
-غلط کردی و غلط کرد!
یعنی باور نکرد؟! اخم میکنم:
-بی ادب نشو… بذار از همکلام شدن باهات پشیمون نشم!
بی حوصله میگوید:
-خب بقیه ش؟
آهان بقیه اش!
-اممم هیچی دیگه… ظرف غذا رو ازم گرفت و گفت که راضی به زحمت نبودم… فکر میکنم سوپرایز شد! اما همون لحظه این پسره مثل عجل معلق سر رسید و تلاش من نصفه و نیمه موند… عجب پسر بی ادب و وقت نشناسیه این!
چشم باریک میکند و من به چشم میبینم خنده ی جمع شده اش را!
-کدوم پسره؟
با دستم به قسمتِ نقشه کشی اشاره میکنم:
-همین پسره که اینجا کار میکنه… همون نچسبِ بداخلاقِ طلبکار که فکر میکنه همه کاره ی اینجاست! بدون در زدن وارد شد. درست مثلِ اون چهارپای معروفِ شیرده!
خنده اش را با حرف من توجیه میکند.
-عه گاو و میگی؟!
لبی کج میکنم:
-بلانسبت، این پسره رو میگم!
-آهاااان متین رو میگی…
متین؟! متفکرانه میگویم:
-متین… یا آیدین؟!
ناگهان خنده ی بهادر جمع میشود. و با مکث میپرسد:
-این اسمو از کجا شنیدی؟!!
-کدوم؟! آیدین؟
اخم بدی ابروانش را به هم نزدیک میکند. در فکر میگویم:
-فکر کنم آبتین یه همچین اسمی رو گفت…
-چی گفت؟!!
وقتی جمله ی آبتین را به یاد می آورم، شرمم میشود و لب میگزم.
-اممم زشته… البته شایدم اشتباه شنیدم… حالا چیزی شده مگه؟! آیدین؟ یا متین؟
بازدمش را از بین دندانهای کیپ شده اش بیرون میفرستد و میگوید:
-متین…
و آرامتر زمزمه میکند:
-پاره ای آبتین!
اِوا این دو چرا قصد پاره کردن دارند؟!! و چه هدف مشترکی!
-خب متین چیکار کرد؟!
قیافه ی آن پسر با آن نگاه طلبکار در ذهنم تصور میشود. بدم می آید. قیافه ای میگیرم.
-همون پسره… اومد تو اتاق و انگار با آبتین کار داشت… منم مجبور شدم بیام بیرون…
کم کم خنده ی موذیانه ای در آن صورتِ پدرسوخته اش پدیدار میشود. و آرام میگوید:
-اونو ولش کن حوری… اصلا به هیچکس تو این شرکت توجه نکن و کار خودتو بکن! یادت باشه واسه چی اومدی تو این شرکت… هدفت یادت نره… از اون آبتین میخوای حساسیتِ غروردارِ پروازِ اوجِ دار دربیاری!! خیلی… زیرپوستی!
به خدا خنده دار میگوید… چطور میشود جدی بود با این مدل حرف زدنش؟!
سرم را به تایید بالا و پایین میکنم و با لحن خودش جواب میدهم:
-آره! من در این هدفِ والا بسیاااار راسخ هستم. با قدرت هرچه تمام تر پیش میرم تا… تا پیروز این بازی باشم!
جمله ی آخرم را درست خیره در چشمانش میگویم. نگاهم سرشار از هدف است… هدفی بالاتر از شکستِ او؟!
با لبخندی که ماندنم را با وجود هرسختی و مانعی با سخاوت فریاد میزند، میگویم:
-و توام کمکم میکنی که من برنده بشم آقای بهادرِ جواهریان!
به تایید سر کج میکند، با نگاهی صدبرابر بدتر از نگاهِ من…
-صد درصد خانومِ حوریِ بهشتی!
*********
با خاموش شدنِ ماشینِ لباسشویی، جزوه ی درسی را کنار میگذارم. درحال خالی کردن لباسهای شسته شده از ماشین لباسشویی هستم که صدای پیام گوشی را میشنوم. لباسها را داخل سبد میریزم و گوشی را برمی دارم. اسمِ “بها” روی صفحه طنازی میکند!
-امشب کوفته درست کن!
یالله! علیکِ سلام! چه احوالپرسی و احترام و تعارفی!!
-امری باشه آقای همسایه؟
با پررویی جواب میدهد:
-هی حوری یه جوری پیام نده که بهم بربخوره و بزنم زیر قول و قرارم و دیگه دست و دلم نره به کمک کردن و خیر رسوندن به تو! من راهنمایی میکنم، تو جای دستت درد نکنه تیکه میندازی؟ بردار یه کوفته درست کن ببینم چی درمیاد؟ از این کوفته تبریزیا که هرکدوم اندازه ی کلّه ی آبتینه!
اینطور که معلوم است، من خیلی هم قدرنشناس هستم! و خدا میداند کجای این اوامر برای من خِیر دارد!
-آقا بهادر کوفته هوس کردن احیانا؟
پیام را با پوزخند پرحرصی ارسال میکنم. میخواهم سبد لباسها را بردارم. اما راستش… دلم میخواهد جوابِ پیامش برسد! برای همین همانجا روی صندلی مینشینم تا این همسایه ی عجیب و پررو، کمی روی خرابش را نشانم دهد!
به دقیقه نمیکشد که جوابش میرسد:
-بیچاره بهادر… بدبخت بهادر… بی کس بهادر… من چیکاره ام که کوفته هوس کنم؟ من هوس کنم کی برام میخواد درست کنه؟ این آقا آبتین کوفته هوس کرده! بچه دلش کوفته میخواد… منم دیدم تا فرصت هست، سریع بچسبونیم…
چشمانم باریک میشوند. عجبا!
-چه مدل کوفته ای دلشون میخواد آبتین جان؟
و او کامل و با حوصله شرح میدهد، کوفته ی موردِ علاقه ی آبتین را!
-حوری فقط اینو بگم که هرچی هنر داری بریز توش! لاش آلو و گردو بچپون… گُنده درست کن… خوشگل… سفت… شُل و وارفته برنداری بیاری… هرچی گوشت بیشتر بزنی، خوشمزه تر میشه… اولم بیار من تست کنم تا ببینم مزه ش چطوره! اگه قابل قبول بود، میگم ببری واسه اون بچه… اگرم نبود، میگم چیکارش کنی که آبتین پسند بشه… خلاصه که میخوام یه چیزِ آبرومندانه درست کنی که هوس این آبتین خوشگل باکلاسه رو قشنگ بخوابونه…
نگاهم به سمتِ سقف کشیده میشود و آه و خنده و گیجی و حیرت را باهم دارم. شعری از درونم به بیرون پاشیده میشود.
-کوفته و قیمه قرمه، چرب و چیلی و گُنده
بریز بپاش و تست کن، سیکس پکا رو پرِس کن.
چه مهرونی بَها، چه دلبَرونی بَها
اصلا…
جواهری تو ای دُر، متشکرم بهادر!
به همین زیبایی!
سبد لباسها را برمیدارم و به بیرون نگاه میکنم. اوایل دی ماه است و ساعت یازده صبح و هوا آفتابی ست. عجب زمستان بی خاصیتی!
در تراس را باز میکنم. هوا آنقدر سرد نیست. کلاه سوییشرتم را روی سرم میکشم و قدم در تراس میگذارم. دو سه ساعتی آفتاب به لباسها بخورد، کاملا خشک میشود.
درحال پهن کردن لباسها در تراس هستم که بها جانِ مهربان و دلبَران در تراس خانه اش ظاهر میشود. روز جمعه در خانه به سر میبرد انگار!
اما نگویم از آن رکابیِ تنگی که به تن دارد. و آن دستکش های ورزشیِ خاصش… و آن بازوهای پرعضله و کمی براق از عرقش… و آن… شلوارِ کُردی اش!
خنده ام میگیرد. و همان لحظه نگاهِ خیره اش من را به خود می آورد. به طوری که نگاهم تا چشمهایش بالا کشیده میشود و با دو جفت چشمِ سیاهِ باریک شده روبرو میشوم.
-از صدتا مرد هیزتری تو آبجی!
با شیطنت میخندم و میگویم:
-جای برادری نگاه میکنم داداش! نیت بدی ندارم… وگرنه تو که در حدِ یه نگاهِ منم نیستی!
با تکخندی پرتمسخر دست به کمر میشود.
-جای برادری قابل بدون حالا بیا یه گازم بگیر…
صورتم را از چندش جمع میکنم.
-گوشت تلخ…
کم نمی آورد. قدمی نزدیکتر میشود و آرامتر میگوید:
-عسل میریزم برات شیرین شه…
با غرور قیافه ای میگیرم.
-با یه من عسلم شیرین نمیشی واسه من آقای همسایه…
-تو یه بار بخور، مشتری میشی!
فکر میکنم دیگر دارد از حدش خارج میشود آقای برادر! با این حال نمیتوانم بیخیالِ جواب ندادن بشوم!
-رودست موندی که دنبال مشتری ای؟!
-آخه بعضی مشتریا خوب میخورن… اگه از اوناش باشی که سر تاپامو برات عسل میزنم! تو فقط منو بخور حوری!!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
چرا پارت جدیدشو نمیزاری؟
ماشالا بهادر 😂
ولی حس میکنم اسم بهادر آیدینه 🤔
اییییی😂
از این بهادر های شوخ و باحال میخوام…🤣🤪😥❌