رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 52 - رمان دونی

 

نه دیگر، این یکی زیادی است! خنده ام را جمع میکنم و لحنم را جدی.
-کافیه پررو نشو! تن و بدنتم جمع کن اینجا خانواده زندگی میکنه… انگاری مجبوره تو چله ی زمستون بدون لباس بیاد بیرون و خودنمایی کنه! بعدم تا یکی نگاش کنه، بگه خوردی منو…خوبه حالا چیزی نداره، ما هم که ندید بدید نیستیم!

اصلا نگاهش نمیکنم. اما میفهمم که صدایش رگه هایی از خنده دارد.
-زبونت بدتر از نگاهته، میدونی که؟
آه میدانم و کاش زبان به دهان بگیرم!

-به خودم مربوطه!
-پاچه مو از تو دهنت درار!
انقدر این حرفش به من برمیخورد که یک حرکت می آیم، از آن حرکتها! یکی از لباسها را از داخل سبد درمی آورم و به سمتش پرت میکنم.

-بی شخصیت!
لباس درست به صورتش برخورد میکند. و من با دهان باز مانده به لباس نگاه میکنم! لباس را میگیرد. بالا می آورد… درست جلوی چشمِ خودش و چشمِ من… این لعنتی یک نیم تنه ی ورزشی است! از همانها که فرقی با سوتین ندارند. آن هم رنگِ سبز و نارنجیِ شبرنگ!!

با دو انگشت از بندِ نیم تنه میگیرد تا واضحتر ببیند و واضحتر نشانم دهد. نفسم بالا نمی آید. او چه واکنشی دارد!
-عجب غنیمتی!!

دو دستم را روی صورتم میگذارم. هم به شدت خجالت کشیده ام و هم به شدت عصبانی ام!
-شنیده بودم دخترا واسه پا دادن لباس مِباس پرت میکنن واسه پسرا… دیگه انقدر واضحشو ندیده بودم خدایی! این خیلیه!! آبجی این خیلیهههه!!

آب دهانم را قورت میدهم و دلم میخواهد جیغ بزنم. دستانم را مشت میکنم و به سختی میگویم:
-اون لباس رو بیار پایین و… بدش به من!

نگاهِ مستقیمش اوجِ بدذاتی اش را نشان میدهد. به خصوص آن خنده ی کمرنگ!
-غنیمت رو که آدم پس نمیده… اونم همچین غنیمتی!
وحشت زده میگویم:
-بمیر… خواهش میکنم!

او با دقت به آن لعنتی نگاه میکند.
-ولی چی جا میشه تو این یه ذره؟!
درست بعد از این سوال، نگاهش را به من میدهد. و نگاهش سُر میخورد تا پایین! جیغ میزنم.

-کچه سگ بیارش پایین!
-چی چی سگ؟!
دیگر تحمل نمیکنم و برمیگردم. درحال رفتن به خانه میگویم:
-به جهنم… از کوفته هم خبری نیست!
-حوری وایسا بینَم این واسه کجاته انقدر کوچیکه؟!

در تراس را به هم میکوبم. احساس میکنم فشارم روی هزار است و تمام صورت و بدنم داغ کرده است. چرا انقدر احمقانه عمل کردم؟! اصلا چرا هروقت با این آدم بحث میکنم، حرفها و کارهای غیر عقلانی ازم سرمیزند؟! حتی در برخوردهای کوچک… حرفهای عادی!

صدای بلندش را هنوز میشنوم.
-غلط کردی! کوفته رو قاطی این بحثا نکن… شب آماده میکنی برمیداری میاری…
حتما! بلندتر میگوید:

-این پسره دلش کوفته میخواد، کی جوابگوئه؟! مگه من میخوام دلشو ببرم و مخشو بزنم، پروازش بدم؟ تو میخوای بکنی…
من… درست است، من!

در تراس را باز میکنم و با لبخند پر حرصی میگویم:
-من جواب خواسته های آبتین رو باید بدم… من باید براش کوفته درست کنم… من میخوام دلشو ببرم!

متعجب و تحسین برانگیز سر بالا و پایین میکند. درحالیکه هنوز همان لباسِ کوفتی در دستش است!
-باریکلا دخترِ خوب… پس…

نمیگذارم بقیه ی حرفش را بزند و از بین دندانهای فشرده شده ام میگویم:
-پس خودم براش میبرم، بدون اینکه تو حتی یک ذره ازش تست کنی! اصلا نگران نباش راهنمای دلسوزِ من؛ چیزی درست میکنم که انگشتاشم باهاش قورت بده… مرسی بابت راهنماییت!

خنده اش جمع میشود. داخل میشوم و اینبار در تراس را آرامتر میکوبم. هوف دلم کمی… به اندازه ی سرِ سوزن خنک شد!
-از گلوتون پایین نمیره!!

حالا کمی بیشتر خنک شد. بلندتر میگوید:
-هه! آبتین اصلا کوفته دوست نداره!!
آخیش، کاملا خنک شد! حالا از کوفته های عزیزی که اندازه ی کلّه ی آبتین است، فقط بویش را استشمام کند و در کف بماند!

شال سفید رنگ را روی موهای گیس شده ام که روی شانه ی راستم انداخته ام، مرتب میکنم. آن تکه ی صورتیِ چتری هایم به رنگِ قرمز درآمده و حالا با رنگ رُژم سِت است. و با رنگِ قابِ گوشی، و گلِ بزرگِ روی قسمتِ جلوی پاییزه ی بلند و مشکی رنگم!

کیسه ی ظرف غذا را با احتیاط برمیدارم. دو کوفته ی خوشرنگ و لعابی که ساعتها به خاطرشان زحمت کشیده ام، نباید حتی یک خش بردارند! دل آبتین را از بیخ و بُن باید ببرم!!

البته صد در صد که به خاطر دل بردن از آبتین نیست. یکی در کف کوفته مانده… یکی دیشب با بوی کوفته خوابیده… یکی قرار است امروز فقط ببیند و دلش آب شود و دستش به یک دانه آلو بخارای وسطِ کوفته هم نرسد!

وقتی به یاد می آورم که در کمال بی حیایی لباسم را جلوی چشمش گرفته بود و میگفت: ” چی جا میشه تو این یه ذره؟! ” دلم میخواهد از عصبانیت منفجر شوم! به سایزِ هفتاد و پنج میگوید یک ذره… چه زیاده خواه هم هست بچه لاتِ شلوار کُردی، که هفتاد و پنج به چشمش نمی آید!

-بها دستش به م.مه نمیرسه، میگه پیف پیف بو میده!
همان جایش را غنیمت برد، حالش را ببرد که از سرش خیلی هم زیادی است.

در را باز میکنم. همین که قدم بیرون میگذارم، در واحدش باز میشود! اممم منتظرم بود؟! یک حالی از نقطه ی وسط قفسه ی سینه ام میگذرد. او بیرون می آید. ساعت نُه و نیم صبح است و هنوز شرکت نرفته و این عجیب نیست؟!!

نگاهش که به من می افتد، چند ثانیه ای در سکوت خیره ام میماند. به یاد همان لحظه ای می افتم که لباس خصوصی ام در دستش بود و میگفت: “عجب غنیمتی!”
حالا… خجالت بکشم؟! راستش میکشم! شرمگین اخم میکنم و زیر لب میگویم:

-بی ادب!
و چشم میگیرم و به سمت آسانسور میروم. صدایش را میشنوم:
-علیکِ سلام همسایه… حور و پری… خوشگله… یه نگاهم به ما بنداز… حالا به نیت خوردنم نبود، به چشم برادری!

قیافه ای میگیرم و بی اراده میگویم:
-از توئه غنیمت بگیرِ فرصت طلب، برادر درنمیاد!
کنارم می آید و کاملا عادی میگوید:

-به چشمِ خواهری دید زدم… حالا به چشم خواهری هم نباشه، یه نظر حلاله… منم که یه نظر یه نظر میبینم!
و در پس این عادی حرف زدن، عجب پسرِ شیطانی وجود دارد! خدا میداند از دیروز چند نظر آن نیم تنه را دید زده است!

-یه نظر بیشتر دیده باشی، از گوشت سگ برات حرومتر باشه!
لب میفشارد. در آسانسور باز میشود. و اوی بدذات آرام میگوید:
-ما حلال حروم سرمون میشه آبجی… گفتم که… یه نظر یه نظر چشمم بهش افتاد!

خدایا مرا بکُش که با این آدم اصلا حرف میزنم!
او داخل آسانسور میشود و من همانطور می ایستم. و رو به او که منتظرِ سوار شدن من است، میگویم:

-انقدر نگاش کن تا چشمت دراد! در راه همین نظرای حلال جون میدی انشاا…! فقط امیدوارم این ماجراها اصلا به گوش آبتین نرسه… اصلا دلم نمیخواد فکر کنه که خدای نکرده خدای نکرده بین من و شمای چندش خبریه!

میگویم و به سمت پله ها میروم. اما صدای او را که رگه هایی از خنده دارد، پشت سرم میشنوم.
-فکر کنه خبریه که بهتره خنگ!

وسط راه از حرکت می ایستم. چرا؟!!
همین که برمیگردم، می بینم که او سر از داخل آسانسور بیرون آورده و نگاهم میکند. اول جوابش را میدهم:
-خنگ خودتی!

سپس منتظر میمانم تا او ادامه ی حرفش را بزند. که با چشمکی آرام و پرنفوذ میگوید:
-یادت رفت بهت گفتم که این پسره چطوری تحریک میشه؟ چطوری حساس میشه؟ چطوری فکرش سمت تو کشیده میشه؟! چطوری کم کم درگیرت میشه؟

آهااان از آن لحاظ! درگیرم بشود. حساس شود و… دارد یادم می آید!
-خب حالا… که چی؟!
اشاره میکند:
-بیا تا بهت بگم!

هرچند که دوست دارم در این مورد بیشتر حرف بزنیم، اما ماندن با او در فضای بسته و تنگی مثل آسانسور کمی… یک جوری است! شاید حرکتی بیاید… دیوانگی جدیدی بکند… یا نگاهی بی پروا! اصلا… نمیخواهم حرفش را گوش بدهم و در همه حال با او راه بیایم که فکر کند دختر حرف گوش کُنش هستم!

پشت چشمی برایش نازک میکنم و به سمت پله ها برمیگردم.
-تو شرکت می بینمت آقای رئیس!
و از پله ها پایین می آیم.

وقتی به حیاط میرسم، می بینم که او درحال بیرون آوردن ماشینش است. بی توجه راه خودم را میروم. احتمال میدهم که درخواست کند من را برساند. اگر بگوید، درخواستش را رد میکنم. یا حداقل خیلی ناز میکنم. میگذارم ده باری اصرار کند تا شاید قبول کردم و سوار شدم… البته اگر خیلی اصرار کرد و…

در همین فکرها هستم که ماشینش با سرعت از کنارم میگذرد! رفت؟!! بدون تعارف؟! بینی ام از حرص و بد آمدن چین میخورد.
-هه! حتما میدونست که خودشو بکُشه هم من سوار نمیشم! ترسید ضایع بشه!!

با تاکسی دربستی به شرکت میرسم. و بعد از یک هفته و سه بار رفتن به شرکت، حالا به عنوان کارآموز کم و بیش شغل و وظیفه ام در این شرکت مشخص شده است. البته علاوه بر دلیل و هدف اصلی ام از استخدام شدن در این شرکت!

کیف و وسایلم را در کمدِ خود میگذارم. و کوفته های دلبر را در یخچال! مستقیم به بخشِ نقشه کشی میروم، بدون عرض ادب و ارادت به جنابِ رئیس! صبح کاملا از دیدن همدیگر مستفیض شدیم.

با خانمِ زند سلام و احوالپرسی میکنم. و با دو دختری که جزو کارمندان اصلی شرکت هستند. هردو مهندسی خوانده و با مدرک کامل در این شرکت استخدام شده اند. جوان هستند…شاید کمتر از سی سال داشته باشند. اما اینطور که مشخص است، جوان ترین عضو شرکت من هستم. و آن پسر… نیست؟!

مردمک هایم برای جستجویش میگردند. خب خدا را شکر این آقا پسرِ جدی و سخت کوش که به جز کار به چیز دیگری فکر نمیکند، امروز تشریف ندارد.
آبتین چطور؟! این را از کجا بفهمم؟! اممم از منشی بپرسم؟ یا… از بهادر؟!

با یادآوری اش نگاهم بی اراده به سمت اتاقش میچرخد. در کمال تعجب می بینم که پشت پنجره اتاقش ایستاده و نگاهش به من است!
اممم جناب رئیس اینطور به من نگاه میکند، نمیگوید یک جایی ام به طرز خنده داری روی ویبره میبرود؟!!

خنده ام میگیرد. که برای این یکی فقط باید خندید!
اما نگاهِ او مستقیم و بدون خنده است. باورم نمیشود. به من نمیخندد؟!! کم کم خنده ام جمع میشود. حالا نگاهمان در هم قفل است. چرا؟!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
رمان کی گفته من شیطونم

  دانلود رمان کی گفته من شیطونم خلاصه : من دیـوانه ی آن لـــحظه ای هستم که تو دلتنگم شوی و محکم در آغوشم بگیــری … و شیطنت وار ببوسیم و من نگذارم.عشق من با لـجبازی، بیشتر می چسبــد!همون طور که از اسمش معلومه درباره یک دختره خیلی شیطونه که عاشق بسرعموش میشه که استاد یکی از درسای دانشگاشه و…

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دارکوب به صورت pdf کامل از پاییز

    خلاصه رمان:   رامین مهندس قابل و باسواد که به سوزان دخترهمسایه علاقه منده. با گرفتن پیشنهاد کاری از شرکتی در استرالیا، با سوزان ازدواج می کنه، و عازم غربت میشن. ولی زندگی همیشه طبق محاسبات اولیه، پیش نمیره و….     نویسنده رمان #ستی و #شاه_خشت     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سعادت آباد

    خلاصه رمان :         درباره دختری به اسم سوزانه که عاشق پسر عموش رستان میشه و باهاش رابطه برقرار میکنه و ازش حامله میشه. این حس کاملا دو طرفه بوده ولی مشکلاتی اتفاق میوفته که باعث جدایی این ها میشه و رستان سوزان رو ترک میکنه و طی یکماه خبر ازدواجش به سوزان میرسه!و سوزان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان قاصدک های سپید به صورت pdf کامل از حمیده منتظری

    خلاصه رمان:   رستا دختر بازیگوش و بی مسئولیتی که به پشتوانه وضع مالی پدرش فقط دنبال سرگرمی و شیطنت‌های خودشه. طی یکی از همین شیطنت ها هم جون خودش رو به خطر میندازه و هم رابطه تازه شکل گرفته دوستش سایه با رضا رو بهم میزنه. پدرش تصمیم میگیره که پول توجیبی اون رو قطع بکنه و

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان فردای بعد از مرگ
دانلود رمان فردای بعد از مرگ به صورت pdf کامل از فریبرز یداللهی

    خلاصه رمان فردای بعد از مرگ :   رمانی درموردیک عشق نافرجام و ازدواجی پرحاشیه !!!   وقتی مادرم مُرد، میخندیدم. میگفتند مادرش مرده و میخندد. من به عالم میخندیدم و عالمیان به ریش من. سِنّم را به یاد ندارم. فقط میدانم که نمیفهمیدم مرگ چیست. شاید آن زمان مرگ برایم حالی به حالی بود. رویاست، جهان را

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آفرودیته pdf از زهرا ارجمندنیا

  خلاصه رمان :     داستان در لوکیشن اسپانیاست. عشقی آتشین بین مرد ایرانی تبار و دختری اسپانیایی. آرون نیکزاد، مربی رشته ی تخصصی تیر و کمان، از تیم ملی ایران جدا شده و با مهاجرت به شهر بارسلون، مربی دختری به اسم دیانا می شود… دیانا یک دختر اسپانیایی اصیل است، با شیطنت هایی خاص و البته، کمی

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
mahsa
2 سال قبل

عاشق هم شدن رفت🤣🤣

دسته‌ها
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x