شروع به پیدا کردنِ دلیل میکنم:
تکه ی قرمزِ موهایم؟ چتری هایم که درست است انشاا…؟! دستی به چتری هایم میکشم. یا نکند هنوز در فکرِ آن لباس زیر اسپرت است؟ این یکی خجالتم میدهد و به رویش اخم میکنم.
اما لحظه ای بعد فکر میکنم شاید منتظر بود به اتاقش بروم و بخواهم امروز هم در کمال سخاوت و مهربانی راهنمایی ام کند؟ اَه چرا اینطور به من زل زده است؟ دلش را برده ام؟ محو زیبایی ام شده است؟ نکند کار دلش را ساخته ام؟!
آهان پیدا کردم! این هم جزو نقشه اش است، قطعا!
دستم را برایش در هوا تکان میدهم و به حالت لبخوانی میپرسم:
-چیه؟!
چشمهای سیاهش کمی جمع میشوند. در مقابل چشم باریک میکنم. حسم میگوید که این نگاه بی هدف نیست. من هدفم را به رخ میکشم! با چشم و ابرو اشاره ای به اتاق آبتین میکنم و میپرسم:
-هست؟!
بالاخره لبخندِ کمرنگی روی لبش می آید و سری بالا و پایین میکند. پس اینطور! این نگاهِ موذیانه دارد به من گوشزد میکند که حواسش به بازی ست و حواسم به بازی باشد! فقط بازی!!
البته که من به چیزی جز همین یکی فکر نمیکنم. که اگر فکر کنم، بهتر است بمیرم!
با رضایت برایش سر تکان میدهم. بلافاصله اشاره میکند و به حالت لبخوانی امر میکند:
-بیا!
نمیدانم چرا یک چیزی از وسط قفسه ی سینه ام کنده میشود و می افتد! اوی… اسپرت پوشِ اُزگل… با نگاه و خنده ی موذیانه… یا حریصانه اش… که نشان میدهد قصد درآوردن پدرم را دارد… قصد له کردن… یا شکست دادن… یا کم کردن روی زیادم، هرطور که هست…
از خودِ خودم عصبانی میشوم و به روی او اخم میکنم و به حالت نفرت پشت چشمی نازک میکنم.
-همینم مونده!
و همین که نگاهم سمت دیگر کشیده میشود، آن پسر را جلوی چشمم می بینم!
-بسم الله!!
پلک میزنم. غیب نشد و هنوز همان جا ایستاده و به من نگاه میکند. خدای من این هم مثلِ بهادر یک جنی، از ما بهترونی، چیزی ست؟! یکهو ظاهر شد… آن هم نزدیک به… اتاقِ آبتین؟!!
-چی شد حورا جون؟!
جواب مهدیه، یکی از دخترها را درحالی میدهم که نمیتوانم چشم از نگاهِ متین بگیرم.
-هیچی فقط… این از کجا پیداش شد؟!
-کی؟! متین؟!!
متین نزدیکتر میشود و آرام و کوتاه میگوید:
-سلام…
در فکر، سر برایش تکان میدهم. او نگاهی به سمت اتاق بهادر میکشد و با نگاهِ دیگری به من، بدون حرف دیگری میگذرد. بی اهمیت، یا بی حوصله…
اما نگاهش نشان از این بود که ما را دید! من و بهادر را درحال ایما و اشاره و پیغام رد و بدل کردن!
بی اراده نگاهم بار دیگر به سمت پنجره اتاق بهادر کشیده میشود. همین که نگاهش میکنم، بدون هیچ واکنش خاصی یا حتی لبخندی، چشم میگیرد و برمیگردد.
تا چند ثانیه ای مات و بی حرکت می مانم. چیزِ خاصی شد؟! نشد؟! او هم نگاهِ متین را فهمید؟! خوشش نیامد؟ یا بی اهمیت است؟
کمی گیج میشوم. بیشتر از هر چیزی، از اینکه نمیتوانم حدس بزنم چه نقشه ای در سر دارد، عصبی میشوم. اصلا همه چیز مشکوک به نظر میرسد. واقعا قصدش نزدیک کردنِ من به آبتین است؟ یا… دور کردن از خودش و آن خانه؟!! یا چیزی خیلی دورتر از تصور که حتی نتوانم حدس بزنم؟! مثلا… بازی دادن من! و به چه صورت؟!!
-خانم بهشتی نمیخوای کارتو انجام بدی؟!!
با صدای متین از فکر بیرون می آیم. فقط او است که من را با اسمِ فامیل صدا میزند و لحنش هم بسیار جدی است!
با مکث میگویم:
-بله حتما آقای متین!
لبخندش جدی است، وقتی میگوید:
-رادمنش هستم!
عتیقه منِش!
-بله آقای… رادمنش!!
بدون مکث میگوید:
-بفرمایید این قسمت کار رو به میشا خانوم کمک کنید تا زودتر تموم بشه… مسئولیت قسمت نقشه کشی فعلا با منه و من اصلا دلم نمیخواد هیچ کم و کاست و ایرادی توی کارا وجود داشته باشه… من باید به مدیرای شرکت جواب پس بدم… آبتین اصلا کم کاری رو نمیتونه تحمل کنه… متوجهید؟
اسگلِ بچه چه جدی گرفته است اینجا بودنِ من را! دیگر نمیداند کارِ اصلی من با همان آبتین است و من جوابِ خاص تری باید به مدیرِ اصلی شرکت بدهم!
البته جوگیر بودن و جدی بودن این پسر زیاد هم بد نمیشود. باعث میشود که کلی کار یاد بگیرم، و از طرفی ذهنم را مشغول نگه دارم! که سمت و سوی هیچ چیز مسخره ای نرود. که حتی لحظه ای فکر کردن به یک چیزهایی به شدت احمقانه است و من دخترِ احمقی نیستم.
باید چهارچشمی مراقب باشم… ممکن است هر آن ضربه ای بخورم… از هر سمت و سویی… با هر حرکتی… یا حتی نگاه یا اشاره ای! کافی است کمی حواسم پرت شود، تا این بهادر درسته قورتم بدهد!
پس باید به فکر این باشم که چه نقشه ای برایم دارد و این بازی از چه قرار است؟!
تا ساعت یک ظهر که زمان استراحت است، خود را با کار و بچه ها مشغول میکنم. به قدری گیرایی ام در یادگرفتن همه چیز بالاست که کار را در هوا میگیرم. همین متینِ عتیقه منش هم در کف میماند و نمیتواند هیچ ایرادی از کارم بگیرد!
فقط برای خالی نبودنِ عریضه میفرماید:
-ترم اولی و نمیشه ازت بیشتر از این توقع داشت… فقط به عنوان کارآموز میشه روت حساب کرد، نه مهندس و نقشه کش! هرچند که این شرکت به کارآموز نیاز نداشت و نمیدونم چطوری قبولت کردن…
حرفهایش حرصم میدهد. من از یک ذره بچه بخورم؟! با حرص لبخندی میزنم و میگویم:
-من قبول نشدم… بهم پیشنهاد شد! اونی که قبول کرده بیاد اینجا، منم… آقای متین رادمنش!
بهت زده میپرسد:
-کی بهت پیشنهاد داده؟!!
بدون اینکه جواب سوالش را بدهم، از کنارش میگذرم.
-خسته نباشید…
و بلافاصله از بخش نقشه کشی بیرون می آیم. همانطور که او دلش میخواهد بداند من اینجا چه میکنم، من هم خیلی دلم میخواهد بدانم که چه کسی این تحفه را استخدام کرده و تازه او را مسئول نقشه کشی هم کرده است!
یک آدم تا چه حد میتواند نچسب باشد؟! باز صد رحمت به بهادر… لااقل بعضی اداهایش… اِی… بد نیست!
جانم؟! بهادر و اداهایش بد نیست؟!! چه میگویم؟! کفتربازِ لات… با آن نگاهِ هیز و پررو اش، که لباس زیرم را در دستش تاب میداد و میگفت که : ” چی تو این یه ذره جا میشه؟! ”
وای خدا بازهم بایادآوری اش داغ میکنم و دلم میخواهد خود را حلق آویز کنم. بروم بمیرم که این اُزگل از من ایراد میگیرد!
ظرف کوفته را از یخچال برمیدارم. لبخند خبیثانه ای روی لبم می آید. بیشتر از اینکه برای بردن کوفته ها برای آبتین هیجان داشته باشم، برای بی نصیب ماندن بهادر دلم قنج میرود و انشاالله که کوفته از غذاهای مورد علاقه اش باشد!
-تا بیشتر تو کف بمونه!
-کی؟!
با هینِ بلندی از ترس برمیگردم. بلافاصله بهادر را که در یک قدمی ام است، می بینم! چطور همیشه یکهو ظاهر میشود؟!! او دوباره میپرسد:
-تو کف چی؟!
عصبی میشوم از اینکه همیشه همین است. با اخم میغرم:
-کاش همونطوری که یهو ظاهر میشدی، همونطوری هم با یه بسم الله کلا غیب میشدی!
نگاهِ او به ظرف کوفته است. یک دستش را به یخچال پشت سرم تکیه میدهد و درش را میبندد.
-اون وقت کی تو کف بمونه؟
اُه پس فهمید منظورم خودش بود!
به سختی خنده ای که میرود تا لبهایم را بکشد، قورت میدهم و میگویم:
-دلت نخواد آقای رئیس… اینو می بینی؟
ظرف را درست جلوی چشمانش میگیرم و ادامه میدهم:
-دوتا کوفته توشه اندازه ی کلّه ی آبتین… توشون پرِ آلو و گردو…چه رنگی… چه طعمی… واااای چه عطری! البته دیشب که عطرش کل ساختمون رو برداشته بود… شما هم انشاا… فیض بردی! نیاوردم تستس کنی، چون نخواستم زحمتت بشه! نیست که خیلی مهربونی؟ دلم نیومد از مهربونیات سواستفاده کنم و مجبورت کنم که این کوفته ی فوق العاده رو تست کنی و نظر بدی… دیگه هرچی بود، آوردم!
سیاه های تُخسش کم کم باریک میشوند. فاصله ای از هم نداریم، و دست او درست کنار من روی بدنه ی یخچال پشت سرم است. چشم از نگاهش نمیگیرم و پیروزمندانه تر میگویم:
-وقتتو نگیرم آقای رئیس… برم به کار اصلیم برسم!
چند ثانیه ای در همان حالت نگاهم میکند. دهان باز میکنم حرفی بزنم، اما او سرش را تا کنار گوشم پایین می آورد. و دم گوشم آرام میگوید:
-خوبه که تمرکزت فقط رو کار اصلیته… راضی ام ازت خوشگله!
نمیدانم چرا تنم سفت میشود. منظورش چیست؟! مگر قرار است جز این باشد؟! و انقدر… راضی ست؟!!
از فاصله ی نزدیک به چشمانم نگاه میکند تا لبخند و رضایتش را بهتر ببینم! نمیدانم با چه فکری، مثل خودش میخندم و با لحنی شبیه به لحن خودش میگویم:
-خوشحالم که کارمو دارم درست انجام میدم و باعث رضایتت شدم!
فکش فشرده میشود و لبخندش را حفظ میکند. مثلِ من… که نگاه از چشمانش نمیگیرم و ادامه میدهم:
-مرسی که هستی!
سپس بدون اینکه چشم بگیرم، یا حتی حرکتی بکنم، منتظر میشوم تا کنار بکشد. آخر من که قرار نیست فرار کنم یا کم بیاورم!
بالاخره با کجخند کمرنگی دستش را از بدنه یخچال جدا میکند و صاف می ایستد. سر برایش به سمت شانه کج میکنم و اتصال نگاهمان را قطع میکنم. و وقتی از آشپزخانه بیرون می آیم، بی اراده نفس عمیقی میکشم! این هدف و این بازی مهم است، خیلی مهم!
چند تقه ی آرام به در اتاق آبتین میزنم. صدایش را میشنوم:
-بیا تو…
سنگینی نگاهها را پشت سرم حس میکنم. و بدون نگاه به عقب، داخل اتاقش میشوم. وقتی نگاه آبتین به من می افتد، با لبخند میگویم:
-سلام!
و این سلام کاش انقدر بلند باشد که به گوش بهادر برسد و بیشتر از من راضی باشد!
-سلام…
قدم جلو میگذارم و میگویم:
-وقت استراحته آقا آبتین!
و این اولین بار است که اسمش را صدا میزنم.
او تکیه میدهد. هرچند که دیدن هرباره ام برایش تازگی دارد و کمی حیرت زده اش میکند، اما اینبار نرمتر رفتار میکند.
-بله حورا خانوم…
و او هم اولین بار است که اسمم را صدا میزند.
لبخندم را وسعت میدهم و میگویم:
-خسته نباشید…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
این دختره چرا انقد سبکه آخه ؟ میبینه طرف نمیخوادش ها ولی بازم کنه اس دست بر نمیداره ، واقعا که 💔🥲😂