-کوفتت بشه!!
-آخ!!
دست روی کاسه ی سرش میگذارد! با خشم نگاهم میکند. واقعا زدمش… و واقعا به هدف خورد!!

-زدی!
-آ…ره!!
خم میشود و لنگه کتانی را برمیدارد و به سمتم پرتاب میکند. و برعکسِ من، اصلا به هدف نمیخورد! خنده ام میگیرد و شکلکی برایش درمی آورد و با زبان بیرون آورده میگویم:

-هه هه هه نخورد بهم ضایع!
او بهت زده میشود! من با همان شکل و شمایل، خشک میشوم! یکهو به خود می آیم و صاف می ایستم و گلویی صاف میکنم. خیلی زود لنگه کتانی را برمیدارم و پا میزنم و احساس میکنم سرخ شده ام! چه ریختی بود از خود درآوردم؟!!

-روز خوش!
برمیگردم بروم که میگوید:
-نرو!
بروم بهتر است. میترسم اینبار تمامِ حجم کتانی ام در ما تهتش فرو برود!

-به نفعته که برم…
میخندد.
-باشه ولی به نفعته که بمونی!
متعجب برمیگردم و میپرسم:
-چرا؟!

نگاهش خیره میشود و با لحن آرام و حریصانه ای میگوید:
-بیا اینجا!
این بند آمدن یکهوییِ نفسم، برای کمبود اکسیژن در اتاق است، یا سکسکه ای در پیش است؟ شاید هم بیماریِ جدید است!

هرچه هست، اهمیتی ندارد و ظاهرم خونسرد و بی تفاوت است. ابروانم را بالا میکشم:
-چرا بیام؟
با همان لحن میگوید:
-کارِت دارم…

پدرسوختگیِ خاصی در آن چشمهای سیاه موج میزند!
-همین جا هستم، بگو میشنوم…
-باید نزدیکم باشی خوشگله!
بیماریِ لعنتی!

-که درسته قورتم بدی؟
نرم سری به تایید تکان میدهد و میگوید:
-به خوردنتم میرسیم حوریِ بهشتی!

سعی میکنم بفهمم چه در سر دارد! شاید ماجرای لنگه کفشی که به ملاجش خورده و نتوانسته تلافی کند، باشد! شاید هم واقعا قصد خوردنم را داشته باشد؟!

-حوریِ بهشتی زیادیت میشه، رو دل میکنی آقای رئیس!
کمرنگ و حربصانه میخندد و با دست اشاره میکند.
-تو به اونش کار نداشته باش… من خودم یه جوری هضمت میکنم… بیا!
جواب هم که کم نمی آورد!

-من نخوام غذای تو بشم، کیو باید ببینم؟
بدون اشاره به چیزی یا جایی یک کلمه میگوید:
-اینو!
سکوت میشود. منظورش را نمیفهمم دیگر! و این بحث ها برای او تفریح است.

-اَه لااقل میتونیم ادای خوردن همدیگه رو دربیاریم حوری…
این گرما که به گوشهایم میرسد، به خاطر همان بیماریِ جدید است؟
-که چی بشه؟
-که آبتین حساس بشه!

بهت زده میمانم. تمامِ حرفها برای این بود؟! دارم میفهمم… کاملا… تماما این بازی!
و اینی که وسط قفسه ی سینه ام، تیر میکشد به خاطر تغییر آب و هواست احتمالا!
با هیجانِ زیادی میگویم:

-آهاااان! گرفتم چی شد… آبتین؟
چشمکی میزند:
-آره… بیا اینجا!
خنده ام را هم مثلِ هیجانم وسعت میدهم و اینبار بدون مخالفت به سمتش میروم. به قصد خوردنِ همدیگر؟!!
روبروی میزش می ایستم و کف دستم را به نرمی روی میزش میگذارم.
-توضیح بده…

به صندلی اش تکیه میدهد و راحت و پرلذت میگوید:
-تو پا میدی، من میخورمت…
تاکید میکنم:
-البته به ظاهر!
و او بلافاصله میگوید:
-که آبتین نگات کنه!
تایید میکنم:
-که آبتین حساس بشه…

-تحریک بشه…
با اخم مصنوعی میخندم:
-فکرش سمت من کشیده بشه و درگیرم بشه…
-باریکلا… حالا بیا جلوتر!
بی اراده میپرسم:
-چرا؟
و او بدون ثانیه ای مکث میگوید:
-که بخورمت!

چقدر رک!
-میتونی اینو مودبانه تر هم بگی آقای بهادر!
به ظاهر فکر میکند:
-مودبانه ی خوردن چی میشه؟ بلد نیستم من!
بلد باشد، باید شک کرد!

-خب حالا نقشه ت همینه؟
-نقشه نه! کمکی که میتونم بهت بکنم آبجی… من که گفتم همه جوره پشتتم تا به چشم این متشخص بیای… از خودم برات مایه میذارم… میتونی منم بخوری… حتی!

چه مهربان است خداوندِگارم! فقط نمیدانم چرا مهربانی اش تا این حد پنهان است که نه در ظاهر، و نه حتی در نگاه و آن سیاه های شیطانش حس نمیشود.

-حالا مطمئنی این راه جواب میده؟
-تضمینی صد در صد!
خدا کند!!
-خب الان… چیکار کنم؟
-باهام باش!
چقدر واضح! اصلا جای سوال نمیگذارد.

-یعنی آبتین اینطوری فکر کنه؟
جوابی نمیدهد و من نمیدانم آن خنده ی موذیانه دیگر برای چیست؟!
-خب… یعنی جلوی آبتین ادا بیام؟! یا تو ادا بیای؟ یا باهم؟!

بازهم جوابی نمیدهد. خدایا میدانم بازی ست. و خوب میدانم که در پس این بازی و تظاهری که هردو پیش گرفته ایم، یک نقشه ی حساب شده وجود دارد. چرا نمیتوانم آن نقشه و هدفِ اصلی اش را بفهمم؟!

با این حال محکم و با لبخند میگویم:
-هستم!
پررویی ام او را متحیر میکند و من این را از چشمانش میخوانم. میخندد… خوشش می آید… اشاره میکند:
-بیا جلو…

قرار است ادا بیایم دیگر! لبخندم پر ناز میشود. قدمی جلوتر میروم و حالا مقابلش قرار دارم. برایش سر به سمت شانه کج میکنم:
-خوبه آقای بهادر؟

نگاه رضایت مندی میکند، نگاهی که سر تا پایم را رصد میکند و وقتی به چشمانم میرسد، میگوید:
-یکم خودمونی تر!
چشم در حدقه میچرخانم. آن وسط ها که میدانم کارمان مسخره و خنده دار است، یک چیزی هی ضربه میزند به قلبم! چشم باریک میکنم:
-چی تو سرت میگذره تو؟

بلافاصله میگوید:
-هیچی به مرگِ حوری…
بی اراده میگویم:
-مرگ خودت! حوری ها نمی‌میرند!!

هردو بهت زده میشویم! ثانیه ای در سکوت خیره هم میمانیم و ناگهان هردو زیر خنده میزنیم. اولین بار است این لحظه! هرچند که او با خنده این لحظه را قهوه ای میکند:
-حوری ها دائم الباکره اند!

به آنی خنده ام جمع میشود. اما او بلندتر میخندد و با پررویی ادامه میدهد:
-حوریِ بهشتیِ مادام العمرِ دائِم الباکره!
با اخم میگویم:
-هه هه هه! اصلا نمیشه به روت خندیدا… تا نیشخند میام، زود میخوای سوار سرم بشی…

آن خنده ی پرلذت و مسخره اش با چشمهای خمار، دیگر زیادی معرکه است!
-تو فقط نیشخند بیا حوری… من عاشق سواری ام!
انگشت اشاره ام را با حرص جلوی صورتش میگیرم:
-شما غلط میفرمایی! حورا حتی بمیره، هرگز سواری نمیده!!

اینبار دیگر واقعا بهت زده میشود. چه بود اصلا اینی که آمدم؟!! بهتر نیست هرچه زودتر بروم؟ کانال دارد عوض میشود!
-فکر کنم واسه امروز کافیه…
میخواهم برگردم. دستم را میگیرد. یک حس عجیبی رخ میدهد! او با لبخند کمرنگ و لحن خاصی میگوید:
-بمون حوری…

محکم میگویم:
-حورا هستم!
دستم فشرده میشود. بیماریِ خاص دارد بیشتر خود را نشان میدهد!
-بمون، زوده بری…
باید چندشم شود… حتی از جذابیت چشمهای سیاهش!
-دستمو ول کن لطفا!
-به خاطر آبتین…

لال میشوم! آبتین… اَه… لعنتی… یک لحظه فراموشش کردم. لعنت به من! راست میگوید… به خاطر آبتین است… تمامِ اینها! مسئله ای نیست، جز آبتین. پس باید بمانم!
-اُه… آبتینِ عزیزم… معلومه که می مونم! من به خاطرِ آبتین بدتر و وحشتناک تر و چندش آورتر از اینا رو هم تحمل میکنم…

دستم را از توی دستش بیرون نمیکشم و در مقابل نگاه خیره اش، ادامه میدهم:
-فقط به خاطر آبتین… باهات میمونم! هرچند به راهی که نشونم میدی، اعتماد ندارم… اما تو مهربونی آقای بهادر… مطمئنم قصدت فقط کمک به منه!!

دستم را محکمتر میفشارد. فکش فشرده شده و میخندد. در مقابل من هم لبخندِ پررنگی به رویش میزنم. بمیرم هم پیشِ این آدم کم نمی آورم!
-شک نکن خوشگله… آخر این راه سعادته!

خدا مرا بکُشد اگر حتی یک صدمِ درصد به او شک داشته باشم!!
-حالا تا کی باید تو این وضعیت مسخره بمونم تا آبتین متوجه بشه؟
روی دستم به نرمی نوازش میشود!

-تحمل کن… پیداش میشه…
قصدش چیست؟ واقعا گیجم و نمیفهمم. و نمیخواهم ضعف نشان دهم. کمی نزدیکتر میشوم و دست دیگرم را به میز تکیه میدهم، و با لبخند پرعشوه ای میگویم:

-داره حالم به هم میخوره… خدا کنه زودتر پیداش بشه، قبل از اینکه بالا بیارم!
ثانیه ای در سکوت نگاهم میکند. مغرورانه و غُد وارانه یک تای ابرویم را بالا میدهم و آرامتر میگویم:
-دعا کن این راه جواب بده… وگرنه پدرتو درمیارم بها جون!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز ۴ / ۵. شمارش آرا ۶

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان طلاهای این شهر ارزانند از shazde_kochool

    خلاصه رمان :     یه مرد هفتادساله پولداربه اسم زرنگارکه دوتا پسر و دوتا دختر داره. دختردومش”کیمیا ” مجرده که عاشق استادنخبه دانشگاهشون به نام طاهاست.کیمیا قراره با برادر شوهر خواهرش به اسم نامدار ازدواج کنه ولی با طاها فرار می کنه واز ایران میره.زرنگار هم در عوض خواهر هفده ساله طاها به اسم طلا راکه خودش

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان طرار pdf از فاطمه غفرانی

  خلاصه رمان:         رمان طرار روایت‌گر دختر تخس، حاضر جواب و جیب بریه که رویای بزرگی داره. فریسای داستان ما، به طور اتفاقی با کیاشا آژمان، پسر مغرور و شیطونی که صاحب رستوران‌های زنجیره‌ای آژمان هم هست آشنا میشه و این شروع یک قصه اس… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان همیشگی pdf از ستایش راد

  خلاصه رمان :       در خیالم درد کشیدم و درد را تا جان و تنم چشیدم؛ درد خیانت، درد تنهایی، درد نبودنت. مرغ خیالم را به روزهای خوش فرستادم؛ آنجا که دختری جوان بودم؛ پر از ناز و پر از احساس. آنجایی که با هم عشق را تجربه کردیم و قول ماندن دادیم. من خیالم؛ دختری که

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دختر بد پسر بدتر

    خلاصه رمان :       نیاز دختری خود ساخته و جوونیه که اگر چه سختی زیادی رو در گذشته مبهمش تجربه کرده.اما هیچ وقت خم‌نشده. در هم‌نشکسته! تنها بد شده و با بدی زندگی می کنه. کل زندگیش بر پایه دروغ ساخته شده و با گول زدن و گناه و هرچه که نادرسته احساس خوبی داره. اما

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان لالایی برای خواب های پریشان از فاطمه اصغری

    خلاصه رمان :         دریا دختر مهربون اما بی سرزبونی که بعد از فوت مادر و پدرش زندگی روی جهنمی خودش رو با دوتا داداشش بهش نشون میده جوری که از زندگی عرش به فرش میرسه …. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین

جهت دانلود کلیک کنید
رمان کویر عشق

  دانلود رمان کویر عشق خلاصه رمان کویر عشق : بهار که به تازگی پروانه‌ی وکالتشو بعد از چند سال کار آموزی کنار وکیل بنامی گرفته و دفتری برای خودش تهیه کرده خیلی مشتاقه آقای نوید رو که شُهره‌ی خاصی در بین وکلا داره رو از نزدیک ببینه و از تجربیاتش استفاده کنه … بالاخره میبینه ولی نه اونطورکه میخواسته

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest

2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
فاطیما
فاطیما
2 سال قبل

زیادی داره حال به هم زن میشه.
ابتین و بهادر شرط’بندی کردن
میخواین حورا رومسخره کنند.بهادر داره حورا رو عاشق خودش میکنه که با لودگی از خونه بیرونش کنه.

Eda
2 سال قبل

اصن من عشق میکنم با این دوتا
هدو تخس و مغرور و باحال

دسته‌ها
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x