رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 69 - رمان دونی

 

خیره نگاهم میکند. کمی بهت دارد… می خندد. کمی به خاطر حرافی ام معذب میشوم. او میگوید:
-اونم خوبه… خودت بهتری؟ اون روز خیلی ترسیدی…

با یادآوری آن روز کمی خجالت میکشم. با لبخند دستی به گوشه ی شالم میکشم و میگویم:

-آره یکم… راستش توقع نداشتم بهادر منو ببره همچین جایی که پر از جک و جونوره… البته دور از جون! اممم غافلگیرم کرد…

با کمی مکث میپرسد:
-بهادر یا رئیس؟
از سوالش جا میخورم. او دقیق در چشمانم خیره میشود و میپرسد:

-فکر نکنم رئیست باشه… انگار رابطه ی نزدیکتری از رئیس کارمند داشته باشید… یه چیزی مثلِ… مثلِ؟

چرا باید جواب کنجکاوی اش را بدهم؟! هرچند که درست حدس زده است و البته حدسش هم با آن بساطی که من و بهادر آن روز در باغ به راه انداختیم، سخت نبود.

-نه واقعا… همون رئیس و کارمند!
لبخندی میزند و با همان لبخند به من میفهماند که زیاد باور نکرده است.

-پس من اشتباه برداشت کردم! فکر نمیکردم بهادر زیاد با کارمنداش… صمیمی باشه.

و من کنجکاو میشوم که بدانم نسبت او و بهادر چیست؟! دوست؟! یا رقیب؟ یا دشمن؟ یا نمیدانم…

-مگه بهادر رو اونقدری نمیشناسید که بدونید چه اخلاقایی داره؟!
تیز نگاهم میکند:

-بهادر؟!
لب میفشارم. مچ میگیرد؟! متوجه بیرون آمدن متین از دفترِ آبتین میشوم.

حواسم را از اتابک پرت نمیکنم و جواب میدهم:
-خب یه جاهایی بهادر، یه جاهایی آقای رئیس!

با پررویی میخندد:
-کجاها بهادر؟!

اخم میکنم و جواب نمیدهم. انگار خودش هم میفهمد که زیاده روی کرده است. نگاهی به اطراف می اندازد و در همان حال میگوید:

-فکر نمیکردم واقعا اینجا و واسه بهادر کار کنی…

قبل از اینکه جمله اش را ادامه دهد، یا من جوابش را بدهم، متین قاشق نشسته بازی درمی آورد:

-البته فقط یه کارآموز هستن!

هردو به سمتش برمیگردیم. حرصم میگیرد از اظهار نظرش! اما او با لبخند دست به سمت اتابک دراز میکند:
-سلام آقا اتابک… خوش اومدی…

اتابک هم در مقابل لبخند میزند و دستش را میفشارد:
-چطوری متین جان؟
-ممنون… چرا سر پا وایسادی؟ بفرما بشین…

و بعد رو به من میگوید:
-توام برو به کارت برس خانومِ بهشتی!
صورتم از نفرت جمع میشود و پشت چشمی برایش نازک میکنم.

اما وقتی نگاه متعجب و پرتفریحِ اتابک را روی خود می بینم، از خجالت لب میگزم و بی اراده میگویم:
-ما باهم شوخی داریم!

متین با تاسف سر به اطراف تکان میدهد و چقدر اداهایش لزِج است!
وقتی خوب برایم تاسف خورد، رو به اتابک میگوید:
-بفرما دفترِ آبتین، بگم یه قهوه براتون بیارن…

اتابک با همان نگاهِ پرخنده چشم از من میگیرد و رو به متین میگوید:
-نه دیگه مزاحم آبتین نمیشم… با بهادر کار داشتم که اونم نیست…
سریع میگویم:
-حالا شاید بیاد!

متین رو به من اخم میکند:
-شما چرا هنوز اینجا وایسادی؟!
میخواهم با حرص جوابش را بدهم که اتابک زودتر، از من میپرسد:
-ازش خبر داری؟

به جز صبح که میخواست برای چنگیز عربی برقصم…
-نه!
متین با جدیت میخندد:
-پس لطفا اظهار نظر نفرما خانوم بهشتیِ عزیز!

نمیتوانم ساکت بمانم و میغرم:
-عزیز خودتی!!
صدای خنده ی اتابک بلند میشود. با اخم رو به او هم میغرم:
-نچسب بازیای این خنده داره، یا عصبی شدنِ من؟

صدای متین جدی و عصبانی میشود:
-خانومِ محترم درست حرف بزن!
آبتین از اتاق بیرون می آید. رو به متین دست به کمر میشوم:

-شما نمیخواد به من ادب یاد بدی، وقتی خودت انقدر بی ادب و نچسب و پررویی و فکر میکنی همه کاره ی شرکتی!

صدای خنده ی ریزِ اتابک توی مخم است. صورت متین از عصبانیت رو به سرخی میرود. کارمندها دورمان جمع میشوند. متین میغرد:

-تو جز یه کارآموزِ ساده چیکاره ای که هربار گستاخی میکنی؟!
با تمام حرصم در صورتش میغرم:
-من واسه بهادر کار میکنم!
-بچه ها!!

صدای آبتین را میشنوم. متین مثلِ خودم میگوید:
-پس لطفا درست کارتو انجام بده!
-من از تو دستور نمیگیرم بچه جون!

صورتش از عصبانیت جمع میشود. آبتین جلو می آید:
-بچه ها چه خبرتونه؟! سر چی بحث میکنید؟
سپس رو به اتابک میگوید:
-سلام…

و قبل از اینکه اتابک جوابش را بدهد، متین رو به من میغرد:
-وقتی بهادر تو این شرکت نیست، از من دستور میگیری… شیرفهم شد؟!!
چه غلط ها!!
-بمیر بابا…

سکوت میشود! همه به من خیره می مانند. وای! یادم رفت حورا هستم!! خود را از تک و تا نمی اندازم و در چشمهای نسبتا خوشگلِ متین میگویم:
-پس من میرم، هروقت که بهادر اومد میام شرکت!

و پرنفرت قیافه ای میگیرم و برمیگردم. آبتین صدایم میزند:
-حورا خانوم!
متین میگوید:
-موافقم!

جوابش را نمیدهم. به سمت کمد میروم تا وسایلم را بردارم. همه با بهت و تعجب نگاهمان میکنند. اتابک اما…
-اگه میخوای بری، بیا من میرسونمت… منم دارم میرم!

بی اراده لحنم تند است وقتی میگویم:
-ممنون خودم میرم!
آبتین بار دیگر صدایم میکند:
-حورا خانوم صبر کن ببینم، کجا میری؟!

در کمد را می بندم و از کنارش میگذرم:
-روز خوش دوستم!
در سکوت نگاهم میکند. اتابک را می بینم که تکیه اش را از میزِ منشی میگیرد و رو به من میگوید:

-خب حالا بریم؟
این دیگر این وسط چه میگوید؟! بدون اینکه جوابی بدهم، قیافه ای میگیرم و رو به بچه هایی که بهت زده همچنان خیره ام مانده اند، میگویم:
-بچه ها خسته نباشید… فعلا…

هرکدام به سختی جوابم را میدهند. برمیگردم و با قدمهای بلند از شرکت بیرون می آیم. و وقتی در شرکت را می بندم، دستانم مشت میشود و میترکم!

-پفیوزِ جوجه چُغُکِ چوله غِزَکِ…
*جوجه گنجشک. میترسک سر جالیز.

با باز شدن دوباره ی در شرکت، هول شده برمیگردم و رو به اتابک ناخودآگاه ادامه میدهم:
-بُزُنقره ی زشت!
*جوجه تیغی

چشم درشت میکند و ابروهای پرش بالا میپرد:
-چی؟!
خشک میشوم. چه گفتم؟! لب میزنم:
-هیچی!

و ثانیه ای بعد برمیگردم و به سمت آسانسور میروم. امروز چقدر حوریه بازی درآوردم!
وقتی سوار آسانسور میشوم، او هم کنارم می آید. اوف من کمی شرمگین هستم و او چرا نگاهم میکند؟!

-آرومتر شدی؟
راستش اصلا!
-از اول هم آروم بودم!

لبخند میزند:
-مشخصه…
لبخند جدی ای به رویش میپاشم. خنده اش وسعت میگیرد و میگوید:

-این دومین باره می بینمت… عجیبه که هر دوبار آتیش به پا کردی… خدا به خیر بگذرونه بعدیا رو…

شانه ای بالا می اندازم و میگویم:
-به من چه که همه ی آدمای اطرافم باروتن؟!

دو انگشت اشاره و شستش را به هم میچسباند و رو به من میگیرد.
-و تو هم یه کبریتِ کوچولوی بی خطر…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان کافه آگات pdf از زهرا بهرامی

  خلاصه رمان : زندگی کیارش کامیاب به دنبال حرکت انتقام جویانه ی هومن، سرایدار ویلای پدرش با زندگی هانیه، خواهر هومن گره می خوره   «برای خوندن این رمان به کانال رمان من بپیوندید»   romanman_ir@ به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بخاطر تو pdf از فاطمه برزه کار

    رمان: به خاطر تو   نویسنده: فاطمه برزه‌کار   ژانر: عاشقانه_انتقامی     خلاصه: دلارام خونواده‌اش رو تو یه حادثه از دست داده بعد از مدتی با فردی آشنا میشه و میفهمه که موضوع مرگ خونواده‌اش به این سادگیا نیست از اون موقع کمر همت میبنده که گذشته رو رازگشایی کنه و تو این راه هم خیلی‌ها کمکش

جهت دانلود کلیک کنید
رمان ازدواج با مرد مغرور

  دانلود رمان ازدواج با مرد مغرور خلاصه: دختر قصه ی ما که از کودکی والدینش را از دست داده به الجبار با مردی مغرور، ترشو و بد اخلاق در سن کم ازدواج می کند و مجبور به تحمل سختی های زیاد می شود. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بی دفاع pdf از هاله بخت یار

  خلاصه رمان :       بهراد پارسا، مردی مقتدر اما زخم خورده که خودش و خانواده‌ش قربانی یه ازمایش غیر قانونی (تغییر ژنتیکی) توسط یه باند خارجی شدن… مردی که زندگیش در خطره و برای اینکه بتونه خودش و افراد مثل خودش رو نجات بده، جانان داوری، نخبه‌ی ژنتیک دانشگاه تهران رو می‌دزده تا مشکلش رو حل کنه…

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شوماخر به صورت pdf کامل از مسیحه زادخو

        خلاصه رمان:   داستان از جایی آغاز میشود که دستها سخن میگویند چشم هاعشق میورزند دردها زخم بودند و لبخند ها مرهم . قصه آغاز میشود از سرعت جنون از زیر پا گذاشتن قوائد و قانون بازی …. شوماخر دخترک دیوانه ی قصه که هیچ قانونی برایش معنا ندارد .     به این رمان امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان اوهام به صورت pdf کامل از بهاره حسنی

      خلاصه رمان : نیکو توی بیمارستان به هوش میاد در حالی که همه حافظه اش رو از دست داده.. به گفته روانشناس، نیکو از قبل دچار مشکلات روانی بوده و تحت درمان.. نیکو به خونه برمیگرده ولی قتل های زنجیره ایی که اتفاق میوفته، باعث میشه نیکو بخاطر بیاره که……..   به این رمان امتیاز بدهید روی

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
sara
sara
2 سال قبل

باید یه مشهدی یا نیشابوری باشین فحشای حوریه رو بفهمین 😊😊

Nahar
Nahar
2 سال قبل

ای اتابک و متین از فامیلای بهادر و ابتینن؟؟😐

دسته‌ها
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x