خیره نگاهم میکند. کمی بهت دارد… می خندد. کمی به خاطر حرافی ام معذب میشوم. او میگوید:
-اونم خوبه… خودت بهتری؟ اون روز خیلی ترسیدی…
با یادآوری آن روز کمی خجالت میکشم. با لبخند دستی به گوشه ی شالم میکشم و میگویم:
-آره یکم… راستش توقع نداشتم بهادر منو ببره همچین جایی که پر از جک و جونوره… البته دور از جون! اممم غافلگیرم کرد…
با کمی مکث میپرسد:
-بهادر یا رئیس؟
از سوالش جا میخورم. او دقیق در چشمانم خیره میشود و میپرسد:
-فکر نکنم رئیست باشه… انگار رابطه ی نزدیکتری از رئیس کارمند داشته باشید… یه چیزی مثلِ… مثلِ؟
چرا باید جواب کنجکاوی اش را بدهم؟! هرچند که درست حدس زده است و البته حدسش هم با آن بساطی که من و بهادر آن روز در باغ به راه انداختیم، سخت نبود.
-نه واقعا… همون رئیس و کارمند!
لبخندی میزند و با همان لبخند به من میفهماند که زیاد باور نکرده است.
-پس من اشتباه برداشت کردم! فکر نمیکردم بهادر زیاد با کارمنداش… صمیمی باشه.
و من کنجکاو میشوم که بدانم نسبت او و بهادر چیست؟! دوست؟! یا رقیب؟ یا دشمن؟ یا نمیدانم…
-مگه بهادر رو اونقدری نمیشناسید که بدونید چه اخلاقایی داره؟!
تیز نگاهم میکند:
-بهادر؟!
لب میفشارم. مچ میگیرد؟! متوجه بیرون آمدن متین از دفترِ آبتین میشوم.
حواسم را از اتابک پرت نمیکنم و جواب میدهم:
-خب یه جاهایی بهادر، یه جاهایی آقای رئیس!
با پررویی میخندد:
-کجاها بهادر؟!
اخم میکنم و جواب نمیدهم. انگار خودش هم میفهمد که زیاده روی کرده است. نگاهی به اطراف می اندازد و در همان حال میگوید:
-فکر نمیکردم واقعا اینجا و واسه بهادر کار کنی…
قبل از اینکه جمله اش را ادامه دهد، یا من جوابش را بدهم، متین قاشق نشسته بازی درمی آورد:
-البته فقط یه کارآموز هستن!
هردو به سمتش برمیگردیم. حرصم میگیرد از اظهار نظرش! اما او با لبخند دست به سمت اتابک دراز میکند:
-سلام آقا اتابک… خوش اومدی…
اتابک هم در مقابل لبخند میزند و دستش را میفشارد:
-چطوری متین جان؟
-ممنون… چرا سر پا وایسادی؟ بفرما بشین…
و بعد رو به من میگوید:
-توام برو به کارت برس خانومِ بهشتی!
صورتم از نفرت جمع میشود و پشت چشمی برایش نازک میکنم.
اما وقتی نگاه متعجب و پرتفریحِ اتابک را روی خود می بینم، از خجالت لب میگزم و بی اراده میگویم:
-ما باهم شوخی داریم!
متین با تاسف سر به اطراف تکان میدهد و چقدر اداهایش لزِج است!
وقتی خوب برایم تاسف خورد، رو به اتابک میگوید:
-بفرما دفترِ آبتین، بگم یه قهوه براتون بیارن…
اتابک با همان نگاهِ پرخنده چشم از من میگیرد و رو به متین میگوید:
-نه دیگه مزاحم آبتین نمیشم… با بهادر کار داشتم که اونم نیست…
سریع میگویم:
-حالا شاید بیاد!
متین رو به من اخم میکند:
-شما چرا هنوز اینجا وایسادی؟!
میخواهم با حرص جوابش را بدهم که اتابک زودتر، از من میپرسد:
-ازش خبر داری؟
به جز صبح که میخواست برای چنگیز عربی برقصم…
-نه!
متین با جدیت میخندد:
-پس لطفا اظهار نظر نفرما خانوم بهشتیِ عزیز!
نمیتوانم ساکت بمانم و میغرم:
-عزیز خودتی!!
صدای خنده ی اتابک بلند میشود. با اخم رو به او هم میغرم:
-نچسب بازیای این خنده داره، یا عصبی شدنِ من؟
صدای متین جدی و عصبانی میشود:
-خانومِ محترم درست حرف بزن!
آبتین از اتاق بیرون می آید. رو به متین دست به کمر میشوم:
-شما نمیخواد به من ادب یاد بدی، وقتی خودت انقدر بی ادب و نچسب و پررویی و فکر میکنی همه کاره ی شرکتی!
صدای خنده ی ریزِ اتابک توی مخم است. صورت متین از عصبانیت رو به سرخی میرود. کارمندها دورمان جمع میشوند. متین میغرد:
-تو جز یه کارآموزِ ساده چیکاره ای که هربار گستاخی میکنی؟!
با تمام حرصم در صورتش میغرم:
-من واسه بهادر کار میکنم!
-بچه ها!!
صدای آبتین را میشنوم. متین مثلِ خودم میگوید:
-پس لطفا درست کارتو انجام بده!
-من از تو دستور نمیگیرم بچه جون!
صورتش از عصبانیت جمع میشود. آبتین جلو می آید:
-بچه ها چه خبرتونه؟! سر چی بحث میکنید؟
سپس رو به اتابک میگوید:
-سلام…
و قبل از اینکه اتابک جوابش را بدهد، متین رو به من میغرد:
-وقتی بهادر تو این شرکت نیست، از من دستور میگیری… شیرفهم شد؟!!
چه غلط ها!!
-بمیر بابا…
سکوت میشود! همه به من خیره می مانند. وای! یادم رفت حورا هستم!! خود را از تک و تا نمی اندازم و در چشمهای نسبتا خوشگلِ متین میگویم:
-پس من میرم، هروقت که بهادر اومد میام شرکت!
و پرنفرت قیافه ای میگیرم و برمیگردم. آبتین صدایم میزند:
-حورا خانوم!
متین میگوید:
-موافقم!
جوابش را نمیدهم. به سمت کمد میروم تا وسایلم را بردارم. همه با بهت و تعجب نگاهمان میکنند. اتابک اما…
-اگه میخوای بری، بیا من میرسونمت… منم دارم میرم!
بی اراده لحنم تند است وقتی میگویم:
-ممنون خودم میرم!
آبتین بار دیگر صدایم میکند:
-حورا خانوم صبر کن ببینم، کجا میری؟!
در کمد را می بندم و از کنارش میگذرم:
-روز خوش دوستم!
در سکوت نگاهم میکند. اتابک را می بینم که تکیه اش را از میزِ منشی میگیرد و رو به من میگوید:
-خب حالا بریم؟
این دیگر این وسط چه میگوید؟! بدون اینکه جوابی بدهم، قیافه ای میگیرم و رو به بچه هایی که بهت زده همچنان خیره ام مانده اند، میگویم:
-بچه ها خسته نباشید… فعلا…
هرکدام به سختی جوابم را میدهند. برمیگردم و با قدمهای بلند از شرکت بیرون می آیم. و وقتی در شرکت را می بندم، دستانم مشت میشود و میترکم!
-پفیوزِ جوجه چُغُکِ چوله غِزَکِ…
*جوجه گنجشک. میترسک سر جالیز.
با باز شدن دوباره ی در شرکت، هول شده برمیگردم و رو به اتابک ناخودآگاه ادامه میدهم:
-بُزُنقره ی زشت!
*جوجه تیغی
چشم درشت میکند و ابروهای پرش بالا میپرد:
-چی؟!
خشک میشوم. چه گفتم؟! لب میزنم:
-هیچی!
و ثانیه ای بعد برمیگردم و به سمت آسانسور میروم. امروز چقدر حوریه بازی درآوردم!
وقتی سوار آسانسور میشوم، او هم کنارم می آید. اوف من کمی شرمگین هستم و او چرا نگاهم میکند؟!
-آرومتر شدی؟
راستش اصلا!
-از اول هم آروم بودم!
لبخند میزند:
-مشخصه…
لبخند جدی ای به رویش میپاشم. خنده اش وسعت میگیرد و میگوید:
-این دومین باره می بینمت… عجیبه که هر دوبار آتیش به پا کردی… خدا به خیر بگذرونه بعدیا رو…
شانه ای بالا می اندازم و میگویم:
-به من چه که همه ی آدمای اطرافم باروتن؟!
دو انگشت اشاره و شستش را به هم میچسباند و رو به من میگیرد.
-و تو هم یه کبریتِ کوچولوی بی خطر…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
باید یه مشهدی یا نیشابوری باشین فحشای حوریه رو بفهمین 😊😊
ای اتابک و متین از فامیلای بهادر و ابتینن؟؟😐