سپس به سمت خانه حرکت میکنم. پشت سرم می آید. قرار است دوباره به خانه برگردد؟!
نرسیده به در به سمتش برمیگردم.
نگاهش را که… یک جوری است، فاکتور میگیرم. سر تا پایش را در یک ثانیه آنالیز میکنم. تیپ بیرون زده است. سوئیچ و گوشی به دست دارد. و ماشینش در کوچه پارک است. داشت میرفت، پس…
-هرچی موندی، کافیه… برو دیگه!
قدمی جلو میگذارد و میگوید:
-میری شرکت کار کنی، یا واسه خنده و خوش گذرونی و خوش و بِش میری؟
مسلّما دومین گزینه!
اما حق به جانب میگویم:
-وظیفه ی من تو شرکت هرچی هست، به نحو احسنت انجام میدم آقای رئیس… خودتم خوب میدونی!
کمی جلوتر می آید.
-اما متین اینطوری فکر نمیکنه…
-متین گُ…
چشم درشت میکند. حرفم را قورت میدهم. کلاسم کجا رفت؟!
-متین جانِ لزِج بیخود میکنه درمورد من اصلا فکر کنه… چون ایشون نمیدونه که کار اصلی من چیه… من کارمو زیر نظر خودت انجام میدم آقای رئیس… کاملا هم بی نقص دارم پیش میرم…
پوزخندی میزند و با قدمی دیگری درست روبرویم قرار میگیرد.
-انقدر بی نقص داری پیش میری، به کجا رسیدی؟
دوست دارد به جایی برسم! خب آره دیگر… قرارمان همین بود!!
دندانهایم روی هم فشرده میشوند و لبخند وسیعی تقدیمش میکنم. و میگویم:
-من آهسته و پیوسته پیش میرم… همونطور که تو برادرانه راهنماییم کردی، مهربون بهادر!
دشمن وارانه لبخندی میزند و میگوید:
-وظیفه مونه آبجی خانوم… متین هم گوه خورده بخواد تو کارای حوریِ بهشتی دخالت کنه… تو کارمندِ خوشگلِ خودمی!
قلبم فشرده میشود و لبخند به سختی حفظ میشود. حرفم نمی آید… عمیق نگاهم میکند. آرام میگوید:
-مامانت عجب گیریه! ده بار اومده در خونه ی منو زده که منو بکشه بیرون!
وحشت هجوم می آورد.
-نه!!
پرتفریح میخندد:
-هی از تراس سرک میکشید که یه چیزی این طرف پیدا کنه… فقط همین مونده بود از تراس بپره این طرف تا بفهمه دخترش چه کلاهی سرش گذاشته!
او میخندد و من تنم از تصورش میلرزد. مامان آرام و قرار ندارد!
-اون وقت… تو تا الان موندی تو این ساختمون؟!!
تُخس وارانه دستی به پشت گردنش میکشد و میگوید:
-خونه مه! خودمو قایم بکنم، بذارم برم و آفتابی نشم، صدام درنیاد، چنگیز مَنگیزو ول کنم به امون خدا که چی؟! حوری خانوم دلش میخواد همسایه ی من بمونه!
لب ورمیچینم و آرام میگویم:
-خب دلم میخواد… خونه مه… نمیخوام برم…
فکش فشرده میشود.
-بمونی ورِ دل من؟!
هرچند کارِ صبحش حال گیریِ بزرگی بود و البته… همان هم متفاوت و باحال بود… اما خب دلم میخواهد بمانم!
-اوهوم…
-پیشی شو!
مات میمانم:
-جانم؟!!
با حرصی که در صدایش موج میزند، آرام میگوید:
-قر که ندادی… به بچه هام غذا ندادی…لااقل یه میو کن، دلم نرم شه بذارم بمونی…
چشمانم در حدقه سیصد و شصت درجه میچرخند. او فرصب طلب است و من چرا قلبم میلرزد؟!
-خر بشم دیگه؟
میخندد:
-خر نمیخوام، گربه… گربه شو… یالا!
دقیقا یک پیشیِ ملوسِ نازنازی که برایش میو کند… میدانم! سر کج میکنم و پرناز میگویم:
-پس میتنو دعوا کن…
کجخندی میزند:
-زودباش!
نفس عمیقی میکشم و در چشمانش آرام ناله میکنم:
-میَوووو!
آن وقت میگویم جنبه ندارد، به تیریش قبایش برمیخورد!
و من آدمِ دیوانه و کله خر و ریسک پذیری هستم… که بازهم ناله میزنم:
-میو!
اینبار چانه ام را بالا میکشد و… قلبم من با شدت فرو میریزد. اما قبل از اینکه لبهایم اسیرِ دندانهای تیز شده اش بشود، صدای مامان به گوشم میرسد!
-پیشششته!! کی اونجاست؟!
وحشت میکنم… دستم بی اراده بالا می آید و به سینه ی بهادر مشت میزنم!
-من نیستم!!
چه گفتم؟! بهادر بهت زده میشود! صدای مامان می آید:
-حورا تویی؟!!
بهادر آرام میغرد:
-مشنگ!
میدانم… به خدا! وحشت زده عقب میکشم و میگویم:
-برو دیگه! وایسادی گازم بگیری؟! برو الان مامانم میاد بیرون و…
-حورا!
هینِ بلندی از ترس میکشم و برمیگردم. و بدون توجه به بهادری که همچنان خیره ی من است، داخل میشوم و میگویم:
-منم مامان من!
می بینمش که به سمتم می آید. برمیگردم و از لای در به بهادر با چشم و ابرو اشاره میکنم که برود. بهادر حیرت زده میخندد و آرام تهدید میکند:
-یه حالی ازت بگیرم حوری!
-چرا؟!
جوابی نمیدهد و به سمت ماشینش میرود.
-با کی داری حرف میزنی؟!
با صدای مامان ناخودآگاه در را محکم می بندم. برمیگردم و می بینم که متعجب است و زل زده به من. میگویم:
-با این گربه ی تو کوچه…
نگاهش از من میگذرد و به در بسته میرسد. پر از شک و تردید میگوید:
-از کِی تاحالا با جک و جونور حرف میزنی؟!
به سختی میخندم:
-از وقتی که تنهایی بهم فشار آورده!
نگاهش اول متعجب، و بعد با دلسوزی در چشمانم می ماند.
-الهی بمیرم… تو غربت و تنهایی موندی… همدم نداری واسه حرف زدن، با خروس و گربه حرف میزنی؟! فکر کنم یکی دو هفته دیگه پیشِت بمونم، بهتره!
قلبم از ترس فرو میریزد و سریع میگویم:
-نه بابا کجا بمونید؟!
ابروانش بالا میپرند. با هول میخندم و جلو میروم. درحالیکه برش میگردانم و به سمتِ خانه هدایتش میکنم، ادامه میدهم:
-منظورم اینه که من حالم خوبه… دلم نمیخواد به خاطر من از کار و زندگیتون بزنید… منم اینجا تنهایی راحتترم… همین دو هفته ای که موندید، کلی زحمتتون دادم… دیگه امتحانامم داره شروع میشه، سرم گرم میشه… تازه تنها باشم بهتر میتونم درس بخونم…
تا وقتی که به خانه برسیم و در را ببندم، یکریز حرف میزنم و توجیه می آورم، بلکه فکر بیشتر ماندن را از سرش بیرون کند.
در آخر حرف را عوض میکنم:
-کاری داشتی اومدی تو حیاط مامان؟!
در فکر میگوید:
-نه فقط خواستم ببینم این ماشین که داره میره بیرون، مال کیه!
-کدوم ماشین؟!
با کنجکاوی میپرسد:
-سوریه این ماشین بزرگه مال همسایه پایینیه؟! من تو این چند وقت ندیده بودم… تعجب کردم!
عجب!!
-منظورت حورا ست دیگه؟!
پرجذبه میگوید:
-ماشین!
جواب میخواهد و میگویم:
-مال همسایه پایینیه!
-مطمئن؟!
چقدر از دروغ بدم می آید…
-بله، مطمئن!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 9
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.