چشمانم روی هم می افتند. احساس ناتوانی شدید دارم و چیزی مثلِ گلوله راه گلویم را سد کرده است. جسمِ نیمه جانم را به سختی داخل میکشم و در را میبندم.
او هیچ چیزی ندارد و اصلا با معیارهای من همخوانی ندارد… پس چرا حالِ من انقدر وخیم است؟!
مثلِ یک بیماری نادر و وحشتناک می ماند. ادامه ی این بازی چرا هرلحظه سخت تر میشود؟!
روی نیمکتی که شماره ام رویش چسبیده شده نشسته ام و غرق در فکر، خیره به او!
نگاه گذرایی به بچه ها میکند و به من که میرسد، ثانیه ای مکث میکند. با مکثش لبی میکشم و سری برایش تکان میدهم. جوابِ سلامِ بی صدایم را با تکان دادنِ سر میدهد.
به عنوان مراقب اینجاست، یا به جای استاد آمده تا اگر سوالی درموردِ امتحان داشتیم، از او بپرسیم.
سوالی ندارم. جوابها را میدانم. فقط بیش از حد حواسم پرت است. یعنی یک هفته ای هست که در این حال به سر می برم.
قرارهایم با بهادر… حرفهایش… و حسِ من!
همه چیز برای نشان دادن به آبتین است. من فقط باید در حضورِ آبتین برای بهادر پیشی شوم و ناز و دلبری کنم. همه چیز به خاطرِ جذب کردنِ آبتین است. همه اش به خاطر آبتین!
-خوبی؟
با صدای آرامَش از فکر بیرون میپرم. نگاهش میکنم. انگشتش روی سوالی می آید، اما آرام حرف دیگری میزند:
-از اون روز دیگه نیومدی شرکت… هنوز به خاطر رفتار متین ناراحتی؟!
متین؟!! انقدر بی اهمیت است که اصلا در یادم نماند. یا بهتر است بگویم، انقدر حسها و لحظه های مهمتری را پشت سر گذاشته ام که متین به چشم نمی آید.
مثل خودش آرام میگویم:
-به من میاد از رفتار آدمِ بی اهمیتی مثلِ متین ناراحت باشم؟!
نگاهم میکند. لبی برایش پیچ میدهم. خنده اش میگیرد و میگوید:
-نه خب… دمق بودنت به خاطر چیز دیگه ایه…
دمق بودنم در صورتم پیداست؟!
-دمق نیستم…
-نیستی… ناراحتم که نیستی… پس چرا دیگه نمیای شرکت؟!
چون آمادگی آنقدر نزدیک شدن به بهادری که فقط یک راهنمای دلسوز و یک برادرِ مهربان است را ندارم! چون از خودم به خاطر حسی که دارم، بدم می آید. در خواب هم نمیدیدم که دلم برای چنین آدمِ بی کلاس و بدتیپ و بی شخصیت و بیشعور و… بی درک و فهمی بلرزد!!
-حورا!
با لبخند بی حوصله ای به برگه ی امتحانی ام اشاره میکنم و دلیلی قانع کننده تر از این؟!
-چون امتحان دارم… و امتحانام مهمتره…
سر بالا و پایین میکند. قانع شده است، ولی…
-پس حواستو به امتحاناتت بده… بیشتر واسه درسات تلاش کن… نذار چیزی مهمتر از درس و امتحانات برات وجود داشته باشه…
بلافاصله میگویم:
-نداره!
لبخند رضایتمندی میزند و میگوید:
-آفرین… امیدوارم از پسش بربیای…
از پس امتحانات، یا… بهادر و دیوانه بازیِ وحشتناکِمان؟!!
-حتما برمیام…
از من دور میشود. برگه ی امتحان را، هرچند که زیاد راضی کننده نبود تحویل میدهم و بیرون می آیم. آیلار هم همزمان با من بیرون می آید. قابل پیش بینی ترین سوال را می پرسد:
-چطور دادی؟
و من دم دستی ترین جواب:
-بد نبود…
-خیلی سخت بود… تو جواب سوال سوم مونده بودم… اصلا یادم نمیاومد جواب چیه…
آیلار درموردِ امتحان حرف میزند و من به رابطه و برخوردِ خودم و آبتین فکر میکنم.
عوض شده ام… عوض شده است… من دیگر در فکرِ دست نیافتنی بودنش نیستم… یا کشف کردنش… یا جذب کردنش؟!
نمیدانم.
اما او… دیگر مثلِ گذشته با من سرسخت نیست. مغرور و سرد و دور و خاص هست… اما کمی دوستانه تر برخورد میکند. اما همچنان هیچ حسی نیست…
و من چرا دیگر مشتاقِ داشتنِ حسش نیستم؟!
یعنی هستم! هم حسش را میخواهم، و هم دلم میخواهد جذبش کنم. اما نه به خاطرِ خودم… یا خودِ جذابش! فقط به خاطر نشان دادن به یکی دیگر. حالا چیزی مهمتر از خاص بودن و مغرور و دست نیافتنی بودنِ آبتین وجود دارد. آن هم قراری که با بهادر گذاشته ام.
حالا که او… درست در یک سانتی لبهایم، به طرزِ دیوانه کننده ای میگوید: هیچی واقعی نیست، همه چیز نقشه است، همه برای نشان دادن به آبتین است!… چیزی برای من مهمتر از اینکه به او نشان دهم همه ی آن لحظه ها را به خاطر داشتنِ حسِ آبتین همراهی میکنم، وجود دارد؟! فقط به او نشان دهم که تمام تلاشم برای رسیدن به آبتین است و بس!
و نشان میدهم که موفق میشوم. من جز آبتین و حسش، هیچ چیز دیگری نمیخواهم!!
-حورا اصلا حواست هست چی میگم؟!
حواسم؟! نه! حواسم پرتِ آن شاسی بلندِ دو کابینی است که سر خیابانِ دانشگاه پارک است! نگاهم بلافاصله به سمت راننده میچرخد و راننده ای نیست.
-آره… سخت بود… منم تو سوال سوم… مونده بودم…
-وای من نمیدونم درست نوشتم یا نه… این سوال چی بود استاد داد؟! روم هم نشد از سمیعی راهنمایی بگیرم…
سمیعی… ناخودآگاه برمیگردم و به پشت سرم نگاه میکنم.
آبتین را می بینم که از دانشگاه بیرون آمده و پشت سرِ ما با فاصله ای زیاد می آید. دوباره نگاهی به آن شاسی بلندِ دوکابین میکنم. ماشینِ بهادر دستِ آبتین است؟!
نمیخواهم فکر کنم… اما سه شب و دو روز است که ندیدمش… و آخرین بار که دیدم، در حیاط مشغولِ بازی با حوریه بود و رادین هم کنارش. از تراس نگاهش کردم. و قبل از اینکه مرا ببیند، داخل شدم و در را بستم. چرا از نگاهش فرار کردم؟! نمیدانم چه مرگم شده بود و است!
همچنان آرام قدم برمیدارم… قبل از اینکه از کنارِ آن ماشینِ آشنا بگذریم، صدای آبتین را میشنوم:
-خانوم بهشتی؟
می ایستم و آیلار آرام پچ میزند:
-با تو بود حورا، با تو بود!
هنوز در کفِ آشنا بودنِ آبتین است! برمیگردم و رو به آبتین میگویم:
-بله؟
ریموت را میزند و اشاره میکند:
-بفرمایید میرسونمت…
آیلار دستم را میفشارد. من نه تعارفی با پسرعموی همسایه ام دارم، و نه مخالفتی با همراه شدن با اویی که قرار است جذبش کنم!
-زحمتتون نشه؟
-نمیشه…
نگاه به آیلار میدهم و با لبخند میگویم:
-پس من رفتم، خداحافظ…
آیلار مات و مبهوت به رفتنم خیره میماند. خنده ام میگیرد. دستی برایش تکان میدهم و سوار ماشین میشوم.
آبتین حرکت میکند. بوی عطر آشنایی از اتاق ماشین می آید. لعنتی!
-زحمتت دادم…
-نه بابا زحمتی نیست… دارم میرم خونه ی بهادر، تو رو هم می رسونم…
سر به سمت شانه کج میکنم و با لبخند میگویم:
-مرسی…
او نگاهم نمیکند. در عوض می پرسد:
-امتحانتو خوب دادی؟
-بد نبود…
نگاه گذرایی میکند:
-امیدوارم بعدی ها رو بهتری بدی…
خودم امیدوار نیستم دیگر بهتر از این بدهم. با اینحال میگویم:
-تلاشمو میکنم…
-رو کمک منم میتونی حساب کنی…
متعجب میشوم.
-واقعا؟!
خیره به روبرو میگوید:
-اگه جایی سوالی یا مشکلی داشتی، میتونی ازم بپرسی…
با اینکه لحن جدی و خشکی دارد، اما انگار مهربان است. میتوانم رویش حساب کنم؟!
-امممم هرسوالی؟
گوشه نگاهی میکند و میگوید:
-هرسوالی درمورد درسات!
تیز است! میخندم و میگویم:
-باشه… من کلی درمورد درسا سوال دارم… کِی میتونم بیام رفع اشکال کنم؟
با لحن خاصی میگوید:
-کلک نباش حورا…
لب میگزم. خنده ام دست خودم نیست و میگویم:
-جدی سوالام زیاده… یه وقتی برام خالی نمی کنی؟
قبل از اینکه حرفی بزند، ادامه میدهم:
-ترجیحا تو شرکت و تو دفترت… حالا اگر خونه ی بهادر هم اومدی، میتونیم اونجا هم همدیگه رو ببینیم و درمورد درسا باهم حرف بزنیم!
با مکث میگوید:
-منتظر تعارف بودی؟
کمی خجالت میکشم و میگویم:
-خب کسی رو ندارم سوالای درسیم رو ازش بپرسم…
-چرا از بهادر نمی پرسی؟!
نمیدانم با هدف این را پرسید، یا واقعا پیشنهاد بود. و من چه جوابی بدهم؟!
-تو رو ترجیح میدم…
اینبار مستقیم نگاهم میکند:
-دوست نیستید؟!
با دشمنم؟!! قلبم ناخودآگاه فشرده میشود. بهادر برای من چیست؟!
-خودت که میدونی با بهادر… نمیشه زیاد راحت بود…
-اون که خیلی راحته…
همین راحت بودن زیادش برایم همه چیز را سخت کرده است.
-من نه…
اینبار سوال دیگری میپرسد:
-با من راحتی؟
نگاهم روی صورتش می ماند و غرق فکر میشوم. جدی است… متشخص… مغرور و خشک… که حالا کمی با من بهتر شده… شاید با اویی که حتی لبخند زدنش زوری و قسطی است، راحت تر باشم تا با بهادری که راحت حالم را زیر و رو میکند!
-مگه دوست نیستیم؟
اینبار او سکوت میکند و در فکر فرو میرود. نمیتوانم آرام بگیرم و میپرسم:
-نیستیم؟!
چشمهایش رو به من جمع میشود. شاید قبل ها اگر یک نگاه تا این حد خاص و جذاب و پرغرور روی من بود، غش میکردم! اما الان چه مرگم شده که برای آبتین… آن دست نیافتنیِ خاص، دست و پایم نمیلرزد؟!
زمزمه میکنم:
-نیستم…
به روبرو نگاه میکند. اخم میکند و بازدمش را به یکباره بیرون میفرستد. و چند ثانیه ی بعد میگوید:
-من فقط میتونم دوستت باشم حورا…
از چیزی که شنیده ام، به شدت جا میخورم. حرفی که هزاران معنا دارد و فقط دوست؟!
او ادامه میدهد:
-اگه سوالی داشتی، ازم بپرس… تو درسا به مشکل برخوردی، رو من حساب کن… به عنوان یه دوست میتونم کمکت کنم… ما باهم دوستیم… یعنی فقط دوست!
حرفم نمی آید. شرم عجیبی در وجودم سرازیر شده و آبتین بسیار جدی و صادق است.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 6
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
ای خاک توسرت حوریه سبک سر