-اوکی؟
به سختی میگویم:
-ممنون…
و انگار این جوابی نیست که میخواست.
-ممنون از تو اگه قبول کنی!
قبول کنم که فقط دوست باشیم؟!!
-اممم خب… اگه به مشکل برخوردم چی؟!
آرام و کوتاه میخندد:
-تو به مشکل برنمیخوری…
دهان باز میکنم حرفی بزنم، که ادامه میدهد:
-واسه خودت مشکل تراشی نکن حورا… انقدر دنبال دردسر نباش!
لبهایم روی هم کیپ میشوند. او با لحن کلافه ای میگوید:
-من نمیدونم چی تو سرتون میگذره، اما بهادر رو دستِ کم نگیر… بهادر خودِ خودِ دردسره!
می دانم. به خدا دردسر از سر و روی آن مرد می بارد! نمی دانم چرا هرکس که از راه میرسد، درمورد بهادر تذکر میدهد. مگر چقدر دشمن است؟!
-برام خطری داره؟
نگاه عاقل اندر سفیهی به من می اندازد:
-دردسر یعنی چی؟!
فکر میکنم.
-خب… دردسر داریم تا دردسر… واسه منی که سرم درد میکنه واسه دردسر، باید حد و حدود خطر رو بدونم!
بهت زده نگاهم میکند. با خجالت لبخندی میزنم و میگویم:
-خیلی برام خطرناکه؟!
-اگه بگم آره، چیکار میکنی؟!
ته دلم خالی میشود. میترسم؟! خب ترس که هست، اما از آن همه هیجان بگذرم؟! بدون اینکه برنده شوم؟!!
-بیشتر از خودم مراقبت میکنم!
حیرت زده سر به اطراف تکان میدهد. و در خنده اش تاسف موج میزند.
-تو خیلی ساده میگیری حورا!
-اتفاقا چون پیچیده و سخته، دوست دارم… به شرطی که توش نامردی نباشه… دردسره… خطرناکه… دشمنه… تو بازی زیادی حرفه ایه و نباید دستِ کم بگیرمش… اوکِی من واسه جنگ با همه ی اینا آماده ام… اما نامرد چی؟! نامرد هست یا نه؟
سکوت میکند. نگاهش را به روبرو میدهد و شاید… به دنبال جواب میگردد! قلبم تیر میکشد. طاقت نمی آورم و میپرسم:
-چرا جوابمو نمیدی؟!
نگاه گذرایی میکند و بازهم حرفی نمیزند. قلبم تپش تندی میگیرد.
-آبتین؟!!
نفس عمیقی میکشد و بالاخره میگوید:
-بهادر نامرد نیست، اما برنده شدن براش از هرچیزی مهمتره!
پلکهایم روی هم می افتند و نفس حبس شده ام را با آسودگی بیرون میفرستم. انگار آرامش به قلبم سرازیر میشود. چشم باز میکنم و جواب آبتین را با لبخندی پر لذت میدهم:
-واسه منم برنده شدن از هرچیزی مهمتره!
در نگاه تاسف بارش پر از حرف است و دیگر هیچی نمیگوید. می داند که فایده ای ندارد!
ماشین دم در پارک میشود. گوشی را برمیدارد و شماره ای میگیرد. و لحظه ای دیگر وقتی تماس برقرار میشود، میگوید:
-دمِ درم…
قطع میکند. به من نگاه میکند و میگوید:
-بعد از تموم شدن امتحاناتت برگرد شرکت…
با لبخند میگویم:
-باشه مرسی… هم به خاطر اینکه منو رسوندی، هم به خاطر حرفات… هم اینکه… دوستمی!
با یک لبخند دوستانه و کمرنگ جوابم را میدهد:
-دوستیم…
یعنی فقط دوست! همین هم به شدت جای خوشحالی دارد. در خواب هم نمیدیدم که آبتین من را دوست خود بداند و بشود انقدر به او نزدیک شد.
درحال پیاده شدن میگویم:
-اگه ماشینو میاری داخل، درو باز کنم برات…
-نه نیازی نیست… قراره با بهادر بریم شرکت…
سر تکان میدهم و کمی برای پیاده شدن تعلل میکنم… تا بهادر سر برسد و من را همراه دوستم ببیند!
نگاه آبتین معنادار میشود و میگوید:
-معطل چی هستی؟
خجالت میکشم و با لبخند هولی میگویم:
-هیچی… پس درمورد درسا اگه سوالی داشتم، مزاحمت میشم… اممم تو شرکت می بینمت… رفتم دیگه… خداحافظ…
برمیگردم و با مکث دستگیره را میکشم. همان لحظه در خانه باز میشود. قلبم میلرزد! قامت بلند بهادر با آن تیپ اسپرت و راحتش، دم در ظاهر میشود.
ذوق تا پشت لبهایم می آید و به سختی میتوانم قورت دهم. خدایا شکر!!
همین که در را می بندد، در ماشین را باز میکنم و کمی بلندتر از حد معمول میگویم:
-مرسی بابت همه چی… مراقب خودت باش!
آبتین میخندد و کمی بهت زده است و میگوید:
-برو دختر… برو!!
با خنده ی گله گشادی دست برایش تکان میدهم و احتمالا حرکاتم کمی ناز دارد! از ماشین پیاده میشوم و هنوز تصمیم ندارم به بهادر نگاه کنم.
-پس من بهت زنگ میزنم…
اما حرفم با حرفی که بهادر میزند، مخلوط میشود:
-مراقب خودت باش؟!! هه! خبریه؟!
اما وقتی در را می بندم، با مکث میگوید:
-چی شد؟! زنگ بزنی؟!!
برمیگردم و ابروانم را با لبخند به رویش بالا میبرم:
-اوا سلام بها…
صورتش حالت بدی میگیرد:
-اینطوری حرف نزن!
خنده ام میگیرد. به سختی فرو میدهم و میگویم:
-وا! خوبی؟!
نگاهی به پشت سرم که آبتین و ماشین است، میکند. و نگاهش را دوباره به من میدهد و غرغر کنان میگوید:
-تو از کجا پیدات شد؟ همه جا سبز میشی یهو… شدی حوریِ مراقبِ متشخص؟!
اینبار میخندم و قدمی به سمتش برمیدارم.
-عه نه خب… من امتحان داشتم، آبتین هم که جای استاد بنده… بعدم زحمت کشید و منو رسوند…
و نگاهی به آبتین که پر تفریح و تاسف به من و بهادر نگاه میکند، می اندازم و سر کج میکنم:
-آبتین جان!
-کهیر!
صدایش را که میشنوم، با دهان باز مانده به سمتش برمیگردم. قیافه اش به شدت در هم شده و انگار دارد عُق میزند!!
-چرا؟!
با همان قیافه زمزمه میکند:
-چه میدونم…
لب زیرینم را به دندان میگیرم تا نخندم. به آبتین نگاه میکند و میگوید:
-این به چی میخنده؟!
نگاهم به سمت آبتین میچرخد. آبتین با خنده ای که روی لب دارد، به او اشاره میکند که سوار شود. اما بهادر من را مخاطب قرار میدهد:
-حوری چیکار کردی با این بچه؟!
چقدر هم بد میپرسد! نگاهش که میکنم، آرامتر میگوید:
-فقط رسوندت دیگه نه؟
لبهایم به خنده ای پر ذوق جمع میشوند. قلبم چرا میکوبد؟!
-نخند این مدلی!
خنده ام رها میشود. و با مکث، ناگهان به سمتش پا تند میکنم. جا میخورد. روبرویش می ایستم. و بدون حرف، خود را جلو میکشم و بدون توجه به نگاه بهت زده اش، لبهایم را به گوشش نزدیک میکنم. به آرامی پچ میزنم:
-گفت باهم دوستیم!
خشک میشود. ذوق و هیجانم را بی دریغ نشان میدهم، به اویی که باید ببیند!
-قرار شد باهم دوست باشیم… خودش گفت… قرار شد به عنوان دوست روش حساب کنم و هرجایی مشکلی داشتم ازش کمک بخوام!
سر عقب میکشد و نگاهم میکند. خوشحالی ام را در چشمانم میریزم:
-باورت میشه؟!
او نگاهش را به آبتین میدهد و پوزخندی میزند. و آرام میگوید:
-چه غلطا!!
آه من نمیدانم منتظرِ این عکس العمل بودم، یا نه… راستش او غیر قابل پیش بینی است. و این پوزخندِ تمسخر آمیزش برای چیست؟!
به من نگاه میکند و با همان خنده ی مسخره اش، سری بالا و پایین میکند:
-ایول حوری! خوشم اومد… خوب داری پیش میری…
خدای من این سنگی که در راه نفسم جا خوش میکند، چیست؟!! پلک میزنم… خنده ی ذوق زده ام، کج و کوله میشود… حتی نگاهم… و حتی صدای آرامم…
-خوب… پیش میرم…
دستی به شانه ام میزند و شانه ام فشرده میشود.
-پس مخ متشخصِ باکلاس رو زدی که باهات تیریپ دوستی برداره!
تند تند سر تکان میدهم و قلبم تیر میکشد.
-آره آره! بالاخره دارم به اون چیزی که میخوام میرسم… و از تو ممنونم که دلسوزانه و برادرانه داری راهنماییم میکنی و چراغِ روشنای من تو این راه تاریک میشوی!
پوزخندی میزند و فکش فشرده میشود.
-چراغتیم آبجی خانوم… تو بخواه، من همچین برقی بزنم برات که سه فاز بپرونید رو هم!
صدای آبتین بلند میشود:
-میای بریم، یا همچنان اختلاط میکنید؟
بهادر نگاه گذرایی به او میکند:
-خف، دارم میام! مرتیکه… دوست!
میخندم و فخرفروشانه میگویم:
-با دوستم اینطوری حرف نزن…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز ۵ / ۵. شمارش آرا ۶
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
دارم فک میکنم بچه بها و حورا یک بشه بدتر از اون بچه همسایشون ک همش حورا ازش مینالید و اسمش یادم نمیاد🤣🤣🤣🤣🤣
رادین😂😂😂
😂😂😂😂دقیقا
این دوتا خیلی باحالن😂😂
🤣🤣🤣🤣🤣ای ننه
و من چرا حس میکنم اینا عاشق هم شدن 😐
یا از هم خوششون میاد؟🙄