رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 76 - رمان دونی

 

-چیو؟!
هیسِ غلیظی میکشد و ته گلویی میغرد:
-اون لبا رو، اون لبا رو!!

دیگر باید اوق بزنم! اما به جایش نفسم بند میرود و خاک بر سرم! نازم را بیشتر میکنم:
-عه زشته آقای همسایه… لطفا یکم مراعات کن… شما جای برادرِ مایی!

طاقت از کف که… نه نمیدهد. فقط مسخره بازی است، وقتی دستش به سمت صورتم می آید و لپم را بین انگشتانش می فشارد.

-ای نازتو حوری… آبتین نگرفتت، خودم نازتو میخرم…
بی اراده میغرم:
-کثافت!

مات می ماند… و من هم! نگاهمان در هم قفل میشود. حرفِ دلم بود!
-کی؟!
به یکباره میخندم! دستم را به سمتش پرت میکنم:
-شوخی بود!

با مکث میخندد و سر تکان میدهد:
-خیلی باحال بود! خب کجا بودیم؟ تو داشتی ناز میکردی و من میخواستم لباتو گاز بگیرم… یا…
نمیگذارم ادامه دهد و میگویم:

-داشتی آماده میشدی که باهم بریم شرکت!
لحظه ای از حرفم جا میخورد.
-نه همون بحثِ قبلی جذاب تره!

حتی جا خوردنش هم با یک آدم عادی فرق دارد! لبخندم جدی میشود:
-نه! رفتنمون به شرکت… اونم باهم، خیلی جذاب تره!

سکوت میکند. چشم باریک میکند و ژست متفکرانه ای به خود میگیرد. من با همان چشمان باریک شده و ژستش جان میدهم و چرا خدا مرگم را نمیرساند؟!

-بقیه ش جلوی آبتین؟!
کاش میشد یک مشت بر دهانش بزنم! اما در عوض لبخند میزنم و سر به تایید تکان میدهم:
-آفرین داداش… بقیه ش جلوی آبتین!!

میخندد و سر تکان میدهد و تحسینم میکند:
-بقیه ی اون کارا…
-کدوم کارا؟!

چشمکی میزند و میگوید:
-تو پیشیِ من بشی و من بخورمت و آبتین حساس بشه! از اونا که اون روز رفتیم!!
تا نوکِ زبانم می آید که بازهم یک “کثافت” نثارش کنم، اما به سختی فرو میدهم و میگویم:

-آره… از اونا!
-ایول…پایه تم! باش تا بیام…
او داخل میشود و من سرگیجه میگیرم. درد بی درمان بگیرد با این پایه بودنِ از جان و دلش!

به دقیقه نمیرسد که حاضر و آماده جلوی در ظاهر میشود و با هیجان میگوید:
-بریم!

تا این حد اشتیاق برای ادامه ی این بازی من را رو به دیوانگی می برد. انقدر مهربان است که تمام تلاشش را میکند برای رساندن من به آبتینِ مغرور و جذاب؟!

ماشین حرکت میکند و من مشتاق تر هستم!
-وای بهادر وقتی باهم وارد شرکت بشیم، حتما خیلی تاثیر بیشتری داره! آبتین هم هست؟ خدا کنه از همون بدوِ ورود ما دوتا رو باهم ببینه… حساسیتش خیلی خاص و جذابه!

با دنیایی از مهربانی بلغور میکند:
-حساسیتشو برات میکِشم بیرون حوری!
کف دستم را با عشق به سینه ی زخم خورده ام میکوبم:

-ای عزیزم… من این همه مهربونی رو کجای دلم جا کنم؟!
قیافه اش بالاخره کمی جمع میشود!
-فیلم میای حوری؟!
آه فهمید؟

-نه جانِ بها… فیلم چیه؟! تو واقعا در حق من خیلی داری لطف میکنی… نمیدونم اصلا چطوری جبران کنم!
کجخندی میزند و میگوید:

-جبران نمیخوام آبجی… همین که دست تو رو تو دستِ متشخص بذارم و بفرستمتون برید هوا، واسه من بسه… من فی سبیلِ الله کار میکنم…
-بمیر…

تیز نگاهم میکند:
-چی؟!!
سریع لبخند پر عشقی به رویش میپاشم:
-میگم فی سبیلِ الله بمیرم برات بهادر!

بهت زده میشود. اما بعد با تکخندی میگوید:
-خب خوب بود… جلو آبتین حواستو جمع کن تابلو بازی درنیاری، نمیخواد بمیری…
مطیعانه سر کج میکنم:

-باشه! من به خاطر آبتین سخت ترین لحظه های با تو بودن رو تحمل میکنم… حتی اگه مجبور بشم همش پیشی بشم و برات میو کنم… و تو مجبور بشی از خودت مایه بذاری و تمامِ مهربونیات رو به پای من بریزی! من پایه ام و حواسم هست که همه چی به خاطر آبتینه!

با مکث میگوید:
-حتی اگه ببوسمت؟!
نفسم بند میرود. اینبار چطور آرام بمانم؟!
-حتی!

ماشین با سرعت در پارکینگِ شرکت پارک میشود و بهادر بدون مکث میگوید:
-بزن بریم!
دیوانه تر از او میگویم:
-بریم!

از ماشین پیاده میشویم. کنار هم سوار آسانسور میشویم. در شرکت را باز میکند و میگوید:
-از الان شروع شد… حواستو جمع کن…
به جای داخل شدن، دستش را میگیرم و میگویم:

-خودت حواست کجاست؟! باید اینطوری بریم داخل!
مات و مبهوت می ماند. چشمکی میزنم و میگویم:
-بریم که دل تو دلم نیست حساسیت آبتین رو ببینم!

دستم را میفشارد و فکش هم فشرده میشود، با لبخند!
-بریم!
باهم داخل میشویم. قلبم ضربه های سنگین به قفسه ی سینه ام میزند. نگاهم به خانم زند می افتد… که وقتی نگاهش به ما می افتد، بهت زده می ماند.

لبخند به رویش میزنم:
-سلام خانمِ زند…
منشیِ بهادر به سختی از جایش بلند میشود.

-سَ…سلام… سلام جنابِ رئیس… روزتون بخیر…
بهادر کوتاه جواب میدهد:
-سلام… به همچنین منشی..

آرام به بهادر میگویم:
-آبتین تو اتاقشه؟ چرا نمیاد بیرون؟ صداش کن…
بچه ها به سختی سلام میدهند و برایشان سخت است جاخوردگی شان را پنهان کنند. بهادر عادی است، عادی!

-چطورین بچه ها؟ متین چه خبر؟

متین با مکث میگوید:
-سلام بهادر…
سپس مستقیم به من میگوید:
-غافلگیر شدم…

به خاطر برگشتنِ من، یا به خاطر چسبیدنم به رئیسم؟!
-آبتین توضیح داد که زیاد رو به راه نبودی… مشکلی نیست… من جدی نگرفتم… چون هیچی جز کار کردن برای رئیسم جدی نیست!

بهادر آرام میخندد و نگاه متین خیره و…پر کینه میشود.
-این یکی کارمند خودمه متین، اذیتش نکن…
متین به سختی لبخند میزند:
-چشم رئیس!

میشود حرص را در صدایش فهمید. قبل از اینکه کس دیگری حرفی بزند، یک سوال کلی می پرسم:
-راستی آبتین نیست؟

یکی از دخترها میگوید:
-تو اتاقشه…
به بهادر نگاه میکنم و سر برایش کج میکنم:

-بریم یه عرض سلامی هم خدمت آبتین داشته باشیم؟ لطفا!
صدای نفسِ بلند متین را میشنوم.

بهادر دستم را میکشد و پر از خنده میگوید:
-خودش میاد سلام عرض میکنه خدمتمون… بیا بریم…

درحالیکه کشیده میشوم، قلبم فرو میریزد و می پرسم:
-کجا؟!
-دفتر من!
اُه…

دمِ گوشم پرحرص زمزمه میکند:
-تو کارمند مخصوص خودمی، باید ورِ دل خودم باشی حوری…

اگر اینطور حسم را… قلبم را… اصلا خودم را به بازی نگیرد که… بازی محسوب نمیشود! دردِ بدی قفسه ی سینه ام را می فشارد، اما با هیجان دمِ گوشش میگویم:

-من می‌میرم واسه کارمند مخصوصِ تو شدن، رئیس!
عشق میکند با این پایه بودن های من اصلا! دستم را می فشارد و جلوی نگاه خیره و بهت زده ی منشی و کارمندانش، من را داخل دفترش میکشد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان طرار pdf از فاطمه غفرانی

  خلاصه رمان:         رمان طرار روایت‌گر دختر تخس، حاضر جواب و جیب بریه که رویای بزرگی داره. فریسای داستان ما، به طور اتفاقی با کیاشا آژمان، پسر مغرور و شیطونی که صاحب رستوران‌های زنجیره‌ای آژمان هم هست آشنا میشه و این شروع یک قصه اس… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان خواب ختن به صورت pdf کامل از منیر کاظمی

  خلاصه رمان:   می‌خواستم قبل‌تر از اینها بگویم. خیلی قبل‌تر اما… همیشه زمان زودتر از من می‌رسید. و من؟ کهنه سواری که به غبار جاده پس از کوچ می‌رسیدم. قبلیه‌ام رفته و خاک هجرت در  چشمانم خانه کرده…   خوابِ خُتَن   این داستان، قصه ای به سبک کتاب «از قبیله‌ی مجنون» من هست. کسانی که اون داستان رو

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان طالع آغشته به خون به صورت pdf کامل از مهلا حامدی

            خلاصه رمان :   بهش میگن گورکن یه قاتل زنجیره‌ای حرفه‌ای که هیچ ردی از خودش به جا نمیزاره… تشنه به خون و زخم دیدست… رحم و مروت تو وجود تاریکش یعنی افسانه… چشمان سیاه نافذش و هیکل تومندش همچون گرگی درندست… حالا چی میشه؟ اگه یه دختر هر چند ناخواسته تو کارش سرک

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان مخمصه باران

    خلاصه رمان:     داستان زندگی باران دختری 18 ساله ای را روایت میکند که به دلیل بارداری اش از فردین و برای پاک کردن این بی آبرویی، قصد خودکشی دارد که توسط آیهان نجات پیدا میکند….. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 5 /

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان برای مریم

    خلاصه رمان :         روایتی عاشقانه از زندگی سه زن، سه مریم مریم و فرهاد: “مریم دختر خونده‌ی‌ برادر فرهاده، فرهاد سال‌ها اون رو به همین چشم دیده، اما بعد از برگشتش به ایران، همه چیز عوض می‌شه… مریم و امید: “مریم دو سال پیش از پسرخاله‌اش امید جدا شده، دیدن دوباره‌ی امید اون رو

جهت دانلود کلیک کنید
رمان بر دل نشسته
رمان بر دل نشسته

خلاصه رمان بردل نشسته نفس، دختر زیبایی که بخاطر ترسِ از دست دادن و جدایی، از عشق و دلبسته شدن میترسه و مهراد، مهندس جذاب و مغروری که اعتقادی به عاشق شدن نداره.. ولی با دیدن هم دچار یک عشق بزرگ و اساطیری میشن که تو این زمونه نظیرش دیده نمیشه… رمان بر دل نشسته یک عاشقانه ی لطیف و

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
reyhaneh
reyhaneh
2 سال قبل

اوف ! دل تو دلم نیست واس پارت بعد 🤤

دسته‌ها
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x