در بسته میشود. من و او… دست در دست هم… توی دفترش… فقط خودمان دوتا!
نگاهش زوم شده روی من… نگاهی که میفهمم… گرم است… ملتهب… و شاید با حس!
-بریم تو کارِ هم؟
گرمای نگاهش، تنم را داغ میکند. و حرفش… جواب دارد! جوابی دندان شکن!!
-آبتین میاد؟!
صورتش را جمع میکند و غرش ناراضی ای از ته گلویش به گوش میرسد.
-آبتینم میاد…
-کِی؟! الان باید بیاد… من و تو باهم اومدیم… الان دوتایی تو دفترِ تو هستیم… نمیخواد بیاد ما رو ببینه و رو من حساس بشه؟!
نزدیک می آید. از جایم تکان نمیخورم، یعنی وقتش نیست!
-تا ما آماده شیم، اونم سر میرسه…
دیوانه است!
-یعنی چی؟!
دستم را میکشد تا من را بیشتر به خود نزدیک کند. نزدیک میشوم! دست دیگرش به نرمی روی پهلویم می نشیند. قلبم وحشیانه ضربه میزند. بهادر آرام میگویم:
-یعنی صمیمی تر بشیم… نزدیکتر… تو پوزیشنِ بهتر…
نفسم دیگر بالا نمی آید. تکخندم عجیب است، مثلِ حالم!
-دیوونه شدی؟!
دستش از پهلویم عبور میکند و روی کمرم می نشیند.
-دیوونگیه حوری… بازیه… همه ش… تو که این کاره ای!
بله من خدای دیوانگی ام! مکث میکنم. نگاهش در صورتم چرخ میخورد. باید خود را پیدا کنم! دستم پیش می آید و به نرمی روی سینه اش می نشیند. و صدایم هم… نرمتر میشود.
-خب الان میخوای چیکار کنی؟
دستش کمرم را می فشارد. دستم بی اراده روی سینه اش فشرده میشود.
-از خودگذشتگی کنم و از خودم مایه بذارم، واسه خواسته ی تو آبجی!
حالم از آبجی گفتنش… در این لحظه، به هم میخورد!
-فدای از خود گذشتگیت شم داداشی!
فکش فشرده میشود و با لذت میخندد. نگاهش تا لبهایم پایین می آید و بی صدا میغرد:
-تو فقط پیشیِ منی… خب؟
حالا می بینم که نفس هایش، چقدر سنگین است! به نرمی سر کج میکنم و آرام زمزمه میکنم:
-میو…
کمرم فشرده میشود و فاصله ی تنِمان صفر است! سیبک گلویش بالا و پایین میشود. نگاه من هم تا لبهای وسوسه انگیز و مردانه اش سُر میخورد.
-گفتی حتی ببوسمت…
و با این حرف، صورتش نزدیک می آید، به قصدِ بوسیدنِ لبهایم… حتما! نفسم کاملا گره میخورد.
فاصله کم و کمتر میشود. لحظه ای که یک سانت فاصله مانده تا بوسیدنم، دستم را بالا می آورم و انگشتانم را روی لبهایش میگذارم.
-گفتم در حضور آبتین! یادت رفته؟ گفتم فقط جلوی چشمِ آبتین… فقط به خاطر آبتین… فقط واسه نشون دادن به آبتین…
اخمهایش در هم میشود. ناراضی ست؟!! نفسِ بند رفته و دستی که روی کمرم مشت میشود، این را نشان میدهد؟! خود را عقب میکشم و آخرین حرفم را میزنم:
-هدف فقط آبتینه!
ثانیه ای مکث میکند. و بعد… دستم را پس میزند و به جایش، دستش را پشت سرم میگذارد. درحالیکه کمی من را خم میکند، میغرد:
-هیس داره میاد!
حرفش همزمان میشود با باز شدن در… و بعد داغ شدنِ لبهایم!!
اصلا نمی فهمم… الان لبهای بهادر روی لبهای من است؟!! به راستی جان از تنم میرود. هوش از سرم… حال از اعضای بدنم…
یک یا دو…یا سه ثانیه… رها میشوم! سرم گیج میرود. صدای آبتین به گوشم میرسد:
-یااااالله!!
نگاهم فقط بهادر را می بیند. مرا بوسید!! او همانطور که نگاهم میکند، کجخندِ محوی دارد و نفسش به سختی بالا می آید.
بهت زده آب گلویم را فرو میدهم و لب میزنم:
-تو… الان…
بی صدا و به حالت لبخوانی میگوید:
-آبتین اینجاست!
نمیشنوم… یعنی به حرکت لبهایش نگاه میکنم فقط! صدای دیگری به گوشم میرسد. صدای زنانه ای که میگوید:
-آقای… رئیس!
رئیس… یعنی بهادر… همین که نگاه خاص و موذیانه اش به من است. همین حس در چشمهای سیاهش موج میزند… همین که مرا بوسید!
وقتی کمی خود را پیدا میکنم… یا نمیکنم… دستم بالا می آید و سیلیِ محکمی به صورتش میزنم!
صدای هین بلندِ خانم زند به گوشم میرسد. و صدای تحلیل رفته از حیرتِ آبتین.
-ناز شستت!!
بهادر خشک میشود. پلک میزنم. دستم جمع میشود و مشت میشود و بغضِ عجیبی در گلویم می نشیند. خود را نمیفهمم. زبانم چیزی میگوید:
-چرا؟!!
انگشت شستش را به صورتِ سرخ شده و لبش میکشد و میخندد. تکخندی که با حیرت و لذت همراه است!
-آروم باشید… هردو!
با صدای آبتین بلافاصله نگاهم را به او میدهم. تار می بینمش. چقدر سخت نفس میکشم. به خاطر او بوسیده شدم. به خاطر اینکه او ببیند. دید؟! صدایش میزنم:
-آبتین!!
آبتین خیره به من میگوید:
-خانوم منشی بفرمایید بیرون…
منشی با ببخشیدی بیرون میرود. آبتین به بهادر نگاه میکند و با اخم میگوید:
-گندت بزنن بهادر… داری چه غلطی میکنی؟!
بهادر همچنان زل زده به من… با دستی که به صورتش است و لبخندی که نمیدانم چه معنایی دارد.
-برو بیرون آبتین…
نگاهم به سمت چشمهای سیاه و براق و عوضی اش کشیده میشود، که آرامتر ادامه میدهد:
-با کارمندم کار دارم…
قلبم رو به انفجار است. او چانه اش را میفشارد و در چشمانم میگوید:
-میخوایم به بقیه ی اختلاطمون برسیم…
از حرص و حس و حالِ عجیبی که دارم عصبی میشوم و بی اراده میغرم:
-گمشو کثیف!
ابروانش بالا میروند. صدای آبتین را میشنوم:
-حورا؟!
خجالت میکشم. یعنی به یکباره شرم وحشتناکی وجودم را فرا میگیرد.
به خاطر آن همه نزدیک بودن… به خاطر بوسیدنش… به خاطر حضور آبتین… به خاطر گم کردنِ خودم…
بند رفتنِ نفسم… بغضم… و حتی سیلی ای که به صورت بهادر زدم. حتی… حتی به خاطر نگاهش که با خنده ای همراه است.
-بی ادب… جلو متشخص؟
واقعا خاک بر سرم که حالم عوض شد و خاک بر سرتَرم که نمیتوانم درست و عادی رفتار کنم.
-کوفتِ متشخص… اذیتش نکن…
بهادر نگاه گذرایی به آبتین میکند و میگوید:
-پیشیِ خودمه… تو برو، من خودم از دلش درمیارم… عادت کرده به اذیتای من…
من غلط بکنم پیشیِ او باشم و به اذیت هایش هم عادت کنم!
آبتین با تاسف سرش را به طرفین تکان میدهد و قدمی عقب میرود، تا از دفتر بهادر بیرون برود. قبل از اینکه برود، خود را جمع و جور میکنم و میگویم:
-منم میام باهات…
بهادر آرام و خاص میگوید:
-نِمیری حوری…
پر از نفرت نگاهش میکنم و از لبخندم کینه می بارد.
-ممنون واسه کمک های بی دریغت… فعلا!
به سمت آبتین میروم. و آبتین گیج و متعجب است. از کنار بهادر که میگذرم، سر خم میکند و آرامتر زمزمه میکند:
-بمون تا بیشتر کمکت کنم…
رد انگشتانم روی صورتش به شدت سرخ است و هنوز دردش خوب نشده، بیشتر میخواهد؟!
نمیتوانم بی تفاوت بگذرم و در چشمانش مثلِ خودش زمزمه میکنم:
-ببخشید که جواب محبتت رو اینطوری دادم… یعنی جور دیگه ای بلد نیستم… میترسم بیشتر کمکم کنی و بیشتر از دستم دربره… من بهت آسیب میزنم…
به راحتی پچ میزند:
-فدای سرت خوشگله… می ارزه… ما جونمون هم تو این راه میدیم، دیگه یه چَک که چیزی نی!
حرص غُل میخورد. از رو نمی افتد!
-به بوسیدنِ من می ارزه؟! خوشِت اومده ها…
میخندد و لذت میبرد.
-نه آبجی اون که فداکاریه… اصلش اینه که به خوشحالیِ تو می ارزه… حال کن… منتظره باهاش بری!
خدایا دارم از عصبانیت و درد می میرم! به سختی میخندم:
-آره… مرسی ازت…
چشمک میزند. نگاه گذرایی به لبهایم میکند.
-قابل نداشت…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 7
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
این دیگه چ رمانیه. این همه چی کرد وفلان کرد الان گیج شد بهادر زد