رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 78 - رمان دونی

 

لعنتی به خاطر بوسیدن بی اجازه اش تشکر هم کردم و او منت هم گذاشت! به سختی درحال کنترل خود هستم که حرفی نزنم… آبتین صدایم میزند:
-حورا بیا!

تذکرش باعث میشود که عصبانیت و فحش های ناموسی را قورت دهم و چشم از بهادر بگیرم. و همراه آبتین و نگاه پر از حرفش، از دفتر بیرون می آیم.

با بیرون آمدنم از دفتر، نگاه خیره و بهت زده ی منشی، اولین چیزی است که دریافت میکنم. اما اصلا مهم نیست! یعنی نگاه و کنجکاویِ هیچکدام.
آبتین به سمت دفترش میرود و آرام میگوید:

-بیا!
با کمال میل کنارش قدم برمیدارم. از بچه ها میگذرم. از متینی که نگاهش بین من و آبتین جابجا میشود هم. و وقتی از کنارش میگذریم، میگوید:
-باز اومد تا یه آشوبِ جدید راه بندازه…

راستش حال و حوصله ی جواب دادن ندارم. اما نمیتوانم بی تفاوت بگذرم و با نگاهی به قیافه ی ناراضی اش میگویم:
-خدای نکرده مشکلی که نداری؟!

متین دهان باز میکند جوابی بدهد، اما قبل از او آبتین میگوید:
-متین برو به کارِت برس…

متین حرفش را با حرص قورت میدهد و دشمن وارانه نگاهش را بین من و آبتین جابجا میکند. اهمیتی ندارد! الان این یکی اصلا!!

پشت چشمی نازک میکنم و قدم برمیدارم. همراه با آبتین وارد دفترش میشوم. و وقتی در دفترش بسته میشود، نفس عمیق و بلندی میکشم. حالا… در اینجا… پیشِ آبتین… از نگاهِ بهادر در امانم!

-خوبی؟
از ته دل میخواهم داد بزنم که نه! کجای من به آدمِ حال خوب میخورد؟!

بوسیده شده ام. قلبم در دهانم میکوبد. بدنم تب میکند و یخ میزند. بغض دارم. یک دنیا بغض! بهادر مرا بوسید… اولینم… با اویی که نمیدانم… واقعا نمیدانم برای من چیست!

باید تنها باشم… فکر کنم… آن لحظه را مرور کنم… حسم را بفهمم… خود را پیدا کنم… کمی جمع و جور شوم… او مرا بوسید… اما فقط به خاطر اینکه من را به سمتِ آبتین هُل بدهد.

-حورا؟
فرصتی برای خلوت کردن و فهمیدنِ خود ندارم. همه چیز خیلی سریع پیش رفت و حالا من پیشِ آبتین هستم!

میخندم و با مکث میگویم:
-تو چی فکر میکنی؟
در چشمانم آرام میگوید:
-خوب نیستی…

لحنش ناراحت است. میشود امیدوار بود که از دیدن من و بهادر در آن وضعیت ناراحت شده باشد؟! یا شاید… حساس!
-خوب… نیستم… آره خب… تو چه حسی داری؟!

با تاسف میخندد و میگوید:
-برات ناراحتم…
قلبم به درد می آید. فقط ناراحت است، چون دید که چه حالِ بدی داشتم. یعنی مثلِ یک دوست، برای حالِ بدِ دوستش ناراحت است. آرام زمزمه میکنم:

-من میخوام بیشتر از این برات مهم باشه…
نگاهش روی من می ماند. از حرفی که میزنم، خجالت میکشم. اگر حسِ آبتین را به دست نیاورم، غروری برایم پیشِ بهادر نمی ماند و من میشوم یک بازندهِ همه جانبه که بوسیده شد!

آبتین مات و متاسف میپرسد:
-داری چیکار میکنی با خودت؟!
نباید اینطور حرف بزند. من شرمنده میشوم…

شرمنده ی خودِ حال خرابم! دستم را روی چشمانم میفشارم و بار دیگر سعی میکنم خود را جمع و جور کنم. نفس عمیق میکشم. و وقتی دستم را برمیدارم، در چشمانش میگویم:

-دیوونه وار دارم پیش میرم!
بازدم بلندش را بیرون میفرستد و میگوید:
-بیا بشین…

نشستنم نمی آید. ناآرامیِ مزخرفی دارم!
-راحتم…
او هم رو به می ایستد، به میزش تکیه میدهد و عمیق نگاهم میکند.
-داری به خودت ضربه میزنی…

و ضربه های بهادر عجیب کاری اند!
-از پسش برمیام!
اخم میکند. حیرت میکند. میگوید:
-می ارزه؟!

واقعا نمی دانم… اما حالا اصلا دیگر نمیخواهم عقب بکشم. پای غرورم درمیان است!

-می ارزه…
میخواهد چیزی بگوید… که با صدای آرامتری میگویم:
-تو ببینی… می ارزه!

بهت زده و عمیق خیره ام می ماند. لبخند تلخی میزنم و از خودم ناراحتم… که در این لحظه، به جای او و حس و نگاهش، به آن موجودِ عوضی و بوسه و خنده ی موذیانه اش فکر میکنم!

-من چیو باید ببینم؟!
آب گلویم را همراه با آن حجم سخت شده ی در گلویم پایین میدهم و پرمعنا میپرسم:
-همچنان فقط دوستیم؟!

چشمانش باریک میشوند… کاملا جا خورده… یا در فکر فرو رفته… انگار دارد حرفم را تجزیه تحلیل میکند تا بفهمد!
سعی میکنم بیشتر به او بفهمانم:

-من و بهادر فقط دوستیم… داره کمکم میکنه… بهم قول داده که کنارم باشه و مثلِ یه برادر دلسوز، راهنماییم کنه…
پوزخندِ پرتمسخری میزند و میگوید:
-چقدرم که مثلِ خواهر و برادرید شما دوتا!

اشاره اش به آن صحنه ای است که در دفتر بهادر دید؟! توجیه میکنم:
-گاهی احمق میشه و زیاده روی میکنه… اما همه ی کاراش فقط به خاطر کمک به منه!

عصبی میخندد و سر به اطراف تکان میدهد. حرفهایم مسخره است؟! به نظر خودم هم!
– تا کجا میخوای پیش بری؟

نگاهم را با وجودِ شرمی که دارم، به چشمانش کوک میزنم. سکوت میکنم… باید حرف نگاهم را بخواند. ناباور و عصبی سر به طرفین تکان میدهد.
-اینو نمیخوای… من میدونم!

با قاطعیت میگویم:
-میخوام!
-چرا؟!
لبخندی میزنم، کمی با کینه!

-چون هدف همینه!
-هدفِ تو یا بهادر؟!
بهادرِ مهربانِ عزیزم… او که هدفی جز کمک به من ندارد.

-هردو…
میخندد و من میتوانم تمسخر را در نگاهش بخوانم.
-مطمئنی هدف بهادرم همینه؟

صادقانه میگویم:
-نمیدونم… اما من همه ی هدفم همینه… میفهمی آبتین؟! هدف منو میفهمی؟!!
قطعا میفهمد که صدایش را بالا میبرد:
-چرا؟!!

بغضم میگیرد. فرو میدهم. آرام میخندم:
-چون دیوونه ام!
اخمهایش هم با بی اعصابی همراه است:
-این دیوونگی به نفعت نیست حورا!

با اعتماد به نفسی که حتما از کینه سرچشمه میگیرد، میگویم:
-همه چی به نفع من تموم میشه… یعنی باید اینطوری بشه!
پر تاسف و آرام میگوید:

-نمیشه…
-باید بشه!
بار دیگر و محکمتر میگوید:
-نمیشه!

تنم به لرزه می افتد. نکند نشود و من ضایع شوم؟!
-وقتی بهادر میخواد، یعنی میشه… باشه؟
-فکر میکنی بهادر میخواد؟!!

صدایش از حالت عادی خارج شده و من به خواستنِ بهادر فکر میکنم. میدانم در پسِ این بازی یک نقشه دارد برای زمین زدنم.

اما من اگر زمین بخورم، یعنی او را به هدفش رسانده ام. وقتی اینطور از جان و دل کمکم میکند تا من را به آبتین برساند، یعنی باید بشود. یعنی اگر پا پس بکشم، یک شکست خورده ی دلباخته ی بی غرور هستم!

-میخواد و تمام تلاشش واسه همینه…
پوزخندی میزند. آرام میگوید:
-میدونه که تو برنده نمیشی…

اعصابم واقعا خراب است. آبتین نمیخواهد… لعنتی نمیخواهد و میخواهد من را به سمتِ باخت هُل بدهد!
قدمی نزدیکتر میگذارم و میگویم:

-تو میتونی کمک کنی برنده شم و زمین بزنمش… اصلا از اول… حتی قبل از قرارم با بهادر و کمکِ اون… یا این بازی… اصلا وقتی اولین بار سرِ کلاس دیدمت… خودت میدونی… قبل از اینا اصلا این بازی مطرح نبود…

-الان چی؟!
سردرگم میشوم. فکر میکنم… الان اصلا جز بهادر و این بازی و هدفش… و برنده شدنم… به چیزِ دیگری فکر میکنم؟! چند وقت است که آبتین و شخصیت و غرور و خاص بودنش، برایم عادی شده؟!

حال آنکه نه به من روی خوش نشان داده، و نه نوع نگاهش عوض شده است. فقط به عنوان دوست من را پذیرفته… فقط دوست! مشکل کجاست؟! آبتین؟ یا من… یا مهم شدنِ شخصیتی خاصتر؟!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان آشوب pdf از رؤیا رستمی

    خلاصه رمان :     راجبه دختریه که به تازگی پدرش رو از دست داده و به این خاطر مجبور میشه همراه با نامادریش از زادگاهش دور بشه و به زادگاه نامادریش بره و حالا این نامادری برادری دارد بس مغرور و … به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سونات مهتاب

  خلاصه رمان :         من بامداد الوندم… سی و شش ساله و استاد ادبیات دانشگاه تهران. هفت سال پیش با دختری ازدواج کردم که براش مثل پدر بودم!!!! توی مراسم ازدواجمون اتفاقی میفته که باعث میشه آیدا رو ترک کنم. همه آیدا رو ترک میکنن. ولی من حواسم دورادور جوری که نفهمه، بهش هست. حالا بعد

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان رویای انار
دانلود رمان رویای انار به صورت pdf کامل از فاطمه درخشانی

    خلاصه رمان رویای انار :   داستان سرگذشت زندگی یه دختر عمو و پسر عمو هست که خیلی همدیگه رو دوست دارن و با هم قول و قرار ازدواج گذاشتن اما حسادت بقیه مانع رسیدن اون ها بهم میشه ، دختر قصه که تنهاست به اجبار بقیه ، با یه افغانی ازدواج می کنه و به زور از

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان مارتینگل

    خلاصه رمان:         من از کجا باید می‌دونستم که وقتی تو خونه‌ی شوهرم واسه اولین بار لباس از تنم بیرون میارم، وقتی لخت و عور سعی داشتم حرف بزرگترهارو گوش کنم تا شوهرم رو تو تخت رام خودم کنم؛ یه نفر… یه مرد غریبه تمام مدت داشت منو از دوربین‌های تعبیه شده تو خونه، دید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دریچه pdf از هانیه وطن خواه

خلاصه رمان :       داستان درباره زندگی محياست دختری كه در گذشته همراه با ماهور پسرداييش مرتكب خطايی جبران ناپذير ميشن كه در اين بين ماهور مجازات ميشه با از دست دادن عشقش. حالا بعد از سال ها اين دو ميخوان جدای از نگاه سنگينی كه هميشه گريبان گيرشون بوده زندگيشون رو بسازن..     به این رمان

جهت دانلود کلیک کنید
رمان خواهر شوهر
رمان خواهر شوهر

  دانلود رمان خواهر شوهر خلاصه : داستان ما راجب دونفره که باتمام قدرتشون سعی دارن دونفر دیگه باهم ازدواج نکنن یه خواهر شوهر بدجنس و یک برادر زن حیله گر و اما دوتاشون درحد مرگ تخس و شیطون این دوتا سعی می کنن خواهر و برادرشون ازدواج نکنن چه آتیشایی که نمی سوزونن و …. به این رمان امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
...
...
2 سال قبل

خو دیونه بهادرو بچسب

Nahar
Nahar
2 سال قبل
پاسخ به  ...

غرور هم نداره ها😑😒

دسته‌ها
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x