رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 80 - رمان دونی

 

مرا بوسید!
آن صحنه برای هزارمین بار تکرار میشود. ساعت دوِ نیمه شب است! و نگاهش بعد از آن بوسه، قلبم را هربار با شدتِ بیشتری میلرزاند.

دقیقا همان نگاهِ تخس و موذیانه و پرحرارت… که پیروزی اش را به رخ میکشید!

غلت میزنم و چشم میفشارم. قرار نبود اینطور شود. اما شد! چرا؟! چون آبتین آمد. آبتین آمد و بهادر بیشعور شد و خاک بر سرِ من!

نفسم را با شدت بیرون میفرستم. به گوشی چنگ میزنم تا غرق فضای مجازی شوم. اما به جای دیدن هر چیزی، آن لحظه در تصورم راه میگیرد.

کلافه تر میشوم. ساعت نزدیک به سه نیمه شب است و این بی خوابی بیشتر از هر چیزی حرصم میدهد.

مثل دختربچه های احمق به نظر میرسم. از اینها که در دوران نوجوانی حتی ابراز احساسات یک پسرِ علاف و بی سروپا هم دست و دلشان را میلرزاند.

و من یاد ندارم حتی دوران نوجوانی هم انقدر سخیف و بدبخت بوده باشم که اینطور برای یک کفتربازِ بدتیپ و… بوسه اش… بی خواب شوم.

که کلا من از ابراز احساسات بدم می آمد و همیشه به دنبال دست نیافتنی ها بودم.

حالا یک بوسه، آن هم با نقشه و کاملا خالی از احساس چرا من را به این روز انداخته؟ او که ابراز احساساتی نکرد. پس یعنی دست نیافتنی ست؟! هه! چه چیزی دارد که دست نیافتنی هم باشد؟!

از چه کسی حرص دارم؟! چرا انقدر متنفرم؟ چرا دلم میخواد خودم را بزنم؟! و او را… جر بدهم!! واقعا آن سیلی کم بود… اصلا دلم خنک نشد.

طاق باز میشوم و این فشارِ عصبی دارد دیوانه ام میکند. اصلا هم تخلیه شدنی نیست. چون هربار که قرار است تخلیه شود، اتفاق عجیب تر و پشم ریزان تری به وقوع می پیوندد.

بعد از این دیگر میخواهد با من چه کند؟!
دشمن است… قطعا دشمن! برای همین آبتین میخواهد که بروم. آبتینی که دوست است و خیر و صلاحم را میخواهد.

اما من همچنان چسبیده ام به این خانه و جنگ را ادامه میدهم. هربار مصمم تر، لجباز تر، با کینه و وسوسه ی بیشتر. اینبار برای غلبه به این حسِ شرم آور و این بیخوابی تاسف بار!

آه ساعت چهار نیمه شب است و درحال گردگیریِ خانه هستم!
آهنگی میگذارم و شروع به تمیزکاری میکنم.

دکوراسیون خانه را به هم میزنم. مبل ها را جابجا میکنم. برای اولین بار از تنهایی ام ناراحت میشوم. کاش کسی بود و باهاش حرف میزدم، تا کمی حواسم پرت شود.

به جایش شعر میسُرایم!
-بار الهى قرار ده بر سرِ راهم…
یک صورتِ بهایی!
بی حرکت، آرام، ناتوان…
و عطا فرما…
یک دستِ قدرتی
یا یک مشتِ آهنی
یا چنگِ گربه ای..
یا دندانهای ببری نه و کوسه ای!
بار الهی حیوانم کن اصلا… گرگ بیابانم کن!

با حرص مبل سه نفره را میکشم و ادامه میدهم:
-دلم دریدن میخواهد!
بغض و عصبانیت بیشتر میشود و میغرم:
-خدا نصیب گرگ بیابونم نکنه…

درحال خالی کردنِ حرص بر سر مبل هستم که چند تقه ی نه چندان آرام به درِ خانه ام میخورد. با ترس به سمت در برمیگردم. بگویم قلبم ریخت؟ لعن بر من!
صدایش را میشنوم:

-نمیخوای کپه تو بذاری حوری؟ نصفه شبه! الان داری چه غلطی میکنی که نمیذاری منم کپه مو بذارم؟!
نفس عمیق! آب گلویم را فرو میدهم و قبل از اینکه چیزی بگویم، بی حوصله تر میغرد:
-اون ضبط کوفتی‌تو خاموش کن تا نرفتم فیوز بپرونم!

سه روز هیچ حرفی بینمان رد و بدل نشد. یعنی آن که دوری میکرد، من بودم! راستش برایم سخت بود ببینمش و خیلی عادی درباره ی آبتین باهم حرف بزنیم!
-چته؟!! نصفه شبی رقص و آوازت گرفته؟ خبریه؟

ضبط را خاموش میکنم و با حرص نزدیک میشوم. و از پشت در میگویم:
-حالا!
با تکخندی پرتمسخر میگوید:

-زهرمار… نصفه شبی کی تحریکت کرده که اینطوری هوایی شدی؟ حال و هوات بدجور خرابه… کجاها سِیر میکنی؟

شرم که نمیکنم. او باید شرم کند که او هم اصلا با چیزی به اسم شرم آشنایی ندارد! و خیلی جالب فکر میکند از خوشی به این روز افتاده ام!!

بهتر… او باید فقط خوشی ام را ببیند. برای همین با لحن پر از فخر میگویم:
-آخ ببخشید… داشتم با آبتین چت میکردم، انقدر غرق شدم که اصلا حواسم از ساعت پرت شد… از خواب بیدارت کردم؟!

با حیرتی ساختگی میخندد:
-نه بابا! چتم میکنید مگه؟
با ناز میگویم:
-آره جونِ بها!

-بها قربون جون گفتنت… چیا میگفتین حالا؟
چرا کمی حرصش نمیگیرد عوضی؟!
-واقعا توقع داری حرفای خصوصی مون رو بهت بگم؟

تکیه دادنش را به در می فهم. سپس میگوید:
-نه خب… من که وظیفه م فقط چسبوندن تو به آبتین بود… انگار اون بوسِ آخری جواب داد… من چسبوندم به لبات، توام چسبیدی به این بچه!

نفسم از اشاره ی مستقیمش بند میرود. من هم تکیه میدهم و آرام میگویم:
-آره خب… مرسی…

سکوت میکند. نمیدانم چرا قلبم شروع به تپیدنِ تندی میکند. یک در چوبی از هم فاصله داریم. نمیتوانم ببینمش و… نمیخواهم! از اویی که دلم را میلرزاند، متنفرم!
طول میکشد تا بگوید:
-حوری…

صدایش آرام است. لحنش یک جورِ دیگری!
-حورا هستم!
بدون توجه به تذکرم میگوید:
-آبتین میگه دیگه اذیتت نکنم… اذیت میشی؟

چشمانم پر میشود. میخندم:
-وا! یعنی چی؟!
او همانطور آرام میگوید:
-بوسیدمت… اذیت شدی؟

لب میگزم. بداند چه بر سرم آورد! نمیتوانم حرفی بزنم و ادامه میدهد:

-تو که میدونی من تو این بازی خیلی پایه ام… کم نمیارم، تا وقتی که حالتو بگیرم… آبتین گفت این بازی رو تموم کنم… به اندازه ی کافی حالت گرفته ست… آره حوری؟ حالت گرفته ست؟!

از حرفهایش خوشم نمی آید. احساس شکست میکنم. برای همین با خنده میگویم:
-چرا باید حالم گرفته باشه؟! این بازی خیلی خوب داره پیش میره… من از روندش خیلی راضی ام… چون آبتین داره سمتم میاد…

بی حوصله است انگار… که با پوزخندی میگوید:
-بیخیال حوری… تمومش کنم؟ اگه تو بخوای، همین الان تموم میشه… بگو میخوای تموم شه…

تمام شود؟! آن هم حالایی که اینطور دیوانه ام کرده؟!! خوب و خوراک و آرامش و اولین های زندگی ام را از من گرفته؟!
-این بازی وقتی تموم میشه که من برنده ش باشم!

صدای خنده ی آرامش به گوشم می رسد. با لحن خش داری میگوید:
-پررو… پررو! با من اینطوری نکن! دلمو میلرزونی با این سرتق بودنات…

دست روی قلبم میگذارم. تند میکوبد… و با درد!
-من کوتاه نمیام بهادر! حتی بمیرمم، نمیذارم داشته هامو ازم بگیری!

پوزخندش آرام است و میپرسد:
-چقدر واسه داشته هات ترسیدی! انقدر سفت گرفتی، بیشتر از دستت لیز میخوره خوشگله… یهو دیدی همش شد مالِ من و اون وقت یه حوری می مونه و حوضش!

چشم روی هم می فشارم. حرفم را فهمید… یا نفهمید… با کینه میگویم:
-همچین چیزی رو تو خواب ببینی!
آرام و خاص میگوید:

-بیداریم حوری… تو بیداری داریم پیش میریم… تو بیداری بوسیدمت… تو بیداری داره صدات میلرزه… تو بیداری ترسیدی!

چه با سیاست اعصاب و روانم را به بازی میگیرد! جایی برای عصبانیت و از کوره در رفتن نیست. چون این آدم همین را میخواهد و من او را به خواسته اش نمیرسانم. در اوجِ دیوانگی مثلِ خودش پوزخندی میزنم و میگویم:

-تو بیداری دارم بهت میگم آقای بهادر… هرچیزی که باعثِ ترسِ من بشه، من بیشتر باهاش میجنگم… بیشتر باهاش رودررو میشم… بیشتر تلاش میکنم واسه زمین زدنش… حالا تو فکر کن که منو ترسوندی! بشین و تماشا کن، ببین این ترس باهات چیکار میکنه جناب!

با تکخندی آرام میگوید:
-من عاشقتم اصلا جنگجو کوچولو! گور بابای آبتین و دلسوزیاش… وقتی تو بخوای پیشِ من باشی، من بگم نه؟! مگه مغز خر خوردم؟ اصلا آبتین چیکاره ست که بگه تمومش کنیم؟ اصل این بازی من و توییم… ما باهم قرار داریم، مگه نه حوری؟

میتوانم بگویم نه، وقتی واقعا همین است؟!
-آره… من و تو!
انگار ذوق زده میشود که میگوید:
-من یه نفر قربونِ تو جیگر! درو باز کن ببینمت؟

بد آمدنی! بینی ام چین میخورد و میگویم:
-الان که نه… ولی فردا… پایه ای باهم بریم شرکت؟
ثانیه ای سکوت میکند و سپس غرغر کنان میگوید:

-اَی بابا… پایه نباشم چه کنم؟ باش صبح باهم بریم…
برای خودم ناراحتم که انقدر در حقِ خودم کله شقی میکنم!
-باشه…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان طور سینا pdf از الهام فتحی

    خلاصه رمان :         گیسو دختری که دو سال سخت و پر از ناراحتی رو گذرونده برای ادامه تحصیل از مشهد به تهران میاد..تا هم از فضای خونه فاصله بگیره و هم به نوعی خود حقیقی خودش و پیدا کنه…وجهی از شخصیتش که به خاطر روز های گذشته ازش فاصله گرفته و شاید حتی کاملا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بامداد عاشقی pdf از miss_قرجه لو

  رمان بامداد عاشقی ژانر: عاشقانه نام نویسنده:miss_قرجه لو   مقدمه: قهوه‌ها تلخ شد و گره دستهامون باز، اون‌جا که چشمات مثل زمستون برفی یخ زد برام تموم شدی، حالا بیچاره‌وار می‌گردم به دنبال آتیشی که قلب سردمو باز گرم کنه… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ارباب زاده به صورت pdf کامل از الهام فعله گری

        خلاصه رمان :   صبح یکی از روزهای اواخر تابستان بود. عمارت میان درختان سرسبز مثل یک بنای رویایی در بهشت میماند که در یکی از بزرگترین اتاقهای آن، مرد با ابهت و تنومندی با بیقراری قدم میزد. عاقبت طاقت نیاورد و با صدای بلندی گفت: مهتاج… مهتاج! زنی مسن با لباسهایی گرانقیمت جلو امد: بله

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ارتعاش pdf از مرضیه اخوان نژاد

    خلاصه رمان :     روزی شهراد از یه جاده سخت و صعب العبور گذر میکرده که دختری و گوشه جاده و زخمی میبینه.! در حالیکه گروهی در حال تیراندازی بودن. و اون دختر از مهلکه نجات میده.   آیسان دارای گذشته ای عجیب و تلخ است و حالا با برخورد با شهراد و …      

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان حسرت با تو بودن
دانلود رمان حسرت با تو بودن به صورت pdf کامل از مرضیه نعمتی

      خلاصه رمان حسرت با تو بودن :   عاشق برادر زنداداشم بودم. پسر مودب و باشخصیتی که مدیریت یکی از هتل های مشهد رو به عهده داشت و نجابت و وقار از وجودش می ریخت اما مجید عشق ممنوعه ی من بود مادرش شکوه به ازدواج برادرم با دخترش راضی نبود چون ما رو هم شأن خانوادش

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان چشم های وحشی روژکا به صورت pdf کامل از گیلدا تک

      خلاصه رمان:   دختری به نام روژکا و پسری به نام فرهمند پارسا… دخترمون بسکتبالیسته، همزمان کتاب ترجمه میکنه و دانشگاه هم میره پسرمون استاد دانشگاهه     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 3 تا الان رای نیامده!

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
زلال
زلال
2 سال قبل

حرفی ندارم دیگه برا این دوتا خر

دسته‌ها
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x