-راستی یادت نره قول دادی به بزغاله هام شیر بدی!
خشک میشوم. هنوز یادش مانده؟! مگر… شوخی نبود؟
-فکر نمیکنی کارای مهمتر از بزغاله هات داریم؟!
صدایش با خنده همراه میشود:
-مثلا ادامه ی اون بوس بازی تو دفترِ من؟
دندانهایم از خجالت روی هم فشرده میشوند. به سختی جواب میدهم:
-اون سکانس تموم شد!
-پس بریم واسه فیلم بعدی که لوکیشن عوض میشه و… پایه ای بکشونیمش تو خونه ی من؟! من و تو تو اتاق خواب… رو تخت… آبتین برسه و ما رو تو هم ببینه که…
خدایا این مرد دیگر کیست؟! به ناچار میان حرفش میگویم:
-فکر میکنم هیچ کاری مهمتر از بزغاله های گشنه نیست! کِی باید بریم به بزغاله هات سر بزنیم؟
صدای خنده اش بالا میرود و میگوید:
-خبرت میکنم…
برای تمام شدن بحث میگویم:
-شب خوش!
اما او مگر بیخیال میشود؟
-پایه ی خونه ی من هستی که؟ عجب سکانسی بشه این یکی!
با حرص میخندم و میگویم:
-من که پایه ام، ولی فکر نکنم آبتین دیگه اجازه بده بهم اونقدر نزدیک بشی! روم حساس شده… و من تمام هدفم همین حساسیتش بود… پس فکر نکنم سکانس جذابت هیچوقت عملی بشه…
خوشش می آید… یا لذت میبرد… میگوید:
-مجبوریم حوری… من تا وقتی شما دوتا رو نفرستم برید هوا که بیخیال نمیشم! پس مرامم کجا رفته؟ من قول دادم… مگه میشه بهادر قول بده و زیر قولش بزنه؟ شده صدتا مثل اون صحنه ی ماچ و بوسه رو نثارت میکنم، تا تو رو به آبتین برسونم…
اگر همینجا بایستم، تا صبح میخواهد بگوید و مخ بخورد و روی اعصابم برود. برای همین میگویم:
-باشه باشه… ممنون که انقدر به فکری! شب بخیر!!
-بمون حالا داریم حرف میزنیم! خب چی تنت بود؟!
چرخی به حدقه ی چشمانم میدهم و بدون اینکه جوابش را بدهم، از در فاصله میگیرم. مرام و معرفتی نشانش بدهم که تا عمر داره در حسرت نثارِ ماچ و بوسه بماند!
همانطور که دیشب توافق کردیم، قرار بر این شد که باهم وارد شرکت بشویم. اما قرار نیست که باهم این مسیر را برویم. با این حال اویی که نخواست، من نیستم. چرا که بهادر ساعت هشت و نیم صبح پیام داد:
-اگه بیداری، بدو من دیرم شده… تا دو دقیقه ی دیگه اومدی که بیا… نیومدی، من رفتم!
بیدار بودم! اما پیام سرشار از احساسِ این مرد عجیب مرا سوپرایز کرد. کلاس میگذارد؟ مثلا خوشش نمی آید با من این مسیر را برود؟ هه! یا باهم بودنمان که سر از دفترش دربیاوریم و به ماچ و بوسه ختم شود، خوشایندش نیست؟
خدایا به چه روزی افتاده ام که این عتیقه دست و دلم را میلرزاند و مرا بیخواب و دیوانه میکند و تازه… برای با من بودن، افاده هم می آید.
کاش از اینهمه حقارت بمیرم!
شاید هم از درک و شعورِ والایش است که من را به حال خودم گذاشت!!
خب… این مسیر را باهم رفتن، و کنار او نشستن، و تحمل نگاهش، حرفهایش، خنده اش، و عوضی بازیهای منحصر به فردش، بسیار سخت و طاقت فرسا ست و خدا را شکر درک کرد که نمیتوانم تحملش کنم!
آهسته در کوچه قدم میزنم و لبخند دارم. کمتر از دو هفته ی دیگر سال تحویل میشود. این کوچه و این هوا جان میدهد برای پیاده روی… و من تنها هستم! بهتر از این میشود؟!
مرسی بهادر!
وارد شرکت میشوم. با بچه ها سلام و احوالپرسی میکنم. نگاه دزدکی ای به دفتر بهادر می اندازم. داخل دفترش است؟! مگر قرار نبود باهم باشیم؟
کنجکاویِ اینکه بدانم در دفترش است یا نه، دارد خفه ام میکند و منتظرم صدایم بزند… یا پیدایش شود. نیم ساعتی میگذرد و نمیشود بفهمم و از منشی میپرسم:
-اممم چه خبر؟
نگاهش چند وقتی است که روی من جور دیگر شده است. کمی عجیبم و این عجیب بودن را در نگاهِ بقیه هم میتوانم بخوانم.
من کارمندِ عزیزِ دل بهادر هستم. اما سیلی وحشتناکی به صورتش میزنم. و در عین حال، با آبتین هم دوست هستم. به این شرکت رفت و آمد دارم، کارهایم به خودم مربوط است.
بدون اینکه کسی حق داشته باشد از من سوال و جوابی بکند.
-سلامتی… خوبی حورا جان؟ اوضاع روبهراهه؟ آروم…تری؟!
قطعا سوالات بیشتری هم دارد که رودربایستی میکند و نمیپرسد! با لبخند جوابش را میدهم:
-ممنون… آره خوبم… عا راستی آبتین تو دفترشه؟
با مکث جواب میدهد:
-نه… ولی آقای جواهریان تو دفترشون هستن…
چرا این را گفت؟!
لبهایم را توی دهانم میکشم. برمیگردم و به در دفتر بهادر نگاه میکنم. با تکخند آرامی میگویم:
-آهان… نه خب… با بهادر که کاری ندارم…امممم آبتین هم که نیست… پس… برم به کارم برسم… فعلا با اجازه…
از نگاهش تعجب میبارد. از او فاصله میگیرم و به سمت قسمت نقشه کشی میروم.
نمیدانم چرا قلبم تیر میکشد. درد دارد.
فکر هجوم می آورد. بیخودی عصبانی ام!
آبتین نیست. پس برای همین کاری به کارم نداشت؟! و ندارد؟ چون آبتین نیست؟!!
عالی است! بهتر از این نمیشود. اصلا عاشق این شعور و مرام و معرفتش شدم!
لعنت، لعنت، لعنت!!
خود را چنان غرق کار میکنم که هیچ چیزی جز کار به ذهنم راه نگیرد. فقط کمی از درون خودم خودم را میخورم!!
نمیدانم چقدر سرم را داخل میز نقشه کشی فرو کرده ام که صدای آشنایی من را به خود می آورد.
-پس حواست هست دیگه؟
متعجب سرک میکشم. می بینم که اتابک از دفتر بهادر بیرون می آید! از صبح در دفتر بهادر بود؟!!
بهادر پشت سرش بیرون می آید و میگوید:
-آره حواسم هست… خودم تا آخر عید بالاسرشون هستم… برو خیالت راحت…
اتابک نگاه جدی و ناراضی ای دارد و میگوید:
-خیالم که راحت نیست… نیام ببینم اوضاع خراب تر از قبله و باز یه بدبختی به بار اومده؟
برایم عجیب است که با بهادر اینطور حرف میزند. و عجیب تر آنکه بهادر با آنهمه تُخسی و پررویی، جوابی نمیدهد. فقط اخمهایش در هم میشود و کوتاه میگوید:
-بیخیال…
اتابک نگاه بدی حواله اش میکند و چشم میگیرد. دهان باز میکند حرفی بزند، اما نگاهش که به من می افتد، انگار فراموش میکند.
حالت نگاه و صورتش ناگهان عوض میشود و با لبخند میگوید:
-حورا؟ دختر کجایی تو؟ صبح ندیدمت…
نگاه بهادر هم به سمتم کشیده میشود. با مکث قدمی جلو میگذارم و جواب لبخندش را با لبخند میدهم:
-سلام آقای اَتا!
لبخند اتابک وسعت میگیرد. اما جفت ابروان بهادر بالا میپرد. اتابک جواب میدهد:
-ای آتیش پاره… خوبی؟
لب میگزم تا خنده ام وسعت نگیرد.
-مرسی…
به بهادر نگاه میکنم و سر تکان میدهم:
-سلام رئیس… خسته نباشید…
بهادر بی حالت میگوید:
-علیک سلام کارمند… کِی اومدی؟
قبل از اینکه جوابی بدهم، اتابک قدمی به سمتم برمیدارد و میگوید:
-به موقع اومدی… اینجا اومدنم بیخود نشد!
بی اراده میگویم:
-یعنی به خاطر من اومدی؟!
اتابک با خنده ای پر لذت سر تکان میدهد.
-آره خب… امروز بیشتر به خاطر دیدن خودت اومدم حورا… اگه نبودی که بد ضد حال میخوردم…
نگاهِ گوشه ایِ بهادر به سمتش کشیده میشود. و سپس چشمان من را شکار میکند و میگوید:
-برو به کارِت برس کارمند…
دلم میخواهد بگویم که در نبودِ آبتین من کاری ندارم! اما میگویم:
-میرم حالا… دارم با آقا اَتا حرف میزنم! مثلا به خاطر من اومدنا!
اتابک خوشش می آید و میگوید:
-چه لذتی داره تو حرف بزنی و من نگات کنم… یه خبر به من ندادی ببینم چیکاره ای؟
مات میمانم. بهادر قبل از من میپرسد:
-چیو چیکاره ست؟!
اتابک چشم از من نمیگیرد و میگوید:
-خود بلاچه ش میدونه!
بلاچه؟!! وویی مور مورم شد! و همچنین بهادر که با حالت بدی میگوید:
-بلاچه هم بهش میاد آخه!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 7
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.