رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 85 - رمان دونی

 

حرصش میگیرد و میگوید:
-اصلا چرا داریم درموردِ اون حرف میزنیم؟! چرا حرف بهادر وسط کشیده شد؟

وای نه من همچنان میخواهم حرف درمورد بهادر باشد! و او بیشتر درموردش برایم بگوید!!
-چون تو میدونی من چه همسایه ی لعنتی و عجیبی دارم و نگرانمی!
ناراحت میگوید:

-نگرانی من تاثیری توی تصمیمت داره؟!
با مکث میخندم:
-نه خب!
-پس بیخیال… درمورد خودمون حرف بزنیم که…

میان حرفش میگویم:
-اما میتونم ازت درموردش راهنمایی بگیرم… رو کمکت حساب کنم… ازت بخوام که… بیشتر این آدمو به من بشناسونی!

آرام و ناراضی میگوید:
-حرف زدن درمورد اون نامرد، جز اینکه حالمو بگیره، چه فایده ای داره؟!
هربار که نسبت “نامرد” به میان می آید، قلبم تیر میکشد. نمیخواهم نامرد باشد و… هست؟!

-فقط بگو چرا بهش میگی نامرد؟
نفس بلندی میکشد و به پشتی تکیه میدهد. و زیر لب میگوید:
-مناسب تر از این نسبت براش بلد نیستم…

قلبِ بیچاره ام میگیرد. اتابک به نقطه ی دوری خیره می ماند و در فکر میگوید:
-حداقلش اینه که من یه نفر دیدم… ضربه خوردم… زمین خوردم… بدَم زمین خوردم… هنوزم نتونستم سرِ پا بشم…

در سکوت خیره اش می مانم و مات و مبهوتم. چقدر در صدایش کینه و ناراحتی موج میزند و… تا این حد؟!
او چند ثانیه ی بعد ادامه میدهد:
-از اول بچه ی ناآروم و شرّی بود…

سکوت میکند. و سکوتش باعث میشود که بپرسم:
-خیلی وقته میشناسیش؟
نگاه گذرایی میکند و میگوید:

-از وقتی که با اَروند رفیق شد…
وقتی ادامه نمیدهد، با کنجکاوی میپرسم:
-و اروند کیه؟
کوتاه و پرحسرت میگوید:
-داداشم…

جا میخورم… جالب شد! و او بدون توجه به من، زمزمه وار میگوید:
-هیچوقت نفهمیدم چرا با کسی که نقطه ی مقابلشه، اینطوری رفیق جینگ شد…

متعجب میپرسم:
-رفیق جینگِ بهادر؟!
سری بالا و پایین میکند و من سوال بعدی را بی تاب تر میپرسم:
-داداشِت؟! من دیدمش؟
زیر لب میگوید:
-نه…

نه و… من توقع دارم رفیق جینگ بهادر را دیده باشم؟! خب وقتی آبتین را دیده ام، اتابک را دیده ام، و تمام کارکنانِ شرکتِ بهادر را هم دیده ام، چطور این یکی را ندیدم؟! با خودم نتیجه میگیرم:

-حتما زیاد صمیمی نیستن…
فقط نگاهم میکند. و من فکر دیگری میکنم:
-شاید قبلا رفیق بودن، درسته؟! الان دیگه نیستن؟ چیزی باعث شده که بینشون به هم بخوره؟ نکنه اون نامردی که ازش حرف میزنی، درموردِ رفاقتش با اروند بوده؟

وقتی جوابم را نمیدهد و همچنان در سکوت نگاهم میکند، معذب میشوم. کمی خود را جمع میکنم، اما نمیتوانم با کنجکاوی ام بجنگم و بار دیگر میپرسم:

– اممم اگر اروند رفیقِ بهادر بوده، پس چرا شما باهاش شریکی؟ اول بهادر با اروند رفیق شد، بعد شما شریک کاری شدید؟ یعنی واسطه ی شراکت شما، داداشت بود؟ راستی گفتی از کِی میشناسیش؟!

درمقابلِ نگاه مستقیمش مظلوم میشوم و میپرسم:
-خب اصلا… ماجرا چیه؟!
نفس عمیقی میکشد و صدایش تحلیل میرود:

-اَروند نیست!
بار دیگر جا میخورم. این صدا یک ناراحتی بزرگ دارد و اروند نیست و یعنی چه؟!
-کجاست؟!
-فوت کرده…

از چیزی که شنیده ام، مات و مبهوت می مانم. چند لحظه ای نمیتوانم چیزی بگویم. اتابک با اخمهای در هم و صورتی سرشار از ناراحتی نگاهم میکند و ادامه میدهد:
-اَروند فوت کرده… سر هیچ و پوچ از دستش دادیم… سر هیچ و پوچ!

قلبم به شدت میگیرد و پلک میزنم. طول میکشد تا حرفش را تجزیه و تحلیل کنم.
– خدای من… چقدر ناراحت کننده… نمیدونم چی بگم… واقعا… متاسفم!
صدای او پر از درد و کینه است، وقتی میگوید:

-تموم شد و رفت… سرِ یه بازیِ بچگونه… سر خودخواهی… غرور… کل کل… نامردی… سرِ بازی… فقط بازی!

زبانم برای گفتنِ چیزی نمیچرخد و در یک لحظه هزار فکر و حدس از ذهنم میگذرد. جرئت چیزی پرسیدن هم ندارم. اما کلمه ی “بازی” در ذهنم بزرگ و بزرگتر میشود.

اتابک با نگاه به زیر، آرامتر میگوید:
-که حتی داداشِ مظلوم و بی آزارِ من تو این بازی هم نبود!
حقیقتا غافلگیر شده ام و انتظارِ این عجیبِ بزرگ و ترسناک را نداشتم.

میانِ آن همه سوال و حدس مانده ام و گیج و گیج تر میشوم. چه بپرسم؟ چطور بپرسم؟ میگوید نامردی… چطور نترسم و از نامردیِ به این بزرگی بپرسم؟! نکند در جواب، یکی از آن حدسهای وحشتناکِ ذهنم را بشنوم؟!!

قلبم به تندی میکوبد. ترسِ عجیبی، همراه با غافلگیریِ بدی وجودم را گرفته و اسمِ “بهادر” بزرگترین کلمه ای است که در مغزم اکو میشود.
-دلیل فوتِ… داداشت…

واقعا از پسِ کامل کردن سوالم برنمی آیم و اتابک سوال نصفه و نیمه ام را اینطور جواب میدهد:
-نارفیق بودنِ بهادر…

وای… نه! چشمانم روی هم می افتند. بیرحمانه است. یعنی نهایت بیرحمی و نامردی… تا این حد را باور کنم؟!!

اتابک با آه بلندی ادامه میدهد:
-اَروند سنی نداشت… واسه‌ش زود بود… داغش بدجور آتیشم زد…

بغضم میگیرد. نگاهم پایین می افتد. وحشتناک است. بهادر و نارفیق بودنش، برایم جورِ دیگر میشود. درست است… بی رحم است و من این را میدانستم. بازی و بُرد برایش بیش از حد مهم است و این را هم میدانستم.

قصد زمین زدنم را، فراری دادنم را، شکست دادنم را دارد و این را هم به خوبی میدانستم. اما… چرا به خودم امید داده بودم که هرچه هست، هرچقدر بد و دشمن است، اما نامرد نیست؟!

هست؟! آبتین میگوید نه… اتابک میگوید هست! و این بهادر من را میترساند. گیج و ناتوانم میکند… و فکر اینکه باید بروم، بار دیگر در ذهنم رنگ میگیرد.

اگر در بازی تا این حد نامرد است که در حق رفیق جینگش، نارفیقی کند و به خاطر بازی حتی جانِ این رفیق را هم گرو بگذارد، پس ماندن و بازی کردن چه فایده ای دارد؟! چه لذتی دارد اصلا؟!

او من را لِه میکند… شاید صدبرابرِ اروند… حال آنکه رفیق جینگش هم نیستم!
انقدر در محاصره ی فکرهای مشوش هستم که با نشستنِ دستِ اتابک روی دستم، به شدت در جا تکان میخورم!

-بگذریم… حرف زدن درمورد اروند همیشه واسه من سخته… یادآوریش بدجور منو به هم میریزه… بیا از خودمون حرف بزنیم…

نمیدانم چرا موافق هستم! راستش من هم به هم ریخته ام. حرف زدن درمورد اروند را نمیدانم… اما حرف زدن درموردِ بهادر و نامردی و نارفیقی اش… دیگر سخت میشود! در این لحظه دیگر نمیتوانم بیشتر از این بشنوم. همین قدر که فهمیدم، کافی نیست؟!

نگاهم به دستِ اتابک است که روی دستم مانده. حواسم پرت است… فکرم جای دیگر… با اینکه دلم میخواهد تمام ماجرا را بدانم، اما انگار توان شنیدنش را ندارم. برای همین زمزمه میکنم:
-باشه…

دستم را میفشارد. نفس بلندی میکشد و آرام میگوید:
-دلم نمیخواد ببینم ازش بازی میخوری حورا… بیخیالش شو و از خودت محافظت کن… میخوام خیالم از بابتت راحت باشه…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان ارباب زاده به صورت pdf کامل از الهام فعله گری

        خلاصه رمان :   صبح یکی از روزهای اواخر تابستان بود. عمارت میان درختان سرسبز مثل یک بنای رویایی در بهشت میماند که در یکی از بزرگترین اتاقهای آن، مرد با ابهت و تنومندی با بیقراری قدم میزد. عاقبت طاقت نیاورد و با صدای بلندی گفت: مهتاج… مهتاج! زنی مسن با لباسهایی گرانقیمت جلو امد: بله

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آشوب pdf از رؤیا رستمی

    خلاصه رمان :     راجبه دختریه که به تازگی پدرش رو از دست داده و به این خاطر مجبور میشه همراه با نامادریش از زادگاهش دور بشه و به زادگاه نامادریش بره و حالا این نامادری برادری دارد بس مغرور و … به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آسمانی به سرم نیست به صورت pdf کامل از نسیم شبانگاه

    خلاصه رمان:   دقیقه های طولانی می گذشت؛ از زمانی که زنگ را زده بودم. از تو خبری نبود. و من کم کم داشتم فکر می کردم که منصرف شده ای و با این جا خالی دادن، داری پیشنهاد عجیب و غریبت را پس می گیری. کم کم داشتم به برگشتن فکر می کردم. تصمیم گرفتم بار دیگر

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ستی pdf از پاییز

    خلاصه رمان :   هاتف، مجرمی سابقه‌دار، مردی خشن و بی‌رحم که در مسیر فرار از کسایی که قصد کشتنش را دارند مجبور به اقامت اجباری در خانه زنی جوان می‌شود. مردی درشت‌قامت و زورگو در مقابل زنی مظلوم و آرام که صدایش به جز برای گفتن «چشم‌» شنیده نمی‌شود. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره

جهت دانلود کلیک کنید
رمان هم قبیله
دانلود رمان هم قبیله به صورت pdf کامل از زهرا ولی بهاروند

      دانلود رمان هم قبیله به صورت pdf کامل از زهرا ولی بهاروند خلاصه رمان: «آسمان» معلّم ادبیات یک دبیرستان دخترانه است که در یک روز پاییزی، اتفاقی به شیرینی‌فروشی مقابل مدرسه‌شان کشیده می‌شود و دلش می‌رود برای چشم‌های چمنی‌رنگ «میراث» پسرکِ شیرینی‌فروش! دست سرنوشت، زندگی آسمان و خانواده‌اش را به قتل‌های زنجیره‌ای زنانِ پایتخت گره می‌زند و

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان همیشگی pdf از ستایش راد

  خلاصه رمان :       در خیالم درد کشیدم و درد را تا جان و تنم چشیدم؛ درد خیانت، درد تنهایی، درد نبودنت. مرغ خیالم را به روزهای خوش فرستادم؛ آنجا که دختری جوان بودم؛ پر از ناز و پر از احساس. آنجایی که با هم عشق را تجربه کردیم و قول ماندن دادیم. من خیالم؛ دختری که

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ghazal
ghazal
2 سال قبل

داره نقش بازی میکنه🤔

دسته‌ها
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x