گیج و عصبی میگویم:
-چقدر دل و دلبر میکنی، چی میگی اصلا؟!
-دلبر!
با من بود؟! قبل از هیچ عکس العملی با لبخند و نرم میگوید:
-زیرآبی میری…
اسمش زیرآبی رفتن است؟ کمی خجالت میکشم… واقعا! بهادر دست دراز میکند و به نرمی لپم را میکشد.
-به خاطر من انقدر واسه ش ناز و ادا نیا… من راضی نیستم بلاچه ی اتابک بشی!
صورتم را عقب میکشم و با مکث میغرم:
-به خاطر تو؟!
-پس به خاطر کی؟
به سختی جواب پیدا میکنم:
-به خاطر… آبتین!
میخندد… کمی به مسخره!
-خب اصلا به خاطر آبتین…
نمیدانم چرا عصبی میشوم.
-جز این نیست و لعنت بر افکاری که آغشته به شک باشد!
تکخندش اعصابم را بیشتر تحریک میکند.
-بِشمُر!
میخواهم جوابی بدهم که زودتر میگوید:
-بابا من به همینم راضی ام حور العین… همینم باشه، من عاشقتم دلبر! تو به خاطرِ من نه… به خاطر اون بچه با اتابک میپری و زیرآبی میری… اما انقدر ناز نریز خوشگله… ناز ریختنت دیگه واسه چیه، وقتی فقط میخوای از من بیشتر بدونی؟
چه دقیق و درست و… بیرحمانه! همه چیز ختم میشود به او و او خوشش می آید؟!
شرم و عصبی بودن را کنار میگذارم و او به همین هم راضی است. که من با اتابک به خاطر آبتین هستم، نه به خاطرِ خودش!
دست زیر چانه میزنم و به نرمی میگویم:
-بها… رابطه ی من و اتابک اذیتت میکنه؟!
او آدم تیزی است و با ثانیه ای مکث میگوید:
-قرارمون آبتینه… تو دل از آبتین ببری، من کمکت کنم بخوادت… اتابک این وسط اضافیه…
عجب!
-من پای قرارمون هستم… نگرانِ چی هستی؟
اینبار جوابی پیدا نمیکند! و من گیج هستم… خیلی گیج!
-اگه پای آبتین وسط نبود، فکر میکردم از روی حسادت داری اینطوری واکنش نشون میدی… اما الان که همه چی به خاطر آبتینه، دیگه چرا رو رابطه ی من و اتابک حساس شدی؟ تو که همه ی تلاشت واسه رسیدنِ من به آبتینه، از چی میترسی داداشِ فداکار؟
کمی تند میشود.
-ترسِ چی؟ میگم به آبتین خیانت نشه یه وقت…
آهان!
-نه خیالت راحت باشه بهادر… من جونمم تو راه رسیدن به آبتین میدم!
حرفی نمیزند و من گیج و سرگردان زمزمه میکنم:
-اما اگه به جای آبتین، به اتابک اینطوری حس داشتم… یا داشته باشم…
او بهت زده خیره ام میشود و من غرق در فکر میپرسم:
-برام چیکار میکنی؟! کمکم میکنی؟
با پوزخندی میگوید:
-دیگه کمک میخوای چیکار؟ له له زدن طرفو نمیبینی؟!
چرا حس میکنم لحنش رگه هایی از بی اعصابی دارد؟!
دلم قنج میرود و خوب میدانم که از له له زدنِ اتابک نیست! خنده ام جمع نمیشود و میگویم:
-آره… راست میگی… منو میخواد! اتابک گرینه ی بهتری نیست؟!
جوابش نگاه کوتاهی است و خیره شدن به روبرو! عجب جوابِ سنگینی… دلم ضعف رفت!
لبهایم از خنده جمع میشوند و میگویم:
-اما آبتین دست نیافتنی و مغروره… بازی و تلاش بر سرِ آبتینِ دست نیافتنی لذت بخش تره… من تا آخر پای این بازی هستم بها!
پوفِ بلندبالایی میکشد و زیر لب میگوید:
-دردِ بها!
صدای خنده ام بالا میرود و میگویم:
-قشنگ بود!
با ایستادن ماشین درست روبروی در باغ، از فکر بیرون می آیم. صاف می نشینم و درحالیکه نگاهم به اطراف میچرخد، فکر میکنم که واقعا بار دیگر اینجا هستم. این باغ با کلی جانور… و بزغاله های گرسنه!
-رسیدم… اینجا؟!
نگاه گذرایی به من میکند و لبخند پلیدانه ای به لب دارد.
-اینجا… پیش بچه یتیما که شیر میخوان!
من بیخودی خجالت میکشم، یا او واقعا بدذات است؟!
-مامان ندارن؟!
ماشین حرکت میکند و بهادر میگوید:
-تو قراره بشی مامانشون…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
وای لطفاً یه پارت دیگه بزار امروز،فقط یه پارتتتت دیگه لطفااااا🥺🥺