رمان بگذار اندکی برایت بمیرم پارت 106 - رمان دونی

 

 

 

 

من به نیما احساس داشته باشم.

من دقیقا چه گوهی خوردم که این به خودش اجازه همچین جسارتی داده…؟!

اصلا چرا باید اینقدر خودشیفته باشد که فکر کند می تواند نظر مرا جلب کند.

 

-من به تو چه حسی باید داشته باشم…؟!

 

 

ماتش برد.

مثل بز نگاهم کرد.

-حسی نداری…؟!

 

-حس…؟! چه حسی مثلا…؟!

 

آچمز شده بود.

کلافه دستی توی موهایش کشید.

-هیچی شاید من اشتباه کردم…!

 

 

کوتاه نیامدم.

-نیما حرفت رو کامل بگو…!

 

 

کمی مکث کرد.

-فکر کردم از من خوشت میاد…!

 

-خوشم میومد اما در حد یه دوست نه بیشتر نه کمتر… اونم به خاطر اینکه لوطی بودی و همچین باجنبه اما فکر نمی کردم که….

 

 

حرفم را قطع کرد.

-اصلا فراموشش کن…!

 

 

نگاهش کردم و نیما زیادی مشکوک میزد…

شاید حق با امیریل بود و من باید روی دوستانم تامل بیشتری به خرج می دادم…

اصلا کمی محتاطانه رفتار کردن بد نبود.

من دیگر نباید ان رستایی باشم که تصمیمات یک دفعه ای بگیرد و فقط به فکر خوش گذرانی اش باشد…

حال مثلا زن یک سرگردی بودم که همیشه خدا به همه چیز بدبین بوده و حس ششمش جلوتر از خودش وارد عمل می شد.

 

-من فراموش کنم اونوقت تو هم حست رو به من فراموش می کنی…؟!

 

#پست۴۳۷

 

 

 

چشمانش لحظه ای پر از خشم شدند.

انگار نگاهش فقط به من بود و فکرش جای دیگری…!

بعد از دقایقی سکوت به حرف آمد.

-حسی هم داشته باشم، می تونم امیدوار باشم…؟!

 

 

نه…؟!

این دیگر چه جورش بود…؟!

داشت بازی می کرد یا جدی بود…؟!

امیریل خدا به کمرت بزند که مرا هم عین خودت بدبین کردی و دیوانه…!

-نه امیدوار نباش…!

 

 

نگاه گرفت و آرام خندید.

-می دونستم… همونطور که می دونم همون پسرعمت خاطرخواته…!!!

 

 

نیشم داشت می رفت پهن شود که جلویش را به موقع گرفتم.

از ازدواجمان حرفی نزدم.

-فکر نمی کنم اما مهمونی رو هم فکر نکنم بتونم بیام…!

 

-بیای خوشحال می شدم.

 

-به خاطر مامانم نمی تونم اما بازم تموم سعیم رو می کنم…!

 

بالاخره به زور خندید و با سفارش همیشگی اش از پیشخوان دور شد.

نمی دانم چرا حس بدم به خاطر نیما بیشتر شده بود…؟!

 

سایه کنارم آمد و با دیدن نیما متعحب گفت:

-این اینجا چیکار می کنه…؟!

 

-اومده دعوتم کنه مهمونی که پیچوندمش…!

 

سایه ابرو بالا انداخت.

-جلل خالق مهمونی باشه و تو نمیری…؟!

 

 

شانه بالا انداختم.

-فعلا جونم مهمتره…! دیدی که با یه تماس ناشناس واسه تصادفی هم که اتفاق نیفتاده بود چطور تا مرگ رفتم و بعدش خونه نشینم کردن فقط به خاطر زهر چشم گرفتن از امیر…!!!

 

#پست۴۳۸

 

 

 

سینی چای را روی میز گذاشتم و لبخندی به روی عمه فرشته و حاج یوسف زدم.

-دستت درد نکنه دخترم این چای خوردن داره…!

 

 

لبخندم پهن تر شد که عمه چشم و ابرویی آمد.

-بله دیگه نو که میاد به بازار کهنه میشه دل آزار…!

 

 

حاج یوسف متعجب سمت عمه فرشته برگشت.

-حاج خانوم ناراحت شدی…؟!

 

عمه فرشته قری به گردنش داد و نامحسوس چشمکی بهم زد.

-معلومه من این همه سینی چای گذاشتم جلوت هیچ وقت با این لحن و غلظت تعریف نکردی…؟!

 

 

حاج یوسف ماتش برد.

-من که همیشه ازت تشکر کردم…!

 

زودتر از عمه جواب دادم.

-حاج عمو منظور عمم یه چیز دیگه اس…!

 

 

مرد بیچاره منتظر چشم به من دوخته بود تا دلیل ناراحتی زنش را بفهمد غافل از آنکه اصلا ناراحتی وجود نداشت که دلیل داشته باشد.

 

-چی شده دخترم…؟!

 

بلند شدم تا بتوانم زودتر در بروم…!

-فردا چند شنبه است عمو…؟!

 

حاج یوسف آرام گفت: پنج شنبه…!

 

چشم و ابرویی آمدم.

-آفرین عمو… حالا پنج شنبه ها چیکار می کنن…؟!

 

نگاهی به من سپس به عمه کرد.

-نمی دونم چیکار می کنن…؟!

 

 

حتی عمه فرشته هم نگاهش به من بود.

-هیچی ریلکس می کنن اما تو خلوت….!

 

هر دو متعجب بهم خیره شدند که با خنده سر بالا انداختم.

-شب جمعه خوبی رو براتون آرزو می کنم…!

 

دیگر منتظر نشدم تا واکنششان را ببینم و سریع سمت اتاق امیریل دویدم که ترسیده به پله ها با خودش سینه به سینه شدم….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 64

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان بی گناه به صورت pdf کامل از نگار فرزین

            خلاصه رمان :   _ دوستم داری؟ ساعت از دوازده شب گذشته بود. من گیج و منگ به آرش که با سری کج شده و نگاهی ملتمسانه به دیوار اتاق خواب تکیه زده بود، خیره شده بودم. نمی فهمیدم چرا باید چنین سوالی بپرسد آن هم اینطور بی مقدمه؟ آرشی که من می شناختم

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کتمان به صورت pdf کامل از فاطمه کمالی

      خلاصه رمان:   ارغوان در ۱۷ سالگی خام حرف های ایمان شده و با عشق فراوان با او نامزد می‌شوند، اما رفتن ناگهانی ایمان ضربه هولناکی به او می‌زند، که روحش زیر آوارهای این عشق می‌میرد، اکنون که ارغوان سوگوار خواهرش است آن هم به دلیل تصادفی که مقصر خود ارغوان است، دوبار با ایمان رو به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کفش قرمز pdf از رؤیا رستمی

  خلاصه رمان :         نمی خواد هنرپیشه بشه، نه انگیزه هست نه خواست قلبی، اما اگه عاشق آریو برزن باشی؟ مرد قلب دزدمون که هنرپیشه اس و پر از غرور؟ اگه این مرد قلب بشکنه و غرور له کنه و تپش قصه مون مرد بشه برای مقابله کردن حرفیه؟ اگه پدر دکترش مجبورش کنه به کنکور

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان فردا زنده میشوم pdf از نرگس نجمی

  خلاصه رمان:     وارد باغ بزرگ که بشید دختری رو میبینید که با موهای گندمی و چشمهای یشمی روی درخت نشسته ، خورشید دختری از جنس سادگی ، پای حرفهاش بشینید برای شما میگه که پا به زندگی بهمن میذاره . بهمن هم با هزار و یک دلیل که عشق به خورشید هیچ جایی در آن نداره با

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ریسک به صورت pdf کامل از اکرم حسین زاده

    خلاصه رمان: نگاهش با دقت بیشتری روی کارت‌های در دستش سیر کرد. دور آخر بود و سرنوشت بازی مشخص می‌شد. صدای بلند موزیک فضا را پر کرده بود و هیاهو و سروصدا بیداد می‌کرد. با وجود فضای نیمه‌تاریک آنجا و نورچراغ‌هایی که مدام رنگ عوض می‌کردند، لامپ بالای میز، نور نسبتاً ثابتی برای افراد دور میز فراهم کرده

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کوئوکا pdf از رویا قاسمی

  خلاصه رمان:   یه دختر شیطون همیشه خندون که تو خانواده پر خلافی زندگی می کنه که سر و کارشون با موادمخدره ولی خودش یه دانشجوی درسخونه که داره تلاش می‌کنه کسی از ماهیت خانواده اش خبردار نشه.. غافل از اینکه برادر دوست صمیمیش که یه آدم خشک و متعصبه خیلی وقته پیگیرشه و وقتی باهاش آشنا می‌شه صهبا

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دسته‌ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x