رمان بگذار اندکی برایت بمیرم پارت 15 - رمان دونی

 

 

 

راوی

 

نگاهش به پماد روی میز افتاد و یاد دخترک لجباز در ذهنش پررنگ شد…

صورت خندان و شیرینش یا چشمان پر از شیطنش ترکیب زیبایی بود که می توانست در نظر هر مردی زیبا باشد اما او اجازه این را نمی داد تا هر مردی نگاهش کند…

 

 

سوختگی پایش سطحی بود اما شیطنت های دخترک تمامی نداشت و در هر حالتی او را به چالش می کشید…

 

-بهتری مادر…؟!

 

نگاهی به مادرش کرد و لبخند زد…

-خوبم دور سرت بگردم… والا از اولشم چیزی نبود…

 

 

فرشته خانوم با ناراحتی گفت: چی بگم مادر…؟ رستا سر و دلش هواس… درسته جوونه اما خب دلمم نمیاد چیزی بهش بگم ولی تو هم بچمی، پاره تنمی نمی تونم دردت و ببینم…!!!

 

 

امیریل روی سر مادرش را بوسید…

می دانست رستا به عمد تلافی حرف هایش را سرش درآورده بود اما نمی خواست هم کسی متوجه این حقیقت شود…

 

– من خوبم فدات بشم… به هر حال اون شیرین عقلم نازپروده خودتونه وگرنه یه سینی چای مگه چقدر وزن داره…؟!

 

 

زن خندید…

-درسته دست و پا چلفتیه ولی دیگه شیرین عقل نیست مادر… یکم لوسه…!!!

 

 

امیر یل دلش ضعف رفت…

-عوضش زبونش شش متره…!!!

 

-به قول بابات دختره و زبونش… ولی ماشاالله هزار ماشاالله عین پنجه آفتابه….والا دور زمونه فرق کرده احتیاجی نیست کدبانو باشن همون زبونشم کارش و راه میندازه…!!!

 

#پست۷۶

 

 

 

چه بد که واقعیت هم همین طور بود…!

رستا هم خوشکل بود هم لوند…

بلد بود یک مرد را از پا دربیاورد… همیشه هم وقتی چیزی را می خواست یا زبان می ریخت یا ناز نگاهش کافی بود تا دلت نرم شود…

 

 

 

نفسش را کلافه بیرون می دهد و دنبال راهی است تا مادرش را از صحبت کردن با ستاره خانوم در مورد خواستگار جدید منصرف کند..

 

 

-حاج خانوم به نظر من رستا فعلا موقعیت یه زندگی جدید رو نداره… بهتره حرف نزنین…!!!

 

 

 

فرشته خانوم دچار تردید شد…

-نمیشه مادر ممکنه ناراحت بشن…؟!

 

 

 

امیریل به درکی توی دلش نثار خواستگار کرد و گفت: ناراحت شدن اونا مهمه یا رستا…؟! یعنی چی وقتی رستا قصد ازدواج نداره پای هر نامحرمی به خونشون باز بشه…؟!

 

 

مادرش جا خورده و حیرت زده نگاهش کرد اما حق را هم به او داد…

-خب مادر تا خواستگار نیاد و حرف نزنن که نمی فهمن به درد هم می خورن یا نه…؟!

 

 

-اون وزه خانوم هنوز عقلش به این چیزا قد نمیده… تازه هنوز یکی کم بوده شدن دوتا…!!!

 

 

-منظورت به سایه اس…؟!

 

 

مرد با سر تایید کرد که فرشته خانوم خنده اش گرفت…

-اره حق داری عین پت و مت میمونن…!!!

 

****

 

-دو ساعته داری چه غلطی می کنی رستا… دیر شد اه…!!!

 

#پست۷۷

 

 

-خیلی خب الان تموم میشه… انگار که بره اونجا هم همه اومدن…؟!

 

 

-می خوام زود بریم و زود برگردیم… نمی خوام گزک دستی کسی بدیم…!!!

 

 

رژ لب سرخ را روی لبش کشید و بعد از ماساژ دادن ان بلند شد…

-من آماده ام…!!!

 

سایه نگاهی به قد و بالایش انداخت…

کراپ نیم تنه با شلوار زاپ دار…!!!

جای امیر یل خالی…!!!

 

 

-خیلی به خودت رسیدی…؟!

 

رستا مانتوی جدیدش را تن زد…

-دارم میرم خوش بگذرونم پس در دهنت و ببند…!!!

 

 

سایه شانه بالا انداخت و بعد از پوشیدن مانتو و شالش به همراه رستا از خانه خارج شدند…

 

 

امیریل داشت از کوچه خارج می شد که از آینه جلوی ماشین با دیدن دو دختر ان هم با تیپ های مورد دارشان پا روی ترمز زد و ان را پایید…

 

 

-کجا میرن با اون تیپ…؟!

 

 

چراغ های ماشین سایه روشن شد و سمت خیابان می آمد که امیریل آرام تو خیابان انداخت و بعد گوشه ای ایستاد تا ان ها را زیر نظر بگیرد…

 

 

ماشین سایه از کنارش رد شد و او آرام پشت سرشان رفت…

اخم هایش در هم بود و حرص داشت…

 

 

 

اوه به نظرتون بفهمه چیکار می کنه😏😜

 

#پست۷۸

 

 

 

 

گوشی اش را چنک زد و شماره گرفت…

-بله قربان…

 

-آدرس رو پیدا کردی برام بفرست… از همین جا میرم…!!!

 

-چشم قربان…!

 

تماس را قطع کرد و گوشی را کنار صندلی شاگرد انداخت…

 

شال از سر دو دختر افتاده بود و داشتند توی ماشین می رقصیدند و می خندیدند…

 

لحظه ای چنان خشم وجودش را گرفت که صورتش کبود شد…

 

مشتی به فرمان کوبید و فریاد زد: دارین چه غلطی می کنین…؟!

 

 

یک ماشین مدل بالا که تمامی سرنشینانش پسر بودند کنارشان رفت و مشغول بگو بخند شدند…

 

 

این دیگر آخرش بود و از تحملش خارج…

گردن رستا را می شکست…

 

اما با بالا رفتن شیشه طرف رستا دلش آرام شد…

 

صدای پیامک گوشی اش آمد و ان را برداشت و با نگاهی سرسری آدرس را خواند و دوباره گوشی را قفل کرد و همانجا رها کرد…

 

ماشین پسرها جدا شد و توانست نفس راحتی بکشد اما برای رستا داشت، خوب هم داشت…

 

 

امیریل با دیدن خیابانی که از شهر خارج می شد لحظه ای سرش به سمت گوشی و بعد ماشین دخترها رفت…

 

بعد وارد شدن ان ها به سمت راه باریکه ای که خانه های ویلایی در ان قرار داشت گوشی را چنگ زد و بار دیگر آدرس را خواند…

 

تنش خیس عرق شد…

 

-رستا داری چه غلطی می کنی…؟ تو چرا باید اینجا باشی….؟!

 

#پست۷۹

 

 

 

سریع شماره عماد را گرفت…

 

به چند بوق نرسیده جواب داد…

-جانم امیر…؟!

 

-سریع به این آدرسی که می فرستم بیا…!!

 

-چی شده…؟!

 

– برای یه پرونده باید به یه مهمونی برم اما رستا و سایه هم هستن…؟!

 

 

-اونا اونجا چیکار دارن…؟!

 

-نمی دونم باید برم داخل اما به حضورت احتیاج دارم… رسیدی خبرم کن…

 

تماس را قطع کرد و دید که دخترها از ماشین پیاده شده و سمت در ویلایی بزرگ رفتند…

 

بعد از رفتنشان او هم ماشین را پارک کرد و داخل رفت…

 

****

 

-چرا اینجا اینقدر شلوغه…؟!

 

سایه نگاهی به دور و اطراف کرد…

-نمی دونم انگار پارتیه نه دورهمی…!!!

 

-وای لباسا رو نگاه… اینا دیگه خیلی راحتن…!!!

 

 

سایه دستش را کشید…

-ول کن بیا بریم یکم خوش می گذرونیم نهایتش تا یه ساعت دیگه میریم… فقط رستا به هیچی لب نمی زنی فهمیدی…؟!

 

 

-آره حواسم هست… خودمم حس خوبی به اینجا ندارم….

 

شهره با پسری که قد متوسط و هیکلی عضلانی زیادی گنده بود و اصلا تناسبی با قدش نداشت جلو امد و با لبخند رو به سایه خوش آمد گفت…

 

-وای سایه خیلی خوش اومدی…!!!

 

سایه به زور لبخند زد…

-ممنون اما گفتی دورهمیه…؟!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 130

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
رمان هیچکی مثل تو نبود

  دانلود رمان هیچکی مث تو نبود خلاصه : آنا مفخم تک دختر خانواده مفخم کارشناس ارشد معماریه. بی کار و جویای کار. یه دختر شاد و سر زنده که با جدیت سعی میکنه مطابق میل پدرو مادرش رفتار کنه و اونها رو راضی نگه داره. اما چون اعتقادات و نظرات خانواده اش گاهی با اون یکی نیستن مجبوره زیر

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان فلش بک pdf از آنید 8080

  خلاصه رمان : فلش_بک »جلد_اول کام_بک »جلد_دوم       محراب نیک آئین سرگرد خشن و بی رحمی که سالها پیش دختری که اعتراف کرد دوسش داره رو برای نجاتش از زندگی خطرناکش ترک میکنه و حالا اون دختر رو توی ماموریتش میبنه به عنوان یک نفوذی.. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کفش قرمز pdf از رؤیا رستمی

  خلاصه رمان :         نمی خواد هنرپیشه بشه، نه انگیزه هست نه خواست قلبی، اما اگه عاشق آریو برزن باشی؟ مرد قلب دزدمون که هنرپیشه اس و پر از غرور؟ اگه این مرد قلب بشکنه و غرور له کنه و تپش قصه مون مرد بشه برای مقابله کردن حرفیه؟ اگه پدر دکترش مجبورش کنه به کنکور

جهت دانلود کلیک کنید
رمان خلافکار دیوانه من

  دانلود رمان خلافکار دیوانه من خلاصه : دختری که پرستار یه دیوونه میشه دیوونه ای که خلافکاره و طی اتفاقاتی دختر قصه میفهمه که مامان پسر بهش روانگردان میده و دختر قصه میخواد نجاتش بده ولی…… پـایـان خوش   به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 5

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان قصه مهتاب

    خلاصه رمان:               داستان یک عشق خاص و ناب و سرشار از ناگفته ها و رمزهایی که از بس یک انتظار 15 ساله دوباره رخ می نماید. فرزاد و مهتاب با گذر از آزمایش ها و توطئه و دشمنی های اطراف، عشقشان را ناب تر و پخته تر پیدا می‌کنند. جایی که

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دسته‌ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x