رمان بگذار اندکی برایت بمیرم پارت 33 - رمان دونی

 

 

 

 

نفس های کشدار مرد نشان از حال خرابش داشت و مکثش پای قولی بود که به ستاره خانوم داده وگرنه همین امشب دخترک را به زیر خودش می کشید.

 

 

ولی در برابر این فتنه مقاومت سخت بود.

دل به دلش داد.

-مثلا چطوری می خارونی…؟!

 

 

چشمان دخترک پر از شراره های آتش شدند و شیطانی که توی وجودش حلول کرد…

انگشتان ظریفش را بالا برد و روی یقه مرد گذاشت.

 

با لوندی زبان روی لبش کشید و چشم در چشم مرد لب زد.

-مثلا…

 

حرفش را خورد و یقه مرد را سمت خود کشید که صورت امیر هم جلو آمد…

-من…

 

باز هم کامل نگفت و نگاه مشتاق امیر یل را زیر نظر داشت…

-ببوسمت…!!!

 

نگاه امیر از چشم به سوی لب هایش رفت و رستا روی پنجه پا بلند شد و لب روی لبش گذاشت…

 

تمام وجود مرد به آتش کشیده شد.

سوخت از حسی که به دخترک داشت اما پافشاری می کرد.

لبان ظریف دخترک روی لبانش حس بی نظیری را به وجودش سرازیر کرد که باعث شد لحظه ای نفهمد و تمام خشم و خواستنش را توی لب هایش خالی کند…

 

 

دستش را دو طرف صورت رستا گذاشت و با خشونت شیرینی شروع به کام گرفتن کرد…

 

لبش میان لب هایش گرفت و بعد مکید.

 

لب پایینش را گاز گرفت و ناله دخترک را درآورد.

دست راستش را دور گردنش و دست دیگرش را دور کمرش برد و چنان در حصار تنش گرفته بود که می ترسید دخترک فرار کند.

 

امان نمی داد اما به جایش تمام کار و عشقش را داشت به پای دخترک می ریخت.

 

دست زیر لباسش برد و پوست لختش را لمس کرد که تن دخترک لرزید…

 

#پست۱۵۶

 

 

 

صدای بوسه هایش فضای سالن را پر کرده و حتی بهترین موسیقی برای شنیده شدن بود.

 

 

دستش را از پشت گردنش پایین آورد و ان را هم زیر لباسش برد.

 

دخترک نفس کم آورده بود که لب از لبش برداشت و خمار نگاهش کرد.

 

امان نداد.

سر زیر گردنش برد و بوسید.

چنان رستا از حس خوشی که به دلش سرازیر شده بود چشم بست که مرد هیجان زده پوست نازک گردنش را بین دندان های تیزش فرو برد و گاز گرفت…

 

 

جیغ رستا هوا رفت و نامش را با درد صدا زد که امیر دوباره همانجا را محکم مکید که باز هم درد پر لذتی به جان دخترک ریخت…

 

-آخ… امیر… نکن…!!!

 

دست چپ امیر بالا آمد و روی  سینه اش گذاشت…

دیگر حتی قول هایش هم مهم نبود.

رستا را به هیچ کس نمی داد.

او مال خودش بود.

عروسکش را به هیچ کس نمی داد…!!!

 

نگاه سرخ و خمارش را به دخترک داد…

-رستا…؟!

 

 

فشاری به سینه اش داد که حال دخترک هم خراب تر شد و شهوت درون چشمانش بیداد می کرد.

دستش روی دست مرد نشست.

-جونم امیر…؟!

 

امیر یقه تاپش را پایین داد و آب دهانش را قورت داد…

-سوتینت رو باز می کنی…؟!

 

دخترک متعجب شد اما بعد خندید.

چشمانش برق زد.

یقه تاپش را پایین تر کشید و سپس با چشمکی لب زد…

-خودت بازش کن…!

 

امیر لحظه ای ماند اما بعد آب دهان قورت داد و دستش به پشت رفت برای باز کردن که دخترک گفت: از جلو باز میشه…!

 

امیر دست برد و با کمک دخترک قفلش را باز کرد

 

#پست۱۵۷

 

 

 

تا پشت گردن و گوش هایش سرخ شدند و رگ کنار پیشانی اش شروع به نبض زدن کرد.

 

 

 

رویش خیمه زد و نگاهش را به چشمان روشن و خمار دخترک داد…

 

-فدات شم که اینقدر نازی… نمی تونم رستا… به خدا که نمی تونم از ازت بگذرم… من لامصب قول دادم وای نمی تونم بی خیالش بشم… امشب باید از تنت سیراب بشم… امشب باید از خط قرمزایی که یه عمر برای خودم کشیده بودم، رد بشم…

 

 

دخترک هم آشفته بود.

لبخند جذابی زد.

عشق در چشمانش بیداد می کرد.

او عاشق امیریلی بود که همیشه حامی بودنش را بیشتر از هرکس دیگری حس کرده حتی با وجود گیرهای سه پیچش…!

 

دخترک خمار عطر تنش بود.

-مگه زنت نیستم…؟ مگه محرمت نشدم…؟ پس دست دست کردنت برای چیه…؟!

 

#پست۱۵۸

 

 

 

امیر یل آب دهان بلعید و پر هوس به چشمان و لبانش خیره شد.

-وقتی اینجوری میگی، نمی تونم خودم رو کنترل کنم لعنتی… پسم بزن رستا… پسم بزن و نزار پیشروی کنم…؟!

 

 

رسا یقه اش را چنگ زد و او را سمت خود کشید…

 

 

 

اجازه صادر شد و امیر چشم بست…

لب زیر دندان کشید و با نگاهی پر شیفته لب زد: فقط یه شیطنت کوچولو عزیزم… فقط یکم…!!!

 

 

سر پایین برد و گردنش را بوسید…

 

 

 

 

#پست۱۵۹

 

 

 

چشمانش را باز کرد و با حس سنگینی چیزی روی تنش سرش را بلند کرد که با دیدن رستا و موهای پخش شده اش روی سینه اش جا خورد…

 

 

لحظاتی را که باهم گذرانده بودند را به یاد اورد و از اینکه نتوانسته بود خودش را کنترل کند، عصبانی بود.

 

 

دخترک تکانی خورد که ناخوداگاه دلش لرزید و محکم به خود فشارش داد…

خودش هم مانده بود چه کند اما ته دلش راضی می آمد و عقلش سعی در مجازاتش داشت…

 

 

کمی سرش را کج کرد و خودش را لبه کاناپه کشید تا دید کاملی به رستا داشته باشد.

دخترک لبانش را در خواب غنچه کرد و گونه اش را روی سینه امیریل کشید که تن مرد از این حرکتش گرم شد…

 

 

امیر خنده اش گرفت.

دقیقا مانند بچگی هایش بود.

زمانی که به دنیا آمد و برای اولین بار او را دید و در آغوش گرفت هم همین کار را انجام داد اما ان موقع چشمانش را باز کرد و او با روشنی چشمانش در دل قربان صدقه اش رفت و همانجا از خدا خواست که در آینده همسرش چشم رنگی و بور باشد تا یک دختر چشم رنگی و زیبا برایش بیاورد…!!!

 

 

ان روزها همیشه و همه جا مراقب رستا بود تا پسری بهش نزدیک نشود و اذیتش نکند… می ترسید عروسکش دست یک بیشرف از خدانشناس بیفتد و ان وقت بود که خودش هم از پا در می آمد…!

 

 

حال که رستا در آغوشش خوابیده و از هفت دولت آزاد بود، می فهمید نفسش به نفس این دختر بسته است و او عشق تمام زندگی اش هست…!

 

 

دیشب مرزها بینشان شکسته شده بود و او تمام تن و خصوصی های دخترک را دیده بود اما باید گوش دخترک را به خاطر دروغی که گفته بود، می پیچاند… او حق نداشت بدون اجازه اش کاری انجام دهد چه برسد به آنکه برود و تن لختش را در مقابل دید عموم قرار دهد تا لیزر کند حتی اگر زن باشد…

 

 

به عمد دست چپش را زیر دخترک برد و نوک سینه اش را فشار داد که چشمان رستا خمار آلود باز شدند ولی هنوز معلوم بود دخترک میان خواب و بیداری است…

 

-امیر تو هنوز اینجایی… مگه دوباره می خوای سکس کنیم…؟!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 205

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان دامینیک pdf، مترجم marya mkh

  خلاصه رمان :     جذابیت دامینیک همه دخترهای اطرافش رو تحت تاثیر قرار می‌ده، اما برونا نه تنها ازش خوشش نمیاد که با تمام وجود ازش متنفره! و همین انگیزه‌ای میشه برای دامینیک تا با و شیطنت‌ها و گذشتن از خط‌قرمزها توجهشو جلب کنه تا جایی که… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تبسم تلخ

    خلاصه رمان :       تبسم شش سال بعد از ازدواجش با حسام، متوجه خیانت حسام می شه. همسر جدید حسام بارداره و به زودی حسام قراره پدر بشه، در حالی که پزشکا آب پاکی رو رو دست تبسم ریختن و اون از بچه دار شدن کاملا نا امید شده. تبسم با فهمیدن این موضوع از حسام

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان طلوع نزدیک است pdf از دل آرا دشت بهشت

  خلاصه رمان:         طلوع تازه داره تو زندگیش جوونی کردنو تجربه می‌کنه که خدا سخت‌ترین امتحانشو براش در نظر می‌گیره. مرگ پدرش سرآغاز ماجراهای عجیبیه که از دست سرنوشت براش می‌باره و در عجیب‌ترین زمان و مکان زندگیش گره می‌خوره به رادمهر محبی، عضو محبوب شورای شهر و حالا طلوع مونده و راهی که سراشیبیش تنده.

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نجوای آرام جلد اول به صورت pdf کامل از سلاله

        خلاصه رمان :   قصه از اونجایی شروع میشه که آرام و نیهاد توی یک سفر و اتفاق ناگهانی آشنا میشن اما چطوری باهم برخورد میکنن؟ آرامی که زندگی سختی داشته و لج باز و مغروره پسری که چیزی به جز آرامش خودش براش اهمیتی نداره… اما اتفاقات تلخ و شیرینی که براشون پیش میاد سرنوشتشون رو چجوری مینویسه؟؟  

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نفرین خاموش جلد دوم

    خلاصه رمان :         دنیای گرگ ها دنیای عجیبیست پر از رمز و راز پر از تنهایی گرگ تنهایی را به اعتماد ترجیح میدهد در دنیای گرگ ها اعتماد مساویست با مرگ گرگ ها متفاوتند متفاوت تر از همه نه مثل سگ اسباب دست انسانند و نه مثل شیر رام می شوند گرگ، گرگ است

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان قمار جوکر
دانلود رمان قمار جوکر به صورت pdf کامل از عطیه شکری

    خلاصه رمان قمار جوکر :   دخترک دو قدم به عقب برداشت و اخم غلیظی کرد: از من چی می خوای؟ چشمان جوکر برق عجیبی زد که ترس را به دل دخترک راه داد: می خوام نمایش تو رو ببینم سرگرمم کن! – مثله این که اشتباه گرفتی نمایش کار توعه نه من! پسرک جوکر پشت دست دختر

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
....
....
4 ماه قبل

پارت جدیددددددد میخوایمممم

خواننده رمان
خواننده رمان
4 ماه قبل

دو روز دیگه رستا حامله برمیگرده اونوقت امیر میمونه و بدقولیش پیش ستاره خانم هیشکی هم نمیگه دختره از راه بدرش کرده

me/
me/
پاسخ به  خواننده رمان
4 ماه قبل

اگه ی رمان نبود جمله اتو نقص میکردم

نازی برزگر
نازی برزگر
4 ماه قبل

کلا مغزش انحراف داره دختره چموش 😂

دسته‌ها
4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x