امیر کنارش رفت و درست پشت سرش قرار گرفت…

از توی آینه با شیفتگی نگاهش کرد…

موهایش را به پشت سرش برد و جای کبودی روی گردنش را طرف آینه چرخاند و سپس رویش را بوسید…

 

-من چطور شب رو بدون تو سر کنم رستا…؟!

 

رستا چشم بست و سعی کرد نفس های عمیق بکشد تا کمی از التهابی که داشت بهش دچار می شد را کم کند…

 

-به نظرم میشه عاشقانه هاتون رو بزارین برای بعدش چون خیلی خیلی دیر شده که اگر منم دیر کنم این دفعه ستاره میاد…!!!

 

 

امیر بی میل جدا شد و خمار نگاه رستا کرد…

-بیا این و بپوش و اینقدر من و دق نده…!!!

 

رستا دست به سینه لب برچید…

-نمی خوام…!!!

 

سایه داخل شد و کنارشان ایستاد و بعد بی هوا ضربه ای پشت گردن رستا کوبید…

-به نظرت ستاره میزاره با این تاپ بیای توی اون مهمونی شلوغ… همونجا جر واجرت می کنه که حالا برای آقاتون داری ناز میای و این بدبختم به جای اینکه یکی بزنه تو سرت داره نازت و می کشه…!!!

 

 

رستا با حرص جواب داد.

-حالا این چشه که به من بدبخت گیر دادین…؟!

 

سایه نگاه امیر کرد…

-این توله داره حرصت رو درمیاره چون می دونه نازکشش هستی… رو بهش بدی، سوارت میشه…. در ضمن ماموریت من تا همین جا بود، زود بیاین…!!!

 

 

سایه رفت و امیر منتظر نگاهش مرد که رستا به اجبار نفسش را بیرون داد…

دست دراز کرد…

-خب لباس رو بده به من، میرم توی حموم عوض می کنم یا تو برو من میام…!!!

 

 

امیر نگاه طولانی بهش کرد و بعد سمتش رفت. دخترک را گرفت و با یک حرکت تاپش را از تنش بیرون اورد…

با پوزخندی سیلی به سینه اش زد.

 

-تا یه ساعت پیش داشتی اینا رو تو چشم و دهن من فرو می کردی حالا می خوای برم بیرون…!!!

 

 

رستا موذیانه خندید که امیر خیره خنده اش شد….

– توله سگ بیشرف…!!!

 

#پست۱۸۹

 

 

 

منظور از همه دقیقا خانواده حاج یوسف هم بود که شامل خواهر نچسبش و برادر مهربانش هم می شد…

که با حضور مونا حالش هم بدتر شد…

 

 

بعد از احوالپرسی با تک تک مهمان ها مخصوصا حلیمه خانومی که سایه اش را با تیر می زد، کنار سایه نشست…

 

سایه سر بغل گوشش برد.

-ای بنازم که فقط این بشر حریفته…!!!

 

 

رستا جواب داد.

-از سیاست زنونه هیچی حالیت نیس… من الان باب دل امیر شدم که بیچاره به خاطر همینش هم کلی التماسم رو کرد..!!!

 

 

سایه خندید…

-می دونم اما تو مونا رو دریاب که چهار چشمی نگاش به امیره و حالا هم خودشیرین پا شده رفته براش چای آورده…!!!

 

 

رستا با حرص نگاه مونا و چادر روی سرش کرد که سفت بیخ گلویش گرفته اما وقتی به امیر رسید یک دور باز کرد و سپس با مکث بست…

پشت بندش نگاه امیریل کرد که او نگاهش پایین بود و روی صحبتش با عماد…!!!

 

 

ناخودآگاه نفس راحتی کشید اما خون خونش را می خورد.

سایه دست روی دست گذاشت.

-حالا چرا حرص می خوری مهم اینه چشم امیر پی توئه…!!!

 

فقط کمی آرام شد اما نمی توانست بی تفاوت باشد…

 

ـچه عجب از این طرفا دخترم…؟! خیلی وقته کم پیدا شدی…؟!

 

 

حاج یوسف نگاه گلایه مندش به رستا بود که دخترک ناخودآگاه نگاه امیر کرد و بعد سمت او برگشت…

-والا چی بگم درگیریم دیگه حاج عمو… نه اینکه این مدت کارا زیاد شده به طبع گرفتاری هم زیاد میشه…!!!

 

 

حاج یوسف ابرو بالا داد و خندید.

دخترک شیطان غیر مستقیم داشت امیر را متلک باران می کرد…

-حالا نمیشه میون این همه کار و مشکلات یکمی هم برای ما وقت خالی کنین…؟!

 

رستا زبان ریخت.

-شما تاج سرین عمو… سرور و سالارین… چشم من این گرفتاری ها رو بپیچونم، میرسم خدمتتون…!!!

 

#پست۱۹٠

 

 

 

امیریل به این همه زبان ریختنی که داشت به او طعنه میزد، اخم کرد و نگاهش کرد.

 

با زور موهایش را خودش بافته بود و شال را بر سرش گذاشت، بلوز خردلی اش هم با یک شلوار راسته سفید ست کرده… چون می دانست عمه حلیمه اش و پسرش حضور دارند و اصلا از نگاه های هادی پسر عمه حلیمه اش خوشش نمی آمد…

 

 

صدای پدرش باعث شد نگاه بگیرد…

-خدا همه رو از گرفتاری رها کنه… اما این بهونه ها قدیمی شده دخترم…!!!

 

حاج رضا پشت بند حرف حاج یوسف را گرفت…

-ای قربون دهنت حاجی که ما هم این دختر و نمی بینیم و مادرش باید اینقدر زنگ بزنه تا یه ناهاری، شامی افتخار بدن با ما باشن…!!!

 

 

رستا بوسه ای توی هوا برای عمویش فرستاد…

-شما تو قلب منی حاج عمو… اصلا بیاین کردن من از مو باریکتر….!!!

 

 

عزیز به میان بحث آمد…

-خیلی خب حالا همه گیر دادین به دخترم… خب دختر قشنگوم شاغله…! سرش شلوغه…!!! با این سایه جان یه تنه دارن کار می کنن… خدا توانشون و زیاد کنه…!!!

 

 

سایه با آرنج توی پهلوی رستا زد…

-خاک تو سرت که نمی دونن من بدبخت دارم جور تو رو می کشم و تو هم همش پیش امیر چتری…!!!

 

 

رستا هم خنده اش گرفت اما خود را کنترل کرد و از عزیز تشکر کرد…

 

 

حلیمه خانوم با دیدن جو زیادی خوبی که به رستا و سایه می دادند، خوشش نیامد…

چادرش را تنگ تر زیر گلویش کیپ کرد…

 

-والا عزیز جون خیلی هم خوبه در کنار کار کردن ححب و حیا داشته باشن… مونای منم ماشاالله هزار ماشاالله هم درس می خونه هم کار می کنه هم حجب و حیا داره… چادر از سر بچم نمی افته…!!! تازه یه کدبانوی تمام عیاره و دستپختشم حرف نداره…!!!

 

 

رستا که به یک ورش نبود کلا او را داخل آدم حساب نمی کرد.

سایه اخم کرد و نتوانست ساکت بماند.

-پس حالا دیگه وقت ازدواجشه…!!! خوش به حال شوهرش…!!!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز ۴.۳ / ۵. شمارش آرا ۱۶۸

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان نیم تاج pdf از مونسا ه

  خلاصه رمان :       غنچه سیاوشی،دختر آروم و دلربایی که متهم به قتل جانا ، خواهرزاده‌ی جهان جواهری تاجر بزرگ تهران و مردی پرصلابت می‌شه، حکم غنچه اعدامه و اما جهان، تنها کس جانا… رضایت می‌ده، فقط به نیت اینکه خودش ذره ذره نفس غنچه‌رو بِبُره! به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان حکم نظر بازی pdf از مژگان قاسمی

  خلاصه رمان :       همتا زنی مطلقه و ۲۳ ساله زیبا و دلبر توی دادگاه طلاقش با حاج_مهراد فوق العاده جذاب که سیاستمدارم هست آشنا میشه اما حاجی با دیدنش یاد بزرگ ترین راز زندگی خودش میفته… همین راز اونارو توی یک مسیر ممنوعه قرار میده…     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دو دلداده به صورت pdf کامل از پروانه محمدی

        خلاصه رمان:   نیمه شب بود، ماه میان ستاره گان خودنمایی میکرد در حالیکه چشمانش بسته بود، یاد شعر موالنا افتاد با خود زیر لب زمزمه کرد. به طبی بش چه حواله کنی ای آب حیات! از همان جا که رسد درد همانجاست دوا     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان زهر تاوان pdf از پگاه

    خلاصه رمان :       درمورد یه دختر به اسمه جلوه هستش که زمانی که چهار سالش بوده پسری دوازده ساله به اسم کیان وارد زندگیش میشه . پدر و مادرجلوه هردو پزشک بودن و وقت کافی برای بودن با جلوه رو نداشتن برای همین جلوه همه کمبودهای پدرومادرش روباکیان پرمیکنه وکیان همه زندگیش جلوه میشه تاجایی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان التهاب

    خلاصه رمان :     گلناز، دختری که برای کار وارد یک شرکت ساختمانی می‌شود، اما به‌ واسطهٔ یک کینه و دشمنی، به جرم رابطه با صاحب شرکت کارش به کلانتری می‌کشد…       به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز ۵ / ۵. شمارش

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بی مرزی pdf از مهسا زهیری

  خلاصه رمان:       بی مرزی درباره دختری به اسم شکوفه هستش که پس از ۵ سال تبعید توسط پدر ثروتمندش حالا به تهران بازگشته و عامل اصلی این‌تبعید را پسرخوانده پدر و خود پدر میدونه او در این‌بازگشت می‌خواهد انتقام دوران تبعیدش و عشق ممنوعه اش را بگیرد و مبارزه اش را از همون ابتدای ورود به

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest

2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
خواننده رمان
18 روز قبل

عجب کل کلی دارین اینا با هم

خواننده رمان
خواننده رمان
18 روز قبل

خدا کنه پارت گذاری اینم بزودی مثل آبشار طلایی بشه

دسته‌ها
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x