حاج یوسف ابرویی بالا انداخت.
-پس یه کاری کردی…؟!
امیر اخم هایش بیشتر درهم شد.
-حاجی بین من و خودشه…!!! دخترتون یکم که نه زیادی لوس و نازنازیه…!!!
دخترتون رو چنان با کنایه گفت که حاج یوسف خندید.
-یعنی فقط ما لوسش کردیم یعنی خودت هیچ تقصیری نداری…؟!
امیر جدی گفت.
-من فقط سعی کردم که از بقیه کمتر نباشه…!
حاج یوسف لب هایش بیشتر کش آمد.
-پس فقط دختر ما نبوده…!!!
امیر یاد روزهایی افتاد که یک فرشته ناز و زیبا وارد این خانه باغ شده بود و با ان زیبایی منحصر به فردش توجه کوچک و بزرگ را به سمت خود کشیده بود مخصوصا آنکه دردانه دختر خانواده محسوب می شد…
-حاجی از بچگی جلوی چشام بوده و قد کشیده….خوشگله، نازه، سرکشه و زبونش بیست متر جلوتر از خودشه…دردونه این خانوادس نمی تونم بدمش دست غریبه…!
-تفاوت سنیتون رو چیکار می کنی امیریل…؟!
امیر لب زیر دندان کشید.
تفاوت سنی اشان زیاد بود ولی مهم نبود.
رستا زنش بود… فاتح دخترک خودش بود… خون بکارتش را خودش ریخته بود…
-کاری نمی تونم بکنم حاجی ولی نمی تونم این دخترو غیر از خودم با مرد دیگه ای ببینم…!
عمه فرشته با سینی چای کنارشان نشست…
نگاهی به پدر و پسر کرد و خیلی جدی رو به امیریلش گفت: تفاوت سنی رو هم نادیده بگیری، اخلاق هاتون رو چیکار می کنی…؟! اون روزه، تو شب…!!!
#پست۳۲۶
امیریل خودش را جلو کشید.
لبخندی روی لب نشاند و دست مادرش را توی دست گرفت.
-حاج خانوم قربون چشات برم…درسته پسرت جدی و غیرتیه تازه تا دلت بخواد اخلاقم نداره… می دونم اخلاقم با اون دختر زمین تا اسمونه… می دونم رستا شیطون و سرزبون دار و بی حجابه ولی نمی تونم بدمش دست غریبه… اون همین حالاشم زنمه حاج خانوم…!!!
فرشته خانوم با عشق نگاه پسرش کرد…
-از همون بچگی همیشه یه جور دیگه دوسش داشتی…!!!
-تو بغل خودم بزرگ شده… هر وقت از هرجا دلش می گرفت، میومد پیش خودم شکایت همتون رو می کرد و آخرم مجبورم می کرد واسه اینکه دختر خوبی بوده براش جایره بخرم…!
حاج یوسف چشمانش برق زد.
-از همون بچگیش شیرین زبون بود… حالا هم که بزرگ شده یه جور دیگه زیون می ریزه…!!!
فرشته خانوم هم حرف های شوهرش را تایید کرد اما باز نگران پسرش بود چون می دانست دلش پیش رستاست…!
-امیر حالا تکلیف چیه….؟ داداش رضا می گفت رستا قبول نکرده …!
امیر حرص داشت و می دانست دخترک سر لج افتاده است…
-انتخاب اول و آخرش خودمم…!!!
فرشته خانوم لب گزید.
می ترسید از واکنش امیریلش…
-ولی رستا با خواستگاری پسر حاج آقا عزیزی موافقت کرده…!!!!
نفس امیر یل رفت و این لجبازی داشت بیخ پیدا می کرد.
چشمانش از خشم سرخ شده بودند.
پس او هم می شد مثل خودش… دل به دل بازی اش می داد و ببیند تا کجا می خواهد پیش برود.
اخم کرد و در حینی که بلند می شد، جدی گفت: با اینکه غیرتم اجازه نمیده ولی دل به بازیش میدم و بگید پسر حاج عزیز و خانوادش بیان زنم و از خودم خواستگاری کنن…!!!
#پست۳۲۷
تمام وجودش انبار باروت بود و منتظر یک جرقه….
کاش پرش به پر رستا گیر نکند که دخترک باید فاتحه زنده ماندنش را بخواند…
وارد ستاد شد و یک راست سمت اتاق خودش رفت…
عصبانی بود و تمرکز نداشت.
باید هرچه زودتر پرونده ای که زیر دستش بود را تمام می کرد ولی هنوز به مهره اصلی نرسیده بود.
پرونده مهمی بود و نیاز به فکر داشت که این روزها تمام فکرش رستا بود و قهرهایش…
بیشرف مقصر بود و قهر هم می کرد…
آخ که دلش تنگ بوسه هایش بود و عطر تنش…
کاش می شد یک بار دیگر در آپارتمانش رابطه که نه تنبیه اش کند…!
از ان تنبیه هایی که هم از دیدنش لذت ببرد هم از انجام دادنش…!!!
لبخندی گوشه لبش شکل گرفت…
به خودش قول داد الان نه ولی زمانی که عقدش کرد و از محضر خارج شدند یک راست به آپارتمانش ببرد و تنبیه اش را به شکل دیگری اجرا کند…
نگاه شیطانی اش روی پرونده زوم شد و نقشه ها یکی پس از دیگری در ذهنش شکل می گرفت…!
****
-مگه دوسش نداری پس چرا الان داری خودتو چس می کنی…؟!
اخم های رستا درهم رفت.
-دیگه نمی خوامش…!
سایه پوزخند زد.
خیره توی چشمان رستا نگاه کرد که دخترک چشم دزدید…
-زر نزن رستا…. نمی دونم چه مرگت شده اما میدون رو خالی کنی، مونا خودش رو چسبونده به امیریل…تازه همچین باب میل امیرم میمونه…!!
رستا از کوره در رفت…
-به خدا امیر همچین گوهی بخوره جد و آبادشو میارم جلو چشماش….!!!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 135
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
مسخره ترین و بی محتوا ترین رمانی که تا حالا خوندم
سر تا تهش بدآموزیه، یعنی چی که داره تمام کفایت و هنر و لیاقت یک زن یا دختر رو با سایز و فرم اندامش تعریف می کنه
زبون درازی و بی حیایی و بی ادبی رستا اسمش میشه شیرین زبونی و در برابرش داره یه مادر و دختر محجبه رو به بدترین شکل تعریف می کنه و می کوبه
رستا هر کار غلطی که می کنه خواستنی و موجهه ولی مونا شده یه دختر خراب جالبه که این وسط کی داره مثل یه دختر خراب رفتار می کنه !!!
تمام هنر نویسنده برای مثلا جذابیت دادن به داستانش اینه که دائم رستا و امیر دنبال رابطه باشن و از خصوصیات جذاب !!!! رستا تعریف کنه در واقع داستان هیچ موضوع ارزشمند یا حتی جذابی که باعث کشش و تعلیق در داستان بشهنداره و فقط به روابط آنچنانی تکیه می کنه هر چند که خیلی درباره ی این قضیه توضیح نمیده اما با ایجاد فضای اروتیک سعی در جذب مخاطب داره کاش حداقل داستان یه موضوع جالب و غیر تکراری داشت
فاطمه خانم سال بد و آووکادو نداری