وجود امیریل چنان از خشم آتش گرفت که پنجه هایش را درون دسته مبل فرو برد و تنها عماد متوجه حالش شد که ان هم می دانست بی نهایت روی این دخترک شیطان حساس است…

 

 

عماد نگاه نگرانی به امیریل کرد که هر آن چشمانش بیشتر سرخ می شدند…

 

رستا بی خجالت دست بر هم کوبید و با چشمانی ستاره باران گفت: وای بازم خواستگار… اینقدر خوشم میاد مخصوصا اونجایی که میگن برین تو اتاق حرف بزنین…!!!

 

 

امیریل دیگر نتوانست تحمل کند و از جایش بلند شد و با خشمی که سعی در کنترلش داشت رو به فرشته خانوم گفت: حاح خانوم شام آمادست…؟!

 

فرشته خانوم با تعجب نگاه پسر رشیدش کرد…

-آره مادر آمادست… الان پا میشم سفره رو می چینم…

 

رستا نگاه متعجبی به امیریل کرد که مرد بدتر نگاهش کرد و دخترک وا رفت…

ارتباط چشمی اشان کمی طول کشید تا اینکه دخترک کم آورد و چشم گرفت…

 

به این ترتیب دخترها هم دنبال فرشته خانوم رفتند تا میز را بچینند…

 

**

 

خوابش نمی برد و تمام فکرش معطوف دخترک سر به هوایی بود که خیلی راحت جلوی او برای خواستگار ذوق می کرد…

 

کاش کمی بزرگتر بود تا بتواند با صحبت دخترک را مجاب کند، هرچند که می دانست ده سال دیگر هم بگذرد، رستا همین است…!

 

 

وارد حیاط می شود و میان مسیر سنگفرش شده قدم می زند تا نزدیکی خانه دایی اش…!!!

گوشی اش را در می آورد و بدون آنکه دست خودش باشد شماره رستا را می گیرد اما به همان سرعت هم منصرف شده و سریع از صفحه تماس خارج می شود…

 

ولی دلش بد هوایی شده بود که وارد اینستاگرام شده و توی پیجش رفت…

یکی یکی عکس ها را رد کرد و با دیدن حجاب نصفه نیمه اش هم حرص سر تا پایش را گرفت….

 

#پست۴۵

 

 

نگاهش خیره و مات رستایی شد که در ان لباس نقره ای تن ظریف و خوش تراشش بیشتر از هر وقت دیگری زیباتر شده بود…

یک زیبایی اصیل و پر از شگفتی…!

آرایش چشمانش با رنگ تیله ایش دیوانه کننده بود…

گیس بلند و طلایی اش را تمام فر کرده و دورش ریخته بود…

 

 

این الهی زیبایی ، نفسش را بند آورده بود…

آب دهانش را فرو داد و نتوانست چشم بگیرد…

سرشانه و گردنش تا نزدیکی چاک سینه هایش لخت بود و تن سفیدش برق می زد…

 

 

با رد شدن عماد اخم هایش درهم شد و تیز سمتش برگشت…

-صبرکن…!!!

 

با صدای خشن و تند امیریل توجه رستا هم سمت بیرون جلب شد و با تعجب خواست از اتاق خارج شود که دست امیریل روی سینه اش نشست و توی اتاق هلش داد…

 

-چرا همچین می کنی…؟!

 

وجود امیریل پر از خشم و نیاز بود…

داشت میمرد تا نگاهش پابین نرود…

 

-برو یه چیزی بندار رو خودت…!!!

 

رستا لب زیر دندان کشید و متوجه نگاه دودو زن مرد شد و سریع شالش را برداشت و جلوی خودش گرفت…

 

-تو اینجا چیکار می کنی…؟!

 

وجود امیریل سرتا پا آتش بود…

نگاهش روی شال حریر بود که فقط جلوی چاک سینه اش را گرفته بود…

 

-تو نمی دونی نباید تو خونه ما اینجور بگردی…؟! اصلا این چه لباسیه…؟! کل تنت معلومه…!

 

چشمان رستا درشت شد…

-باز گیر دادیا امیر؟! مگه مجلس مختلطه که اینجور می کنی…؟!

 

دست خودش نبود، داغ کرده بود…

حتی همان زن ها هم دوست نداشت تن سفیدش را ببینند…!!!

 

-همه جونت معلومه رستا…! میری عوضش می کنی…!

 

#پست۴۶

 

 

ابروهای رستا از این همه زورگویی بالا رفت…

-ببخشید اون وقت ربطش به شما…؟! در ضمن خودت چرا اینجایی و چشم خیره کردی رو من…؟!

 

 

اخم امیریل بیشتر شد…

-دقیقا اومدی توی اتاق من…!!!

 

رستا لبش را گزید…

سریع چشم گرفت تا نقشه اش لو نرود…

به عمد توی اتاقش آمده بود و می خواست کرم بریزد…

 

حق به جانب با نازی به گردنش گفت: تو که دیدی من تو اتاقتم چرا در نزدی…؟! نترسیدی یهو خدایی نکرده وسوسه شیطانی بیاد سراغت…؟!

 

 

صورت امیریل رو به کبودی بود و به سختی داشت خودش را کنترل می کرد…

دست به صورتش کشید و ذکری آرام زیر لب زمزمه کرد…

 

سعی کرد توجه نکند اما سخت بود…

قدمی سمت جلو بر داشت و خیره در چشمان آرایش شده و زیبای رستا با جدیت گفت: خودت از اخلاقم خبر داری و می دونی عصبانی بشم هیچی جلودارم نیس، پس سعی نکن عصبانیم کنی…!!!

 

 

رستا از این جدیت اخم ظریفی روی پیشانی نشاند و توقع همچین حرفی را نداشت…

 

-مثلا عصبانی شی چیکار می کنی…؟!

 

-نمیزارم حتی پات و از این خونه بیرون بزاری…!!!

 

رستا پوزخند زد و بی توجه به خشم و آتشی که در وجود مرد روشن کرده بود، سمت میز توالت اتاقش رفت و وسایلش را جمع کرد و خواست از کنارش بگذرد که بازوی لختش اسیر پنجه قدرتمند مرد شد…

 

 

امیر یل با حرص چنان بازویش را فشار داد که ناله دخترک بلند شد…

-آخ… امیر درد گرفت دیوونه…!!!

 

چشم امیریل به خون نشسته بود.

-حق نداری قدم از قدم برداری خیره سر…!!!

 

#پست۴۷

 

 

 

امیریل بدون آنکه متوجه باشد، تمام حرصش را توی دستش ریخته و بازوی دخترک را فشار می داد…

 

رستا از درد چشم بست…

-امیر… بازوم…!

 

و ناخودآگاه قطره اشکی از چشمش افتاد که مرد را به خود آورد و سریع پنجه دستش را باز کرد…

 

رستا با دست آزادش بازویش را در دست گرفت و با دیدن سرخی که رو به کبودی می رفت، با بغض نگاه امیریل کرد…

 

-امیر کبودش کردی…؟!

 

امیریل متعجب نگاه سرخی بازویش کرد و نفسش را از حرص بیرون داد…

 

-همش تقصیر خودته، عصبانیم می کنی…؟!

 

-حالا مقصرم خودم شدم…!!!

 

امیریل معذب بازویش را توی دست گرفت…

-رو اعصابم نری، هیچ کاری باهات ندارم…!!!

 

سپس نکاهی به کبودی انداخت…

-با اینکه نمی تونی بری توی مجلس…؟!

 

-به عمد اینجوری کردی…؟!

 

-مگه مرض دارم الکی بهت صدمه بزنم…؟!

 

-همیشه همبن مرض رو داری فقط نمی دونم چرا دیواری کوتاه تر من پیدا نمی کنی…!!!

 

امیریل چشم غره ای بهش رفت…

-کیف آرایشت و بده…؟!

 

-چیکارش داری…

 

امیریل کیف آرایشی را از دستش کشید و زیپش را باز کرد… کرم پودر را بیرون آورد و سمتش گرفت…

-از این بزن ردش و بپوشون یا اگه کتی چیزی داری تنت کن…

 

رسنا از تعجب ابروهایش بالا رفتند…

-می زنی کبودم می کنی، بعدم دوباره راهکار میدی…؟ لازم نکرده شما بگی چیکار کنم…؟!

 

رستا باز خواست برود که امیریل جلویش را گرفت و خودش مشغول کاور کردن کبودی روی بازویش شد…

 

#پست۴۸

 

 

 

نگاه هاج و واج رستا به سایه ای بود که از ماشین عماد پیاده شد و سپس با لبی خندان سری تکان داد و در را بست…

 

مانتو و شال او هم هیچ در و پیکری نداشت و جالب اینجا بود که چطور تخم کرده و جلو نشسته ان هم جلوی ان مادر فولاد زره ای که از همان خانوم جلسه ای های معروف هست و حسابی هم سلیطه…!!!

 

رستا را دید و با دیدنش لبخند زد و برعکس رستا با عصبانیت تشر زد…

 

-زهرمار… هیچ معلومه کجا بودی…؟!

 

سایه متعجب نگاه صورت سرخ رستا کرد…

-خب چیه حالا پاچه می گیری…؟!

 

رستا دست به کمر شد.

-نگفته بودی قراره با عماد بیای…؟!

 

سایه جلوی خنده اش گرفت…

-نه اینکه شما می خواستی با سبحان بیای و با امیریل اومدی تازه دیدم چه اخمی هم کرده بود…!

 

رستا با حرص دماغ چین داد…

-تو که این گنده بک رو می شناسی… رفته بودم تو اتاقش گیر داده بود به لباسم و نمیذاشت بیام…!

 

 

سایه چشم درشت کرد…

-چرا…؟!

 

رستا پوزخند زد: از این ور چشم خیره کرده بود روم، از اون طرفم می گفت لباسم بازه… دار و ندارم و ریختم بیرون… آخه مرتیکه تو چشم لوچت درویش کن… همچین به چاک سینم زل زده بود که نگو…!!!

 

 

شلیک خنده سایه هوا رفت…

-لامصب بد چیزیه… رستا من که دخترم، دوست دارم همچین اون سفید بلوری هات و ببینم دیگه چه برسه به اون امیریل بدبخت که داشتی تو چشمش فرو می کردی… اصلا تو غلط کردی رفتی تو اتاقش توله سگ… کرم از خودته بیشعور…!!!

 

 

رستا نیشش را باز کرد…

-خواستم اول اون لباس و آرایشم و ببینه اما بعدش خوب رید به حالم…!!!

 

 

.

 

#پست۴۹

 

 

 

سایه جدی شد…

-رستا این همه بچه بازی درنیار… آخرش یه جا با این کارات به گا میری… امیریل یه مرد سنتی و تعصبیه…!  درسته قد بلنده، خوش هیکله، خوش تیپ و همچین از خانواده خیلی خوب و سرشناسی هم هست اما چیزی که این وسط اذیت میکنه دنیای تو و اون مرده…!!!  بفهم که با این کارات فقط خودت اذیت میشی… تو دختری نیستی که معیارای امیریل رو داشته باشی…!!!

 

 

رستا بی آنکه بهش بربخورد،  قری به گردنش داد و چشم باریک کرد…

-اونوقت معیارای ایشون چی می تونه باشه…؟!

 

سایه لب گزید و درست دست گذاشت روی نقطه ضعف رستا…

 

-به نظرم مونا بهترین گزینه است…!!!

 

صورت رستا درجا سرخ شد…

-نرین به اعصابم سایه… می دونی عصبانی بشم هیچی جلودارم نیست و یه کاری می کنم که اون دختره راهی بیمارستان بشه و امیریل هم تا آخر عمرش عقیم شه که اولین و آخرین گزینش برای ازدواج خودم باشم…!!!

 

 

-چرا نمیرین داخل… مگه نمی بینین اینقدر مرد وایساده…؟!

 

رستا نگاهش با صورتی کبود شده سمت امیریل چرخید که نگاهش به او بود و سایه را نگاه نمی کرد…

 

سایه سلام کرد و او هم بدون نگاه کردن بهش جوابش داد اما نگاهش از روی رستا کنار نمی رفت…

 

-حالا که شال و مانتو تنمونه… دیگه اون مردا چی می خوان ببینن…؟!

 

 

امیریل حرص می خورد و دوست داشت زبانش را از حلقش بیرون بکشد…

 

-رستا اون شال و مانتو بود و نبودش فرقی نداره چون چیزی رو که باید نپوشونده… با من یکی به دو نکن و بیاین برین داخل…

 

این بار ملتمسانه رو به سایه کرد اما چشم پایین گرفت…

-سایه خانوم دست این دخترو بگیرین و برین داخل تا اینقدر من و حرص نده…!!!

 

 

.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز ۴.۳ / ۵. شمارش آرا ۱۵۷

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان عشق محال او pdf از شقایق دهقان پور

    خلاصه رمان :         آوا دختری است که برای ازدواج نکردن با پسر عموی خود با او و خانواده خود لجبازی میکند و وارد یک بازی میشود که سرنوشت او را رقم میزند و او با….پایان خوش. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شاه صنم pdf از شیرین نور نژاد

    خلاصه رمان :       شاه صنم دختری کنجکاو که به خاطر گذشته ی پردردسرش نسبت به مردها بی اهمیته تااینکه پسر مغرور دانشگاه جذبش میشه،شاه صنم تو دردسر بدی میوفته وکسی که کمکش میکنه،مردشروریه که ازش کینه داره ومنتظرلحظه ای برای تلافیه… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سکوت سایه ها pdf از بهاره شریفی

  خلاصه رمان :       رمان حاضر در دو زمان حال و گذشته داستان زندگی و سرگذشت و سرنوشت دختری آرام، مهربان و ترسو به نام عارفه و پسری مغرور و یکدنده به نام علی را روایت می کند. داستان با گروهی از دانشجویان که مجمعی سیاسی- اجتماعی و….، به اسم گروه آفتاب به سرپرستی سید علی، در

جهت دانلود کلیک کنید
رمان تابو
رمان تابو

دانلود رمان تابو خلاصه : من نه اسم دارم نه خانواده، تنها کسی که دارم، پدرمه. یک پدر که برام همه کار کرده، مهربونه، دلرحمه، دوست داشتنیه، من این پدر رو دوست دارم، اون بهم اسم داد، بهم شخصیت داد، اون بهم حس انتقام داد. من این پدر رو می‌خوام بکشم، من پاییز عزیزنظامم که قصد قتل پدر کردم. این

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان افسون سردار pdf از مهری هاشمی

خلاصه رمان :     خلاصه :افسون دختر تنها و خود ساخته ایِ که به خاطر کمک به دوستش سر قراری می‌ره که ربطی به اون نداره و با یه سوءتفاهم پاش به عمارت مردی به نام سردار حاتم که یه خلافکار بی رحم باز می‌شه و زندگیش به کل تغییر می‌کنه. مدام آزار و اذیت می‌شه و مجبوره به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ما دیوانه زاده می شویم pdf از یگانه اولادی

  خلاصه رمان :       داستان زندگی طلاست دختری که وقتی هنوز خیلی کوچیکه پدر و مادرش از هم جدا میشن و طلا میمونه و پدرش ، پدری که از عهده بزرگ کردن یه دختر کوچولو بر نمیاد پس طلا مجبوره تا تنهایی هاش رو تو خونه عموی بزرگش پر کنه خونه ای با یه دختر و دو

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest

2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ساجده
ساجده
2 ماه قبل

چرا تو همه رمان ها دخترا تن سفید و بلوری دارن؟!! واقعا چرا؟؟! چرا من تنم سفید نیست؟! چرا خواهر و مادرم سفیدن ولی من نیستم؟!!! چرا خدا انقدر منو زشت آفریده؟؟! واقعا دلیل اینکه انقدر بدبختم چیه؟!! چرا نمیمیرم؟!!! 

me/
me/
2 ماه قبل

چرت شده رمان

دسته‌ها
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x