*
نیم ساعتی می شد که مکانمون و تغییر دادیم و به جای سالن شلوغ کافه اومدیم تو حیاط پشتی که آقا نادر درش و فقط برای یه سری از مشتری های همیشگیش باز می کرد و من.. حیفم اومد درین این قسمت و که با روشن شدن چراغ های رنگی و اون حوض و آبنمای وسط حیاط.. توی شب جلوه قشنگی داشت و نبینه!
به محض نشستنمون رو یکی از نیمکت های دور حوض.. بالاخره زبون به توضیح ماجرای شب خواستگاریش باز کرد و همون چیزایی که حدسش و خودم زده بودم و به زبون آورد!
اینکه تحت اجبار و اصرار دایی و زن داییش تو عمل انجام شده قرار گرفته و از اونجایی که هیچ وقت قدرت نه گفتن به خصوص در برابر این دو نفر و نداشت.. مجبور شده قبول کنه که بیان ولی قصد داشت همون شب با یه بهونه ای جواب منفیش و اعلام کنه که من کارش و راحت کردم!
ولی هنوز دلیل پنهون کاری مسخره اش و نمی دونستم که بعد از چند دقیقه سکوت بینمون پرسیدم:
– باشه قبول.. مجبور شدی.. نتونستی بهونه بیاری.. مخالفت کنی و خواستی فرمالیته برگزارش کنی که بره.. چرا همینا رو به من نگفتی؟ چرا از صبح جواب تماسم و ندادی؟ فکر می کنی اگه همون روز این حرفا رو می شنیدم.. بازم کارمون به اینجا می کشید؟ بازم تا این اندازه ازت شاکی و دلخور می شدم؟
– خب من.. من وقت زیادی نداشتم واسه فکر کردن و تشخیص دادن درست از غلط. ساده ترین و کم دردسر ترین راهی که اون لحظه به ذهنم رسید همین بود.. اصلاً فکرشم نمی کردم که تو.. از یه طریقی متوجه اون مراسم یکی دو ساعته بشی و لزومی نمی دیدم که بخوام درباره اش باهات حرف بزنم.. چون هم می ترسیدم از عکس العملت.. از قضاوت کردن من.. اونم بعد از بحثی که شب قبلش توی ماشین داشتیم راجع به اینکه من.. رابطه امون و جدی می دونم یا موقت.. دلیل بعدیمم این بود که.. دوست نداشتم پیش خودت فکر کنی من.. با هدف و منظور خاصی.. این موضوع رو باهات در میون گذاشتم!
بازم همون بحث همیشگی.. که این دختر قبل از هرچیزی.. ذهنیت طرف مقابل و بررسی می کرد و بعد بر اساس اون تصمیم می گرفت.
با این حال بازم کنجکاو شدم ببینم اینبار چه فکری از طرف خودش توی سر من جا داده که پرسیدم:
– چه منظوری مثلاً؟
– خب.. از اینور اونور زیاد شنیدم.. یا حتی تو اینستاگرام و تلگرام خیلیا درباره اش جوک می سازن.. که اگه یه دختر به دوست پسرش بگه داره برام خواستگار میاد.. هدف و منظور اصلیش اینه که.. چه می دونم.. بازارگرمی کنه و بعد پسره بگه خودم باهات ازدواج می کنم!
دست خودم نبود که با صدای بلند به این استدلال احمقانه خندیدم.. اصلاً بر فرض که این یه حقیقتی باشه که جا افتاده و کل دنیا هم درباره اش جوک ساخته باشن.. درین چرا فکر می کرد من انقدر احمقم که با شنیدن خبر خواستگاری دوست دخترم همچین شر و وری تحویلش بدم!
– نخند جدی میگم خب.. دوست نداشتم همچین فکری بکنی درباره ام!
خنده ام که قطع شد سرم و به تاسف برای افکارش تکون دادم و خیره به نیمرخی که میخ انگشتاش بود و روش نمی شد سرش و بلند کنه گفتم:
– اولاً که بارها از استثنا بودن همدیگه حرف زدیم پس.. لزومی نداره انقدر سر هر مسئله ای من و هم ردیف آدمای دیگه بدونی.. دوماً مگه ما قرار نذاشته بودیم که انقدر افکار بقیه رو پیش بینی نکنی؟ سوماً تو که انقدر خوب فکر می کنی.. به این فکر نکردی که اگه حتی با یه احتمال یه درصد من خودم بفهمم قضیه چی بوده.. خیلی بیشتر از شنیدن خبر خواستگاریت بهم می ریزم و اصلاً.. داغون می شم؟
– می دونم.. اشتباه کردم.. عجولانه تصمیم گرفتم.. از یه طرفم اعصابم خورد بود.. خسته بودم.. ذهنم درست کار نمی کرد.. از طرف دیگه هم دوست نداشتم تو رو انقدر درگیر مشکلاتم کنم.. به خدا خجالت می کشیدم از اینکه بهت همچین حرفی بزنم میران.. می دونم شاید اصلاً با این حرفا قانع نشی ولی.. واقعیت همینه. خجالت من تو خیلی از موارد تنها دلیلیه که کارام و توجیه می کنه!
راست می گفت.. با اینکه دلیل مسخره ای بود ولی.. انقدری شناخته بودمش که برام توجیه پذیر بشه.. خجالت حجم زیادی از وجود این آدم و درگیر کرده بود و تصمیماتش و تحت تاثیر قرار می داد.
حتی همین الآنم که داشت ازش حرف می زد سرخ و سفید شده بود و من.. یه امشب.. فقط یه امشب.. به خاطر اون کادوی درست حسابی و خوش دستی که برام خریده بود.. دلم نمی خواست اذیتش کنم!
یه امشب ذهنم و خالی می کردم از برنامه هام.. به جایی بر نمی خورد.. شاید اصلاً.. خودمم بهش احتیاج داشتم.. بعد از یه هفته ای که با حرص و جوش خوردن گذشت و شاید نمی دیدمش ولی.. همه اش دورادور کنترلش می کردم و این.. رو در رو شدن باهاش سخت تر بود.
با همین فکر.. دست راستم و از پشتش رد کردم و قبل از اینکه بخواد کاری کنه یا عکس العملی نشون بده یه کم کشیدمش سمت خودم و سرش و به حد فاصل بین سینه و شونه ام چسبوندم!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 7
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
بعد از ۱۲۲ پارت هنوز نفهمیدیم میران میخواد چیکار کنه حتی نمیدونیم کاری که میخواد بکنه برا چیه این بدههههه
ولی در کل رمان باحالیه البته اولاش بهتر بود
بالاخره اقا میران بعد ۱۲۲ پارت ی حرکتی زد یا بهتر بگم وا داد جلو درین!😂😂😂دست بزنین براش👏👏👏
اگه میران به درین خیانت کنه درین خیلی داغون میشه