میران محمدی پسری #سختگیر و #متعصب نسبت به جنس #مونث..
#زخم خورده از اتفاقات گذشته زندگی..
در به در راهی برای رسیدن به #آرامش..
برای زدن #زخم مشابه خودش تو قلب باعث و بانی #پریشونیش..
بعد از تلاش برای پیدا کردن شخص مورد نظر.. دخترش و پیدا می کنه..
میشه #سوژه زندگیش.. دختری که باید #تقاص مادرش و پس بده..
دختری ساده و سر به زیر که مناسب ترین گزینه اس برای سیبل هدف شدن..
برای #سوژه شدن..
برای #عاشق شدن..
♥️
♥️
نگاهمو از منوی روی میز که بی هدف ورق می زدمش به چهره گارسون های دختری که با لباس های یه جور لا به لای میزا می چرخیدن و سفارش می گرفتن دوختم به دنبال پیدا کردن سوژه مورد نظرم!
قبل از اینکه بیام فکر می کردم کارم خیلی سخته.. پیدا کردن دختری که نه قد بلندی داشت.. نه هیکل درست و حسابی.. نه موهاش بلوند بود.. نه چشماش روشن.. نه ناخونای بلند و کاشت شده.. خلاصه هیچ چیزی که از فاصله زیاد جلب توجه کنه تو وجودش نبود.. اونم تو این هتل بزرگی که قسمت رستورانش اکثراً شلوغ بود.. با گارسونای همه از دم دختر..
ولی حالا.. می دیدم کارم انقدری هم سخت نیست.. سوژه مورد نظرم.. لا به لای اینهمه دختری که تقریباً همشون شبیه هم بودن و شاید تفاوتشون از این فاصله و از نظر یکی مثل من فقط رنگ مو و لاک ناخونشون بود.. خیلی راحت تر از چیزی که فکر می کردم پیدا شد.
ساده ترین و شاید آروم ترین دختر اینجا.. با اون لباس فرمی که متشکل از یه دامن بلند قرمز و یه کت طوسی بود و اون صورت کوچیک و موهایی که از فرق باز کرده بود روی صورتش و ادامه اشم تا زیر شالش می رسید.. بیشتر شبیه یه دختر بچه بود.. تا کسی که به سن کار کردن رسیده باشه!
با صدای ویبره گوشیم نگاهی گذرا به پیامی که رسیده بود انداختم:
«چی شد؟»
یه بار دیگه نگاهش کردم.. عکسی که ازش داشتم و اون یکی دوباری که دیده بودمش هم از یه جایی تو همین فاصله بود..
با این حال یه بار دیگه گالری گوشیم و چک کردم و وقتی مطمئن شدم خودشه در جواب پیامش نوشتم:
«سوژه رویت شد!»
«باشه.. یادت نره قرار شد امشب فقط موقعیت و بسنجی! کار اصلی بمونه واسه بعد!»
دستم که آماده بود واسه نوشتن جواب یه لحظه خشک شد و از حرکت وایستاد.. چی شد؟ اون داشت به من می گفت چی کار کنم؟ چی پیش خودش فکر کرده بود؟ حالا که کارم بهش افتاده دوباره قراره سوارم بشه و خودش و بچسبونه به زندگیم؟ چقدر این زنا ساده لوح و زودباور بودن!!
این که مدعی بود من و می شناسه.. نمی دونست بدم می اومد از اینکه یه نفر به خودش اجازه دستور دادن و امر و نهی کردن بده؟
انگار حافظه اش به کل مشکل داشت و بعضی وقتا یادش می رفت من کی ام و چه کارایی ازم برمیاد.. یادش می رفت اینکه ازش خواستم برام یه کاری انجام بده.. معنیش این نیست که بتونه دخالت کنه تو موضوعی که فقط و فقط به خودم مربوطه و بس!
همینکه خواستم این و تو جواب پیامش بنویسم و دمش و بچینم.. چشمم به سوژه افتاد.. داشت می اومد این سمت تا سفارش یکی از میزایی که نزدیک من بود و بگیره..
جواب دادن به اون آدم فرصت طلب و به بعد موکول کردم و سریع سیگار و فندکم و از تو جیبم درآوردم.
سیگار و خیلی وقت بود قطع که نه.. کمش کرده بودم. طوری که بعضی روزا اصلاً یادم می رفت بکشم.. ولی امروز با توجه به تابلوهای سیگار کشیدن ممنوع توی رستورانِ هتل که تو تحقیقات قبلیم ازش مطلع شده بودم.. یه بسته یدک تو جیبم گذاشته بودم..
به محض روشن کردنش نگاهش به سمتم چرخید.. خودم و مشغول نگاه کردن به منو نشون دادم و جوری رفتار کردم که انگار اصلاً حواسم به نگاه خیره اش نیست.
در صورتیکه همه وجودم شده بود گوش تا صدای نزدیک شدن قدم هاش و بشنوم و بالاخره.. بعد از گرفتن سفارشات اون میز.. مسیرش و به سمت میز من تغییر داد..
صدای قدم هاش چسبیده به میز متوقف شد و بعد از اون صدای خودش تو گوشم نشست:
– امممم.. ببخشید.. آقا؟
صداش انقدر ضعیف و کم جون بود.. که اگه من همه حواسم و بهش نداده بودم محال بود بشنوم.. همین طورم وانمود کردم تا اینکه بلندتر گفت:
– آقای محترم؟
بدون اینکه سرم و بلند کنم برعکس خودش بلند و رسا جواب دادم:
– هنوز انتخاب نکردم!
– واسه سفارش نیومدم!
سرم و بالا گرفتم و با اخم زل زدم بهش.. جوری دستپاچه شد از نگاهم که حس کردم یه قدم به عقب برداشت و بدون دلیل مشغول ور رفتن با لبه شالش که بدون هیچ مشکلی رو سرش مونده بود شد!
– چیزه.. اینجا.. اینجا سیگار کشیدن ممنوعه!
پک عمیقی به سیگارم زدم و از لای لبام برش داشتم.. شونه ای بالا انداختم و با همون نگاهی که سعی داشتم باهاش بفهمونم حرفش برام کوچکترین اهمیتی نداره گفتم:
– زیرسیگاری ندارم که خاموشش کنم!
– بدید من براتون بندازم سطل آشغال!
نگاهم از صورتش و چشمای تیره اش که یه کوچولو آرایشش در برابر آرایش بقیه همکاراش هیچ محسوب می شد رو دست دراز شده اش نشست!
این دست کوچیک.. دست یه دختر بیست و خورده ای ساله بود یا یه دختر ده ساله؟ حتم داشتم دست مشت شده اش جوری تو مشتم جا می شد که کوچکترین اثری ازش باقی نمی موند و به طور قطع.. با یه فشار کوچیک من.. چند تا از استخوناش می شکست!
سیگار و دوباره گذاشتم گوشه لبم و آخرین پک و جوری زدم که آتیشش نزدیک فیلتر شد و بعد گرفتمش سمت دختره که با تعجب داشت بهم نگاه می کرد.
– نسوزی!
لبخند خجالتزده ای رو صورتش نشست و به کمک دو تا انگشت شست و اشاره با احتیاط سیگار و از لای انگشتام بیرون کشید و گفت:
– نه حواسم هست!
راه افتاد بره که صدام و بلند کردم:
– سفارشم و نمی گیری؟
دوباره برگشت و چسبیده به میز وایستاد..
– آخه گفتید هنوز انتخاب نکردم!
– اون مال چند دقیقه پیش بود!
می فهمیدم که گیج شده از طرز نگاه کردنم و حرفایی که می زدم.. منم همین و می خواستم.. هدف امشبم همین بود.. که خوب من و تو ذهنش حک کنه.. که من براش یه آدم متفاوت از بقیه کسایی که تو این رستوران باهاشون رو به رو می شه باشم.. انقدری که چهره ام و.. نگاهم و.. صدام و.. طرز حرف زدن و شایدم بوی سیگارم و به خاطر بسپره.. چون مطمئناً واسه نقشه بعدیم به درد می خورد!
تو یه دستش که سیگار من بود و با یه دست کوچیکش نمی تونست هم تبلت و نگه داره و هم سفارشم و بگیره.. واسه همین یه کم گیج و درمونده به دستاش نگاه کرد و حتم داشتم که این نگاه خیره من.. به این گیجی و بی دست و پا شدن دامن زده.
دخترا همین بودن.. هرچقدرم وانمود می کردن اعتماد به نفس بالایی دارن.. به محض فهمیدن خیرگی نگاه جنس مذکر حال و احوالشون دگرگون می شد.. فقط نوع دگرگون شدنشون فرق می کرد.. بعضیا از نفرت.. بعضیا از هیجان.. بعضیا هم مثل این دختر از استرس!
– می خوای من نگهش دارم؟
بازم یه لبخند خجالت زده تحویلم داد و حالا دیگه مطمئن شدم این لبخند جزو قرارداد کاریشون بوده که مثلاً از این طریق برخورد خوبی با مشتری داشته باشن.
رئیس این هتل.. بدون شک آدم فرصت طلب و کلاشی بوده که چه از طریق استخدام گارسون های دختر توی رستورانش و پوشوندن لباس های خاص به تنشون.. چه از طریق قوانینی که براشون وضع کرده.. تمرکزش و گذاشته رو جذب مشتری های مرد و چشم چرون.. که شاید.. نصف بیشتر جمعیت مردای دنیا رو تشکیل میدن!
بالاخره تبلت و گذاشت رو میز و با یه دست مشغول علامت زدن سفارشا شد و بدون اینکه سرش و بالا بیاره گفت:
– بفرمایید!
– خودت چی پیشنهاد میدی؟
هدفم از این سوال این بود که سرش و بالا بگیره و نگاهم کنه.. چون هرچی بیشتر نگاه می کرد برام بهتر بود.. ولی حالا من داشتم با دقت بیشتری اجزای صورتش و نگاه می کردم.. بینیش عملی بود انگار.. ولی بازم قیافه اش و مصنوعی نکرده بود و با اینکه از بینی عملی خوشم نمی اومد ولی.. جزو معدود آدمایی بود که بهش می اومد!
– من؟
– اوهوم!
– خب.. بستگی داره چی بخواید! اولین بارتونه میاید اینجا؟
یه کم فکر کردم با این سوال یهویی.. به نظرم رسید برای ادامه نقشه ام جواب مثبت به این سوال منطقی به نظر نمی رسه واسه همین گفتم:
– نه ولی.. تا حالا فست فودش و نخوردم!
– خب پس.. من پیتزا پپرونی رو پیشنهاد می کنم.. البته اگه با غذاهای تند میونه خوبی دارید!
دلم می خواست بگم از هرچیز داغ و هات خوشم میاد.. ولی نه! زود بود واسه این حرفا.. این جور دخترا که ساده تر به نظر می رسیدن.. از مردایی که همون اولین بار منظورشون و با تیکه های جنسی بیان می کنن و به طرف می فهمونن تو تخت خواب چه جور آدمی ان خوششون نمیاد!
این دخترا.. به خصوص اگه مثل این بی پناه و شایدم سختی کشیده باشن.. بیشتر به یه حامی و تکیه گاه احتیاج دارن.. تا یه آدم سرگرم کننده و شریک جنسی!
واسه همین.. نیمچه لبخندی زورکی رو لبم نشوندم و حین بستن منو لب زدم:
– اگرم میونه نداشته باشم همین و انتخاب می کنم! وقتی شما تایید می کنی حتماً خوبه!
لبخندش که وسعت گرفت و ردیف دندونای سفیدش و به نمایش گذاشت فهمیدم از راه درستی وارد شدم.. همینکه مشغول ثبت سفارشام شد دستم و دراز کردم سر سیگاری که هنوز توی دستش بود با دو تا انگشت جوری فشار دادم که خاموش بشه.
نگاه متعجبش که دوباره به صورتم افتاد بی اهمیت به سوزش انگشتم با خونسردی گفتم:
– صورتت و خیلی نزدیک نگه داشته بودی.. ترسیدم بسوزی!
از عمد فعل جمله هام و مفرد به کار می بردم.. چون معمولاً دخترا.. از زیادی خشک و رسمی حرف زدن هم خوششون نمیاد و خیلی سریع می فهمن که طرف مقابل داره اغراق می کنه. هرچقدر عادی تر باشیم.. بیشتر به این نتیجه می رسن که خودمونیم نه پوسته یکی دیگه!
حالا این نگاه عجیب و مات شده هم داشت همین و بهم ثابت می کرد و من راضی از تجربه هایی که تا این سن به دست آورده بودم به عکس العمل های عادی و تعریف شده طعمه ام نگاه کردم که بالاخره به خودش اومد و بعد از وارد کردن بقیه سفارش ها و دسر.. صاف وایستاد و گفت:
– امر دیگه ای ندارید؟
– عرضی نیست!
تبلتش و از رو میز برداشت و با همون لبخندی که حالا حس می کردم از شرح وظایفش خارج شده و واقعی تر شده گفت:
– مطمئنم پشیمون نمی شید.. با اجازه!
رفت و من با نگاهم تعقیبش کردم.. تا وقتی که وسط راه یه مرد با اخمای درهم بهش نزدیک شد و مجبور شد که وایسته..
تو اون شلوغی و همهمه رستوران صداش و نمی شنیدم.. ولی از چهره عصبانیش و اشاره ای که به ساعت روی مچش کرد فهمیدم حرفش چیه و چرا انقدر شاکی شده!
فرصت و یه بار دیگه مناسب دیدم برای ثبت کردن خودم تو ذهن این دختر.. اینبار عمیق تر و موندگار تر.. که از جام بلند شدم و راه افتادم سمت جایی که وایستاده بودن.
هرچی نزدیک تر شدم صداشون واضح تر به گوشم رسید.. دختره بود که گفت:
– به خدا.. حرف خاصی نمی زدیم آقای سمیع! داشتم سفارش می گرفتم!
– نمی بینی چقدر شلوغه؟ بخوای واسه هرکی انقدر وقت بذاری و دل و قلوه بگیری که یه سری از مشتریا باید ساعت دوازده نصفه شب غذاشون و بخورن! اگه شانس بیاریم تا اون موقع نذارن برن!
دیگه انقدری نزدیک شده بودم که فرصت حرف زدن به دختره ندم و همینکه نگاه مرده به سمت من برگشت.. دختره هم متوجه حضورم شد و با خجالت سرش و انداخت پایین که من گفتم:
– شما رئیس این هتل هستید؟
مرده که از لحن محکم صحبت کردن من یه کم خودش و جمع و جور کرد و از اون عصبانیت دور شد.. حین صاف کردن کراواتش لبخند مسخره ای زد و گفت:
– مسئول رستوران هستم.. در خدمتم!
– خواستم به خاطر برخورد خوب این خانوم که از کارکنانتونه تبریک بگم. من.. کم پیش میاد که توی رستورانی برم و از برخوردشون راضی باشم. اکثراً حوصله جواب دادن به سوال مشتری ها رو ندارن و من از قصد سوالایی می پرسم که میزان این صبر و حوصله رو بسنجم.. معمولاً هم همین باعث می شه که دوباره پام و تو اون رستوران بذارم یا یه جای دیگه رو انتخاب کنم!
لبخندش اینبار دستپاچه تر شد و با یه نیم نگاه به دختره گفت:
– خواهش می کنم! جلب رضایت مشتری هامون از اصلی ترین وظایف ما و کارکنانمونه!
– نه متاسفانه این طوری نیست! چون بعد از دو سه باری که من هتل و رستوران شما رو برای صرف غذا انتخاب کردم و شاهد برخورد خوبی نبودم.. اولین باره که این خانوم با صبر و حوصله اشون توجه من و جلب کرد.. برای همین لازم دونستم که هم از خودشون.. هم از شما بابت استخدامشون تشکر کنم!
دختره هنوز سرش پایین بود و داشت دستاش و می چلوند.. ولی دیدم لبخندی رو که روی لبش نشست..
– خوشحالم که راضی بودید من.. من به بقیه هم تذکر میدم تا حواسشون و بیشتر جمع کنن!
از اونجایی که خیلی خوب می دونستم این جماعت عقلشون به چشمشونه و به محض اینکه بفهمن طرفشون کیه رفتارشون زمین تا آسمون تغییر می کنه.. کارتم و از تو جیب کت چرمم درآوردم و همونطور که همه حواسم به عکس العمل دختره بود خودم و معرفی کردم:
– من.. میران محمدی هستم.. رئیس شرکت تیونینگ میران.. که تو زمینه واردات خودرو و تجهیزات جانبی هم فعالیت می کنه..
هیچ واکنش خاصی از دختره ندیدم جز اینکه سعی داشت جوری که جلب توجه نکنه گردن بکشه تا نوشته های روی کارتی که حالا تو دست صاحبکارش بود و ببینه..
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.4 / 5. شمارش آرا 8
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
نویسنده این رمان گیسو خزانه رمانهاش همه عالیه مخصوصا سلبریتی…ادمین جان میشه رمان خیزران رو هم بزاری هرکاری میکنم نه میتونم دانلود کنم نه میتونم از سایتی خرید کنم اگه بزاریش خیلی عالی میشه❤️❤️❤️🌹🌹🌹
رمان خوبی به نظر میاد…اما به پای گریز از تو نمیرسه…
بنظرم جانب بود خوشم اومد بعدی پارت هستم
عالی به نظر میرسه
والا مردم از بس پارت های کوتاه دلارای رو خوندم و پاش هرس خوردم
fatemeh _ss8 شما خودتون رمان رو گفتیدمنظورم اینه نویسنده خودتونید ؟
ن من نویسندش نیستم
اها خیلی ممنون عالی بود
😘♥️
سلام رمان جالبی بنظر میاد موفق باشین
فقط معنی تارگت یعنی چی ؟
مرسی 🌹♥️
سلام
ینی هدف و نشونه
مرسی♥️✨
خوبه به نظر جالب میاد
خوشحال شدم که دوس داشتین♥️✨
پارت بعدیم فردا ساعت ده براتون میزارم
😍😘💙💙
خیلی جالبه رمانش لطفا پارت بعد رو بزار
داستان خیلی قشنگ و جالبی بنظر میرسه.. کنجکاو شدم ادامشو بخونم..مرسی که گذاشتینش💙
به نظرم رمان خوب و جذابی
مرسی عزیزم خوب به نظر میاد
😘♥️
این رمان رو امروز شروع کردم ب پارتگذاری امیدوارم که خوشتون بیاد ♥️✨
عالییی نویسنده خوش قلم
ب نظر داستان جذابی میاد