همین جمله انقدر تحت تاثیر قرارش داد.. که نه نگاهش تغییر کرد و نه بهش برخورد.. برعکس یه لبخند جذاب هم رو لبش نشست که نشون می داد پسندیده دلیل من برای این دقت کردن و!
مطمئناً خیلی از پسرا.. که همون اول رابطه اشون تموم می شد.. چوب اشتباه حرف زدنشون و می خوردن که باعث می شد به دختره بربخوره و دیگه نخواد ریختشون و ببینه..
ولی یه کم سیاست و آداب درست حرف زدن داشتن.. کافی بود تا اگه منحرفانه ترین حرف ها هم به زبون بیاری بازم تهش.. شاهد همچین لبخند رضایت بخشی باشی!
×××××
با تموم شدن شام نفس راحتی کشیدم و مشغول جمع کردن میز شدم.. همه چی عالی شده بود و تشکر ویژه میران و تعریفش از غذاها و ترشی هم انقدر به مذاقم خوش اومد که همه استرسم دود شد و رفت هوا!
هرچند رفتار عادی و نرمالش نسبت به همه چیز.. تاثیر زیادی داشت روی کمتر شدن استرسم درباره اینکه میران.. اولی پسریه که پاش و تو خونه ام گذاشته..
ظرفای روی میز که به کمک میران جمع شد.. رفتم تو آشپزخونه.. قصد شستن ظرفا رو نداشتم.. فقط مشغول درست کردن قهوه شدم!
می دونستم چایی رو می پسنده ولی.. دلم نمی اومد طعم قهوه های من و که تو این مدت.. توی درست کردنشون تبحر پیدا کرده بودم و نچشه..
یه کم که گذشت و بوی قهوه تو خونه پیچید.. طبق انتظاراتم صداش در اومد و گفت:
– من چایی می خوام!
دست خودم نبود این لبخندایی که گاه و بی گاه رو لبم می نشست.. میران یه جوری رفتار می کرد که انگار.. چندمین باره اومده خونه ام..
نه اون من و به چشم یه دختری که فقط دو ماه از آشنایی باهاش می گذره می دید و نه می ذاشت من همچین ذهنیتی پیدا کنم!
واسه همین مثل خودش تعارف و رودرواسی و کنار گذاشتم و گفتم:
– از قهوه های من باید بخوری.. قانون این خونه اس.. چایی هم میدم بهت نترس!
نفهمیدم کی پشت سرم ظاهر شد و دستاش و روی پهلوهام نگه داشت.. مثل همیشه از تو حرفم توجهش به چیزی که خیلی هم اهمیتی نداشت جلب شد و پرسید:
– از چند نفر تا حالا با این قانون پذیرایی کردی؟
خنده ام گرفت از اینکه تحت هر شرایطی این حساسیت هاش و نشون می داد و نمی تونست جلوی خودش و کنجکاوی هاش و بگیره!
– حالا من یه چیزی گفتم! فقط آفرین اومده اینجا.. یه بارم واسه صدرا درست کردم.. البته تنها که نیومده بود.. زن دایی هم باهاش بود که گفت من لب به این چیزا نمی زنم!
نمی دونم چه برداشتی از لحنم.. به خصوص جمله آخرم درباره زن دایی داشت که بوسه ای روی سرم نشوند و بعد از نفس عمیقی که لا به لای موهام کشید گفت:
– خلاص می شی از اینجا و از زندگی کردن با اینا.. نگران نباش!
منم دل دادم به دلش و گفتم:
– باورت می شه انقدر این چند وقته بهم فشار آورده که این مسئله شده نهایت آرزوم.. فقط دلم می خواد یه شرایطی جور شه که من از اینجا برم.. همین!
– از کجا معلوم؟ شاید جای دیگه که رفتی.. شرایطی برات به وجود آورد که آرزوت می شد این که کاش برگردی همینجا!
– اصلاً همچین چیزی امکان نداره!
دیگه چیزی نگفت و برگشت تو هال.. منم بعد از آماده شدن قهوه و ریختنش توی دو تا فنجون.. به همراه ظرف شکلات و شیرینی گذاشتمشون تو سینی و رفتم پیش میران..
غرق فکر بود و تازه وقتی سینی و روی میز گذاشتم.. از صدایی که ایجاد شد به خودش اومد و پرسید:
– چرا نمیای با من زندگی کنی؟
نگاه متعجبم و که دید توضیح داد :
– حداقل تا وقتی که.. من بخوام کارای شرکت و سر و سامون بدم و جفتمون.. آمادگی ازدواج و پیدا کنیم..
درست مثل وقتی که سر میز شام این مسئله رو مطرح کرد اونم تو وقتی که حتی فکرشم نمی کردم میران به این زودی این مسئله رو به زبون بیاره.. لبخند خجالتزده ای زدم و گفتم:
– نمی شه!
– چرا؟
– فکر کردی به این راحتی بیخیال من می شن.. می خوان بفهمن از اینجا که رفتم کجا قراره زندگی کنم. داییم علی رغم اینکه افسارش و داده دست زنش و هرجور که اون صلاح می دونه حرف می زنه و عمل می کنه.. هنوز خودش و مسئول زندگی من می دونه.. که مثلاً پیش مادرم و.. پیش وجدان خودش شرمنده نباشه از اینکه من و ول کرده به امان خدا.. واسه همین حتماً آدرس خونه جدیدم و ازم می خوان.. که هرازگاهی بیان و بهم سر بزنن..
نفس عمیقی کشید و سرش و با تاسف به چپ و راست تکون داد که گفتم:
– نگران نباش.. تا الآن تونستم تحملشون کنم.. از این به بعدم می تونم.. دیگه یاد گرفتم چه جوری باهاشون رفتار کنم.. آموزش هایی که تو دادی.. واسه بالا بردن توانایی نه گفتنم و حفظ اعتماد به نفسم.. خیلی داره کمکم می کنه.. تاثیرش و دارم به وضوح می بینم!
– دیگه خیلی دارن بهت فشار میارن.. تحمل این شرایط از پس هیچ کس برنمیاد.. اینجوری اعصاب منم بهم می ریزه با فکر اینکه همه اش زن داییت دنبال یه راهیه واسه شوهر دادن تو و بیرون کردنت از این خونه!
هنوز چیزی نگفته بودم که خودش با اطمینان بیشتری گفت:
– اینجوری نمی شه.. باید یه تکون اساسی به خودم بدم.. دیگه کم کم با عمه ام حرف می زنم که بیایم برای خواستگاری و رسمی کردن همه چیز..
– نه میران.. عجله نکن.. دوست ندارم این شکلی رابطه امون جدی و رسمی بشه.. دوست دارم خودمون به این نتیجه برسیم که باید یه قدم رو به جلو برداریم.. نه تحت فشار و اجبار کسی!
– یعنی هنوز به این نتیجه نرسیدیم؟
– خب.. به نظرم.. هنوز جا داره که بخوایم بیشتر فکر کنیم.. این دیگه یه رابطه دوستی ساده نیست که هر چند یه بار قرار بذاریم و بعد هرکی برگرده سر خونه و زندگی خودش تا قرار بعدی.. ازدواجه.. زندگی مشترکه.. پشت سرش کلی مسئولیت میاد که من.. هنوز از خودم مطمئن نیستم که از پسش بربیام خب.. پیدا کردن آمادگی ازدواج.. واسه منی که خانواده ندارم و رو خانواده داییمم نمی تونم حسابی باز کنم و اول آخر خودمم و خودم.. یه کم سخته و طول می کشه.. حالا نه فقط از نظر مالی.. نه.. بیشتر از نظر روحی و روانی حرف می زنم.. به هر حال.. تصمیم بزرگیه و نمی شه انقدر سریع و راحت درباره اش به نتیجه رسید. امیدوارم درکم کنی!
با اینکه همه حرفام درست بود و حق ولی.. یه لحظه پشیمون شدم از گفتنشون.. حس کردم الآن بهش برمی خوره که بعد از دو ماه هنوز نتونستم خودم و با این شرایط جدید زندگیم وفق بدم!
ولی بر خلاف انتظارم لبخند تحسین آمیزی رو لبش نشست و حین تکیه دادن به مبل گفت:
– باشه.. هرجور تو بخوای.. من از اول گفتم این رابطه بر مبنای خواست و میل دو طرفه.. پس مطمئن باش تو هر مرحله ای که باشیم این و در نظر می گیرم!
راضی از اینکه بالاخره تو این یه مورد درکم کرد و نخواست طبق معمول با زور منطق خودش و بهم تحمیل کنه لبخندی زدم و حین برداشتن فنجون قهوه ام لب زدم:
– مرسی.. سرد نشه قهوه ات!
دستش و دراز کرد برای برداشتنش و تو همون حال گفت:
– بده ببینم تو چی دیدی تو این قهوه که دل نمی کنی ازش! می دونی که چقدر ضرر داره؟
– آره منم نمیگم بی ضرر نیست.. ولی خب.. مطمئنم نسبت به چایی که از صبح تا شب شاید حداقل سه چهار لیوان بخوری و اصلاً متوجه نباشی.. کم ضرر تره! ولی نمی دونم چرا انقدر اسم قهوه بیچاره بد در رفته!
یه قلپ خورد و سرش و به تایید تکون داد..
– نه خوبه.. حداقل نسبت به قهوه هایی که توی کافه می خوردم طعم قابل قبول تری داره!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 7
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
فقط تیکه اوله حرف میران خداییش راس میگه 😂
نویسنده خدایش خودت خسته نشودی انقدر الکی دار کشش میدی
هعییی
بازم باید صب کنم تا فردا 🥲