واسه همین یه کم از در فاصله گرفتم و درحالیکه سعی می کردم صدام دورتر از جایی که هستم به نظر بیاد داد زدم:
– مهنــــار؟ کجایی؟ خونه نیستــــی؟
خودم و یه گوشه قایم کرده بودم ولی دیدم که یهو عین برق گرفته ها برگشت سمت در و با رنگ و روی پریده وضعیت و بررسی کرد و وقتی مطمئن شد دم اتاق نیستم.. تند و هولزده هرچی جلوش ریخته بود و دوباره جمع کرد تو همون جعبه و چپوندش تو کمد..
– جانم؟ تو اتاقم میران جان! بمون الآن میان!
برگشتم تو هال و همونجا منتظر موندم.. درحالیکه دیگه مطمئن شدم اون جعبه یه ربطی به من داره و مهناز نمی خواد محتویاتش و ببینم!
نخواستم کنجکاوی کنم و به زور وارد عمل شم.. اینجوری فایده نداشت. باید می ذاشتم تو یه موقعیت مناسب.. خودم می رفتم سراغش و اطلاعاتی رو که مهناز بهم نگفت یا چیزایی که نشونم نداد و پیدا می کردم!
– چه عجب!
با صداش چرخیدم سمتش و به زور تلاش کردم تا لبخندی رو لبم بنشونم.. که اهمیت نداد و با چشم غره غلیظی راه افتاد سمت آشپزخونه..
چند دقیقه پیش از ترس اینکه یهو مچش و نگیرم.. جان جان از دهنش نمی افتاد و حالا که به خودش اومده بود یادش افتاده بود که ازم ناراحته!
ولی منم دل به دلش دادم تا خیالش همه جوره از بابت اینکه من چیزی ندیدم راحت باشه و همینطور که می رفتم دنبالش گفتم:
– حوصله ام سر رفته بود تو خونه.. گفتم مگه من کی و دارم که روز جمعه ای برم بهش سر بزنم.. جز یه عمه پیر غرغرو..
– پیر و غر غرو جد و آبادته!
با صدای بلند خندیدم که حین پر کردن دو تا لیوان از چایی گفت:
– این دروغا هم برو به کسی بگو که تو رو نشناسه.. فکر کردی نفهمیدم از خونه نیومدی و دیشب یه جایی بودی که همچین یه نمه به اینجا نزدیک بوده و گفتی حالا که اینجام برم یه سرم به این بدبخت بزنم؟
پشتش به من بود و ندید که ابروهام از تعجب بالا رفته.. جدی جدی باهوش بود و زد وسط خال.. با این تفاسیر منم نتونستم انکار کنم و گفتم:
– از کجا فهمیدی؟
– از چین و چروکی که رو لباسات افتاده و موهای آلاگارسون نشده ات.. اونم تویی که تا دو ساعت وقتت و جلوی آینه نگذرونی و همه جوره از ظاهرت مطمئن نباشی از خونه درنمیای.. معلومه دیگه.. شب یه جایی موندی که حالا نتونستی مثل همیشه حاضر بشی..
نیشخندی زدم و حین نشستن رو صندلی اپن لب زدم:
– دروغ چرا.. خونه دوست دخترم بودم! شام اونجا خوردم.. بعد که دیدم تنهاست.. پیشش موندم که از تنهایی نترسه.. الآنم در خدمت شمام!
دیدم که دستش یه لحظه از حرکت وایستاد و توجهش به حرفم جلب شد.. ولی خیلی سریع با فکر اینکه دارم سر کارش می ذارم گفت:
– از این عرضه ها هم نداری آخه! وگرنه دلم نمی سوخت!
– یعنی شب موندن خونه دوست دختر.. عرضه می خواد؟
– خود دوست دختر پیدا کردن و نگه داشتنش عرضه می خواد.. هرچی هم که تا الآن داشتی.. اسمش دوست دختر نبود که بخواد رو حساب رابطه ای که باهاش داری شام بری خونه اش.. همه رو فقط تو می کشوندی تو خونه و تخت خوابت.. غیر از اینه؟
– این یکی فرق می کنه.. گفته بودم که بهت!
– من هربار خواستم یه چیزی بپرسم در رفتی.. کی گفتی که من نشنیدم!
– خب باشه.. الآن دارم میگم! این یکی برام مهمه.. جدیه.. همون دوست دختریه که تو فکر می کنی.. تا الآنم پاش به تخت خوابم باز نشده چون…
نمی خواستم جمله ام و ادامه بدم.. ولی همون ادامه واسه مهناز مهم شد که برگشت سمتم و سرش و تکون داد..
– چون؟
نفسی گرفتم و صادقانه جواب دادم:
– چون خانوم تر از این حرفاس!
نگاهش با شک و تردید تو صورتم چرخید و آخرسر تو چشمام ثابت موند.. انگار می خواست صداقت حرفم و بسنجه که به نتیجه نرسید و گفت:
– یعنی باید باور کنم تو دنبال دخترِ خانومم می گشتی و بالاخره پیداش کردی؟
تو دلم گفتم:
«نه.. باور نکن! چون اگه به من بود.. تا صد سال دیگه هم.. توجهم به یکی مثل درین جلب نمی شد و این خانوم و با حجب و حیا بودنش.. برام ذره ای اهمیت نداشت که بخوام جذبش بشم..!»
ولی به مهناز جواب دادم:
– همه دنبال اینجور دختران.. منتها.. نسلشون دیگه داره منقرض می شه.. پیدا کردن اینم.. مدیون شانس فراوونمم.. که باید به خاطرش خدا رو شکر کنم!
– خیله خب قبول.. کی بهم نشونش میدی؟
لیوان چاییم و از دستش گرفتم و حین دست کشیدن رو لبه اش گفتم:
– فعلاً داریم آشنا می شیم.. هرموقع تصمیم گرفتیم رابطه امون و جدی تر کنیم.. یه قرار می ذارم که هم و ببینید.. قول میدم!
دوباره روش و برگردوند و اینبار مشغول چک کردن قابلمه روی گاز شد..
– شام خونه دختره دعوت بودی.. شبم همونجا موندی.. حالا بچه داری گول می زنی که میگی هنوز جدی نشده رابطه اتون؟ تعریفت از جدی بودن چیه؟
از رو صندلی بلند شدم و رفتم سمتش.. تا همینجایی که حس کردم یه کم نرم شده و دیگه از اون پوسته سفت و سخت اولش خبری نیست کافی بود.. دیگه توضیحات بیشتر از این کار و برای ادامه مسیرم سخت می کرد..
واسه همین.. برای اینکه از این حال و هوا درش بیارم.. دستام و از پشت دورش حلقه کردم و کنار گوشش گفتم:
– ول کن این حرفا رو عمه جون.. بگو ناهار چی درست کردی خیلی گشنمه!
نقطه ضعفش دستم بود.. می دونستم رو شنیدن کلمه «عمه» از زبون من خیلی حساسه و الآنم با همین جمله نصف بیشتر دلخوریش از بین رفت..
ولی برای اینکه کم نیاره گفت:
– غذا واسه تو نیست.. نمی دونستم که میای.. فقط به اندازه خودم درست کردم!
نگاهی به محتویات قابلمه کوچیک یه نفره اش انداختم.. راست می گفت.. انقدری نبود که به دو نفر برسه.. ولی می دونستم محاله بذاره من تو خونه اش گشنه بمونم.. واسه همین با خیال راحت دل و زدم به دریا و گفتم:
– آدم تو خونه عمه اش نون پنیرم بخوره انگار چلو کباب خورده.. پس با این چیزا نمی تونی من و اذیت کنی!
به دنبال حرفم.. بوسه ای روی صورتش نشوندم و عقب کشیدم.. دیدم اون لبخندی که روی لبش نقش بست ولی سعی داشت ازم مخفیش کنه!
تا اینکه یهو جدی شد و گفت:
– خیله خب کم مزه بریز.. برو بشین یه گوشه ببینم تو این یه ساعت مونده تا ناهار چی می تونم درست کنم برات.. در ضمن…
روش و به سمتم برگردوند و انگشت اشاره اش و به نشونه تهدید بلند کرد..
– دفعه آخرت باشه این شکلی سرزده و بی سر و صدا میای تو.. شاید من لباس مناسب تنم نباشه.. یه کم تربیت نداری تو؟! اون کلید و واسه وقتای ضروری بهت دادم که اگه افتادم تو این خونه مردم.. یکی باشه بیاد در و باز کنه تا جنازه ام نگنده!
خندیدم و در جوابش به یه چشم اکتفا کردم.. چون ذهنم هنوز توی اون اتاق بود و جعبه ای که حالا دیگه جاش و می دونستم ولی زمان مناسبی نبود برای ارضای حس کنجکاویم!
اون ترسی که تو نگاه مهناز نشست وقتی صدای من و شنید.. انقدری بود که مطمئن باشم اگه الآن راه بیفتم و برم سمت اون اتاق.. سریع پشت سرم میاد که مبادا به مناطق ممنوعه نزدیک بشم!
ولی خب.. به خودمم اطمینان داشتم.. اون جعبه از زیر دست من در نمی رفت.. شاید طول می کشید تا با همین کلیدایی که از خونه داشتم.. وارد عمل بشم و یه زمان مناسب براش پیدا کنم.. ولی بالاخره می رسید اون روز..
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
خدا نیاره اون روزو که فکر کنم اگه بیاد بلهایی که سر درین میاره چند برابر می شود
هنوز گناه مادر درین مشخص نشده یه جعبه هم اضافه شد بیچاره ماکه باید حالاحالاها خون دل بخوریم درین که فعلا تاخبرنداره بامیران تو ابرها داره قالی میبافه 😥😥
حالا این وسط گناه درین چیه ؟
حدس میزنم تو اون جعبه یه چیزیه ک باعث میشه میران حس انتقامش شدیدتر بشه
بدبخت درین
ولی منم فکر میکنم یه چیزی هست که باعث بشه سوءتفاهمش نسبت به درین بدبخت از بین بره.
ممکنه اینم باشه ولی از اون جایی که تا اینجای داستان هنوز کاری با درین نکرده فکر نمیکنم .
راستش اگه این رمان بخواد داستان قوی داشته باید درین از طرف میران ضربه محکمی بخوره