بازم دستم و خونده بود و می دونست اینجا وایستادم و دارم نگاهش می کنم.. کت شلوار شیکی تنش بود و موها و ریشاش یه کم کوتاه تر شده بود و مرتب تر و موجه تر از همیشه به نظر می رسید..
انقدری که شک نداشتم هر دختری الآن از این کوچه رد شه.. با یه نگاه دلش می لرزه واسه این آدمی که ظاهرش جدی جدی دلفریب بود..
ولی فقط یکی مثل من می تونست بفهمه چه موجود خبیث و وحشتناکی توی وجودش جا داده و وقتش که برسه خود واقعیش و نشون می ده.
با کمال پررویی.. خیره به پنجره اتاقم دو تا انگشتش و روی پیشونیش گذاشت و بعد از چشمکی که به دنبالش زد راه افتاد سمت خونه امون.
دیگه داشت از میدون دیدم خارج می شد و نمی فهمیدم داره چیکار می کنه.. با این حال دیدم که دستش بلند شد احتمالاً برای فشار دادن زنگ.. ولی هرچقدرم گوشام و تیز کردم صدای زنگ آیفون خونه ام بلند نشد.
به ثانیه نکشید که همه تنم یخ زد.. اگه زنگ واحد من و نزده پس.. پس دستش برای فشار دادن زنگ کی بالا رفت؟ جدی جدی.. زنگ خونه دایی اینا رو زده بود؟
زن دایی و صدرا خونه نبودن و از شانس بد من.. تنها کسی که پایین بود.. دقیقاً همون کسی بود که می تونست چهره میران و تشخیص بده و بشناستش..
دیگه نفهمیدم با چه سرعتی خودم و به آیفون رسوندم و گوشیش و آروم طوری که صدایی ایجاد نکنه برداشتم که همون موقع.. دایی هم جواب داد و گفت:
– بله؟
صدای میران بدون هیچ خط و خشی.. انگار که مدت ها خودش و برای این لحظه آماده کرده بود تو گوشم پیچید:
– منزل آقای وهابی؟
– بفرمایید!
– می شه چند لحظه تشریف بیارید دم در..
لبم و محکم به دندون گرفتم و چشمام و بستم.. لعنت بهت میران.. لعنت بهت..
– شما؟
– تشریف بیارید.. عرض می کنم خدمتتون!
– باشه.. چند دقیقه صبر کنید الآن میام.
تا همینجا برای به غلط کردن افتادنم کافی بود و می تونستم همونجا پشت آیفون این و اعلام کنم ولی نخواستم ریسک کنم و سریع دوییدم سمت گوشیم.
چیزی به پس افتادنم از شدت فشار و استرسی که تو اون لحظه رو خودم حس می کردم نمونده بود و صدای ضربان کر کننده ام و خیلی راحت می شنیدم.
چرا همچین تصمیم احمقانه ای گرفتم وقتی بارها بهم ثابت شده بود هیچی برای این آدم مهم نیست.. حتماً باید کار به اینجا کشیده می شد؟
شاید اگه همون اوایل بود و من هنوز با همه سازهایی که برام می زد نرقصیده بودم.. انقدر برام اهمیت نداشت و می ذاشتم هرکاری دلش می خواد بکنه..
ولی دیگه زور داشت برام وقتی تا الآن این ذلت و بدبختی و تحمل کرده بودم که فقط بوی گند این فضاحت به مشام خانواده داییم نرسه.. یهو بزنم زیر همه چیز و کارای خودم و هیچ کنم.
نفهمیدم با اون دستای لرزون.. چه جوری شماره میران و گرفتم. استرسم به طرز وحشتناکی زیاد شده بود و با هر بوق آزادی که توی گوشم پخش می شد.. این استرس یه درصد بالاتر می رفت.
آخرسرم جواب نداد و من.. با فکر اینکه گوشیش و تو ماشین گذاشته و خودش اومده برای بدبخت کردن من.. دوییدم سمت در.
دیگه وقت و برای دید زدن کوچه از پنجره تلف نکردم. سریع اولین شال و مانتویی که به دستم رسید از آویز راهرو برداشتم و با سرعتی که نزدیک بود چند بار با مخ رو زمین فرود بیام از پله ها پایین رفتم..
به موقع رسیدم چون همون موقع دایی در و باز کرد و خواست دمپاییش و بپوشه تا بره دم در که حین نفس نفس زدن لب زدم:
– دایی.. من می رم!
سر داییم که به سمتم چرخید و نگاه متعجبش و به صورتم دوخت.. چشمم تازه به موهای خیسش و چشمای خون افتاده ای که نشون می داد از حموم اومده خورد و راضی از بهونه ای که پیدا کردم گفتم:
– شما هم از حموم اومدی.. باد می خوره دوباره مثل اون روز می افتید.
– آخه گفت با من کار داره دایی جان.. مگه تو می دونی کیه؟
زمان زیادی نداشتم برای فکر کردن و این اضطرابی که مغزم و زایل کرده بود هم نمی ذاشت بگردم دنبال یه دلیل درست حسابی..
واسه همین مثل همیشه همون بهونه دم دستی رو به زبون آوردم واسه قانع کردن دایی:
– آره.. با شما کار نداره.. من.. من از یه مغازه جنس خریده بودم.. بعد… بعد چون می خوام برم بیرون.. ترسیدم وقتی بیاره که من نیستم.. واسه همین اسم شما رو دادم که بسته رو تحویل بگیرید ازش.. ولی الآن دیگه خودم هستم.. شما برید تو!
– مطمئنی دایی؟
– بله بله.. خودشه! نگران نباشید!
– آخه روز جمعه کدوم مغازه بازه؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
این اخرین قسمتی بود که خوندم دیگ نمیخونم این رمان مسخره رو هی کشش میده هی کشش میده
واقعا نمیدونم چرا هنوز این رمان رو میخونم😑🙄
پشماااام چه صحنه ای شد😂😂